كتابهاى آسمانى
نويسنده مى انگارد كه منابع معتبر شيعى اسامى كتابهايى جز قرآن را آورده اند كه فقهاى شيعه ادّعا مى كنند بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)نازل شده و ايشان تنها اميرالمؤمنين(عليه السلام) را از آنها آگاه گردانده است.پاسخ به نويسنده چنين است كه اين پندار او كه فقهاى شيعه ادّعا مى كنند اين كتابها بر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نازل شده، درست نيست، زيرا برخى از آنها از املاى رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) به اميرالمؤمنين(عليه السلام) است است و شمارى از املاى فرشتگان، و شمارى گردآورده هاى اميرالمؤمنين(عليه السلام)است، و بعضى از آنها ثبت نشده است و خواننده درخواهد يافت كه همه كتابهايى كه نويسنده ياد مى كند آسمانى نيست، و اين در حالى است كه او اين فصل را «كتابهاى آسمانى» نام نهاده است.نويسنده در ضمن اين كتابها از «جامعه» نام مى بَرد و از كافى، جلد 1، ص 239 روايتى را از ابو بصير به نقل از امام صادق مى آورَد كه فرمود: اى أبا محمد! جامعه نزد ماست، و آنها چه دانند جامعه چيست؟ ابو محمّد مى گويد: گفتم: فدايت گردم، جامعه چيست؟ فرمود: صحيفه اى به طول هفتاد ذرع براساس ذرع رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) و املايى كه از شكاف دهان ايشان(صلى الله عليه وآله)بيرون آمده بود و على(عليه السلام)با دست راست نوشته و در آن همه گونه حلال و حرام و هر آنچه انسان بدان نيازمند است تا ديه يك خراش آمده است.او آن گاه اين پرسش را مطرح مى كند كه: آيا جامعه حقيقت داشته يا نه، و آيا در آن همه نيازهاى انسان تا روز قيامت بوده يا خير؟ در اين صورت چرا بايد چنين صحيفه اى پنهان نگاه داشته شود؟ و چرا ما بايد از آنچه مردم در حلال و حرام و احكام تا به روز رستخيز بدان نيازمندند محروم بمانيم؟ آيا اين پنهان نگاه داشتن دانش نيست؟پاسخ وى چنين است كه روايتى كه نويسنده بيان مى دارد آشكارا دلالت بر آن دارد كه جامعه كتاب آسمانى نيست، بلكه املاى آن از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و نگارش آن به دست اميرالمؤمنين(عليه السلام) بوده است، و از ظاهر اخبار چنين پيداست كه اين صحيفه همه احكام شرعى از حلال تا حرام و هر آنچه مردم بدان نياز دارند تا ديه يك خراش را در خود داشته. مراجعه كنيد به بحارالانوار، جلد 26، صفحات 18، 20 و 21 و 22.نمى دانيم چرا نويسنده وجود چنين صحيفه اى را چنين گران شمرده و آن را بعيد دانسته است با آنكه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) تنها اميرالمؤمنين(عليه السلام) را بدان ويژه ساخته است و اين در كتابهاى اهل سُنّت گفته آمده. ترمذى به سند خود از جابر نقل مى كند كه گفته است: روزى پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به روز طائف على(عليه السلام) را بخواند و با او نجوا كرد. مردم گفتند: نجواى او با پسر عمويش به طول انجاميد. پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)گفت: من با او نجوا نمى كردم، بلكه خدا با او نجوا مى كرد (سنن ترمذى، ج 5، ص 639).راوى مى گويد: اين حديث، حسن و غريب است.ابن سعد در طبقات، جلد 2، صفحه 338 و ابو نعيم در حلية الاولياء، جلد 1، صفحه 68 و هيثمى در مجمع الزوائد، جلد 9، صفحه 113 و گروهى ديگر به نقل از ابن عبّاس آورده اند كه گفته است: در اين باره سخن مى گفتيم كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)هفتاد پيمان به على سپرده كه به فردى ديگر نسپرده است.پس از اين همه هيچ اشكالى ندارد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)، اميرالمؤمنين(عليه السلام)را به علومى كه مى خواهد اختصاص دهد و هيچ بُعدى ندارد كه على(عليه السلام)آنچه را پيامبر(صلى الله عليه وآله) وى را در نوشتن آنچه در آغاز يا بعدها صحيفه جامعه ناميده شد ويژه گردانَد، بهويژه آنكه برخى از بزرگان اهل سنّت تصريح كرده اند كه على(عليه السلام) از صحابه اى بوده كه احاديث رسول خدا(صلى الله عليه وآله)را مى نوشته اند.سيوطى مى گويد: گروهى نوشتن حديث را روا شمرده، آن را انجام مى دادند. از ايشان بودند: عمر، على، پسرش حسن، پسر عمر، انس، جابر و ابن عبّاس، (تدريب الراوى، ج 2، ص 65).شگفت آنكه اين نويسنده و شمارى از اهل سنّت انكار مى كنند كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) چنين صحيفه اى را داشته است، ولى همين امر را نسبت به ابو هريره انكار نمى كنند. آنها نقل مى كنند كه نزد ابو هريره دو ظرف دانش بوده است، يكى را پراكنده است و ديگرى را پوشيدهداشته. بخارى از او روايت مى كند كه گفته: «دو ظرف را از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) حفظ كردم، يكى از آن دو را پخش كردم و اگر آن يكى را هم پخش مى كردم اين حنجره قطع مى شد» (صحيح بخارى، ج 1، ص 64).اگر چنين چيزى از نگاه آنها در حقّ ابو هريره صحيح باشد چگونه نظير آن در حقّ على(عليه السلام) كه از كودكى خود تا رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در كنار ايشان بود صحيح نمى باشد، در حالى كه ابو هريره تنها سه سال(45) همراه پيامبر(صلى الله عليه وآله)بوده است.امّا مسأله پوشيده داشتن دانش كه نويسنده بدان اشكال كرده مطلقاً حرام نيست، زيرا عقل و نقل هر دو بر پوشيده داشتن علم به غير اهل آن و سود نداشتن از آشكار كردن و انتشار آن دلالت دارند، چنان كه هر دو [عقل و نقل] هنگام ترس بر جان يا مال و آبرو پوشيده داشتن آن را واجب مى دانند. اهل سنت روايت كرده اند كه بعضى از صحابه علوم خود را از هراس اينكه مباد افشاى آن به ايشان زيان رسانَد پوشيده مى داشتند، و از جمله آن است سخن ابو هريره كه گفته آمد.ابو ايوب هنگام مرگ گفت: از شما چيزى را نهان داشتم كه از پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)شنيدم. از حضرتش(صلى الله عليه وآله) شنيدم كه فرمود: «اگر شما گناهنمى كرديد خداوند مردمى ديگر مى آفريد تا گناه كنند و خداى، گناه ايشان ببخشايد» (صحيح مسلم، ج 4، ص 2105).احاديث در اين باره ميان اهل سنّت فراوان است و نيازى به شمارش همه آنها نيست.نويسنده پس از آن سخن از صحيفه ناموس به ميان مى آورَد و از امام رضا(عليه السلام)حديثى ذكر مى كند كه فرموده است صحيفه اى نزد اوست كه در آن نام شيعيان ايشان تا روز رستخيز آمده است، چنان كه نزد او صحيفه اى است كه نام دشمنان ايشان تا روز رستخيز آمده است.نويسنده بعيد مى داند صحيفه اى وجود داشته باشد كه بتواند نام همه شيعيان را تا روز رستخيز در خود جاى دهد، زيرا اگر تنها بخواهند شيعيان امروز عراق را نام برند دست كم به صد جلد كتاب نياز هست، ديگر چه رسد به اسامى همه شيعيان جهان.پاسخ وى اين است كه با چشمپوشى از اسناد اين روايات، از پاره اى احاديث چنين پيداست كه نام شيعيان بر صحيفه هايى نوشته شده بوده كه هم وزن بار يك شتر بوده است(46). پس اگر چنين بوده و تنها نام شيعيان نوشته شده باشد محال نيست كه اين صحيفه حاوى نام همه شيعيان باشد.شايد هم مقصود از شيعيان، مواليان حقيقى اهل بيت(عليهم السلام) باشد كه پيرو احكامى هستند كه امام صادق(عليه السلام) آنها را چنين توصيف كرده است: «شيعيان ما اهل هدايت و تقوا و خير و ايمان و فتح و ظفرند»، نه هر كه از يك پدر و مادر شيعى زاده شد.شايد هم اين كتاب به گونه اى اعجازآميز نوشته شده باشد، و در اين صورت مى تواند همه اين نامهاى فراوان را در خود جاى دهد.اگر نويسنده وجود چنين كتابى را گران مى شمرد اهل سنّت در كتابهاى خود سخنانى به ميان آورده اند باور نكردنى تر از اين. ترمذى در سنن خود و جز او از عبداللّه بن عمرو آورده اند كه گفته است: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در حالى كه دو كتاب در دست داشت سوى ما آمد و فرمود: آيا مى دانيد اين دو كتاب چيستند؟ عرض كرديم: يا رسول اللّه! نمى دانيم مگر آنكه تو به ما بگويى. او درباره كتابى كه در دست راست داشت گفت: اين كتاب از سوى خداى جهانيان است
و در آن نام اهل بهشت و نام پدران و قبايل ايشان آمده و تا آخرين آنها را جمع بندى كرده است، هرگز نه بر آنها افزوده مى شود نه شمارشان كاستى مى گيرد. وانگاه درباره كتابى كه در دست چپ داشت فرمود: اين كتاب از سوى خداوند جهانيان است و در آن نام اهل دوزخ و نام پدران و قبايل ايشان آمده است و تا آخرين آنها را جمع بندى كرده است، هرگز نه بر آنها افزوده مى شود نه شمارشان كاستى مى گيرد(47).اينكه دو كتاب مذكور نام اهل بهشت و دوزخ را در بر داشته باشد بدين معنى است كه نام همه خلايق خداوند سبحان را از آغاز در خود داشته باشد و اين دو بزرگ تر از كتابى است كه نويسنده آن را انكار مى كند. حال ما از نويسنده و ديگر سنّيان اين پرسش را مطرح مى كنيم كه اين دو كتاب پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) چه سرنوشتى يافته؟ آيا ممكن نيست هر دو در ميان اهل بيت پيامبر همچنان به ارث برده شود و در آن دو نيز نام شيعيان ائمّه و دشمنان ايشان آمده باشد؟
نويسنده سخن از صحيفه عبيطه به ميان مى آورَد و حديثى از اميرالمؤمنين(عليه السلام)نقل مى كند كه در آن فرموده است: به خداى سوگند نزد من صحيفه هاى بسيارى است كه به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و اهل بيت او اختصاص دارند و در ميان آن صحيفه اى است كه بدان عبيطه گويند و بر عرب گران تر از آن نرسيده است و در آن آمده است كه شصت قبيله عرب دروغين هستند و از دين خدا بهره اى ندارند (بحارالانوار، جلد 26، صفحه 37).نويسنده اين روايت را چنين رد مى كند كه اگر اين شمار از قبايل بهره اى از دين خدا نداشته باشند مفهوم آن اين است كه در دين خدا يك نفر هم يافت نمى شود كه از آن بهره داشته باشد.پاسخ او اين است كه اين روايت سندى بسيار ضعيف دارد، زيرا در زنجيره راويان اين حديث نام ابو اراكه و على بن ميسره و ابو حسن عبدى و محمّد بن على بن اسباط و ابو عمران ارمنى يا همان موسى بن زنجويه و يعقوب بن اسحاق يا همان ضبى و محمّد بن حسان يا همان رازى ديده مى شود كه همگى يا مجهول اند يا مهمل يا ضعيف.
با چشمپوشى از سند روايت ناگزير بايد قبيله را در اينجا بهمفهوم درونه و تبار قبيله حمل كرد، همچون بنى هاشم و بنى اميه يا آنچه تيره، شامل آن مى شود، مثل بنى عبّاس و اين به قرينه شمار قبايل است و درونه ها و تبارها و تيره هاى قبايل بسيار زياد هستند، و بدين سان ديگر بعيد نيست كه شصت قبيله از عرب سهمى از اسلام نداشته باشند.آن گاه نويسنده از صحيفه ذؤابة السيف ياد مى كند و از بحارالانوار، جلد 26، صفحه 56 روايتى را مى آورد كه ابو بصير از امام صادق(عليه السلام)نقل كرده كه مى فرمايد: بر قبضه شمشير پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)صحيفه اى كوچك بود كه در آن حروفى ديده مى شد كه از هر حرف هزار حرف گشوده مى شد. ابو بصير مى گويد: امام صادق(عليه السلام)فرمود: تاكنون تنها دو حرف آن بيرون آمده است.نويسنده اعتراض مى كند كه آيا نبايد حروف ديگر نيز بيرون آيد تا شيعه اهل بيت از آن بهره برند؟ يا تا ظهور حضرت قائم همچنان پنهان خواهد ماند؟
پاسخ به نويسنده چنين است كه اين روايت نيز سندى ضعيف دارد، زيرا از جمله راويان آن على بن حمزه يا همان بطائنى است كه جلودار واقفيه شمرده مى شود، او كه امامت سرور ما امام رضا(عليه السلام) را انكار كرد. راوى ديگر آن قاسم بن محمّد جوهرى است كه در كتب رجال توثيق نشده است.با ناديده گرفتن سند اين روايت، چنين پيداست كه اين حديث از نگاه نويسنده تنها از يك نظر محلّ اشكال است و آن اين سخن كه: «تاكنون تنها دو حرف آن بيرون آمده است».اين در حالى است كه صحيفه مذكور را اهل سنّت با اسناد صحيح ذكر كرده اند. ابراهيم تيمى از پدرش نقل مى كند كه گفته است: «على بر منبرى از آجر براى ما خطبه خواند و بر ميان، شمشيرى داشت كه بر آن صحيفه اى آويخته بود. پس فرمود: به خدا سوگند نزد ما كتابى خوانده نمى شود مگر كتاب خدا و آنچه در اين صحيفه است. پس آن را گشود و در آن دندانهاى شتر بود و در آن آمده بود: مدينه از عير فلان جا حَرَم است، و هر كه در آن حادثه اى (بدعت يا قتل) پديد آورَد نفرين خدا و همه فرشتگان و مردم بر او باد و خداى از چنين كسى نه توبه اى پذيرد نه فديه اى» (صحيح بخارى، ج 4، ص 2278).بعيد نيست كه اين صحيفه حاوى قواعدى كلّى باشد كه در حديث از آن چنين تعبير شده است: «حروفى كه از هر حرف آن هزار حرف گشوده مى شود»، و شايد مقصود از دو حرفى كه تاكنون بيرون آمده دو قاعده «مسلمان در برابر كافر كشته نمى شود» و «هر كه بدون اجازه طرفدارانش كار گروهى را بر عهده گيرد» باشد، زيرا از اين دو، مسائل بسيار زيادى منشعب مى شود.امّا از دليلى كه امام(عليه السلام) به سبب آن مانده صحيفه را، جز اندكى از آن، پنهان داشت آگاهى نداريم، زيرا امام به تكليف خود آگاه تر است و به مردم روزگارش داناتر، و در صورت درست بودن آن، ما تكليفى نداريم، با در نظر گرفتن اينكه بر پايه ظاهر احاديث اهل سنّت، امام(عليه السلام)پاره اى از آن را آشكار كرده نه همه آن را، و بر اين اساس همين اشكال بر خود آنها وارد مى شود، بلكه وارد شدن اين اشكال بر ايشان اولى است، زيرا احاديث مربوط به صحيفه را صحيح مى دانند و اعتقادى بدان ندارند كه امام(عليه السلام) از مردم روزگارش تقيّه مى كرده است.آن گاه نويسنده از جفر ابيض و جفر احمر نام مى برد، و روايتى از ابوالعلاء را مى آورَد كه گفته است: از امام صادق(عليه السلام)شنيدم كه مى فرمود: «جفر ابيض نزد من است. او مى گويد: عرض كردم: در آن چيست؟ فرمود: زبور داوود و تورات موسى و انجيل عيسى و صحف ابراهيم(عليهم السلام) و حلال و حرام. جفر احمر نيز نزد من است.او مى گويد: عرض كردم: در جفراحمر چيست؟ فرمود: سلاح; اين جفر براى خونريزى گشوده مى شود و صاحب شمشير آن را براى كشتن مى گشايد» (اصول كافى، جلد 1، صفحه 24).پاسخ وى چنين است كه درباره جفر ابيض هيچ دليلى براى انكار وجود آن نزد امامان اهل بيت(عليهم السلام) در ميان نيست، زيرا ما از طريق افراد ثقه و معتمَد آگاه شده ايم كه كتابهاى مذكور نزد ائمه(عليهم السلام) بوده است و ما چگونه مى توانيم سخن ايشان را ردّ و انكار كنيم؟
اين در حالى است كه خود آنها (اهل سنّت) گفته اند عبدالله بن عمرو بن عاص دو بارْ شتر از كتب اهل كتاب داشت. ابن كثير در تفسير القرآن العظيم، جلد 1، صفحه 4 آورده است كه:عبدالله بن عمرو (رض) در روز يرموك به دو بارْ شتر از كتب اهل كتاب دست يافت و از آنها براى ما نقل و روايت مى كرد.ذهبى مى گويد: «او به شمارى از كتب اهل كتاب دست يافتهو در آنها پيوسته درنگ كرده و شگفتيهايى در آنها ديده است» (تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 42).ابن حجر مى گويد: «عبدالله در شام به بار شترى از كتب اهل كتاب دست يافت و در آنها مى نگريست و از آنها حديث مى گفت و به همين سبب بسيارى از پيشگامان تابعان از ستاندن حديث از وى دورى مى كردند» (فتح البارى، ج 1، ص 167).پس از اين همه نمى دانيم چرا اين گروه دسترسى عبدالله بن عمرو به اين كتب را تصديق مى كنند، ولى دسترسى ائمّه(عليهم السلام)به نظاير آن را نمى پذيرند؟
جفر احمر ـ كه براساس آنچه در خبر آمده ـ همان سلاح است و در دسترس ائمّه(عليهم السلام) بوده جاى شگفتى ندارد تا انگشت اتهام را سوى راويان آن بريم، بهويژه آنكه اين حديث در صحيح بخارى، جلد 4 ،صفحه 101 و مسلم، جلد 4، صفحه 1903 آمده و بر اساس آن يكى از جنگ افزارهاى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نزد امام زين العابدين(عليه السلام) بوده است و مسور بن مخرمه آن را طلب مى كند، زيرا از آن مى هراسيده كه آن قوم (يزيديان) او را از آن حضرت به غارت برند.به هر حال ثبوت دسترسى ائمّه(عليهم السلام) به جفر ابيض و جفر احمر را امرى شگفت نمى دانيم تا اينكه برخى از اهل سنّت بر انكار آن پاى بفشرند و از پذيرشش سرباز زنند.نويسنده از مصحف فاطمه سخن به ميان مى آورَد و از بحارالانوار، جلد 26، صفحه 41 سه روايت نقل مى كند كه يكى از آنها از على بن سعيد به نقل از امام صادق(عليه السلام) است كه فرموده: «مصحف فاطمه نزد ماست كه آيه اى از كتاب خدا در آن نيست و آن با املاى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و دستنويس على(عليه السلام) است». دو روايت ديگر نيز نظير همين است.پاسخ وى اين است كه مصحف فاطمه(عليها السلام) كتابى است كه در آن تا روز رستخيز علم آنچه خواهد شد و اسامى كسانى كه به حكومت خواهند رسيد آمده و آن به املاى جبرئيل(عليه السلام) و دستخط على بن ابى طالب(عليه السلام)است و اخبار بسيار بدان دلالت دارند كه يكى از آنها صحيحه ابو عبيده حذاء، به نقل از امام صادق(عليه السلام) است كه فرموده: فاطمه پس از رحلت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)هفتاد و پنج روز بزيست و از براى وفات پدر، حزنى سخت بر او عارض شده بود و جبرئيل بر او نازل مى شد و غمش را از براى رحلت پدر مى گسارْد و آرامش خاطرش مى داد و از پدر و جايگاه او آگاهش مى ساخت و او را از آنچه بعداً در ميان نسل او خواهد بود مطّلع مى كرد، و على(عليه السلام) اينها را مى نوشت و همين مصحف فاطمه(عليها السلام)شد (كافى، ج 1، ص 241).ما سخن گفتن فرشتگان با على و فاطمه(عليها السلام) را امرى نشدنى نمى دانيم، زيرا احاديثى كه حافظان حديث اهل سنّت نقل مى كنند دلالت بر آن دارد كه اگر مردم پايدارى ورزند فرشتگان دستشان را خواهند فشرد.يكى از اين احاديث را مسلم و ديگران از حنظله اسيدى آورده اند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرموده: «اگر در آنچه نزد من هستيد دوام ورزيد فرشتگان دست شما را بر روى فرش سرايتان يا در راهتان خواهند فشرد» (صحيح مسلم، ج 4، ص 2106 و 2107).در روايت ديگرى آمده است كه فرمود: «اگر در وضعى كه نزد من داريد دوام ورزيد فرشتگان در مجالس و راههاتان و بر روى فرشهاتان دست شما را خواهند فشرد» (سنن ترمذى، ج 4، ص 666). او مى گويد: اين حديث حسن و صحيح است.سخن گفتن فرشتگان با مريم در آنچه خداوند سبحان حكايت مى كند بر همين شيوه حمل مى گردد: (وَ اذْكُرْ فِى الْكِتابِ مَرْيَمَ إذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أهْلِها مَكاناً شَرْقياً. فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهم حِجاباً فَأرْسَلْنا إلَيْها رُوحَنا فَتَمثَّلَ لَها بَشَراً سَويّاً. قالَتْ إنِّى أعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إنْ كُنْتَ تَقيّاً. قالَ إنَّما أنَا رَسُولُ رَبِّكِ لأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيّاً. قالَتْ أنّى يَكُونُ لِى غُلامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِى بَشَرٌ وَ لَمْ اَكُ بَغِيّاً. قالَ كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَلىَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيةً لِلنّاسِ وَ رَحْمَةً مِنّا وَ كانَ اَمْراً مَقْضِيّاً)(48).بر اين اساس هيچ مسلمانى كه به خدا و روز واپسين باور دارد نبايد پايدارى را از اميرالمؤمنين(عليه السلام) و سرور زنان جهان(عليها السلام)نفى كند; آن پايدارى كه آن دو را شايسته مى گردانَد فرشتگان در خانه آن دو با ايشان سخن گويند، بهويژه آنكه ايشان اين ويژگى را براى كسانى ثابت مى دانند كه با اين دو حضرت قابل سنجش نيستند. مسلم به نقل از عمران بن حصين آورده كه گفته است: «از سوى فرشته اى به من درود فرستاده مى شد تا زخم خود را مى سوزاندم و در اين هنگام از من روى مى گرداند و چون سوزاندن را كنار نهادم آن فرشته بازگشت» (صحيح مسلم، ج 2، ص 899).ذهبى در بازگو كردن مقصود عمران بن حصين مى گويد: او از كسانى بود كه فرشتگان بدو درود مى فرستادند...او مى گويد: «عمران بواسير داشت و جاى آن را مى سوزانْد. او مى گويد: ما جاى آن را مى سوزانديم، ولى بهبود حاصل نمى شد. او به ما روايت كرده كه چون كار سوزاندن را ادامه مى داد درود آن فرشته مدّتى از او منقطع شد و باز بدو باز گشت» (تذكرة الحفّاظ، ج 1، ص 29 و 30).ابن حجر مى گويد: فرشتگان پيش از سوزاندنِ موضع، دست او را مى فشردند» (تهذيب التهذيب، ج 8، ص 112).نووى مى گويد: فرشتگان بر او درود مى فرستادند و او آنها را آشكارا مى ديد و اين به تصريح در صحيح مسلم آمده است (تهذيب الاسماء واللغات، ج 2، ص 36).پس از اين همه نمى دانيم اينكه اميرالمؤمنين و سرور زنان جهان(عليهما السلام)با فرشته يا جبرئيل(عليه السلام) سخن گفته باشند و نوشتن اين سخنان در مصحفى به نام «مصحف فاطمه» چه وجه انكارى دارد؟
نويسنده در اينجا از تورات، انجيل و زبور سخن به ميان مى آورَد و از كافى، جلد 1، صفحه 207 باب «همه كتابهايى كه از سوى خداوند عزّوجل نازل شده نزد ائمّه(عليهم السلام) بوده و آنها اين كتابها را به رغماختلاف زبانهاشان مى فهميده اند» روايتى را از امام صادق(عليه السلام)نقل مى كند كه حضرتش(عليه السلام)انجيل و تورات و زبور را به زبان سريانى قرائت مى كرده است.پاسخ نويسنده چنين است كه اين حديث با همين الفاظ در كتاب كافى و در باب مذكور يافت نمى شود و اين باب تنها دو حديث ضعيف در خود دارد كه در يكى از آن دو نام حسن بن ابراهيم ديده مى شود كه وضعى ناشناخته دارد، و در ديگرى نام سهل بن زياد و بكر بن صالح(49) و محمّد بن سنان ديده مى شود كه هيچ يك مورد وثوق نيستند و وضع سهل و ابن سنان پيشتر گفته آمد.گمان نمى كنم عالمى به حرمت در اختيار داشتن تورات، انجيل و زبور فتوا دهد، به ويژه آنكه در اختيار داشتن اين كتب براى احتجاج با پيروان آن باشد، بل تا آنجا كه ما اطلاع داريم علما نه تنها به جواز در اختيار داشتن تورات و انجيل فتوا داده اند، بلكه در اختيار داشتن كتب ضالّه را نيز جايز مى دانند تا آنها را نقض كنند و با آنها به احتجاج با باورمندان اين كتب برخيزند.اينكه چنين كتابهايى در دسترس اهل بيت(عليهم السلام) است شايد بدين سبب بوده است و در كتب اهل سنّت سخنانى رسيده كه به همين نكته گواهى مى دهد. ابو عمرو دانى در سنن خود از ابن شوذب نقل مى كند كه گفته است: «مهدى را بدين نام ناميدند، زيرا به كوهى از كوههاى شام راهنمايى مى شود و اسفار تورات را از آنجا برون مى كشد و به وسيله آن با يهود محاجّه مى كند و گروهى از يهوديان به دست ايشان اسلام مى آورند» (العرف الوردى، ج 2، ص 81).كعب مى گويد: «مهدى را بدين نام ناميدند، زيرا به اسفارى از اسفار تورات ره مى يابد و آن را از كوههاى شام برون مى كشد و يهود را بدان فرا مى خوانَد و بسيارى در پرتو اين كتابها اسلام مى آورند، وانگاه از حدود سى هزار تن نام مى بَرد» (الفتن از نعيم بن حماد، ص 251).نويسنده در اين هنگام از قرآن كريم سخن به ميان مى آورَد و ادّعا مى كند كه كتابهاى فقهاى شيعه و سخن همه مجتهدان ايشان بر اين نكته تصريح دارد كه قرآن تحريف شده است و در ميان همه كتابهاى آسمانى تنها كتابى است كه دستخوش تحريف شده است.پاسخ وى اين است كه نسبت دادن اعتقاد به تحريف قرآن به همه علماى شيعه دروغى رسواست و تنها شمارى از علما قائل به تحريف قرآن هستند نه همه فقها و همه مجتهدان، چنان كه نويسنده ادّعا مى كند.اين در حالى است كه پندار وى در اينكه علما و مجتهدان شيعى مى گويند: «قرآن تنها كتاب آسمانى است كه دستخوش تحريف شده است» افتراى ديگرى است، زيرا آنها همه هم سخن اند كه تمامى ديگر كتب آسمانى دستخوش تحريف و خيانت گشته اند.در بطلان ادّعاهاى نويسنده همين بس كه وى هيچ يك از دو ادّعا را اثبات نمى كند و نقل قول تحريف از سوى برخى اثبات نمى كند كه همه به اين سخن اعتقاد دارند.اگر چه ميرزاى نورى(رحمه الله) تمام تلاش خود را به كار گرفته تا در كتاب خود با عنوان فصل الخطاب، در مقدّمه سوم، صفحه 25، شمار اين گروه را فزونى دهد، ولى باز تعداد اين گروه از سى تن تجاوز نمى كند، بگذريم كه نسبت دادن اين اعتقاد به بسيارى از ايشان دور از صحّت است، زيرا او اعتقاد به تحريف را به كسانى نسبت داده كه همچون شيخ مفيد و جز او قائل به نفى تحريف اند، چنان كه اين اعتقاد را به كسانى نسبت داده كه اصلاً شناخته نيستند و يا كسانى كه اين سخن از ايشان ثابت نشده است.شگفت اينكه نويسنده از ميرزاى نورى اعتقاد او به تحريف قرآن را نقل مى كند، ولى دلايل ايشان(قدس سره) را در اثبات تحريف تورات و انجيل در صفحات 35 و 36 ناديده مى گيرد و نمى دانم چرا نويسنده اين صفحات را نديده است و اعتقاد به تحريف نشدن كتب آسمانى را به همه علماى شيعى نسبت داده كه همگى اعتقادى خلاف آن دارند.اين در حالى است كه بخارى تصريح مى كند كه تحريف همه كتب آسمانى در محدوده معانى و تأويل است نه در الفاظ و واژه ها. او در كتاب توحيد باب (بَلْ هُوَ قُرآنٌ مَجِيدٌ) مى گويد: «يحرفّونَ» به معناى «يُزيلُونَ» است و هيچ كس لفظ كتابى از كتب خداوند عزّوجلّ را ازاله نمى كند، بلكه آن را تحريف مى كنند، يعنى به تأويلى مى پردازند جز آنچه بايد» (صحيح بخارى، ج 4، ص 2360).ابن حجر مى گويد: شيخ ما ابن ملقن در شرح خود مى گويد: «اين چيزى كه او گفته، يكى از دو قولى است كه در تفسير اين آيه آمده است و آن قول مختار نزد بخارى است و بسيارى از اصحاب ما تصريح كرده اند كه يهود و نصارى تورات و انجيل را دگرگون كرده اند و ارتزاق با اوراق اين دو كتاب آسمانى را فرع بر اين دگرگونى ساخته اند و اين با آنچه بخارى در اينجا گفته ناسازگارى دارد» (فتح البارى، ج 13، ص 448).علاوه بر آن، اعتقاد به تحريف نشدن تورات در محدوده الفاظ، اعتقاد شناخته شده اى است از ابن تيميه. ابن حجر هنگام سخن پيرامون اختلاف آراء در تحريف تورات و انجيل مى گويد: «چهارم: تحقّق دگرگونى و تغيير در معانى نه در الفاظ كه در اينجا گفته مى آيد. از ابن تيميه پيرامون صِرف اين مسأله پرسش شد و او در فتاواى خود پاسخ داد كه علما در اين زمينه دو نظر دارند و در نظر دوم ايشان احتجاج مى كند و مى گويد كه تحريف تنها در معانى پديد آمده و دلايل آن بسيار است كه يكى از اين دلايل فرموده خداوند است كه: (لا مبدِّلَ لِكَلِماتِه) (فتح البارى، ج 13، ص 449).نويسنده ادّعا مى كند محدّث نورى طبرسى در اثبات تحريف قرآن كتاب قطورى نوشته و آن را فصل الخطاب فى اثبات تحريف كتاب رب الارباب ناميده و در آن بيش از دو هزار روايت آورده كه بر تحريف قرآن تصريح دارند و آراى همه فقها و علماى شيعه را در تصريح به تحريف قرآن يادآور شده است.پاسخ وى آن است كه كتاب قطورى كه نويسنده از آن ياد مى كند از 375 صفحه با قطع وزيرى، تجاوز نمى كند. پس چگونه مى شود تصديق كرد اين كتاب در بردارنده بيش از دو هزار روايت است كه بر تحريف قرآن تصريح دارد، به ويژه آنكه اين كتاب در بردارنده گفتگوها و ذكر آراء نيز هست و شمار بسيارى از روايات اهل سنّت و آراى علماى ايشان را نيز در خود جاى داده است؟
به علاوه آنكه ميرزاى نورى(قدس سره) روايتها را تكرار كرده است، يك بار آنها را مسند مى آورد و بار ديگر بدون اسناد از منابع گوناگون بازگو مى كند، و شيخ محمد جواد بلاغى(قدس سره) هنگام ردّ اين دسته از روايات بر اين نكته چنين تصريح دارد: اين در حالى است كه محدّث معاصر در كتاب فصل الخطاب در گردآورى رواياتى مى كوشد كه با آن به كاستى قرآن استدلال كند ، و شمار مسندها را با مرسلهايى افزايش مى دهد كه در كتب مختلف از ائمّه(عليهم السلام) رسيده است، مانند مرسلهاى عياشى و فرات و ديگران و فرد جستجوگر محقّق يقين مى يابد كه اين مرسلها از آن مسندها گرفته شده، و در ميان اين روايات كه ذكر كرده، برخى از آنها احتمال صدقش در ميان نيست و برخى با يكديگر مختلف اند، چنان كه به منافات و معارضه كشيده مى شود» (آلاء الرحمن، ص 26).در اين هنگام نويسنده سخنان پاره اى از معتقدان به تحريف را مى آورَد. او مى گويد: سيدهاشم بحرانى گفته است: وضوح صحّت اين اعتقاد ـ يعنى اعتقاد به تحريف قرآن ـ نزد من پس از كاوش احاديث و آثار بدان جا رسيده كه مى توان آن را از ضروريات مذهب تشيّع دانست، و اين از بزرگ ترين مفاسد غصب خلافت شمرده مى شود. پس درنگى بايد. (مقدمه برهان، فصل چهارم، ص 49).پاسخ به نويسنده چنين است كه چگونه صحيح است حكم كنيم كه اعتقاد به تحريف قرآن از ضروريات مذهب شيعه است با آنكه بزرگان اين قوم همچون شيخ مفيد، سيدمرتضى، شيخ طوسى، شيخ صدوق و طبرسى و بسيارى ديگر از سرشناسان اين مذهب آن را انكار مى كنند و به بركنارى قرآن از هر كاهش و افزايشى يقين دارند؟
آيا اينها همه از آنچه جزء ضروريات مذهب شيعه است ناآگاه بوده اند؟
صحّت اخبار مربوط به تحريف، اقتضاى اعتقاد بدان را ندارد، زيرا بايد آن را در كنار ديگر احاديث صحيح نهاد و تأويل كرد، احاديثى همچون احاديث تشويق به چنگ زدن به قرآن، يا احاديثى كه براساس آن بايد روايات را بر قرآن عرضه داشت، وگرنه لازم مى آمد كه همه علماى اهل سنّت نيز به تحريف قرآن باور يابند; كسانى كه احاديث مربوط به تحريف را كه در صحاح و جز آن آمده صحيح مى دانند.نويسنده ادّعا مى كند: سيدنعمة الله جزايرى در ردّ كسانى كه به تحريف نشدن قرآن معتقدند گفته است: «اعتراف به متواتر بودن اينكه قرآن وحى الهى است و اينكه همه قرآن را روح الامين آورده به كنار زدن اخبار مستفيض مى انجامد، اگر چه اصحاب ما هم سخن اند كه همه اين اخبار، صحيح است و آن را تصديق مى كنند» (الانوار النعمانيه، ج 2، ص 357).پاسخ وى آن است كه با وجود يقين به تواتر قرآن اشكالى نخواهد داشت كه اخبار مستفيضى را كنار زنيم كه وى آنها را مى آورَد، زيرا متواتر، صدورى قطعى دارد، در حالى كه احاديث مستفيض صدورى ظنّى دارد و نمى توان براى اخبار ظنّى از تواتر قطعى چشم پوشيد.گرچه مى توان اين اخبار را به گونه اى تأويل كرد كه مستلزم اعتقاد به تحريف نباشد، بهويژه آنكه بيشتر اين اخبار، سندى ضعيف دارند و با آنچه سندى صحيح تر و دلالتى آشكارتر دارد در تعارض اند، پس چگونه مى توان به آنها اعتماد كرد، و هم سخنى اصحاب بر صحّت فى الجمله اين روايات ـ اگر قائل بدان باشيم ـ مقتضى اعتقاد به تحريف قرآن نيست ـ چنان كه گفته آمد ـ و از همين رو در اعتقاد به تحريف قرآن همداستان نيستند.نويسنده ادّعا كرده است كه شيعيان براساس اين روايت امام باقر(عليه السلام)قائل به تحريف قرآن هستند: «هر كه ادّعا كند همه قرآن را گردآورده دروغگوست. كسى آن را چنان كه فرود آمده گرد نياورده و حفظ نكرده است مگر على بن ابى طالب و امامان پس از او». (الحجّة من الكافى، ج 1، ص 26). او گمان كرده اين نص، صراحت در اثبات تحريف قرآنى دارد كه امروز نزد مسلمانان، موجود است.پاسخ وى آن است كه اين حديث، سندى ضعيف دارد، زيرا در سند آن نام عمرو بن ابى مقدام ديده مى شود كه محلّ اختلاف است و چنان كه از سخنان بزرگان پيداست بيشتر آنها وى را ضعيف مى دانند (تنقيح المقال، ج 2، ص 324; رجال علاّمه، ص 241).با چشمپوشى از سند حديث، مقصود از جمع و گردآورى قرآن و حفظ آن، چنان كه نازل شده، دو مفهوم است:مفهوم اوّل: آگاهى از تفسير قرآن و شناخت احكام و معارف نهفته در آن، و به همين سبب احاديث اين باب تأكيد دارند كه ائمّه اهل بيت(عليهم السلام)همه معانى قرآن را مى دانسته اند و با احكام آن، چنان كه خداوند سبحان مى خواسته، آشنا بوده اند، و جز ايشان كسى از امت نمى تواند علمِ به تمامى اين احكام و معانى را ادّعا كند.مفهوم دوم: مقصود، همان گردآورى آن در مصحفى است كه در آن منسوخ پيش از ناسخ آمده است و مكّى پيش از مدنى و آياتى كه زودتر نازل شده پس از آيات پسين، و به همين ترتيب گردآورى قرآن به اين گونه، براى هيچ يك از افراد اين امّت جز على بن ابى طالب(عليه السلام)ميسّر نشد.ابن سعد و ديگران از محمد بن سيرين نقل كرده اند كه گفته است: «چون پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) رحلت كرد على در بيعت با ابوبكر كندى كرد. ابوبكر او را ديدار كرد وگفت: آيا خلافت مرا ناخوش مى دارى؟ على پاسخ داد: نه، ولى سوگند خورده ام رداء جز براى نماز بر پيكر نكشم تا قرآن را گردآورم. گفته اند ايشان آن را براساس نزول نوشته است. محمّد گفت: اگر اين كتاب به دست آيد همه دانش در آن يافت مى شود». (طبقات الكبرى، ج 2، ص 338).سيوطى مى گويد: «ابن اشته در كتاب مصاحف همين خبر را به گونه اى ديگر از ابن سيرين مى آورَد و در اين كتاب آمده است كه وى [على(عليه السلام) ]در مصحف خود ناسخ و منسوخ را نوشته است، و اينكه ابن سيرين گفته است: درصدد يافتن اين كتاب برآمدم و تا مدينه نوشتم كه مگر آن را براى من بيابند ولى نتوانستم به دستش آورم» (الاتقان فى علوم القرآن، ج 1، ص 127).بدين ترتيب روشن مى شود كه اين حديث علاوه بر ضعف سند، بر تحريف قرآن، حتى دلالت هم ندارد، چه رسد به دلالت صريح.نويسنده مى گويد: اگر اين كتابها به حقيقت از نزد خدا نازل شده باشد و اميرالمؤمنين به راستى آن را در اختيار داشته، پس چرا بايد آن را از امّتى پنهان دارد كه در زندگى و پرستش خدا بيشترين نياز را بدان دارد؟
پاسخ به نويسنده چنين است كه ما درصدد آگاهى از دلايل پنهان داشتن اين كتب از شيعه به طور خاص و مردم به طور كلى نيستيم، و ائمّه(عليهم السلام) جز به اقتضاى حكمت و مصلحت گامى بر نمى دارند و ما از اين رو خاطرى آسوده داريم.نويسنده بارها كوس و كَرنا به راه انداخته و فرياد برآورده كه صحيح نيست ائمّه اين كتب را پنهان سازند. اين در حالى است كه اهل سنّت ذكر كرده اند كه ابوبكر پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) قرآن را در كاغذهايى گردآورْد و نزد او بود تا بمرد، و پس از آن نزد عمر مانْد تا او نيز مرد، و پس از او نزد حفصه، همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود. در صحيح بخارى آمده است كه زيدبن ثابت در حديثى ماجراى گردآورى قرآن را چنين آورده است: «اين صحيفه ها نزد ابوبكر بود تا خداى، جان او ستانْد و آن گاه در طول زندگىِ عمر نزد وى بود و پس از وى به حفصه، دختر عمر(رض)، منتقل شد» (صحيح بخارى، ج 3، ص 1609).وى به سند خود از انس در حديث ديگرى مى گويد: «عثمان به حفصه پيغام فرستاد كه صحيفه ها را نزد ما فرست تا از روى آن بنويسيم و به تو باز پس دهيم. حفصه آنها را نزد عثمان فرستاد و عثمان به زيد بن ثابت و عبدالله بن زبير و سعيد بن عاص و عبدالرحمان بن حارث بن هشام فرمان داد تا آنها را در كتابهايى نوشتند» (صحيح بخارى، ج 3، ص 1610).چرا ابوبكر و عمر تا دم مرگ كتاب خدا را از مسلمانان پنهان نگاه داشتند؟ و چرا اين مصحف تنها به دست حفصه رسيد در حالى كه حق همه مسلمانان بود؟ و چرا حفصه آن را در تمامى اين مدّت از مردم پنهان داشت؟
اين در حالى است كه مصاحف موجود در ميان مردم با يكديگر اختلاف داشت و مسلمانان به مصحف كامل بسى نيازمند بودند تا آن را تلاوت كنند و به پرستش مفاد آن برخيزد و به احكام آن بپردازند.هر آنچه در توجيه پنهان داشتن اين صحيفه هاى گردآورى شدهاز سوى ابوبكر و عمر و حفصه مى توان گفت به طريق اولى در توجيه پنهان داشتن آن از سوى ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) نيز مى توان گفت; كتابهايى كه همسنگ و همطراز قرآن شمرده نمى شود. پس چهشگفت است نويسنده اى كه از شيعيان در اينكه ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) اينكتابها را از مردم پنهان داشته اند خرده مى گيرد، ولى عملكرد ابوبكر وعمر پيرامون كتاب گردآورى شده و موجود نزد آن دو را ناديدهمى انگارَد.
در اينجا نويسنده مى پرسد: اميرالمؤمنين و ائمّه پس از او با زبور، تورات و انجيل چه كارى داشته اند تا اين كتابها را در ميان خود در اختيار گيرند و در پنهان بخوانند؟ بهويژه آنكه مى دانيم اين كتابها با نزول قرآن نسخ شده اند.پاسخ وى آن است كه چرا نويسنده خود از دليلى پرسش نمى كند كه شمارى از صحابه را واداشته تا در كتب اهل كتاب درنگ كنند و بدان روى آورند، چنان كه درباره عبدالله بن عمرو گفته شد كه وى دو بارْ شتر از كتب اهل كتاب داشت كه در آنها درنگ مى كرد؟
و چرا بر اهل سنت اشكال نمى كند كه كتابهايشان آكنده از روايات عبدالله بن عمرو است كه از كتب اهل كتاب حديث مى گفت ـ چنان كه پيشتر گفته آمد ـ ، و روايات كعب احبار كه هر چه از دعا، تفسير و جز آن براى ايشان نقل مى كرد از تورات مى ستانْد تا آنجا كه شمارى از صحابه و حتّى برخى از خلفا پرسشهاى خود را از او مى پرسيدند و به سخنان او توجّه مى كردند؟
به هر روى مى توان انگيزه نگاهدارى اين كتب به دست ائمّه(عليهم السلام) را در چند نكته خلاصه كرد:1ـ اين كتابها ميراث انبيا بوده و به هيچ وجه صحيح نبود در آنها كوتاهى مى شد تا ناديده گرفته مى شدند، بلكه بايد اين كتب را پاس مى داشتند.2ـ اين كتابها در احتجاج با طرفداران ديگر آيينها سودمند است، چنان كه پيامبر با تورات درباره سنگسار كردن زن و مرد زناكار با يهود احتجاج كرد و چنان كه مسلمانان با مسيحيان به نبوّت پيامبر ما محمّد(صلى الله عليه وآله)احتجاج مى كنند كه نامش در انجيل آمده است.3ـ دسترسى به اين كتابها گاهى در حكم ميان يهود و مسيحيانى كه در سرزمينهاى اسلامى به سر مى برند سودبخش است.نعيم با سند خود از كعب حديثى را نقل كرده مى گويد: «مهدى به جنگ با روميان فرستاده مى شود و توانايى ده گونه فقه در اختيار او قرار مى گيرد و تابوت آرامش [سكينه] را از غارى در انطاكيه بيرون مى آورَد كه توراتى در آن است كه خداوند بر موسى(عليه السلام) نازل كرد و انجيلى كه خداوند بر عيسى(عليه السلام) فرو فرستاد و با آن ميان يهوديان با توراتشان و ميان مسيحيان با انجيلشان داورى مى كند» (الفتن از نعيم بن حماد، ص 249).چرا نويسنده از خود نمى پرسد: مهدى را با تورات و انجيلى كه نسخ شده اند چه كار؟ در حالى كه كتابى از خدا در اختيار دارد كه از هيچ سوى باطل بدان ره نمى يابد؟
پس چرا ميان مسيحيان با انجيل و ميان يهوديان با تورات داورى مى كند نه با داورى اسلام؟