غزلي را زمزمه ميكرد
پدرم در روزهاي واپسين زندگي زير لب غزلي از حافظ را خيلي زمزمه ميكرد كه مطلع آن اين است .
درد عشقي كشيده ام كه مپرس
زهر هجري چشيده ام كه مپرس
زهر هجري چشيده ام كه مپرس
زهر هجري چشيده ام كه مپرس
همچون حافظ غريب در ره عشق
به مقامي رسيده ام كه مپرس
به مقامي رسيده ام كه مپرس
به مقامي رسيده ام كه مپرس