نويسنده، شيعه نيست!
اين نويسنده مى گويد: در كربلا زاده شدم و در دامان پدر متديّنم در محيطى شيعى رشد كردم و در مدارس كربلا درس خواندم تا جوانى بُرنا شدم. در اين هنگام پدرم مرا به حوزه علميه نجف، گوهر حوزه هاى جهان، فرستاد تا از دانش دانشمندان برجسته و بنامِ آن روزگار همچون آية اللّه العظمى سيد محمّد آل حسين كاشف الغطاء بهره بَرم.پاسخ اين سخن آن است كه بدون هيچ ترديدى اگر كسى كتاب «للهِِ ثمّ للتاريخ» و يا ترجمه آن «اهل بيت از خود دفاع مى كند» را از نظر بگذرانَد يقين مى يابد كه نويسنده آن نه شيعه است نه عالمى از علماى شيعه و نه هرگز ـ چنان كه ادّعا مى كند ـ بخشى از زندگى خود را در حوزه علميه نجف سر كرده، زيرا:1ـ نويسنده در همه جاى كتاب واژه «سادة» را به كار مى بَرد و مقصود او از اين واژه علماى شيعه است. او هيچ يك از علما و فضلايى را كه در كتابش نام مى بَرد «شيخ» نمى خوانَد و به هر يك از آنها واژه «سيّد» را اطلاق مى كند و شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء و ميرزا على غروى و شيخ الطائفه شيخ طوسى و شيخ محمّد جواد مغنيه ـ قدّس اللّه اسرارهم ـ و شيخ لطف اللّه صافى و شيخ احمد وائلى(رحمه الله) همگى را به سيادت توصيف مى كند.همه اين لغزشها گواه آن است كه نويسنده از فضاى تشيّع و شناخت علما به دور است و اطّلاعات او بيش از شنيده هايى درهم نيست.2ـ او در صفحه 20 كتاب خود به پيامبر(صلى الله عليه وآله) با اين جمله درود مى فرستد: «صلّى اللّه عليه و سلّم و آله»، كه اين گونه درود فرستادن بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) هرگز از يك شيعه صادر نمى شود و تنها بر زبان كسى گفته مى آيد كه از چگونگى فرستادن درود صحيح به پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ميان شيعيان اطّلاعى ندارد. او در همين صفحه دو بار به پيامبر(صلى الله عليه وآله)اين چنين درود ناقص مى فرستد:«صلّى اللّه عليه و سلّم»، و در صفحه 23 به پيامبر(صلى الله عليه وآله)سلامِ بدون صلوات مى فرستد. جمله او چنين است:«اذ دخل عليهاـ اى الزهراء(عليها السلام) ـ ابوها(عليه السلام)».3ـ او در بيشتر كتابش به امامان اهل بيت(عليهم السلام) «رضى اللّه عنه» مى گويد و در صفحات 10، 11، 12، 13، 14، 16، 18، 19، 20، 21، 22، 23، 25 و ديگر صفحات موارد بسيارى از آن يافت مى شود، در حالى كه همان گونه كه مشهور است، شيعيان به امامان خود «رضى اللّه عنه» نمى گويند، بلكه بديشان سلام و صلوات مى فرستند.در چاپهاى بعد اين كتاب «رضى اللّه عنه» به سلام و صلوات تبديل شده است.پوشيده نماند كه نويسنده در گفتن «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» به اهل البيت(عليهم السلام) هيچ اشكالى نمى بيند و آن را بارها در كتابش تكرار كرده است كه مى توان به صفحات 14، 17، 22، 25، 32، 35 و ديگر صفحات مراجعه كرد.4ـ او در صفحه 31 كتاب خود مى گويد: «على بن جعفر الباقر»، در حالى كه هر شيعى مى داند كه امام باقر(عليه السلام)«محمّد بن على» است و امام جعفر(عليه السلام) همان امام صادق(عليه السلام) است.5ـ او در صفحات 98، 100 و 102 به كتابهاى معروف حديثِ شيعه «صحاح ثمانيه» اطلاق مى كند و در صفحه 106 تهذيب الاحكام طوسى را يكى از «صحاح اربعه» معرفى مى كند، در حالى كه شيعيان، كتب حديث خود را «صحاح» نمى نامند.6ـ او در صفحه 115 كتاب خود مى گويد: «اخيراً فتواهايى صادر شده كه براساس آن جايز است نماز جمعه در حسينيه ها برپا شود»، با آنكه نزد شيعيان روشن است كه نماز جمعه در حسينيه برپا نمى شود.نتيجه آنكه همه اين موارد و جز آن آشكارا بر اين حقيقت تأكيد دارد كه نويسنده هويّتى سنّى دارد و اين سخن را منتفى مى دارد كه او شيعى بوده و در حوزه زيسته و در آن درس خوانده باشد، چه رسد به آنكه عالمى از علماى شيعه شمرده شود.به نظر مى رسد نويسنده اين كتاب شخصيّت شيعىِ ناشناخته اى را به خود بسته است تا به دو هدف دست يابد:اوّل، تا به اهل سنّت بفهمانَد كه آيينى استوار دارند و شيعه اماميه كه يكى از فقهاى معاصر شيعه آن را وانهاده و به بطلانش اقرار نموده آيينى سست است و با اين وسيله اين اشكالِ هميشه مطرح از سوى شيعيان را دفع كند كه اگر رهيافتگانى به مذهب شيعه مى گرايند از علماى اهل سنّت و انديشمندان ايشان هستند، در حالى كه تنها ساده انديشان و نادانان شيعه به مذهب سنّى مى پيوندند.دوم تا نويسنده امكان سرهم كردن ماجراها و رويدادهاى ناشايستى را بيابد كه ادّعا مى كند آنها را ديده است، زيرا اگر اين رويدادها را يك سنّى بنويسد از فرط وضوح دروغين بودن آن ارزشى نخواهد داشت، در حالى كه اگر از زبان يكى از علماى حوزه نقل گردد جز اين خواهد بود.پاسخ به مقدّمه كتاب
نويسنده در مقدّمه كتابش ادّعا كرده است در كربلا زاده شده در محيطى شيعى رشد كرده و در مدارس كربلا تا به جوانى درس خوانده است و پدر «متديّن» او وى را به حوزه علميه نجف فرستاده است و او در مدارس علميه نجف به تحصيل اشتغال داشته است جز اينكه در حين تحصيل پرسشهايى براى وى مطرح مى شده و به هر رو، تحصيلاتش را تا اجتهاد با «درجه ممتاز» به پايان مى رسانَد و از حضرت «سيّد» محمّد حسين آل كاشف الغطاء(قدس سره) درجه اجتهاد دريافت مى كند، ولى او در لابلاى متون درسى خدشه هايى را متوجّه اهل بيت(عليهم السلام)مى بيند و به بسيارى از آنها آگاه مى شود تا جايى كه كاملاً باور مى يابد شيعه اماميه بر باطل است،و پس از آگاهى از انتقادات سيد موسى موسوى در كتاب «الشيعة والتصحيح» و نيز انتقادات احمد كاتب در كتاب «تطوّر الفكر الشيعى» در مى يابد كه نوبت او در گفتن سخن حق رسيده است، و از همين رو اين كتاب را مى نويسد تا از چهره حقيقت پرده برگيرد و مسلمانان به آگاهى كامل دست يابند. اين در حالى است كه خود مى داند اين كتاب با ردّ و تكذيب و اتّهامات باطل روبرو خواهد گشت، ولى باكى از اين ندارد كه شيعيان او را به باد انتقاد بگيرند و لذا تصميم مى گيرد در راه رضاى خدا در نجف شكيبا باقى بمانَد و يقين دارد بسيارى از آقايان به سبب سكوت و رضايت به اين وضعيّت دچار عذاب وجدان خواهند بود.در پاسخ به اين سخنان بايد گفت: رفتن نويسنده در نوجوانى به حوزه علميه نجف و ادّعاى رسيدن به دريافت اجازه اجتهاد از استادش كاشف الغطاء(قدس سره) نزد هيچ كس اين اجازه را بدو نمى دهد كه نسبت به سيّد يا شيخ بودن استادش بى اطّلاع باشد و نام او را «محمّد آل حسين كاشف الغطاء» آورَد، در حالى كه نام صحيح ايشان «شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء» است; نامى كه حتّى عوام مردم نجف نيز آن را مى دانند.اين خطا بارها در كتاب نامبرده تكرار مى شود و او «استاد» خود را «سيّد» معرفى مى كند و روشن است كه اين دليل بر بطلان ادّعاى شاگردىِ او نزد شيخ كاشف الغطاء و دريافت اجازه اجتهاد از ايشان كافى است.اين ادّعاى او كه در لابلاى متون درسى خدشه هاى زيادى را متوجّه اهل بيت(عليهم السلام) يافته چندان كه به بطلان شيعه باور كامل پيدا كرده گواه آن است كه وى از متون درسى حوزه هيچ آگاهى ندارد و در حوزه درسى نخوانده است وگرنه مى دانست كه طلبه حوزه علميه سالهاى نخست تحصيلش را به فراگيرى صرف، نحو، بلاغت، منطق و فقه غير استدلالى مى گذرانَد، و در پى آن به آموختن دو دانش اصول و فقه استدلالى روى مى آورَد و اينها همه در بردارنده متونى نيست كه چنين آگاهيهايى به طلبه دهد و مسائلى را دربرندارد كه ذهن طلبه را به خود مشغول دارد، زيرا متونى شناخته شده اند و هيچ يك از متون و مطالب آنها بر هيچ طلبه اى از طلاّب حوزه علميه پنهان نيست.نويسنده گمان مى كند كه طلبه حوزه علميه، علم حديثى را مى آموزد كه ديدگان او را در برابر احاديث غريب و ضعيف ـ كه در كتابش يادآور شده ـ مى گشايد. چنان كه مى پندارد طلبه حوزه علميه، رجال، تاريخ، سيره ائمّه و امثال چنين علومى را فرا مى گيرد كه دربردارنده مطالبى است كه يك سُنّى آن را انكار مى كند يا برنمى تابد.اگر اين نويسنده حقيقتاً طلبه حوزه علميه بود، مى دانست كه علماى شيعه ـ قدّس الله اسرارهم ـ مشكلات احاديث را توضيح داده اند و گونه هاى متفاوت و درست آن را از نادرست جدا كرده اند و شبهات مخالفان را رد كرده اند و پوچى آنها را باز نموده اند تا ديگر براى هيچ مخالفى حجّتى نمانَد.بدين ترتيب روشن مى شود كه حتّى يك طلبه حوزه علميه نمى تواند چنين سخنانى برانَد، چه رسد به كسى كه ادّعاى درجه اجتهادى مى كند كه براساس آن بايد بتواند ميان صحيح و ضعيف تفاوت نهد و همه شبهات مخالفان و دلايل ايشان را پاسخ دهد.اين در حالى است كه همه كتابهاى درسى حوزه به چاپ رسيده و كاملاً شناخته شده است و در هيچ يك از آنها نكته اى ديده نمى شود كه در نهاد يك طلبه مذهب اهل بيت(عليهم السلام) ترديد و ايرادى را دامن زند، زيرا اين كتابها يا علمى هستند بى هيچ پيوندى با مذهب اهل بيت(عليهم السلام)همچون كتابهاى نحو، بلاغت، صرف، منطق و فلسفه، يا كتابهايى دربردارنده فتاواى صِرف; همچون تبصرة المتعلّمين و شرائع الاسلام، يا كتابهايى كه تنها اشاره اى به دلايل دارند; همچون اللمعة الدمشقيه، يا كتابهايى شامل بيان ادلّه تفصيلى در مكاسب و تجارات; مثل كتاب المكاسب شيخ انصارى.از اين گذشته نويسنده همه متونى را كه در چنته داشته و گمان مى كند در كتب شيعه آمده است ذكر كرده; متونى كه به پندار او كفر به ساحت الهى يا مقتضىِ خدشه به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و خاندان او(عليهم السلام)است. خواننده به زودى در خواهد يافت كه آنچه اين نويسنده مى انگارد همگى سراب است و پوچ والحمدلِلّه متونى از اين دست در كتب شيعه يافت نمى شود.امّا اين ادعاى او كه تحصيلاتش را به پايان برده و با درجه ممتاز از يگانه روزگار خود شيخ محمّد حسين كاشف الغطاء(قدس سره)درجه اجتهاد دريافت داشته به دو دليل پذيرفتنى نيست:اوّل، نويسنده اعتقاد دارد كه شيوه تحصيلات حوزه نظير شيوه تحصيلات دانشگاهى است و با رسيدن به درجه اجتهاد پايان مى پذيرد و ديگر دريافت كننده اين درجه، تحصيلاتش را به پايان رسانده است، در حالى كه مسأله چنين نيست و دروس حوزه بدين ترتيب به پايان نمى رسد و هر كه در اين روزگار در حوزه نجف اشرف بوده، مى داند كه شمارى از فقها كه اجتهادشان مسلّم است طى سالهاى متمادى در حلقه درس اساتيدشان حاضر مى شدند.دوم، او گمان برده است كه رسيدن به درجه اجتهاد همچون رسيدن به درجه دكترا در دانشگاه است كه مى تواند با درجه ممتاز و جز آن باشد، در حالى كه چنين نيست گاهى اجتهاد با درجه ممتار و گاهى با درجه غير ممتاز داده شود، بلكه يك فقيه اين درجه را به گونه اى فردى و به دور از جوسازى هنگامى اعطا مى كند كه قانع شده باشد فرد به اجتهاد رسيده، مى تواند براساس منابع مشخّص احكام شرعى را استنباط كند.هر خواننده آگاهى با درنگ در كتاب «خدا و سپس تاريخ» نتيجه مى گيرد كه نويسنده آن حتّى يك عالم فاضل نيست چه رسد به فقيهى مجتهد، زيرا:1ـ نويسنده اجتهاد خود را براى ما اثبات نكرده و چيزى نبوده مگر ادّعاى اينكه شيخ كاشف الغطاء به او درجه اجتهاد داده است و به صرف ادّعا چيزى ثابت نمى شود و نمى توان آن را پذيرفت.2ـ بسيارى از رويدادهايى كه نويسنده بيان مى دارد گواه آن است كه وى صرفاً يك پرسنده است نه يك مجتهد، و حتّى يك بار او را نمى بينيم كه ادّعا كند با آقاى خوئى يا مرجع ديگرى مناقشه كرده باشد و اين عادت مجتهدانى نيست كه (به اصطلاح با درجه ممتاز) به اجتهاد رسيده اند.3ـ نويسنده در كتاب خود به هر حديثى كه از پيش چشمش گذشته، بدون هيچ گونه جداسازى احاديث صحيح از ضعيف، استشهاد كرده است و در سراسر كتاب او حديثى را نمى بينيم كه آن را صحيح يا ضعيف يا حسن يا موثّق ناميده باشد، در حالى كه جداسازىِ احاديث، نخستين ابزار كار اجتهاد است و كسى كه نتواند حديث معتبر را از حديث غير معتبر جدا كند چگونه خواهد توانست احكام شرعى را از ميان احاديث روايت شده استنباط كند؟
4ـ نويسنده در همه نتيجه گيريهاى خود تنها به پاره اى احاديث نظر داشته است و نتايج خود را بر آنها مترتّب كرده است و هيچ نگاهى به احاديث مخالف نيفكنده است و هرگز نكوشيده آنها را كنار هم گرد آورَد يا يكى را بر ديگرى ترجيح دهد، در حالى كه جمع ميان احاديث يا ترجيح برخى از آنها بر برخى ديگر از مهم ترين ابزار در استنباط است كه يك فقيه از شناخت آن بى نياز نيست و يك استنباط يا استدلال چگونه مى تواند با چشمپوشى از آن صحيح باشد؟
5ـ نويسنده دچار خطاهاى بسيار زيادى شده كه يك فقيه مجتهد مرتكب آنها نمى شود، از آن جمله است: در صفحه 10 كه نام كتاب كشى را معرفة اخبارالرجال آورده در حالى كه نام صحيح آن اختيار معرفة الرجال است، و در صفحه 13 كتاب جامع الرواة را به مقدّس اردبيلى نسبت مى دهد در حالى كه اين كتاب از آنِ محمّد بن على اردبيلى حائرى است، و باز در صفحه 13 در ميان منابعى كه از عبدالله بن سبأ سخن به ميان آورده التحرير للطاووسى آورده در حالى كه صحيح آن التحرير الطاووسى از شيخ حسن بن شهيد ثانى صاحب المعالم است، و در صفحه 13 از خوانندگان كتابش مى خواهد تا به كتابهايى از جمله حلّ الاشكال از سيد احمد بن طاووس مراجعه كنند در حالى كه در اين روزگاران چنين كتابى وجود ندارد. در صفحات 49 و 79 ابن ابى يعفور را با الف ولام «ابن ابى اليعفور» آورده است.او در صفحه 50 مى گويد: روايت ابى اليعفور، و در صفحه 65، كتابِ ضياءالصالحين را به آقاى خويى نسبت مى دهد، با اينكه آن، كتاب معروفى است در ادعيه و زيارات از حاج محمّد صالح جوهرچى و كتاب آقاى خويى منهاج الصالحين است.اينها همه حاكى از آن است كه وى نه تنها فقيه مجتهد نيست كه فضلى هم ندارد.امّا پاسخ اين پندار او كه «دوستش سيّد موسى موسوى را نمونه اى مناسب در كنار نهادن انحرافى مى داند كه بر تفكّر شيعه عارض شده است و در پىِ انتشار كتاب احمد كاتب با نام تطوّر الفكر الشيعى و مطالعه آن دريافته كه نوبت او در گفتن سخن حق فرا رسيده» چنين است:ما از كسى كه ادّعاى فقاهت و اجتهاد مى كند به شگفتى مى افتيم كه چگونه اسوه خود را اين دو نفرى برمى گزيند كه نه به علم شناخته شده اند نه به فضل، و رفتار آن دو او را به اين حقيقت رسانده كه نوبت او در گفتنِ سخنِ حق فرا رسيده، در حالى كه يك فقيه بايد در تشخيص تكليف و شناخت و وظيفه و آنچه بر او بايسته و نبايسته است آزاد باشد و روا نيست از ديگرى تقليد كند.از اين گذشته آنچه سيد موسى موسوى در كتاب خود الشيعة والتصحيح و احمد كاتب در كتاب خود تطوّر الفكر الشيعى نوشته جز اباطيل نيست و اين بر طلبه هاى معمولى هم پوشيده نيست، چه رسد به كسى كه ادّعاى اجتهاد و فقاهت دارد.اينكه نويسنده در عراق به سر مى بَرد و آن دو در خارج عراق، ميان او و آن دو هيچ گونه تفاوت ريشه اى ايجاد نمى كند، زيرا اگر او بر اينباور است كه مذهب اهل سنّت، مذهب حق است و او اينك به مذهب آنان گراييده است بايد پرده از باور خويش برگيرد و نام خود را آشكار سازد و اين تحوّلِ خود را هويدا كند، زيرا بيشتر پيشوايان اهل سنّت، تقيّه را براى مسلمانان روا نمى شمرند و تظاهر به مذهب بدعتگذاران را براى هيچ مؤمنى حلال نمى دانند.اين در حالى است كه اگر نويسنده ـ چنان كه ادّعا مى كند ـ در نجف اشرف بوده است علماى حوزه علميه او را مى شناختند، به ويژه آنكه وى ادّعا دارد مردى سالخورده است و پنجاه سال پيش(3) اجازه اجتهاد دريافت داشته است، ولى در نجف عالمى كربلايى با اين ويژگيها نبوده است، بگذريم كه وى خود را به برترى علمى نيز توصيف كرده است و يك عالمِ برتر معمولاً براى كسى ناشناس نيست.گذشته از اين، راز اينكه نويسنده در نجف اشرف ناشناس به سر مى برده و با آنكه اعتقاد شيعى نداشته به تشيع تظاهر مى كرده چيست؟ در حالى كه شخصى با چنين سنّ و علمى بايد نجف را ترك كند و به سرزمينى سنّى رود تا در آنجا امكان يابد به طرفداران آيين جديدش سود رسانَد و آنها را پيرامون اباطيل شيعه بياگاهانَد و پوچى و گمراهى اين آيين را به آگاهى آنها رسانَد.او ادّعا مى كند اگر خواهان بهره هاى دنيوى بود صيغه در كنار خمس براى او همه چيز را فراهم مى آورْد، چنان كه ديگر علما از اين كاميابى برخوردارند، ولى اين سخن او شگفت آوراست، زيرا شخصى با اين سنّ و سال چگونه مى تواند نظر به كاميابىِ صيغه داشته باشد؟! نويسنده اگر ـ چنان كه ادّعا مى كند ـ همچون ديگر نوابغ حوزه در چهل سالگى به اجتهاد رسيده، در صورتى كه كاشف الغطاء هنگام مرگش به سال 1373 هجرى بدو اجازه اجتهاد داده باشد هم اينك حدود نود سال عمر دارد.خُمس هم امانتى است كه مرجع آن را مى ستانَد و در مصارف صحيحش هزينه مى كند و نه خودِ او و نه ديگرى حق ندارد آن را براى خويش هزينه كند، و اگر مراجع تقليد، خمس را براى خود برمى گزيدند از توانگرترين مردمان بودند و حال آنكه نيستند و وضع و حالشان گواه اين سخن است.