تأثير عناصر بيگانه در پديد آمدن تشيّع - اف‍ش‍ای‌ ی‍ک‌ ت‍وطئ‍ه‌ پ‍اس‍خ‍ی‌ ب‍ه‌ ک‍ت‍اب‌ اه‍ل‌ ب‍ی‍ت‌ ع‍ل‍ی‍ه‍م‌ال‍س‍لام‌ از خ‍ود دف‍اع‌ م‍ی‌ک‍ن‍ن‍د نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اف‍ش‍ای‌ ی‍ک‌ ت‍وطئ‍ه‌ پ‍اس‍خ‍ی‌ ب‍ه‌ ک‍ت‍اب‌ اه‍ل‌ ب‍ی‍ت‌ ع‍ل‍ی‍ه‍م‌ال‍س‍لام‌ از خ‍ود دف‍اع‌ م‍ی‌ک‍ن‍ن‍د - نسخه متنی

ع‍ل‍ی‌ آل م‍ح‍س‍ن‌؛ م‍ت‍رج‍م:‌ ح‍م‍ی‍درض‍ا آژی‍ر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تأثير عناصر بيگانه در پديد آمدن تشيّع

نويسنده ادّعا مى كند كه وى نيز همچون شمارى ديگر دريافته است كه افرادى در وارد كردن عقايد باطل و انديشه هاى تباه به تشيّع نقش بسزا داشته اند.

پاسخ وى آن است كه دشمنان شيعه كوشيده اند مذهب اهل بيت(عليهم السلام)را مخدوش كنند و از همين رو احاديث باطلى را جعل كرده و به ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) نسبت داده اند، ولى امامان هدايت(عليهم السلام) شمارى از اين جاعلان را به شيعيان معرفى كرده اند و آنها را نفرين فرستاده اند و از ايشان تبرّى جسته اند و شيعيان را از آنها پرهيز داده اند. علماى اين مذهب (قدّس الله اسرارهم) اين احاديث را گردآورده و به پاكسازى آن همّت گماشته اند و موقعيت راويان را مشخّص ساخته و آنها را از يكديگر مجزّا كرده اند.

به خواست خدا خواننده ارجمند خواهد ديد كه نويسنده پاره اى احاديث ضعيف را آورده و احاديثى را كه سند صحيح دارند كنار نهاده است، آن هم دليلى جز اين ندارد كه اين دسته از احاديث دربردارندهخدشه به راويان بزرگ است، در حالى كه اگر نويسنده ـ چنان كه مى پندارد ـ مجتهد مى بود و چنان كه سزاوار است از انصاف بهره داشت، در سند اين احاديث مى نگريست و صحيح آن را بر مى گرفت و ضعيف آن را كنار مى نهاد.

نويسنده مى گويد: اينك نمونه هايى از كسانى كه خود را زير پوشش تشيّع پوشانده اند مى آوريم:

هشام بن حكم. احاديث او در صحاح ثمانيه [!!] و جز آن آمده است. اين هشام [بدين شكل آورده است] موجب زندانى شدن امام موسى كاظم گشت و آن گاه امام را به قتل رسانْد. در رجال كشى آمده است: «هشام بن حكم گمراه گمراه كننده است كه در ريختن خون ابوالحسن(عليه السلام)دست داشت» (صفحه 229).

پاسخ وى آن است كه پندار نويسنده كه شيعه نيز صحاح ثمانيه دارد بسيار شگفت است، زيرا اين سخن هيچ گوينده اى ندارد و نمى دانيم مقصود او از صحاح ثمانيه چيست؟
روايتى كه او مى آورَد گواهِ ستايش هشام بن حكم است نه نكوهش او و اينك متن روايت: موسى بن رقى به ابوالحسن ثانى(عليه السلام)عرض كرد: قربانت گردم از تو روايت كرد...(56). و ابواسد كه اين دو درباره هشام بن حكم از تو پرسش كرده اند و تو پاسخ داده اى: «گمراه گمراه كننده اى است كه در ريختن خون ابوالحسن(عليه السلام) دست داشته است»، سرورم درباره او چه مى گويى، آيا از وى طرفدارى كنيم؟ فرمود: آرى، و باز از امام پرسيد: به طور حتم و قطع از او طرفدارى كنيم؟
فرمود: آرى از او طرفدارى كنيد، آرى از او طرفدارى كنيد، اگر سخنى به تو مى گويم بى آنكه بخواهى بر او برترى يابى سخنم را به جاى آر، اينك برو و به آنها بگو: «امام مرا به طرفدارى از هشام بن حكم امر كرد». مشرقى در پيش روى ما و به گونه اى كه امام مى شنيد گفت: آيا بارها به شما نگفتم نظر امام درباره هشام بن حكم اين است.

حديث دلالت آشكار دارد كه امام(عليه السلام) از مردم خواست از هشام بن حكم طرفدارى كنند و به ديگران نيز خبر رسانند كه نظر امام درباره او چنين است، و اين بر خلاف سخن موسى بن صالح و ابواسد است، زيرا سخن اين دو فاقد ارزش و اعتبار است و امام(عليه السلام) آنچه را اين دو بدو نسبت داده اند ـ در روايت ديگرى به نقل از هشام بن ابراهيم ـ نفى مى كند و آية الله خويى در معجم، جلد 4، صفحه 90 آن را صحيح السند مى خوانَد و در آن آمده است كه:

«جعفر گفت: قربانت گردم صالح و ابواسد كه داماد على بن يقطين هستند از تو نقل مى كنند كه چيزى از سخن ما را به تو باز گفته اند و تو به آن دو فرموده اى: «شما را چه مى شود كه كلامتان به كفر ره مى بَرد»، وانگاه فرمود: اين سخن را من به آن دو نگفتم، آيا من اين سخن را گفتم؟ به خداى سوگند كه من به آن دو نگفتم. يونس مى گويد: قربانت شوم آنها گمان مى كنند ما كافريم... امام(عليه السلام) فرمود: آيا گمان مى كنى اگر كافر باشى و آنها تو را مؤمن مى خواندند سودى براى تو داشت؟ و اگر مؤمن باشى و آنها تو را زنديق بخوانند براى تو زيانى خواهد داشت؟» (اختيار معرفة الرجال، ج 2، ص789).

انكار امام در سخنى كه آن دو به ايشان نسبت داده اند دليل آن است كه اين دو به امام(عليه السلام) سخنى را نسبت داده اند كه نفرموده است، و از همين دست است سخنى را كه آن دو درباره هشام بن حكم به امام(عليه السلام)نسبت داده اند و نويسنده هم همين سخن را به عنوان سخن امام آورده است و همه حديث را نقل نكرده تا خواننده گمان كند حديث در نكوهش هشام بن حكم آمده نه در ستايش او. اينك به ميزان امانتدارى نويسنده در نقل سخن بنگريد!

نويسنده در طعن هشام روايت دومى را مى آورَد كه در آن چنين آمده است: «هشام به امام موسى كاظم(عليه السلام) عرض كرد: مرا سفارشى كن. امام(عليه السلام)فرمود: تو را سفارش مى كنم كه در ريختن خون من خدا را پروا كنى». (رجال كشى، ص 226).

راوى مى گويد: امام موسى كاظم(عليه السلام) از او خواست از سخن گفتن كناره گيرد و او يك ماه سخنى بر زبان نياورْد، ولى دوباره سخن گفتن را از سر گرفت حضرت(عليه السلام) بدو فرمود: «اى هشام! آيا از اينكه در ريختن خون مسلمانى شركت جويى شاد مى شوى؟ عرض كرد: خير. امام(عليه السلام)فرمود: پس چرا در ريختن خون من شركت مى جويى؟ يا سكوت پيشه كن يا من كشته خواهم شد. هشام سكوت نكرد تا آنكه كار امام(عليه السلام)بدان جا انجاميد» (رجال كشى، ص 231).

پاسخ نويسنده آن است كه اين روايت سندى ضعيف دارد، زيرا در سند آن نام جعفر بن معروف ديده مى شود كه در كتب رجالى توثيقنشده است، خواه يكى باشد يا چند تا، زيرا يا همان سمرقندى است كه ابن غضائرى او را در رجال خود، صفحه 47 تضعيف كرده يا كشى كه او هم توثيق نشده است. نيز در زنجيره راويان اين روايت نام اسماعيل بن زياد واسطى ديده مى شود كه ناشناخته است(57).

با ناديده گرفتن سند اين روايت، هرگز در آن نشانى ديده نمى شود كه هشام بن حكم در كشتن امام موسى بن جعفر(عليه السلام)دست داشته است، زيرا امام(عليه السلام) او را از گفتگو با مخالفان آن روزگار بر حذر مى دارد و هشام يك ماه سخن نمى گويد و دوباره مناظراتش را از سر مى گيرد تا آنكه براى امام(عليه السلام) آن پيش آمد كه آمد و ظاهر روايت دلالت بر آن ندارد كه هشام در آنچه براى امام پيش آمد دست داشته، چنان كه آشكار است و از رفتار امام(عليه السلام) نيز دانسته مى شود.

نويسنده در طعن هشام روايت محمّد بن فرج رخجى را آورده كه گفته است: به امام ابوالحسن(عليه السلام) نامه اى نوشتم و از او درباره سخن هشام بن حكم پيرامون جسم، و سخن هشام بن سالم ـ جواليقى ـ پيرامون صورت، جويا شدم. امام(عليه السلام)پاسخ نوشت: سرگردانىِ سرگردان را رها كن و از شيطان به خداى پناه بر، سخن آن نيست كه دو هشام مى گويند (اصول كافى، ج 1، ص 105).

پاسخ وى آن است كه سند اين روايت ضعيف مى باشد، زيرا مرفوع است و كلينى(رحمه الله) مى گويد: «على بن محمد به طريق رفع از محمّد بن فرج رخجى نقل مى كند» و محمّد بن فرج از ياران امام رضا و امام جواد و امام هادى(عليهم السلام) است، و على بن محمّد كه كلينى از او روايت بسيار نقل كرده همان على بن محمّد بن عبدالله بن بندارِ ثقه است كه او، به سبب دورى طبقه، از محمد بن فرج رخجى حديث نقل نمى كند.

با چشمپوشى از سند روايت، اين روايت ناگزير بايد بر وجوه صحيح حمل شود تا با آنچه از امام صادق و امام كاظم(عليهما السلام)ثابت است تعارض نيابد، زيرا اين دو امام، هشام بن حكم را بزرگ مى داشتند و هر دو او را بر شيوخ يارانشان مقدّم مى داشتند. پس حديث بر اين مقصود حمل مى شود كه: آن چيزى كه تو از تجسيم مى فهمى دو هشام به آن قائل نيستند، يا به خيال تو، آنچه دو هشام قائل هستند، صحيح نيست و نظاير آن.

نويسنده روايتى را نيز از ابراهيم بن محمّد خزاز و محمّد بن حسين آورده كه گفته اند: بر امام رضا(عليه السلام) وارد شديم و به ايشان گفتيم كه روايت مى شود محمّد خدا را در شكل جوانى به اندام ديده كه سى سال از عمر او مى گذرد و پايش سبز بود. ما گفتيم: «هشام بن سالم و صاحب طاق و ميثمى مى گويند: او (خداوند) تا ناف ميان تهى و بقيه اش، پُر است» (اصول كافى، ج 1، ص 101; بحارالانوار، ج 4، ص 40).

پاسخ به نويسنده چنين است كه اين روايت نيز سندى ضعيف دارد، زيرا در اين سند نام ابراهيم بن محمّد خزاز ديده مى شود كه در كتب رجال نيامده است، چنان كه نام بكر بن صالح رازى ضبّى آمده كه ضعيف است و نجاشى و ابن غضائرى هر دو او را ضعيف شمرده اند و پيشتر از وضع و حال او سخن به ميان آمد، و نيز نام حسين بن حسن ديده مى شود كه همان ابن برد دينورى است كه او هم مهمل است.

با چشمپوشى از سند روايت، هر دو راوى اعتقاد به تجسيم را به هشام بن سالم و مؤمن طاق و ميثمى نسبت داده اند و امام(عليه السلام) متعرّض بيان بطلان اين اعتقاد شده نه صحّت يا عدم صحّت اين نسبت بديشان، و اين خود نشانگر تكذيب اين نسبت به آنهاست وگرنه امام(عليه السلام) آن گونه كه عادت ايشان در نكوهش مبطلان و هشدار از گمراهيشان بود آنان را نيز مى نكوهيد.

راوى دومى كه نويسنده در كتاب خود او را مخدوش مى كند زرارة بن اعين است. وى مى گويد: شيخ طوسى گفته است: «زراره از خاندانى نصرانى بود و نياى او سنسن، يا به قولى سبسن ترسايى مسيحى بوده است و پدرش برده اى رومى بوده از آنِ مردى بنى شيبانى» (الفهرست، ص 104).

پاسخ وى آن است كه نويسنده سخن شيخ طوسى(قدس سره) را تحريف كرده است و اينك متن كلام او:

وى مى گويد: «زرارة بن اعين، عبدربّه نام داشت و ابوحسن، كنيه و زراره لقب او بود. اعين بن سنسن برده اى رومى از آنِ مردى بنى شيبانى بود كه قرآن آموخت و انگاه سرورش او را آزاد كرد و به وى پيشنهاد داد به تبار او در آيد ولى اعين نپذيرفت و گفت: مرا بر آنچه دوست مى دارم بدار...» (الفهرست، ص 133).

شيخ(رحمه الله)نگفته است كه خاندان زراره مسيحى بوده است و آموختن پدرش قرآن را و اينكه سرورش از او خواسته تا به تبار او در آيد، خود دليل آن است كه وى مسلمان بوده، و معلوم نيست كه مادر زراره مسيحى بوده باشد. آرى، نياى او ترسايى مسيحى در سرزمين شام بوده، ولى اين بدان مفهوم نيست كه خانواده اى كه زراره در آن رشد كرده نيز مسيحى بوده باشد.

بدون ترديد اين نكته به زراره پس از اسلام آوردن پدرش و رشد او در دامان اسلام زيانى وارد نمى كند، زيرا اسلام آنچه را پيش از خود بوده مى زدايد. بيشتر صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) ـ از جمله ابوبكر، عمر و عثمان ـ هم به روزگار جاهلى بت پرست بوده اند و برخى يهودى و نصارا بوده اند; با اين حال اهل سنّت، به عدالت آنها حكم مى كنند و اسلامشان را نيكو مى دانند، بلكه معتقدند ايشان امينان خدا در حلال و حرام اويند و اين را انكار نشدنى مى دانند.

اگر نويسنده پذيرش روايت زراره را ـ با آنكه ثابت نشده او و پدرش مسيحى بوده اند، اگر چه نيايش ترسا بوده ـ گران مى شمرد، پس چرا پذيرش روايات عبدالله بن سلام و تميم دارى و وهب بن منبّه و كعب الاحبار و ديگرانى را گران نمى شمرد كه در اصل يهودى بوده اند؟
اگر خاندانِ مسيحى زراره از او مى كاهد، چرا خاندان ابوحنيفه كه آنها نيز مسيحى بوده اند از بهاى ابوحنيفه نمى كاهند. خطيب بغدادى در تاريخ بغداد به نقل از محبوب بن موسى آورده كه گفته است: از ابن اسباط شنيدم كه مى گويد: ابوحنيفه از پدرى مسيحى زاده شد.

و به نقل از ساجى آمده كه گفته است: از محمّد بن معاويه زيادى شنيدم كه مى گفت: از ابوجعفر شنيدم كه مى گفت: نام ابوحنيفه عتيك بن زوطره بوده و سپس خود را نعمان ناميد و پدرش را ثابت خوانْد.

از محمّد بن ايوب ذارع آمده است كه گفت: «از يزيد بن زريع شنيدم كه مى گفت: ابوحنيفه نبطى بوده است» (تاريخ بغداد، ج 13، ص 324 و 325).

نويسنده مى گويد: زراره مى گويد: «به خدا اگر آنچه را از امام صادق(عليه السلام)شنيدم بازگويم ذكور مردان بر چوب باد مى كنند» (رجال كشى، ص 123).

او در حاشيه همين جا مى گويد: اين اتهامى است به امام جعفر صادق و مقصود او آن است كه امام صادق درباره مسائلى شرم آور با او سخن گفته كه شهوت مردان را چنان بر مى انگيزد كه هنگام شنيدن آن خويشتن دارى نتوانند، مگر آنكه شهوت خود را ـ اگر چه بر چوبى ـ فرو ريزند.

پاسخ وى آن است كه با چشمپوشى از سند اين حديث، مقصود از اين سخن آن است كه «ذكور مردان بر چوب باد مى كنند»، يعنى ذكور مردان ـ به مفهوم مردانِ قوى ـ از باب اضافه صفت به موصوف، بر چوب باد مى كنند; يعنى به صلاّبه كشيده مى شوند و رها مى گردند تا بدنشان باد كند.

اين مفهوم، همان است كه سيّد بن طاووس نيز آن را آورده. او مى گويد: شايد مفهوم اين سخن حضرت «ذكور مردان بر چوب بلند مى شود» آن است كه آنها را به صلاّبه اى از چوب كشيده بودند (اقبال الاعمال، ص 225 و 226).

مجلسى(قدس سره) در بحار سخن او را نيكو مى شمرد آنجا كه مى گويد: اينك مى گويم: براساس آنچه سيّد بن طاووس(رحمه الله) آورده اضافه ذكور به رجال براى مبالغه است در وصف رجوليت و ستبرى كه لازمه آن است و پرداختن به امور خير و سستى نورزيدن در آن.

او آن گاه وجوه ديگرى مى آورَد و مى گويد: مقبول ترين وجه همان است كه سيّدبن طاووس(رحمه الله) آورده است» (بحارالانوار، ج 101، ص 95).

از اين سخن آشكار مى شود كه آنچه نويسنده از حديث زراره آورده مفهومى ندارد، زيرا بر آوردن شهوت بر چوب معنى ندارد، بلكه مفهوم سخن زراره آن است كه اگر آنچه را از امام صادق(عليه السلام) شنيده ام براى شما بازگويم موجب مى شود مردان سرسخت به چارچوب كشيده شوند، زيرا اين اخبار ميان مخالفان انتشار مى يابد و امكان پوشيده داشتن آن در ميان نيست.

نويسنده از رواياتى كه شخصيت زراره را مخدوش مى كند روايتى را نيز از ابن مسكان مى آورَد كه گفته: از زراره شنيدم كه مى گفت: «خداى بر ابوجعفر رحمت آورَد كه در قلب از جعفر گلايه اى دارم» گفتم: چه چيز زراره را به اين واداشته است؟ گفت: «اينكه امام صادق(عليه السلام) از رسواييهاى او پرده برداشت» (كشى، ص 131).

پاسخ وى آن است كه اين روايت سندى ضعيف دارد، زيرا در آن نام جبرئيل بن احمد فاريابى ديده مى شود كه در كتب رجالى وثوق او ثابت نشده است.

نويسنده مى گويد: به همين سبب امام صادق(عليه السلام) فرموده است: «خداى، زراره را لعنت كند» (ص 133)، نيز مى گويد: امام صادق(عليه السلام)فرموده: «خدا لعنت كند بريد را وزراره را» (ص 134).

پاسخ به نويسنده اين است كه به زودى به خواست خدا چگونگى اين «لعنت» را بيان خواهيم داشت، و اينكه لعنتِ مذكور از ترس جان زراره و تقيه بر او از زبان امام(عليه السلام) جارى شده است، پس درنگى بايد.

نويسنده روايت ديگرى را در طعن زراره به نقل از امام صادق(عليه السلام)مى آورَد كه فرموده است: بارخدايا! اگر جهنم جز سكرجه(58) نباشد آن را چنان بگستر كه خاندان اعين بن سنسن را در بر گيرد (ص 133).

پاسخ وى آن است كه اين خبر نيز سندى ضعيف دارد، زيرا در سند آن محمّد بن بحر كرمانى رهنى ترماشيرى ديده مى شود كه به غلو موصوف است(59)، و نيز ابوعبّاس محاربى جزرى كه او هم در كتب رجالى، مهمل است، و فضيل رسان كه او هم توثيق نشده است.

اين در حالى است كه كشى(رحمه الله) به اين حديث، چنين تكمله مى زند: «اين محمّد بن بحر، غالى است و فضاله از رجال يعقوب نيست و در اين حديث افزايش ديده مى شود چندان كه از شكل خود دگرگونى پذيرفته است» (رجال كشى، ج 1، ص 363).

نويسنده همچنين مى گويد: زراره نمى ميرد مگر سرگردان و ملعون (ص 134).

پاسخ او اين است كه حديث مذكور نيز سندى ضعيف دارد، زيرا در اين سند نام جبرئيل بن احمد يا همان فاريابى ديده مى شود كه همان گونه كه گفته آمد، موثّق شمرده نشده است.

نويسنده همچنين روايتى را از امام صادق(عليه السلام) مى آورَد كه فرموده است: به خداى سوگند اين زرارة بن اعين از كسانى است كه خداوند در كتاب گرانسنگ خود چنين توصيفشان كرده است: (وَقَدِمْنا إلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَل فَجَعَلْناهُ هباءً مَنْثُوراً)(60) (رجال كشى، ص 136).

پاسخ به نويسنده چنين است كه اين روايت نيز سندى ضعيف دارد، زيرا مرسل است و در سند آن نام جبرئيل بن احمد ديده مى شود كه پيشتر پيرامون او سخن گفته شد. نيز نام على بن اشيم در آن است كه همان على بن احمد بن اشيم است كه موثّق شمرده نشده و شيخ طوسى صراحتاً او را مجهول مى خوانَد و شمارى از علماى ما او را ضعيف شمرده اند(61).

موسى بن جعفر نيز در كتب رجالى توثيق نشده و او در شمار جماعتى است كه هيچ يك از آنها موثّق شمرده نشده است.

نويسنده روايت ديگرى نيز مى آورَد كه چنين است: «به گروهى ايمان عاريه داده مى شود و انگاه از ايمان جدا مى شوند و در روز رستخيز آنها را «عاريه ايها» مى نامند، هان كه زرارة بن اعين نيز از آنهاست» (ص 141).

پاسخ وى آن است كه اين روايت نيز سندى ضعيف دارد و آغازآن مرسل است و در سند آن نام محمد بن على حداد ديده مى شود كه در كتب رجالى توثيق نشده است. نيز نام مسعدة بن صدقه بهچشم مى خورد كه خالى از سخن نيست، و سيّد بن طاووس(رحمه الله) درتحرير طاووسى، صفحه 128 او را در مذهب، عامى (سنّى) معرفىمى كند.

از ديگر روايات اين سخن اوست: اگر بيمار شد به عيادت او مرو و اگر مُرد پيكرش را تشييع مكن. با شگفتى به امام(عليه السلام)عرض كردند: درباره زراره چنين مى گويى؟ فرمود: آرى، زراره از يهود و نصارا ـ كه خدا را ارغنون سوم مى دانند ـ بدتر است. خداوند زراره را واژگون كرده است.

پاسخ وى آن است كه اين روايت مرسل است، زيرا رجال على بن حكم شناخته نيستند كيانند؟
و اين فرموده امام «خداوند زراره را واژگون كرده» جزء اين حديث نيست، بلكه بخشى از حديث ديگرى است كه در آن چنين آمده است: «گناه من چيست كه خدا قلب زراره را واژگون كرده چنان كه اين كنيز اين قُمقمه را واژگون كرده است».

اين روايت نيز ضعيف است و در سند آن نام يوسف بن سخت ديده مى شود كه پيشتر گفتيم ضعيف است، و نيز محمّد بن جمهور كه او نيزضعيف است» (رجال نجاشى، ج 2، ص 225).

از ديگر رواياتى كه نويسنده مى آورد يكى هم اين است: «زراره در امامت من دو دل بوده، من از خدا خواستم او را به من ببخشد». (ص 138).

پاسخ به نويسنده اين است كه سند اين روايت هم ضعيف است، زيرا در زنجيره سند آن نام حسن بن على بن موسى و ابويحيى ضرير ديده مى شوند كه هر دو مجهول هستند، و نيز احمد بن هلال يا همان عبرتائى كه او نيز بسيار ضعيف است(62)، چنان كه نام درست بن ابى منصور ديده مى شود كه واقفى است و موثّق شمرده نشده است(63).

اين در صورتى است كه در اين روايت نه تنها نكوهشى براى زراره ديده نمى شود، بلكه بر عكس، براساس درونمايه اين روايت، زراره در امامت امام موسى بن جعفر ترديد كرده بود و امام(عليه السلام) از خدا خواست او را ببخشد و خدا او را به امام بخشيد و زراره به امامت او باور يافت.

حاصلِ آنچه گفته آمد اينكه همه اخبارى كه نويسنده بر مقصود خود بدانها استدلال كرد از نظر سند ضعيف هستند به علاوه ناسازگارى با روايات صحيح ديگر كه ستايشگر زراره مى باشند.

يكى از آنها صحيحه جميل بن دراج است كه مى گويد: «از امام صادق(عليه السلام) شنيدم كه مى گفت: فروتنان را به بهشت بشارت ده: بُرَيد بن معاويه عجلى، ابوبصير ليث بن بخترى مرادى، محمد بن مسلم و زراره كه چهار تن از مردان اصيلى هستند كه در حلال و حرام خدا امين اويند و اگر اين چهار تن نبودند آثار نبوّت از ميان مى رفت و محو مى شد» (اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 398).

و صحيحه سليمان بن خالد كه مى گويد: از امام صادق(عليه السلام) شنيدم كه مى فرمود: جز زراره و ابوبصير ليث مرادى و محمّد بن مسلم و بُرَيد بن معاويه عجلى كسى ياد ما و احاديث پدر ما(عليه السلام) را زنده نمى دارد، و اگر اينها نبودند كسى نمى توانست آنها را استنباط كند. اينان پاسداران دين و امينان پدرم(عليه السلام) در حلال و حرام خدايند و ايشان اند سبقت جويندگان به سوى ما در دنيا و در آخرت.

بگذريم برخى از رواياتِ ديگر حاكى از آن است كه آنچه از امام صادق(عليه السلام) در نكوهش زراره و ديگر راويان بزرگ رسيده به سبب حفظ جان ايشان بوده تا نگاه سلاطين ستم بديشان توجّه نيابد و در پى آن آزار و آسيبى به ايشان نرسد.

يكى ديگر از اين روايات صحيحه عبدالله بن زراره است كه گفته: «امام صادق(عليه السلام) به من فرمود: از سوى من به پدرت سلام برسان و به او بگو اگر من عيب تو مى گويم در حقيقت از تو دفاع مى كنم. مردم و دشمنان به سوى كسى شتابان اند كه ما او را به خود نزديك داشته ايم و جايگاهش را ستوده ايم، تا مگر به كسى كه او را دوست مى داريم و به خويش نزديك كرده ايم آزارى رسانند و آهنگ او مى كنند، زيرا دوستش داريم و به ما نزديك است و مى خواهند بر او آسيب رسانند و خونش بريزند و هر كه را از او عيبجويى كنيم مى ستايند. من عيب تو مى گويم، زيرا تو [به نزديكى ]و گرايش به ما آوازه يافته اى» (اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 349).

احاديث رسيده در ستايش و پاكى زراره بسيار است و آنچه گفته آمد كافى است.

راوى سومى كه نويسنده او را مخدوش مى كند ابوبصير ليث بن بخترى است.

نويسنده مى گويد: اين ابوبصير بر امام موسى كاظم(عليه السلام) جسارت كرد، و اين هنگامى بود از امام(عليه السلام) درباره مردى پرسش كردند كه ناآگاهانه با زنى شوهردار ازدواج كرده است. امام(عليه السلام) فرمود: «زن سنگسار مى شود و بر مرد اگر نمى دانسته حرجى نيست»... پس ابوبصير مرادى بر سينه خود زد و آن را خاراند و گفت: گمان مى كنم دانش سرور ما كمال نيافته» (رجال كشى، ص 154) اين بدان مفهوم است كه وى امام موسى كاظم را به كاهش دانش متّهم مى كند.

پاسخ وى آن است كه اين روايت سندى ضعيف دارد.

آية الله خويى مى گويد: «اين روايت، ضعيف است، زيرا در سند آن نام على بن محمّد آمده كه موثّق نيست و نيز نام محمّد بن احمد كه مجهول مى باشد و محمّد بن حسن كه از صفوان نقل حديث مى كند كه او [محمّد ]نيز موثّق نيست» (معجم الرجال، ج 14، ص 149).

نويسنده مى گويد: «روزى ابن ابى اليعفور [به همين شكل آمده است ]و ابوبصير از دنيا مى گفتند. ابوبصير گفت: اگر اين سرور شما به دنيا دست يابد همه آن را براى خود مى گزيند. اين را گفت و چرتش گرفت. پس سگى بيامد وخواست تا بر ابوبصير بول كند. حماد بن عثمانبرخاست تا سگ را برانَد. ابن ابى يعفور به او گفت: رهايش كن. پس سگ نزديك ابوبصير آمد و در گوش او بول كرد» (رجال كشى، ص154).

/ 22