حقيقت انتساب شيعه به اهل بيت - اف‍ش‍ای‌ ی‍ک‌ ت‍وطئ‍ه‌ پ‍اس‍خ‍ی‌ ب‍ه‌ ک‍ت‍اب‌ اه‍ل‌ ب‍ی‍ت‌ ع‍ل‍ی‍ه‍م‌ال‍س‍لام‌ از خ‍ود دف‍اع‌ م‍ی‌ک‍ن‍ن‍د نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اف‍ش‍ای‌ ی‍ک‌ ت‍وطئ‍ه‌ پ‍اس‍خ‍ی‌ ب‍ه‌ ک‍ت‍اب‌ اه‍ل‌ ب‍ی‍ت‌ ع‍ل‍ی‍ه‍م‌ال‍س‍لام‌ از خ‍ود دف‍اع‌ م‍ی‌ک‍ن‍ن‍د - نسخه متنی

ع‍ل‍ی‌ آل م‍ح‍س‍ن‌؛ م‍ت‍رج‍م:‌ ح‍م‍ی‍درض‍ا آژی‍ر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حقيقت انتساب شيعه به اهل بيت

نويسنده مى پندارد تشيّع بر پايه محبّت به اهل بيت و بيزارى از صحابه ـ به طور كلى ـ و ابوبكر، عمر، عثمان و عايشه ـ به طور خاص ـ استوار است، و اينكه اهل سنّت درفش دشمنى با اهل بيت را بر افراشته اند [نصب كرده اند] و شيعيان بى هيچ ترديدى آنها را ناصبى مى خوانند.

او مى گويد: كتب معتبر شيعه حاكى از شكايت اهل بيت(عليهم السلام) از شيعيانشان مى باشد و اينكه كتابهاى مذكور يادآور مى شوند كه اين شيعيان نخستين همانهايى بودند كه خون اهل بيت(عليهم السلام) را ريختند و مسبّب قتل آنها و دريده شدن حُرمتشان شدند.

او آن گاه سخنانى را در نكوهش شيعه و شكايت از ايشان به نقل از اهل بيت(عليهم السلام)مى آورَد كه همه آنها را خواهيم آورْد و بدانها پاسخ خواهيم داد.

پاسخ ما به چنين سخنانى اين است كه شيعه اماميه بر پايه پيروى از اهل بيت(عليهم السلام) ـ و نه ديگران ـ در اصول و فروع استوار است، و محبّت به ايشان و بيزارى از دشمنانشان هر دو از فروعِ واجب بر شيعيان است.

تشخيص آنكه اين فرد مؤمنى است كه او را دوست مى داريم يا كافر و منافقى است كه از آن بيزاريم، در محدوده قضاياى اجتهادى است كه گاهى نيز با خطا و اشتباه همراه است و پيش آمدن خطا در آن به هيچ رو خدشه اى به ايمان مؤمن نمى رسانَد.

بر اساس همين بينش است كه اهل سنّت كسانى را همچون ابوطالب(عليه السلام)و مالك بن نويره (رض) كافر و مرتد مى دانند، در حالى كه شيعيان اين دو را از مسلمانان جليل القدر و مؤمنان برجسته مى شمرند، و در برابر، شيعيان كسانى را منافق مى دانند، در حالى كه اهل سنّت آنها را از اجلّه صحابه و اهل بهشت تلقّى مى كنند.

اگر بر اهل سنّت روا باشد كه در اين مسأله اجتهاد كنند و در اجتهاد خود مأجور باشند، شيعه نيز چنين خواهد بود وگرنه همه آلوده و گنهكار خواهند بود، امّا انحصار اجتهاد در اين مسأله، تنها به اهل سنّت و اختصاص آنها به پاداش ـ و نه ديگران ـ مستندى ندارد مگر پيروى از هوى و هوس و تعصّب نابحق.

اين سخن نويسنده كه: «آنچه در انديشه همه شيعيان ريشه دوانده اين است كه صحابه به اهل بيت ستم ورزيدند و خون آنها را ريختند و پرده حرمتشان را دريدند»، سخنى نادرست است، زيرا شيعيان اگر چه به عدالت هر صحابى معتقد نيستند، ولى به عدالت آن دسته از صحابه مهاجر و انصار و پيشگامان ديگر كه دين خدا را يارى رساندند و پروردگار سبحان، ايشان را در قرآن ستوده است باور دارد; كسانى كه با جان و مال در راه خدا جهاد كرده اند تا جايى كه اسلام انتشار يافته و پرچمش برافراشته گشته است.

امّا به منافقان و اسيران آزاد گشته اى كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) آزار مى رساندند و كين اسلام در دل داشتند و در كمين ضربه زدن بدان بودند، نه مهرى مىورزيم نه نزد ما از ارزشى برخوردارند.

اين پندار نويسنده كه شيعيان همه اهل سنّت را ناصبى مى دانند درست نيست، زيرا ناصبيها كسانى هستند كه آشكارا به اهل بيت(عليهم السلام)بغض و دشمنى ورزند، نه كسانى كه اين دشمنى را آشكار نكنند و اين گروه در نگاه ما كافرانى نجس اند كه نه از حرمتى برخوردارند نه از كرامتى.

هر كه بر عيب جويى و دشنامگويى و آزار رسانى و جنگ و كشتار و انكار مناقب و دور كردن اهل بيت(عليهم السلام) از مقام و جايگاهشان تصريح ورزد ناصبى خواهد بود، هر كه خواهد باشد.

ما هرگز حكم نمى كنيم كه همه اهل سنّت ناصبى هستند و آنچه شهرت دارد خلاف اين است، زيرا [همه] پيشينيان اهل سنّت و همروزگاران ما در ظلم و ستمى كه بر اهل بيت(عليهم السلام) رفته دخالتى نداشته اند و ما به يقين آگاهيم كه بسيارى از اهل سنّت اهل بيت(عليهم السلام) را دوست مى داشته اند، پس چگونه مى توان داورى كرد كه آنها ناصبى هستند؟!

ناخشنودى برخى از امامان اهل بيت(عليهم السلام) از شيعيان خود يا ديگران به مفهوم نصب نيست و بر هيچ گونه دشمنى دلالت ندارد، زيرا پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز در رويدادهاى گوناگون از صحابه خود رنجيده و از رفتار برخى از ايشان خشمگين شده است و اين آنها را از دين بيرون نكردهاست، چنان كه ما را وانمى دارد در حق ايشان به ناصبى گرى يا نفاق داورى كنيم.

در حقيقت آنها كه موجب كشته شدن امامان اهل بيت(عليهم السلام) شدند و خون ايشان را روا شمردند دشمنان آنها تلقّى مى شوند نه شيعه و دوستدار ايشان، و اين سخن به خواست خدا از لابلاى بحث ما رخ خواهد نمود.

روايتِ رسيده از امام كاظم(عليه السلام) كه فرمود: «اگر [بخواهم] شيعه خود را بازشناسم آنها را جز اهل سخن نمى يابم و اگر بيازمايمشان مرتدّشان مى يابم و اگر سره آنها را از ناسره جدا كنم از هر هزار تن يك تن بيش ناب نخواهد بود»، در حقيقت حديثى است با سند بسيار ضعيف، زيرا در ميان سلسله سند آن محمد بن سليمان ديده مى شود كه بصرى ديلمى است و روايت او بس ضعيف است(11)، و نيز ابراهيم بن عبداللّه صوفى كه مردى ناشناس است كه شرح حال او در كتب رجال يافت نمى شود، و موسى بن بكر واسطى كه مورد وثوق نيست. شيخ طوسى(قدس سره)درباره او مى گويد: موسى بن بكر واسطى اصالتاً كوفى است. او واقفى بوده است (رجال شيخ طوسى، ص 343).

با چشمپوشى از سند اين حديث مقصود امام(عليه السلام) از «لَوْ مَيَّزْتُ» آن است كه اگر بخواهم شيعه خود ـ يعنى كسانى كه ادعا مى كنند شيعه وپيرو مايند و نيستند ـ را از شيعيان حقيقى مان جدا سازم «لَما وجدتُهم الاّ واصفةً»; يعنى اين گروه را داخل در شيعيان حقيقىِ خود نمى يابم، بلكه اين گروه خود را شيعه ما توصيف مى كنند و تنها ادّعاى آن را دارند، چه، به امامت ما اعتقادى ندارند و نه در سخن نه در رفتار از ما پيروى نمى كنند، «وَ لَوِ امْتَحنتُهم لَما وجدتُهم الاّ مرتدّين»;

يعنى اگر من اين گروه را كه گمان مى كنند شيعه من هستند با اين سنجه بيازمايم كه مذهب امامان اهل بيت(عليهم السلام)و مقتضيات اعتقادى و عملى آن را بديشان يادآور شوم جز اين نخواهد بود كه مذهب ما را انكار خواهند كرد و ادّعاى تشيّع ما را كنار خواهند نهاد و از سخنِ دوستى و مهر ما چشم خواهند پوشيد، «ولو تمحّصتُهم لَما خَلَصَ من الألْفِ واحد»; يعنى اگر من با آزمون، سره ايشان را از ناسره جدا كنم و به آنها فرمان دهم كه از براى ما پول بپردازند و جانشان را در راه ما فدا كنند حتّى يكى از آنها از اين آزمون سر بلند بيرون نمى آمد.

گواه آنچه در معناى حديث گفتيم ادامه سخن حضرت(عليه السلام) است كه مى فرمايد:

«وَلَو غربلتُهم غربلةً لَمْ يبق منهم الاّ ما كانَ لى، إنَّهم طالَما اتَّكؤوا على الأرائك، فَقالوا: «نَحنُ شيعةُ عَلىّ»، إنَّما شيعةُ علىٍّ مَنْ صَدَقَ قولَه فعلُه».

يعنى اگر من آنها را بيازمايم، خواهم ديد كه از كسانى جز ما پيروى مى كنند و به دشمنان ما دوستى مىورزند، و از اين كسانى كه ادّعاى تشيّع ما را دارند كس نمى مانَد مگر شيعيانى كه ما را دوست مى دارند و سخن ما را مى پذيرند و از ما پيروى مى كنند. امّا مدّعيانى كه جز ما را دوست مى دارند از شيعيان ما نيستند، زيرا شيعه على كسانى هستند كه در گفتار و رفتار از على و خاندان او(عليه السلام) پيروى مى كنند.


از اين سخن امام(عليه السلام) ـ در صورت صحّت حديث ـ روشن مى شود كه اين حديث ناظر به شيعيانى نيست كه به امامت ائمّه(عليهم السلام) اعتقاد دارند و در حقيقت، دوستدار ايشان اند، بلكه امام(عليه السلام) مى خواهد تشيّع اختلاف پردازانى را نفى كند كه ادّعا مى كنند از شيعيان ائمّه(عليهم السلام)هستند.

اينك آنچه نويسنده از نهج البلاغه مى آورَد و گمان مى كند نكوهش شيعه از زبان اميرالمؤمنين(عليه السلام) است: «اى نامردهايى كه آثار مردانگى در شما نيست، و اى كسانى كه عقل شما مانند عقل بچّه ها و زنهاى تازه به حجله رفته است، اى كاش من شما را نمى ديدم و نمى شناختم كه سوگند به خدا نتيجه شناختن شما پشيمانى و غم و اندوه مى باشد.

نفرين خدا بر شما كه دل مرا بسيار چركين كرده سينه ام را از خشم آكنديد و در هر نفس پى در پى غم و اندوه به من خورانديد، و به سبب نافرمانى و بى اعتنايى به من رأى و تدبيرم را فاسد و تباه ساختيد تا اينكه قريش گفتند: پسر ابى طالب مرد دليرى است، و ليكن دانش جنگى ندارد، و رأى و تدبير ندارد كسى كه فرمانش نمى برند و از حكمش پيروى نمى كنند».

پاسخ اين پندار آن است كه اظهار چنين سخنانى از سوى اميرالمؤمنين(عليه السلام)در مقام نكوهش همراهيان كوفى ايشان بوده است; كسانى از مردم كه حضرت به همراه آنها با معاويه مى جنگيد; مردمانى از لايه هاى گوناگون مسلمانان كه بيشتر آنها از مردم كوى و بر زن بودند نه از مسلمانانى با پيشينه كه در اسلام جايگاهى داشتند و مخاطبان حضرت(عليه السلام)خاصّ شيعيان و پيروان ايشان نبوده است تا نكوهش امام(عليه السلام) بدانها باز گردد; چنان كه نويسنده مى خواهد براى خواننده ترسيم كند و مدعى شده است كه همراهيان اميرالمؤمنين(عليه السلام)در جنگهاى سه گانه ايشان همگى شيعه [حقيقى] امام بوده اند.

اگر بخواهيم سخن نويسنده را بپذيريم، در اين صورت اهل سنّت به نكوهش از شيعيان سزامندترند، زيرا اگر ما فرض كنيم اميرالمؤمنين(عليه السلام)در كوفه تنها شيعيان را به سبب سستى در جنگ با معاويه مخاطب ساخته، اين پرسش مطرح مى شود كه اگر اهل سنّت در جنگ با معاويه اميرالمؤمنين(عليه السلام)را همراهى نمى كرده اند كجا بوده اند؟
پاسخ به اين پرسش از سه حالت بيرون نيست: يا همراه اميرالمؤمنين(عليه السلام) در كوفه بوده اند كه در اين هنگام چونان ديگران نكوهيده خواهند بود، يا همراه معاويه و گروه فتنه گر بوده اند كه در اين حالت نيز وضع آنها بدتر از وضع صحابه اى است كه امام(عليه السلام) به سبب سستى در جنگ با معاويه نكوهششان كرده، يا از على(عليه السلام) و معاويه كناره گرفته اند كه در اينجا نيز به نكوهش سزاوارتر از كسانى هستند كه در جنگهاى سه گانه همراه امام(عليه السلام) بوده اند، زيرا از وظيفه خود در جنگ با گروه فتنه گر چشم پوشيده اند.

امّا اين ادعاى نويسنده كه شيعيان كشندگان واقعى حسين(عليه السلام)هستند و امام حسين(عليه السلام) ايشان را يك بار چنين نفرين مى كند: «خدايا! اگر آنها را تا زمانى زنده داشتى پس جمعشان را پاره پاره كن و بر راههاى گونه گونشان بگردان و هرگز كارگزارانشان را از ايشان خشنود مگردان، چه، آنها ما را خواندند تا ياريمان رسانند، ليك بر ما دست يازيدند و خون ما ريختند» (ارشاد مفيد، ص 241)، و بار ديگر اين چنين بدانها نفرين مى فرستد: «شما براى بيعت با ما چونان ملخ شتاب كرديد و همچون پروانه بر سر ما ريختيد، وانگاه از سر نادانى و گمراهى رشته بيعت گسستيد، پس دورى و نابودى از آنِ طاغوتهاى اين امّت و ديگر حزبها و رها كنندگان قرآن» (احتجاج، ج 2، ص 24).

در پاسخ نويسنده بايد گفت: امام حسين(عليه السلام) اين سخنان را خطاب به گروهى فرموده كه در كربلا براى كشتن حضرتش همداستان شده بودند; گروهى از مردم كوى و بر زن كه عبيداللّه بن زياد براى جنگ با حسين(عليه السلام)بسيجشان كرده بود و هيچ كدام شيعى نبودند و در ميانشان حتّى يك شيعىِ شناخته ديده نمى شد. پس چگونه مى توان گفت قاتلان حسين(عليه السلام)از شيعيان بوده اند.

بر كنارى شيعيان در ريختن خون حسين(عليه السلام) چندين دليل دارد:

اوّل، اعتقاد به اينكه شيعيان، حسين(عليه السلام) را كشتند در بردارنده تناقصى آشكار است، زيرا شيعه يك شخص به مفهوم ياران و پيروان و دوستداران اوست، در حالى كه قاتلان او چنين نيستند، و چگونه محبّت و يارى با جنگ و كشتار جمع مى شود؟
دوم، كسانى كه براى كشتن حسين(عليه السلام) به عرصه آمدند از مردم كوفه بودند و هيچ شيعه شناخته اى در آن روزگار در كوفه نمى زيست، زيرا معاويه هنگامى كه زياد بن ابيه را بر كوفه گماشت بسيارى از شيعيان را، كه ايشان را مى شناخت، مورد پيگرد قرار داد و آنها را بكشت و خانه هاشان را ويران كرد و به زندانشان افكنْد تا آنجا كه حتى يك شيعه شناخته در كوفه نمانْد.

ابن ابى الحديد معتزلى مى گويد: ابو حسن على بن محمّد بن ابى سيف مدائنى در كتاب الاحداث مى گويد: معاويه به سالى كه براى او بيعت گرفتند در نامه اى به كارگزاران خود چنين نوشت: «هر كه از فضل ابو تراب و خاندان او سخنى بر زبان رانَد نه من نه او». از آن پس خطيبانِ هر روستايى بر هر منبرى على را نفرين مى فرستادند و از او برائت مى جستند و به او و خاندانش دشنام مى دادند. در آن هنگام مردم كوفه بيش از ديگران رنج بردند، زيرا شيعيان على(عليه السلام) در اين شهر، بسيار بودند. معاويه زياد بن سميّه را بر ايشان گماشت و بصره را نيز به قلمرو او پيوست. او كه شيعيان را مى شناخت تحت پيگرد قرار داد، زيرا او خود در روزگار على(عليه السلام) در شمار آنها بود.

او در هر شهر و روستايى ايشان را بكشت و هراسشان داد و دست و پاى بسيار بريد و چشمها برون آورْد و بر درختان خرما به چارميخشان كشيد و همه آنها را برانْد و از عراق آواره شان كرد تا جايى كه ديگر شيعه شناخته اى از آنها باقى نماند، (شرح نهج البلاغه ، ج 11، ص 44).

طبرانى با سند خود از يونس بن عبيد به نقل از حسن آورده است كه: «زياد شيعيان على (رض) را پى مى گرفت و خونشان مى ريخت. اين رفتار به آگاهى حسن بن على(رض) رسيد. او گفت: «خدايا! تو خود او را بميران كه اگر كشته شود بر او حسنه تعلّق مى گيرد، (مجمع الزوائد، ج 6، ص 266). هيثمى مى گويد: طبرانى اين روايت را نقل كرده و سند آن صحيح است.

ذهبى مى گويد: حسن بصرى گفته: «به حسن بن على خبر رسيد كه زياد، شيعيان على در بصره را پيگيرى مى كند و مى كشد. پس حضرت او را نفرين كرد. گفته اند: زياد، اهل كوفه را گرد آورْد تا از على بيزارى جويند و در اين هنگام، به سال 53، به طاعون گرفتار آمد (سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 496).

از اين همه روشن مى شود كه در كوفه حتّى يك شيعىِ شناخته شده نبوده كه به جنگ با حسين(عليه السلام) برخيزد، پس چگونه نويسنده ادّعا مى كند اهل كوفه كه حسين(عليه السلام) را كشتند شيعه بوده اند؟
سوم، كسانى كه حسين(عليه السلام) را كشتند افرادى بنام بودند و در ميان آنها كسى نبود كه به تشيّع اهل بيت(عليهم السلام) شهره باشد; افرادى همچون عمر بن سعد بن ابى وقاص، شمر بن ذى الجوشن، شبث بن ربعى، حجار بن ابجر، حرملة بن كاهل و گروهى ديگر، و هيچ يك اينها به تشيّع على(عليه السلام)و طرفدارى از او شناخته شده نبودند.

چهارم، حسين(عليه السلام) آنها را در روز عاشورا شيعه آل ابوسفيان معرفى مى كند و مى فرمايد: «واى بر شما اى شيعه خاندان ابوسفيان! اگر دين نداريد و از روز رستخيز نمى هراسيد در اين دنيا آزاده باشيد و اگر همان گونه كه مى پنداريد عرب هستيد به نياكان خود بازگرديد» (مقتل الحسين خوارزمى، ج 2، ص 38; بحارالانوار، ج 45، ص 51).

در پى كند و كاو در سخنان امام حسين(عليه السلام) و سخنان ديگران تعبيرى را نمى بينيم كه آنها را شيعه دانسته باشد و اين دليل روشنى است كه اين جماعت شيعه اهل بيت(عليهم السلام) نبوده اند.

پنجم، اين جماعت با حسين(عليه السلام) دشمنىِ سختى داشتند تا جايى كه آب را از او و خاندانش باز داشتند و امام(عليه السلام) و همه ياران و خاندانش را كشتند و سر بريدند و پيكرشان را زير سم اسبان نهادند و زنانشان را به اسارت گرفتند و زيور زنان و جز آن را به تاراج بردند.

ابن اثير مى گويد: «هر چه بر تن حسين بود ستانده شد. بحر بن كعب شلوار او برگرفت و قيس بن اشعث رو انداز [قطيفه ]ابريشمى او را ربود و از آن پس «قيس قطيفه» ناميده مى شد. كفشهاى حضرت(عليه السلام)را اسود اودى، و شمشير ايشان را مردى از دارم بردند و مردم به سراغ رنگ جامه ها و زيور آلات امام(عليه السلام) رفتند و آنها را به يغما بردند و كالاهاى حضرت(عليه السلام) و جامه زنان را به تاراج بردند تا جايى كه زنى جامه خود را از پشت مى كشيد و باز جامه را از دست او بيرون مى كشيدند»، (الكامل فى التاريخ، ج 4، ص 79).

ششم، عناصر دسيسه چين و گيرندگان اين تصميم شيعه نبودند; كسانى همچون يزيد بن معاويه، عبيداللّه بن زياد، عمر بن سعد، شمر بن ذى الجوشن و گروهى ديگر. همچون ايشان هستند كسانى كه به كشتن حسين(عليه السلام) يا يكى از خاندان و ياران حضرت(عليه السلام) اقدام [عملى ]كردند; كسانى همچون سنان بن انس نخعى، حرمله كاهلى، منقذ بن مرة العبدى و شمارى ديگر.

ما هيچ شيعه پرآوازه اى را نمى يابيم كه در كشتن حسين(عليه السلام)مشاركت داشته باشد و شما مى توانيد براى روشن شدن سخن ما رويداد كربلا در روز عاشورا را بازنگرى كنيد.

امّا پاسخ اين سخن نويسنده كه امام حسن(عليه السلام) با اين كلام، شيعيان را نكوهيده: «به خدا معاويه را از اين گروه براى خود بهتر مى بينم; گروهى كه خود را شيعه من مى پندارند و كمر به كشتن من بسته اند و مال من ستانده اند... تا پايان»، چنين است: اين روايت به سبب مرسل بودن ضعيف است و استدلال بدان صحيح نيست.

با چشمپوشى از سند اين روايت بر كسى كه در آن درنگ كند پنهان نيست كه امام حسن(عليه السلام) مردان خاصّى را نكوهيده و آنها را چنين توصيف كرده است كه گمان مى كنند از شيعيان حضرت(عليه السلام) هستند، ولى در صدد قتل امام(عليه السلام) برآمده اند و بار و بنه حضرت(عليه السلام) را به يغما ربوده اند و دارايىِ ايشان را به تاراج برده اند، و اگر امام(عليه السلام) بر آن بود تا با معاويه بجنگد همين گروه او را مى گرفتند و به معاويه تحويل مى دادند; گروهى كه در نهان با معاويه نامه نگارى مى كردند و در آشكار وانمود مى كردند حضرت(عليه السلام) را يارى مى رسانند.

به همين سبب در پايان اين حديث سخن زيد بن وهب جهنى ـ راوى حديث ـ آمده كه به حضرت(عليه السلام) عرض كردم: اى فرزند رسول خدا! آيا شيعه خود را همچون گوسپندان بى شُبان رها مى كنى؟امام(عليه السلام) پاسخ مى فرمايد: «چه كنم اى مرد جهينى؟ به خدا من از كارى آگاهم كه معتمدان الهى به من رسانده اند».

امام(عليه السلام) در اينجا خبر مى دهد كه به زودى اين كار به معاويه باز مى گردد كه حق و سنّت را مى ميرانَد و باطل و بدعت را زنده مى گردانَد و در قلمرو او مؤمن به خوارى كشيده مى شود و تبهكار نيرومندى مى يابد.

اين سخن نويسنده پيرامون فرمايش امام زين العابدين(عليه السلام) به اهل كوفه: «آيا مى دانيد كه به پدرم نامه نوشتيد و او را فريفتيد و از نزد خود بدو پيمان سپرديد و در پى آن به جنگ او برخاستيد و يارى خود از او دريغ نموديد؟ با كدامين چشم به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)خواهيد نگريست، در حالى كه به شما مى فرمايد: «با خاندان من جنگيديد و حرمت مرا در هم شكستيد، پس از امّت من نيستيد» (احتجاج، ج 2، ص 32)، پاسخى چنين دارد:

اين روايت ـ با ضعف سندى كه دارد ـ در نكوهش اهل كوفه، در آن روزگار، وارد شده است، و ما پيشتر ثابت كرديم كه اهل كوفه در آن هنگام شيعه نبوده اند.

اين را نيز بايد در نظر آورْد آنچه نويسنده نقل مى كند دلالت آشكار دارد كه امام زين العابدين(عليه السلام) كسانى را نكوهيده است كه با حسين(عليه السلام)مكاتبه كرده و سپس درصدد جنگ با حضرت برآمده اند; كسانى همچون شبث بن ربعى و حجار بن ابجر و كسانى كه در راه اين دو بوده اند، و چنان كه گفتيم اين جماعت و نظاير ايشان شيعه نبودند.

نويسنده اين سخن امام صادق(عليه السلام) را مى آورَد كه فرموده است: «به خداى سوگند اگر در ميان شما سه كس بيابم كه حديث مرا پنهان بدارند، بر من روا نباشد كه حديثى از ايشان پنهان كنم» (اصول كافى، ج1، ص496).

پاسخ او چنين است كه امام در اين حديث فرموده اند كه اگر در ميان مخاطبان ايشان سه مؤمن يافت شود كه آنچه امام(عليه السلام)بديشان بگويد پنهان بدارند ديگر بر امام روا نخواهد بود كه از ايشان چيزى پنهان بدارد و اسرار الهى و معارف نبوى را كه ديگران از آن آگاهى ندارند به آگاهى ايشان خواهد رساند. دليل اين سخن آن است كه راوى حديث ـ ابن رئاب ـ مى گويد:

«شنيدم كه امام صادق(عليه السلام) به ابوبصير فرمود...»، در حالى كه اگر مقصود امام همه شيعيان بود راوى مى گفت: «امام صادق(عليه السلام) به ما چنين و چنان فرمود».

اگر هم بپذيريم كه مقصود امام(عليه السلام) همه شيعيان بوده است بيشترين دلالت اين حديث آن است كه امام(عليه السلام) سه تن از شيعيان را نيافته كه سخن او را پنهان دارند و اگر جز اين مى بود ديگر بر خود روا نمى داشت پاره اى از علومش را از ايشان نهان دارد. اين سخن هيچ دلالتى بر عدم ايمان شيعه يا انحراف آنها از خط اهل بيت(عليهم السلام)ندارد كه البتّه امرى كاملاً آشكار است.

به ديگر سخن بيشترين دلالت اين حديث آن است كه امام(عليه السلام)ايشان را از آن رو كه احاديث امامان(عليه السلام) را پنهان نمى كنند و آن را براى مخالفان بازگو مى كنند نكوهيده است و اهل سنّت اين كار را ستوده مى پندارند، زيرا كتمان را دروغ و دورويى مى دانند.

نويسنده از كتاب احتجاج، جلد دوم، صفحه 28 به نقل از فاطمه صغرى(عليها السلام)آورده كه فرموده: «اى اهل كوفه! اى اهل فريب و نيرنگ و خود پسندى! خداوند ما اهل بيت را به شما مبتلا كرده و شما را به ما مبتلا گردانده است. ما آزمونى نيكو داديم و شما ناسپاسىِ ما كرديد و به تكذيب ما برخاستيد...».

نويسنده همچنين به نقل از زينب، دخت اميرالمؤمنين(عليه السلام) مى آورد كه به كوفيان فرموده: «اما بعد، اى مردم كوفه، اى اهل فريب و نيرنگ كه از يارى دريغ مىورزيد! آيا بر برادر من مى گرييد؟ آرى، به خداى كه فراوان بگرييد و اندك بخنديد كه به رسوايىِ آن [فتنه ]گرفتاريد... و كى خواهيد توانست لكّه ننگ كشتن سلاله خاتم پيامبران را بشوييد...».

در پاسخ نويسنده پيش از اين يادآور شديم كه كوفيان در آن هنگام اساساً شيعه نبوده اند و در ميان قاتلان حسين(عليه السلام)حتى يك شيعىِ بنام وجود نداشته است و باز گفتِ اين سخن ديگر جاندارد و زينب كبرى و فاطمه صغرى(عليها السلام) مردم كوفه را در آن هنگام نكوهيده اند و چنان كه در سخن آن دو هويداست شيعيان را نكوهش نكرده اند.

نويسنده گمان مى كند امام صادق(عليه السلام) براى شيعه روشن كرده است كه خداوند ايشان را نكوهيده و رافضه نامشان نهاده. او به روايتى استدلال مى كند كه در آن شيعه نزد امام صادق(عليه السلام) آمدند و عرض كردند: «ما را چنان زشت مى خوانند كه ديگر پُشتمان شكسته و دلهامان مرده است و كارگزاران بر پايه حديثى كه فقيهانشان براى آنان روايت مى كنند ريختن خون ما را روا مى شمرند. امام صادق(عليه السلام)فرمود: مقصودتان «رافضه» است؟ عرض كردند: آرى. امام(عليه السلام)فرمود: نه به خدا سوگند، اين نام را آنها به شما نداده اند و خداى، شما را بدان ناميده است» (كافى، ج 5، ص 34).

پاسخ به نويسنده اين است كه اين حديث سندى ضعيف دارد، زيرا در ميان راويان آن نام سهل بن زياد ديده مى شود كه، بنا به مشهورِ موردقبول نزد علما(12)، ضعيف است، چنان كه نام محمّد بن سليمان نيز در سلسله راويان آن آمده است. او بصرى و از ديلميان بود و پيشتر از ضعف او سخن به ميان آمد. سليمان بن عبداللّه ديلمى هم در زنجيره راويان اين حديث است كه پدر راوى پيشگفته است كه او نيز ضعيف شمرده مى شود.

با چشمپوشى از سند اين روايت، در حقيقت بايد آن را در ستايش شيعه دانست نه در نكوهش ايشان. خوب است بخشى از اين حديث گفته آيد تا درستى سخن ما آشكار شود:

كلينى مى گويد: شمارى از ياران ما از سهل بن زياد و او از محمّد بن سليمان و او به نقل از پدرش آورده اند كه گفته: نزد امام صادق(عليه السلام)بودم كه ابوبصير نفس زنان وارد شد... تا اينكه راوى مى گويد: «عرض كردم: قربانت گردم ما را چنان زشت مى خوانند كه از آن پُشتمان شكسته و دلهامان مرده است و كارگزاران بر پايه حديثى كه فقيهانشان براى آنان روايت مى كنند ريختن خون ما را روا مى شمرند. راوى مى گويد: امام صادق(عليه السلام) فرمود: مقصودتان «رافضه» است؟
او مى گويد:عرض كردم: آرى. امام(عليه السلام) فرمود: نه، به خدا اين نام را آنها بر شما ننهاده اند و خداى، شما را با اين نام ناميده است. اى ابومحمّد! آيا نمى دانى هفتاد تن از بنى اسرائيل چون گمراهى فرعون و قوم او بر آنها آشكار شد از آنها بريدند و چون هدايت موسى(عليه السلام) را ديدند به حضرتش پيوستند. اين جماعت در ميان اردوگاه موسى «رافضه» ناميده شدند، زيرا فرعون را پس زده بودند. اين شمار، بيش از ديگر سپاهيان عبادت مى كردند و مهرشان نسبت به موسى و هارون و نسل آن دو(عليهما السلام) فزون تر بود.

پس خداوند عزّوجل به موسى(عليه السلام) وحى فرستاد كه: اين نام را براى آنها در تورات ثبت كن كه من آنها را بدين نام ناميدم و اين نام را بديشان پيشكش دادم. موسى(عليه السلام) اين نام را براى آنها ثبت كرد، وانگاه خداوند عزّوجل اين نام را براى شما اندوخته كرد تا آن را به شما ارمغان كرد. اى ابو محمّد! آنها [كه اين سخن مى گويند]خير را پس زدند و شما شر را. مردم به گروهها و شاخه هاى گوناگون پخش شدند و شما در كنار خاندان پيامبرتان(صلى الله عليه وآله) منشعب شديد و به راهى رفتيد كه آنها، و كسى را گزيديد كه خداى براى شما گزيده است، و كسى را خواهان شديد كه خداى براى شما خواسته، پس بشارت و مژده باد شما را... تا پايان حديث» (كافى، ج 8، ص 28).

همان گونه كه خوانندگان مى يابند سياق اين روايت در ستايش شيعه است، امّا نويسنده از متن كاسته و بخشى از آن را نياورده، تا اين توهّم را براى خوانندگان پيش آورَد كه اين روايت در ذمّ شيعيان است نه در مدح ايشان، و اين خود دليل آشكارى است بر اينكه نويسنده در نقل سخنان امانتدار نيست، چنان كه با خود نيز صداقت نمىورزد و به آنچه ادّعا مى كند نمى رسد.

نويسنده شگفتىِ خود را از خيانت بسيارِ شيعيان كوفى در حق اهل بيت(عليهم السلام) و پيمان شكنى آنها بديشان و كشتن فرزندان پيامبر(صلى الله عليه وآله)و تاراج اموالشان بيان مى دارد و چنين مى پندارد كه اهل سنّت از اين همه مبرّا هستند.

در پاسخ او، چنان كه پيشتر نيز توضيح داديم، بايد گفت كه اهل كوفه اساساً شيعه نبوده اند، بلكه از كسانى بودند كه در آن روزگار سنّت را به خود بسته بودند. با آنكه نويسنده از عملكرد اهل كوفه نسبت به ديگر ائمّه(عليهم السلام) هيچ سخنى به ميان نمى آورَد، نمى دانيم اتّهام بدرفتارى آنها با همه ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) چه وجه و دليلى دارد؟! و نمى دانيم چرا نويسنده چشم از دشمنى امويان در حقّ اهل بيت(عليهم السلام)فرو مى بندد، با آنكه هر چه در كوفه پيش آمده به دستور امويان و گماشتگان آنان بوده است.

تنها كسى جنايتهاى بنى اميه با اهل بيت(عليهم السلام) را انكار مى كند كه خدا دل او را كور كرده بينايى چشم او ستانده وى را فرو گذاشته، مسخش كرده باشد.

قرطبى پس از نقل حديثى مى گويد: «اين وصيت و اين تأكيدِ استوار اقتضاى وجوب احترام به اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و نيكى بديشان و بزرگداشت آنها و مهرورزيدن بدانها را دارد; وجوبى همچون وجوب فرائض موكّدى كه هيچ كس را در سرپيچى از آن عذرى نيست. بگذريم كه همه آگاهيم اين جماعت از ويژگان پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)و پاره تن ايشان هستند. آنها ريشه پيامبرند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)از آنها برآمده و شاخه هاى او هستند كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله)رُسته اند، چنان كه خود فرمود:

«فاطمه، پاره تن من است»، و باز با وجود اين، بنى اميّه با در پيش گرفتن ناسازگارى و نافرمانى با اين حقوق سترگ به رويارويى برخاستند و خون اهل بيت ريختند و زنانشان را به بند كشيدند و كودكانشان را به اسارت گرفتند و خانه هايشان را ويران كردند و شرف و فضل ايشان را منكر شدند و دشنام و نفرين به آنها را روا شمردند و با وصيّت محمّد مصطفى(صلى الله عليه وآله) به مخالفت برخاستند و با در پيش گرفتن مقصود و خواستى جز آنچه پيامبر(صلى الله عليه وآله) خواهان آن بود به مقابله با او پرداختند، پس شرمشان باد آن گاه كه در پيش روى او خواهند ايستاد، و رسوايى از آنشان روزى كه بر حضرتش(صلى الله عليه وآله) عرضه مى شوند» (فيض القدير، ج 3، ص 14).

پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) همه اين رويدادها را از پيش خبر داده بود. حاكم نيشابورى در جلد 4، صفحه 487 المستدرك و نعيم بن حماد در صفحه 83 كتاب الفتن به نقل از ابوسعيد خدرى ـ رض ـ آورده اند كه گفته است: «پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: اهل بيت من پس از من، از امّتم طعم كشتار و آوارگى را خواهند چشيد. كينه توزترين ايشان نسبت به ما بنى اميه، بنى مغيره و بنى مخزوم هستند».

نويسنده مى پندارد شيعيان به شخصيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) خدشه وارد كرده اند. او در اثبات اين سخن به روايت كلينى در اصول كافى، (جلد 1، ص 237) به نقل از اميرالمؤمنين(عليه السلام) استشهاد مى كند كه: «عفير ـ خر پيامبر خدا ـ به پيامبر گفت:يا رسول اللّه! پدر و مادرم فداى تو باد، پدرم به نقل از پدرش و او به نقل از جدّش و او به نقل از پدرش آورده كه: وى در كشتى نوح همراه او بود، نوح سوى او رفت و دستى بر سرين او زد و گفت: از پشت اين حمار، حمارى پديد خواهد آمد كه سرور پيامبران و خاتم ايشان بر آن سوار خواهد شد. سپاس خداى را كه مرا همان خر گردانْد».

پاسخ او اين است كه روايت مذكور از آنجا كه مرسل است سندى ضعيف دارد، بگذريم كه نام سهل بن زياد آدمى در سلسله راويان است كه ـ چنان كه گفته آمد ـ موثّق بودن او ثابت نيست.

با چشمپوشى از سند روايت، هيچ مانعى ندارد خرى بر سبيل اعجاز سخن بگويد، چنان كه هدهد با سليمان سخن گفت.

اين سخنِ دراز گوش: «پدر و مادرم فداى تو باد» سخنى است در بردارنده احترام و بزرگداشت، خواه از انسان سر زند يا بر سبيل اعجاز از زبان حيوانى گفته آيد.

ابن اثير پس از بيان اينكه چرا خداوند سبحان را با «فدا» مخاطب مى سازند مى گويد: «كاربرد اين واژه براى خداوند متعال بر مجاز و استعاره حمل مى شود، زيرا كاربرد «فدا» براى كسى است كه به دشوارى گرفتار شده باشد و مقصود از آن در اينجا تعظيم و بزرگداشت مى باشد، چه، آدمى براى چيزى «فدا» مى دهد كه بزرگش بدارد، پس خود را قربانىِ او مى گردانَد» (النهاية فى غريب الحديث والاثر، ج 3، ص422).

امّا چرا اين خر سخن خود را از نياى چهارمش روايت مى كند با آنكه ميان نوح و پيامبر ما(صلى الله عليه وآله) هزاران سال فاصله است؟ پاسخ آن است كه اگر بر سبيل اعجاز باشد محلّ اشكال نخواهد بود، زيرا همان گونه كه عمر بسيارى از آدميان طولانى مى گردد مانعى ندارد كه عمر برخى از حيوانات نيز به درازا كشد.

از اين گذشته نظاير اين حديث در كتب اهل سنّت نيز وجود دارد. ابن كثير در بيان معجزات پيامبر(صلى الله عليه وآله) با سند خود از ابن منظور آورده كه مى گويد: «هنگامى كه خداوند در خيبر براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) گشايش پديد آورد از سهم پيغمبر بدو چهار جفت استر و چهار جفت شتر و ده اوقيه زر وسيم و يك خر سياه و يك زنبيل رسيد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) با خر سخن گفت و به او فرمود: نامت چيست؟ گفت: يزيد بن شهاب، خداوند از نسل من شصت حمار آورده كه بر هيچ يك جز پيامبر سوار نشده است و از اين نسل تنها من مانده ام و از پيامبران تنها تو مانده اى، من از تو انتظار داشتم بر من سوار شوى....»(البداية و النهايه، ج 6، ص 158).

شگفت آنكه نويسنده، اين حديث ضعيف را براى استدلال بر اينكه شيعيان از مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى كاهند آورده است، ولى از احاديث صحيحى چشم فرو بسته كه كتب اهل سنّت از آن آكنده است و پيامبر را عيب مى كند و سخن ناروا بدو نسبت مى دهد و صفاتى را به ايشان مى بندد كه سزاوار نيست.

يكى از همين احاديث دلالت بر آن دارد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى كسى خوراكى [گوشتى] آورْد كه در پاى بتها ذبح شده بود. بخارى به نقل از سالم آورده كه او از عبداللّه شنيده كه درباره پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) مى گفت كه: «روزى حضرت(صلى الله عليه وآله) زيد بن عمروبن نفيل را در پايين بَلْدَح ديدار كرد، و اين هنگامى بود كه هنوز به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) وحى نمى شد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)براى او سفره اى پهن كرد كه در آن قدرى گوشت بود. زيد از خوردن آن خوددارى كرد و گفت: من از گوشت قربانى بُتهايتان نمى خورم و از آنچه نام خداى بر آن برده نشده در كام نمى ريزم» (صحيح بخارى، ج 4، ص 1770).

حديث ديگرى از اين دست نقل مى كنند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) نابجا خشم مى گرفت و دشنام مى داد و نفرين مى فرستاد. مسلم و جز او از عايشه نقل مى كنند كه گفته: «دو مرد بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) وارد شدند و با پيامبر(صلى الله عليه وآله)سخنى گفتند كه من ندانستم درباره چيست. اين دو پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به خشم آوردند و پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن دو را نفرين فرستاد و به ايشان دشنام داد. چون آن دو مرد بيرون رفتند عرض كردم:

يا رسول اللّه! اين دو مرد از خير و خوبى بى بهره نبودند. پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: چرا اين سخن را مى گويى؟ عايشه گفت: تو بر آن دو نفرين فرستادى و دشنامشان دادى. پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: آيا از آنچه من با خدايم شرط بستم آگاهى ندارى؟ چنين شرط كردم كه: خدايا من هم بشر هستم، پس هر يك از مسلمانان را كه نفرين فرستادم يا دشنام دادم آن را موجب پاكى و پاداش او قرار ده» (صحيح مسلم، ج 3، ص 2007).

اگر بخواهيم تمامى اين گونه احاديث باطل را كه در كتب اهل سنّت آمده شماره كنيم سخن به درازا مى كشد و از موضوع كتاب بيرون خواهيم شد.

نويسنده روايت ديگرى را از امام رضا(عليه السلام) روايت مى كند كه در آن فرموده است: «پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به سبب كارى كه با زيد بن حارثه داشت سوى خانه او رفت و زن او زينب را ديد كه مشغول غسل است، پس فرمود: سبحان اللّه از اين آفريده» (عيون اخبارالرضا، ص 113).

پاسخ اين سخن نويسنده آن است كه سند اين حديث ضعيف است، زيرا در سند آن نام تميم بن عبداللّه بن تميم قرشى ديده مى شود كه نه تنها توثيق نشده، بلكه ابن غضايرى و علاّمه حلّى و ديگران او را تضعيف كرده اند. در اين سند نام پدر راوى مذكور نيز ديده مى شود كه در كتب رجال نامى از او به ميان نيامده است.

فرد ديگرى كه در سلسله سند اين حديث ديده مى شود على بن محمد بن جهم است كه شيخ صدوق پس از آوردن تمامى حديث درباره اومى گويد: «اين حديث غريبى است از طريق على بن محمد بن جهم كه نسبت به اهل بيت كينهودشمنى دارد» (عيون اخبار الرضا، ج2، ص182).

با چشمپوشى از سند حديث، در آن نيامده كه پيامبر به همسر زيد بن حارثه تمايل يافته يا تحت تأثير او قرار گرفته ـ چنان كه نويسنده ادّعا مى كند ـ و تنها هنگام ديدن او فرموده است: «سبحان اللّه از اين آفريده» و تسبيح، يكى از اذكار خداوند سبحان است كه به گوينده آن ثواب داده مى شود.

در اين حديث هيچ شاهدى ديده نمى شود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) زينب را برهنه ديده باشد، بلكه در حال غسل ديده است. بعيد است زينب، با تأكيدش بر حفظ و پاكدامنى خود، در مكانى برهنه غسل كند كه هر كس به خانه درآيد او را ببيند، بلكه در جايى به غسل مى پردازد كه از چشم همه به دور باشد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) بدون آنكه پيكر او را ببيند، دانست كه در حال غسل است و فرمود:

«سبحان اللّه از اين آفريده»; الهى كه منزّه است از آنكه فرزندى داشته باشد تا نيازمند غسل و نظافت باشد.

معنايى كه گفتيم در خود حديث آمده است. در حديث مى خوانيم: چون پيامبر(صلى الله عليه وآله) اورادر حال غسل ديد فرمود: پاك است خداى آفريننده تو از اينكه فرزندى داشته باشد تا به غسل و نظافت نيازش افتد.

در كتب اهل سنّت صريح تر از اين گفته آمده است. در آنجا آمده كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)زينب را سر برهنه ديد و از او خوشش آمد و خواست به ازدواجش درآورَد و او را بدون خطبه نكاح و بدون گواه به زنى گرفت.طبرانى و ديگران به نقل از زينب بنت جحش آورده اند كه گفته است: «زيد مرا طلاق داد و طلاق من قطعى شد و همين كه عدّه ام به پايان رسيد خود را در كنار پيامبر سر برهنه يافتم. با خود گفتم: اين كار خداست؟! پس گفتم: يا رسول اللّه مرا بدون خطبه و بدون گواه تزويج مى كنى؟ پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: خداى، ما را تزويج مى كند و جبرئيل گواه است» (مجمع الزوائد، ج 9، ص 247; المعجم الكبير طبرانى، ج 24، ص 40; السنن الكبرى، ج 7، ص 137).

طبرانى نيز به سند خود از ابوبكر بن سليمان بن ابى حثمه نقل مى كند كه: «پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به خانه زيد بن حارثه رفت و اجازه ورود خواست و زينب كه سر برهنه بود به ايشان اجازه داد و آستين خود بر سر نهاد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) از زيد پرسيد. زينب پاسخ داد: يا رسول اللّه! پيش پاى شما خانه را ترك كرد. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) برخاست و در حالى كه زير لب چيزى مى گفت رفت. زينب مى گويد: در پىِ او رفتم و شنيدم كه با خود مى گفت: «بزرگ است خدايى كه دلها را زير و زبر مى كند»، پيامبر اين سخن را مى گفت تا ناپديد شد» (المعجم الكبير طبرانى، ج 24، ص 44; مجمع الزوائد، ج 9، ص 247).

طبرى در تفسير اين سخن پروردگار به پيامبر خود كه از سرِ عتاب است مى گويد: «وَ» به يادآراى محمّد (اِذْ تَقُول لِلَّذى اَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْه) باهدايت (وَ اَنْعَمْتَ عليه) با آزادى، يعنى زيد بن حارثه، غلام رسول خدا(صلى الله عليه وآله) (اَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَك واتَّقِ اللّهَ)(13) و اين، چنان است كه چون پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)زينب بنت جحش را ديد از او خوشش آمد، در حالى كه زينب هنوز در اختيار غلام پيامبر بود. (تفسير طبرى، ج 22، ص
11ـ 10).

ابن جوزى مى گويد: چون پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را به زنىِ زيد داد زمانى نزد زيد بماند تا آنكه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) روزى به خانه زيد رفت و زينب را ديد. زينب زنى سفيد و زيبا و از كامل ترين زنان قريش بود. پس مهر او در دل پيمبر افتاد و با خود گفت: «بزرگ است خدايى كه دلها را زير و رو مى كند» (زادالمسير، ج 6، ص 209).

پس از اين همه روايات و سخنان زشت و نادرست كه خود در اين قضيه نقل كرده اند و گفته اند، آيا نويسنده حق دارد اين اتّهام را به شيعه وارد كند كه از مقام پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)مى كاهند؟

/ 22