بیشترلیست موضوعات پند نامه امام علىبه امام حسن(عليهما السلام) دستور العملى از حضرت امام صادق(عليه السلام) و صيّت علاّمه حلى(قدس سره) به فرزندش دستورالعملى از شيخ نجم الدين دستورالعملى ازشهيد اوّل دستورالعملى ازابن ابى جمهور احسايى و صيّتنامه فقيه پارساابراهيم بن سليمان قطيفى دستورالعملى از مرحوم مجلسى دستورالعملى از مير محمد حسين خاتون آبادى دستورالعملى از آخوند ملاّ حسينقلى همدانى دستورالعملى از آيةاللّه عبداللّه المامقانى دستورالعملى از شيخ محمّد حسين اصفهانى (كمپانى)به امام جمعه زنجان و صيّت نامه شيخ محمد بهارىهمدانى(قدس سره) به شاگرد خود دستورالعملى از سيدصدرالدين محمد موسوى كاشف دزفولى رساله معراج المؤمنين از سيد صدرالدين محمد موسوى كاشف دزفولى دستور العملى از حاج سيد احمد كربلايى به يكى از شاگردان خود دستورالعملى از حاج ميرزا جواد ملكى تبريزىدر رابطه با آداب قرآن و دعا دستورالعمل ديگرى از حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى دستور العملى از حاج ميرزا جواد آقاى ملكى تبريزى دستورالعمل ديگرى ازحاج ميرزا جواد ملكى تبريزى دستورالعملى از آيةاللّه حاج ميرزا جواد ملكى تبريزىدر رابطه با آداب خواب و خوابيدن و صيّت نامه حضرت امام خمينى ـ رضوان اللّه عليه ـ . و صيّت نامه حضرت امام خمينى(قدس سره) به حاج احمد آقا خمينى(رحمه الله) دستورالعملى از آيةاللّه حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى مجموعه اى از درس اخلاق بهاءالدينى(قدس سره) دستورالعملى از آيت الله حسن زاده آملى ـ مدظله العالى دستور العملى ازحضرت آية الله مشكينى ـ مدظله العالى ـ از درس اخلاق آيت الله مشكينى مدظله العالى ـ دستورالعملى از علاّمه محمد تقى جعفرى ـ مدظله العالىـ رهنمودهايى ازآيةالله عبدالله جوادى آملى ـ مدظله العالى ـ توضیحاتافزودن یادداشت جدید
و كسى كه صبر كند از معصيت، مىنويسد خدا از براى او نهصد درجه، مابين هر درجه تا درجه ديگر مثل مابين تَخوم ارض است تا منتهاى عرش.»و امّا شكرمعناى آن در لغت، ثناى بر منعم به ازاى نعمت اوست و چون جمله نعمتها از حق تعالى است، پس بهترين چيزها مشغول بودن به شكر اوست و قيام به شكر به سه چيز حاصل مىشود:يكى معرفت نِعَم منعم كه آفاق و انفس از آن است. دوم، شادمانى است به وصول آن نعمتها. سوم، جهد نمودن در تحصيل رضاى منعم به قدر امكان و استطاعت و آن به محبت او باشد.و امّا معرفت، پس به اينكه بشناسد كه نعمتها همه از خداى تعالى است و اينكه حق تعالى منعم حقيقى است و واسطهها در ميانه مسخّرند از جانب او. و امّا خوشحال شدن به نِعَم با هيأت خضوع و فروتنى، پس آن نيز در نفس الأمر شكرى است به دل بر حدّ خودش. و امّا عمل كردن به چيزى كه آن مقصود منعم است و محبوب اوست و آن تعلّق به دل و زبان و باقى جوارح دارد. امّا به دل، پس قصد كند خوبى كردن به همه مردم را. امّا به زبان، پس اظهار كند شكر خدا را به حمد كردن او.و امّا باقى جوارح، پس نعمتهاى خدا را در اطاعت او استفاده نمودن است. مطلب ششم، در ذكر شوق و محبّت و يقين است. امّا شوقعبارت از يافتن لذتِ محبتى است كه لازم فرط ارادت باشد آميخته با اَلَم مفارقت. و طالبان حق را در حال سلوك بعد از حصول ارادت، شوق ضرورى باشد و سالك چندان كه در سلوك ترقى كند، شوق او بيشتر گرددو صبر كمتر، تا آنكه به مطلوب رسد. هرگاه داخل شدى در ميدان شوق، پس تكبيرگو بر نفس و مراد خود از دنيا و وداع كن تمامى مألوفات را و احرام گير از غير شوق خود، تلبيه گو ميان حيات خود و ممات خود به اين عبارت كه: ايستادهام به خدمت تو خداوندا، ايستادهام به امر تو!مَثَل مشتاق، مثل كسى است كه غرق شده باشد به آب، همت و قصدى ندارد مگر خلاص شدن از آب و بتحقيق هر چيزى را به غير از نجات و خلاص از غرق شدن فراموش كرده است. و امّا محبت،محبت، ميل نفس است به آنچه كه در شعور به آن لذتى يا كمالى مقارن باشد و محبت قابل شدت و ضعف است; اوّل او ارادت است; چه ارادت بىمحبت نباشد، چنان كه از مناجات المريدين از كلام سيد الساجدين(عليه السلام) مىتوان يافت. بدان! كه محبّت منتهاى مقامات عارفان است و كم كسى باشد كه به اين مرتبه برسد، چنان كه حق تعالى فرمايد:(و الذين آمنوا اشدّ حبّاً لله) و در دعاى كميل حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرموده:«و قلبى بحبك متيماً»يعنى: دلم را به دوستى خود بىتاب و بىآرام گردان. و اين بىتابى اشاره به عشق است كه تمام اوليا و عرفا در نظم و نثر سخن از او مىگويند. حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) در دعاى خود مىفرمايند:«اللهم! ارزقنى حبّكَ و حبّ من يحبك و حبّ ما يقَرّبنى إلى حبك و اجعل حبّك أحبّ الىّ من المآء البارد.»و امّا يقينپس، عبارت است از اعتقادى جازم و مطابق واقع كه زوالش ممكن نبودو به معناى ديگر، آن است كه اشيا را تماماً از مسبب الاسباب ببيند. و صاحب يقين به واسطهها التفات نكند، بلكه واسطهها را تمامى مسخّر مسبب الاسباب ببيند. بعد از تحصيل، معرفت نمايد به اينكه خدا مطلّع است بر احوال او و شاهد است بر ضميرش، پس در همه افعال و اعمال با خدا خواهد بود و بيشتر سعى او در تعمير باطن باشد و زينت باطن را از ظاهر اولى بداند; چه، ظاهر منظرگاه خلق است، امّا باطن نظرگاه حق است. و يقين را سه مرتبه است: علم اليقين، عين اليقين و حق اليقين.و در حديث مدح مطلقِ «يقين» وارد شده است. مطلب هفتم، در ذكر توكل و رضا و تسليم;امّا توكل(و مَن يتوكل على الله فهو حسبه) بدان! كه توكل منزلى است از منازل دين و مقامى است از مقامات موقنين بلكه از جمله درجات اعلاى مقرّبين است. خلاصه توكل اين است كه نه اعتماد به اسباب نمايد و نه ترك اسباب كند، بلكه اسباب را از مسبب الاسباب داند. و هر كس را نسبت به معرفت او، مرتبهاى است در توكل. بدان! كه طالب حق هرگاه اعتقاد جازم كند به اينكه فاعلى نيست مگر خدا و حول و قوّتى نيست مگر به خدا او اينكه تمامى علم و قدرت بر كفايت بنده، براى اوست. و بعد از آن بداند كه مهربانى و رحمت و عنايت او به همه بندگان است و اينكه نيست وراى قدرت او و نه وراى علم او و نه وراى عنايت او، عنايتى، لامحاله دل او بر خداى تعالى اعتماد مىكند و به سوى غير او التفات نمىنمايد. و امّا رضاعبارت است از خشنودى و آن ثمره محبّت است و مقتضى عدم انكار چه در ظاهر و چه در باطن. از حضرت صادق(عليه السلام) روايت است كه فرمود: «داناترين مردم به خدا كسى است كه راضىتر باشد به قضاى الهى.»بدان! كه فايده رضا در دنيا فراغ دل است از براى عبادت و راحت نمودن از هموم و غموم و در آخرت رضوان خداست و نجات از غضب او، و راه به سوى تحصيل رضا اين است كه بداند آنچه خدا مقدّر كرده است از براى او اصلح به حال اوست، پس آنچه مقدّر شده براى او، البته به او مىرسد و آنچه مقدّر نشده، سعى كردن در آن و اعتراض نمودن غلط است. حسرت خوردن بر گذشته و تدبير آينده بركت اوقات را از بين مىبردو باقى مىماند گناه خشم گرفتن بر او. و امّا تسليممراد از تسليم آن است كه هر چه سالك آن را به خود نسبت كرده باشد، به خدا سپارد و اين مرتبه فوق مرتبه توكل است; چه، توكل كارى كه با خداى تعالى مىگذارد به مثابه آن است كه او را وكيل مىكند تا بر امرى كه آن را متعلق خود مىشمرد، همه را تعلق به او داند. و اين مرتبه فوق مرتبه رضا باشد; چه، در مرتبه رضا هر چه خدا كند، موافق طبع او باشد و در اين مرتبه طبع خود، موافق و مخالف طبع خود، جمله به خدا سپرده باشدو او را طبع نمانده باشد تا آن را موافقى يا مخالفتى بود. غير تسليم و رضا كو چارهاىدر كف شير نر خونخوارهاىبدان! كه لازم است سالك را در مقام تسليم، تفويض امور خود به حق، تا برسد به مرتبه فنا و اين رساله گنجايش ذكر فنا و بقا و مراتب توحيد و وحدت را ندارد. پس اختتام اين رساله نموديم به مرتبه تسليم، اميد كه حق تعالى بنده حقير و رو سياه را با جميع دوستان به مرتبه رضا و تسليم كه نهايت مقامات ارباب حال است برساند!
رساله معراج المؤمنين از سيد صدرالدين محمد موسوى كاشف دزفولى
بسمالله الرحمن الرحيم الحمد لله المنعم المفضل علىالعالمين و الصلوة على خير خلقه محمد و آلهالطاهرينبعد، بر خاطر فاتر كمينه بندگانِ ربالعالمين «ابن محمد باقرالموسوى صدرالدين» رسيد كه شرحى و تحقيقى در بيان اين يك بيت عارف شيرازى مرقوم دارد، چون دخلى تمام دارد در حصول حضور قلب در وقت نماز ـ كه آن معراج مؤمن است ـ هرگاه معنى مراتب فنا را در اذان كه ابتداى عروج روح است در گفتن چهار تكبير، مصلّى ]= نمازگزار [بفهمد، بسيار اعانت كننده است بر حضور و ترقى كردن به مقام قرب حق در نماز، و آن بيت اين استمن همان دم كه وضو ساختم از چشمه عشقچار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هستبدان ـ ايدكالله ايها الطالب للحق ـ كه مقدم بر شرح اين بيت لازم ياست اجما به معنى عشق اشاره كردن، كه صاحب بصيرت بداند و برسد به معنى فنا، كه چهار تكبير اشاره به چهار مرتبه است. بدان كه در معنى و حقيقت عشق سخنان ارباب طريقت بسيار است و ظاهراً اين استكه حقيقتِ معنى آن مبهم و بلكه مجهولالكنه مىباشد وليكن عشق مانند وجود اگر چه غيرالمعلوم باشد از حيثيت كنه و ذات، اما چون آثارآن مانند پرتو آفتاب بر ذرات ماهيات موجودات تابيده، از آن معرفتى به وجود و نورانيت آفتاب حاصل مىشود. مختصر سخن در اين مطلب اين است كه عشق اطلاق مىشود بر افراط محبت، و محبت ادراك ملايم است و چون شهوت كه از لوازم طبيعت و مزاج حيوانى است از محبت برمىخيزد، مادام كه پاى شهوت در ميان باشد، محب آن در ظلمت طبيعت حيوانى گرفتار است و گاه افراط شهوت را «عشق» مىنامند ـ مجازاً ـ و حقيقت آن عشق باطل است و صاحب آن در شرع انور ملامت كرده مىشود، هرگاه صاحب آن مقيد به اين قيد گردد و از آن نگذردو در حديث معتبرى اشاره به اين شده است، چنان كه شيخ صدوق(قدس سره) در كتاب عللالشرايع به اين عبارت روايت كرده است:«باب فى عشقالباطل، روى «مفضل بن عمر» عن مولانا الصادق(عليه السلام)و قد سئله عن عشقالباطل، فقال(عليه السلام): قلوب خلت عن ذكرالله فاذاقها الله حب غيره.»اگر چه ظاهر دلالت صريح دارد بر مذمت عشق باطل كه آن را عشق مجاز مىگويند ـ عفيفاً كان فى عشق ام غير عفيف ـ اما ممكن است كه در معنى و حقيقت امر مدح باشد، به شرطى كه صاحب آن عفت ورزد ، بلكه عشق او از شهوت حيوانى نباشد ـ تماماً ـ و طلب قضاى شهوت به آن عشق نكند، چون اعتقاد اصحاب طريقت و ارباب قلوب اين است كه عشق عفيف معين است بر قوت شوقيه و قواى روحانيه به سوى محبوب حقيقى، به سبب لطيف و پاك كردن سر و باطن از افكار باطله و خيالات كاسده و گردانيدن هموم تماماً هم واحد. پس به اين علت حُجُب طبيعت كه ظلمانى هستند از ميان بر مىخيزند و نمىماند مگر همان يك حجاب كه معشوق مجازى باشد و پر معلوم است كه ابر نازكى هرگاه بر روى آفتاب باشد ، مثل آن نيست كه ابر بسيار سياه و گنده بر روى آن مانع تابيدن نور وى گردد و هرگاه معشوق او شىء واحد باشد، تمام خيال و فكر او به آن يكى مصروف مىشود و در آن حال به جز آن معشوق يا معشوقه به جاى ديگر و به شخص آخر نمىپردازد و متوجه نمىشود، بلكه بغير آن يكى نمىبيند و اين حال هرگاه با عفت باشد، بسيار براى صاحبش آسان است گذشتن از آن و رسيدن به حق، مگر اينكه عفت با او قرين نباشد يا آنكه بسيار محو اين معشوق مجازى شده باشد كه از ياد حق دور مانده باشد، اما مىتواند كه به مجاهده و رياضت بعد از امداد فيض ربانى و توفيق سبحانى زود از اين خطر بگذرد به تحقيق هرگاه مقرون به عفت باشد، و به اين سبب در حديث غير مشهور بلكه غير معتبر وارد شده است: «من عشق و عف و كتم و مات، مات شهيداً.»پس معنى كلام معجز نظام حضرت امام ـ عليهالصلوة و السلام ـ الله و رسوله و اوصيائه اعلم به اين توجيه مىتوان موجه و دليل گردانيد بر مدح عشق عفيف، اگر چه در جنب عشق معشوق حقيقى باطل باشد، يعنى دلهايى چند هستندكه خالى شدهاند از ذكر خدا، يعنى توجه ندارند آن دلها از روى شوق و محبت به سوى خدا، چون نيافتهاند حقيقت معنى محبت و شوق را و نچشيدهاند لذت آن را در حق معشوق حقيقى چنان كه بعضى از علماى ظاهر كه پر قشرى بودهاند، انكار كردهاند نسبت محبت را به خالق عالم و گفتهاند سخنانى چند كه قابل تقرير و تحرير نيستند، بلكه فقرات ادعيه از ائمه طاهرين مثل آفتاب در نصفالنهار ظهور تمامى دارند در شوق و محبت خدا، بلكه ايشان در محبت خالق عالَم به مرتبه عشق بودهاند كه در زيارت جامعه ـ كه بهترين زيارت است ـ امام در حق ائمه دين فرمودهاند: «و التامين فى محبةالله.» و شك نيست كه مراد از تمامى محبت، مرتبه عشق است ; چه هرگاه محبت به مرتبه عشق نرسد، ناقص و ناتمام خواهد بود و اين معنى متفقعليه اصحاب قلوب است كه عشق، افراط محبت است و هرگاه محبت به افراط رسد، البته به مرتبه كمال خواهد بود. و از كلام معجز نظام آن حضرت معلوم مىشود كه مراد نه ذكر لسانى است يا ذكر قلبى، كه نه از روى شوق و محبت باشد و حال آنكه ذكر قلبى بىشوق و محبت ممكن نيست و از امور ممتنعه مىباشد، چه دل تا شوق به سوى چيزى نداشته باشد متوجه آن نمىشود. و ديگر آنكه اگر مقصود معصوم ذكر لسانى مىبود ، مىبايست آن حضرت بفرمايند: السنهٌ خلتْ عن ذكرالله، و بايد دانست كه اصل محبت از جمال و پرتو كمال حضرت ذوالجلال برخواسته، چنان كه حضرت داوود(عليه السلام)سؤال كرد از حضرت ذوالجمال كه: لماذا خلقتالخلق، قال: يا داوود! كنتُ كنزاً مخفياً فاحببتُ ان اعرف فخلقتُ الخلق لكى اعرف. پس لازمه حسن و جمال، ظهور است، چنان كه پرتو و سايه آن در مظاهر كونيه به خصوص انسان كه اشرف مخلوقات است ظهورى تمام دارد، و پيوسته اين عكس و پرتو مىخواهد كه خود را از پرده خفا بيرون آوردو در نظر ناظران خود را جلوه دهد، چنان كه همهكس اين را به چشم حس ديدهاند، و چون آفتاب جمال با كمال حضرت ذوالجلال شايق و طالب اين است كه خلق را به طرف خود ميل دهد ـ بىآنكه محتاج به اين جلوه و تجلى باشد ـ بلكه از كمال حسن و وسعت رحمت و صفت فياضى اوست، چنان كه در حديث قدسى وارد شده است كه: اى پسر آدم! يك شبى پيش من بيا، من دو شب پيش تو مىآيم، پس از اين كمال، لطف و مرحمت ايشان نسبت به خلق معلوم مىشود و شك نيست كه حسن و جمال طالب اين است كه او را دوست دارند و عاشق خود را به طرف معشوق خود بكشاند، پس جمال با كمال حضرت مطلق به طريق اولى ميل دارد با عدم احتياج و غناى ذاتى به سوى كشانيدن خلق به طرف حسن خود كه عاشق جمال با كمال وى شوند و از آن لذت كامل و ابتهاج عظيم بهره برده باشند. و حديث حضرت معصوم امام جعفر صادق(عليه السلام) دلالت صريحه دارد بر اين مدعا و كشانيدن خلق به سوى خود، مثل آن مىماند ـ بلا تشبيه ـ به پدر بسيار مشفق و مهربان نسبت به فرزند خود، هرگاه ببيند كه دلش به جاى ديگر ميل كرده است و مىخواهد كه او را به طرف خود كشاند و از اغيار روى التفات او را بگرداند، چيز خوبى به او مىنمايد، مثل سيبى يا بِهى يا دسته گلى يا هر چه كه بداندكه به سبب آن، طفل ميل به طرف وى مىكند، چون لازمه اطفال است ميل كردن ايشان به چيز رنگين. پس علت «فاذاقهاالله حب غيره» لطف خواهد بود، نه قهر، چون محبتِ غير لذتى دارد و بىابتهاج نمىباشد و از آن لذت پى به لذت محبت خدا خواهد برد، چنان كه هرگاه كسى در ظلمتى گرفتار باشد، بعد از آن در آن خانه ظلمانى پرتو نورى از آفتاب در آن افتاد، شايق مىشود كه خود آفتاب را ببيند، چون لذت از آن اندك روشنى برده است، مىخواهد به كمال لذت آن برسد و آن مشاهده تمام نور آفتاب است.يچون اجما معنى عشق را يافتى، پس بياييم در معنى مصرع اول از آن بيت «من همان دم كه وضو ساختم از چشمه عشق»، تشبيه كرده است عشق را به چشمه، چون آب، ماده حيات همه اشياست و سبب تطهير ظاهر از خبث و حدث مىشود و عشق، دل را پاك مىگرداند از خبائث صفات ذميمه و حدث افعال قبيحه، و پاك مىسازد درون دل را از خطورات رديه. و وضو ساختن از اين چشمه عشق كنايه است از تطهير ظاهر از توجه به غير از معشوق، چنان كه در نماز لازم استكه مصلّى اين اعضاى مخصوصه را كه از شارع وارد شده است بشويد، كه باعث و اشاره به تطهير باطن مىباشد و اين وضوى باطنى است كه از زلال آب حيات، عشق معشوق حقيقى به مرتبه كمال توجه به محبوب لايزالى مىرسد و هرگاه اين تطهير براى طالب حق از بركت عشق حاصل گرديد، سزاوار است كه پا بر بساط قرب بگذارد و لايق بزم مناجات و داخل حرم حضرت كبريايى شود. چنان كه مبين و متمم آن مصرع ثانى است كه مىفرمايد: چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست.مراد از چهار تكبير، چهار مرتبه فناست، كه تا سالك به اين چهار نرسد، نماز او معراج نخواهد بود و آنچه اهل تحقيق در بيان اين چهار مرتبه ذكر كردهاند خلاصه، آن را در اين اوراق مذكور مىسازيم:بدان كه فنا را چهار مرتبه است: اول، فناست از براى خدا; يعنى به جهت رضاى حق سعى بكند كه خود را متحلى ]= زيبا[ سازد به زيور استعمال امور شرعيه و نواميس الهيه كه از غير اينها فانى شده باشد. دوم، فناست به توفيق خدا; يعنى به سبب امداد، لطف حقتعالى شامل حال آن شخص مىگرددو آن تطهير كردن باطن است از ملكات رديه و اوصاف غير مرضيه و فشاندن گرد امكانيت و شواغل دنيويه، بلكه اخرويه از توجه كردن به عالم غيب، يعنى فانى كند خود را از رويى ]= توجّهى[ كه داشته است به غير اينها. سوم، فنا است در خدا; يعنى فانى كند هستى فانى خود را در وجود باقى حق و آن محلى ]= زيبا[ كردن نفس است به صور قدسيه و صفات حسنه رضيه و تحصيل ملكه اتصال به حق و انفصال از نفس و ملاحظه صفات جمال و جلال حضرت ذوالكمال، به مرتبهاى كه فانى شود از ديدن ماسوىالله. چهارم، فناست با خدا; يعنى با وجود فانى شدن از خود و آنچه غير از حق باشد، مشاهده حق كند. و اين مرتبه اهل كمال است از اهل عرفان و او را «بقاءالله» نيز مىگويند.و گمان حقير در اين چهار تكبير اشاره است به چهار مرتبه فنا ـ كه در وقت نماز متذكر آنها مىتوان شد. اول، مرتبه فناست از موجودات; به اين معنى كه اشيا را معدوم بداند. اگر نتواند و به اين مرتبه نرسيده باشد كه موجودات را معدوم و فانى محض ببيند، سعى كند كه چشم از ملاحظه وجود ايشان بپوشد تا متفرقالحواس نشود. دوم، مرتبه فناست از خيالات بد خود و ملاحظه وجود خود از آنچه مُعين ]= كمك[ بر تشويش بال ]= فكر[ و تفرقه آن مىشود و چشم دل بپوشداز ديدن افعال و اعمال خير و شر خود كه مشاهده اينها حجاب او مىشود. سوم، فناست از توجه به آخرت و نعيم آن، يعنى فكر او مصروف بشود كه اين عبادت را مىكنيم براى رسيدن به درجات عاليات بهشت يا خلاص شدن از آتش دوزخ، چون اينها باز شاغل او مىشوند از توجه كامل به سوى حضرت محبوب حقيقى، اگر چه مبطل عبادت نيستند، اما به آن مقام قرب كه بايد مُصلّى برسد، نمىتوان رسيد. چهارم، فناست از خطورات قلبيه و نظر كردن به سِرّ ـ كه باطن قلب است ـ كه هيچ چيز در خاطر او نگذردو مطلقاً توجه به غير حق نداشته باشد، آن وقت مصداق حديث «اعبدالله كانك تراه» مىشود و در حق او صدق مىدهد حديث «الصلوة معراج المومن» و هرگاه چنان كه در مصرع اول گفته است كه چون تطهير ظاهر و باطن از چشمه عشق بشود، به اين مراتب فنا خواهد رسيد و عروج به مقام قرب بىشبهه او را حاصل مىشود ، چون به اتفاق ارباب طريقت و اصحاب حقيقت، عشق هرگاه حاصل شود، ديگر وساوس شيطانيه و خيالات نفسانيه از نفس بالكليه برطرف مىشوند، اما وصول به اين مقام هركس را نصيب و لايق نيست، چه عشق ممدوحِ بىعيب عشق حق است و محبت محبوب مطلق است، و اين مقام ارجمندى است و مرتبه بلندى است. اين قبايى نيست كه به قامت هر سر و قدى دوخته باشند و اين آتشى نيست كه در خرمن هر دلى افروخته باشند، هر كه از كونين تواند گذشت، مىتواند در عشق از او گذشت و هر دل كه پرتو اين آفتاب بر او تابيد، جز معشوق يكتا محبوبى نديد.