اف‍ش‍ای‌ ی‍ک‌ ت‍وطئ‍ه‌ پ‍اس‍خ‍ی‌ ب‍ه‌ ک‍ت‍اب‌ اه‍ل‌ ب‍ی‍ت‌ ع‍ل‍ی‍ه‍م‌ال‍س‍لام‌ از خ‍ود دف‍اع‌ م‍ی‌ک‍ن‍ن‍د نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اف‍ش‍ای‌ ی‍ک‌ ت‍وطئ‍ه‌ پ‍اس‍خ‍ی‌ ب‍ه‌ ک‍ت‍اب‌ اه‍ل‌ ب‍ی‍ت‌ ع‍ل‍ی‍ه‍م‌ال‍س‍لام‌ از خ‍ود دف‍اع‌ م‍ی‌ک‍ن‍ن‍د - نسخه متنی

ع‍ل‍ی‌ آل م‍ح‍س‍ن‌؛ م‍ت‍رج‍م:‌ ح‍م‍ی‍درض‍ا آژی‍ر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

كلام شيخ بسيار روشن است و مقصود او احاديث متعارض و مختلفى است كه در هر دو كتاب يادشده آورده است و مقصود او بيان شمار كلّ احاديث دو كتابش نبوده ـ چنان كه كاملاً روشن است ـ، زيرا بسيارى از احاديث تهذيب و استبصار، همان گونه كه نيازى به توضيح ندارد، اصلاً با يكديگر تعارض ندارند.

نويسنده مى گويد: به همين سبب سيدهاشم معروف الحسنى گفته است: «جاعلان شيعه همراه دشمنان ائمّه(عليهم السلام) شمار بسيارى از اين گونه احاديث را از زبان ائمّه هدايتگر جعل كرده اند». هاشم همچنين مى گويد: «پس از كندو كاو در احاديث پراكنده در مجموعه هاى حديثى همچون كافى، وافى و جز آن دو در مى يابيم كه غالباً و حاقدان ائمّه هدايتگر بابى از ابواب را رها نكرده اند مگر آنكه براى به فساد كشيدن احاديث ائمّه و بد نام كردن ايشان بدان نفوذ كرده اند» (الموضوعات، ص 165 و 253).

پاسخ وى آن است كه روشن است علماى شيعه به صحت همه احاديث كافى، وافى و ديگر مجموعه هاى حديثى قائل نيستند و باور بر آن دارند كه اين احاديث از حديثهاى ضعيف يا جعلى بر كنار نيستند و اين مقوله اى چالش ناپذير است، ولى موجب نمى شود [ادعاى] ساقط شدن همه اين كتب از اعتبار و حجيّت صحيح دانسته شود. خداوند به علما پاداش خير دهد كه اين احاديث را پاك و تنقيح كردند و صحيح را از ضعيف بازشناختند و درست را از نادرست جدا كردند. وضع و حال اين گونه كتب، وضع و حال بيشتر كتابهاى اهل سنّت است كه صحيح و ضعيف ودروغ وجعلى را دركنار هم گردآورده است، ولى بودن احاديث جعلى در آنها مانع از پرداختن به احاديث صحيح و معتبر آن نمى شود.

نويسنده مى گويد: شيخ طوسى در مقدّمه تهذيب به اين نكته اعتراف مى كند و مى گويد: «يكى از دوستان درباره احاديث اصحاب ما و اختلاف و ناسازگارى و منافات و تضاد آنها با من سخن مى گفت و اظهار مى داشت كه شايد بتوان ادّعا كرد حديثى نيست مگر آنكه ضدّ آن نيز ديده مى شود، و حديثى بى گزند نمى مانَد مگر آنكه در مقابل آن حديثى هست كه آن را نفى مى كند تا آنجا كه موجب شده مخالفانمان همين را مايه بزرگ ترين طعن بر مذهب ما قرار دهند». به رغم تأكيد شيخ طوسى در پاسداشت كتابش باز هم اين كتاب ـ چنان كه مى بينيد ـ در معرض تحريف قرار گرفت.

پاسخ به نويسنده اين است كه اختلاف و ناسازگارى ميان احاديث، امرى است كه انكار و كشمكش نمى پذيرد و احاديث ناهمگون در كتب شيعيان و سنّيان بسيار است و كافى است به كتاب بداية المجتهد و نهاية المقتصد ابن رشد نظرى بيفكنيم تا با ميزان ناهمگونى احاديث اهل سنّت و در پى آن ناسازگارى فتاواى ايشان آشنا شويم.

فراوانى احاديث ناهمگون در كتب دو فرقه، زيانبار نيست، زيرا يك فقيه مى تواند حديث صحيح را از ضعيف و درست را از نادرست باز شناسد، چنان كه مى تواند احاديث معتبر را در پرتو اسناد و دلالتهاى ترجيحى بر يكديگر برترى دهد و حديث راجح را گرفته حديث مرجوح را كنار نهد.

نويسنده مى گويد: در ديدارم از هند با سيد دلدار على ملاقات كردم و او يك نسخه از كتاب خود را با عنوان اساس الاصول به من هديه داد. در صفحه 51 اين كتاب آمده است: «احاديث به جا مانده از ائمّه تا آنجا ناسازگارى دارد كه شايد بتوان گفت حديثى يافت نمى شود مگر آنكه در برابر، حديث ديگرى آن را نفى مى كند، و خبرى در دست نيست مگر آنكه در ازاى آن ضدّش نيز يافت مى شود»، و همين شمار بسيارى را واداشته است كه مذهب شيعه را كنار نهند.

پاسخ وى آن است كه چنين حكايتى حكايت همان كفش دوزكى است كه پشت شتر را در هم شكست و دروغى است عريان كه به هيچ وجه نمى توان آن را توجيه كرد، زيرا نويسنده غافل مانده كه سيد دلدار على هنگام نوشتن كتاب او للّه ثمّ للتاريخ صدو پنجاه و هشت سال بوده كه نقاب در چهره خاك كشيده.

پژوهشگر بزرگ شيخ آقابزرگ طهرانى مى گويد: «اساس الاصول فى الرّد على الفوائد المدنية الاسترابادية اثر علاّمه سيددلدار على بن محمّد معين نقوى نصيرآبادى لكهنويى است كه از آية الله بحرالعلوم اجازه داشته و در سال 1235 هجرى درگذشته است» (الذريعة إلى تصانيف الشيعه، ج 2، ص 4).

بر اين اساس، اگر فرض كنيم نويسنده در سال وفات سيد دلدار او را ديده باشد پسرى پانزده ساله بوده و عمر نويسنده هنگام نوشتن كتاب للّه ثمّ للتاريخ 200 سال بوده است، در حالى كه نويسنده پيشتر تصريح كرده احمد صافى نجفى شاعر حدود سى سال از او بزرگ تر بوده و صافى نجفى در سال 1314 هجرى زاده شده است. بر اين اساس نويسنده در سال 1344 هجرى زاده شده است و در سال 1420 هجرى 76 سال از عمر او مى گذشته است. چه تفاوت فراوانى است در كلام او كه از غير قابل اعتماد بودن او خبر مى دهد و همين كافى است كه همه حكايتهاى او در كتابش ـ كه ادّعاى ديدن آنها را كرده ـ بى اعتبار باشد و به همين سبب ما از بازگفت بيشتر آنها در اين كتاب روى تافتيم.

امّا درباره اين سخن او كه: «و همين شمار بسيارى را واداشته است كه مذهب شيعه را كنار نهند» بايد گفت تاكنون نشنيده ايم شخصيّت معروفى مذهب شيعه را كنار نهد و به اهل سنّت بگرايد، حتّى خود نويسنده شخصيّتى ناشناس است و شايد همين مصيبت كه به اهل سنّت وارد آمده، نويسنده را واداشته تا با آفريدنِ شخصيّتى به نام سيدحسين موسوى درصدد فريب دادن غافلان اهل سنّت برآيد كه عالمى شيعى سنّى گشته است. بر خلاف آنچه نويسنده گفته كسانى كه تسنّن را كنار مى نهند بسيار فراوان اند.

شيخ هشام آل قطيطِ شيعى كتابى را در سه جلد با عنوان المتحولّون: حقائق و وثائق نوشته و در آن شرح حال دهها تن از دانشمندان و انديشمندانى را كه به شيعه گرويده اند آورده است. آنها كتابهايى نگاشته اند و در آنها از عواملى سخن به ميان آورده اند كه ايشان را واداشته مذاهب خود را كنار نهند و به شيعه اماميه بگروند; افرادى همچون شيخ محمّد مرعى انطاكى حلبى و برادرش شيخ محمّد امين، دكتر محمّد تيجانى سماوى تونسى، استاد مروان خليفات، وكيل احمد حسين يعقوب اردنى، شيخ معتصم سيداحمد سودانى، سيد ادريس حسينى مغربى، استاد صائب عبدالحميد عراقى، نويسنده مصرى صالح وردانى و دكتر سعيد ايوب و بسيارى ديگر.

نويسنده ادّعا مى كند امام دوازدهم را عناصر بيگانه آفريده اند و حكم مى كند كه اين امام نه حقيقت دارد و نه وجود فيزيكى. او مى گويد: چگونه چنين كسى مى تواند باشد در حالى كه كتب معتبر ما تصريح دارند كه امام حسن عسكرى(عليه السلام)ـ امام يازدهم ـ در حالى رحلت كرد كه فرزندى نداشت و هنگام مرگش به همه زنان و كنيزان او نگريستند و حتى يكى از آنها را حامله يا داراى فرزند نيافتند و مى توانيد در اين باره به كتاب الغيبه طوسى، صفحه 74 و ارشاد شيخ مفيد، صفحه 354 و اعلام الورى از فضل طبرسى، صفحه 380 و المقالات والفرق اشعرى قمى، صفحه 102 بنگريد.

پاسخ وى آن است كه اين از دروغهاى شگفت است، زيرا شيخ طوسى(قدس سره) در كتاب الغيبه با دلايل بسيار ولادت امام مهدى را اثبات كرده مى گويد:

«طرق خبر ولادت فرزند امام حسن عسكرى(عليه السلام) آن قدر فراوان است كه كتب انساب نمى توانند آن را ثبت كنند و ما به خواست خدا از اين پس گوشه اى از آن را يادآور خواهيم شد» (الغيبه، ص 74).

امّا شيخ مفيد(قدس سره) در كتاب ارشاد بر امامت امام مهدى(عليه السلام) پس از پدرش امام حسن عسكرى(عليه السلام) تصريح دارد و مى گويد: «امامِ پس از ابومحمّد(عليه السلام)پسر اوست كه نام و كنيه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را دارد و پدرش جز او نه در ظاهر و نه در باطن فرزندى به يادگار نگذارْد، و اين فرزند بر اساس آنچه گفته آمد غايب و پوشيده است و مولد او شب نيمه شعبان سال 255 هجرى بوده است و مادرش ام ولدى بوده كه نرجس ناميده مى شده» (ارشاد، ص 346).

شيخ طبرسى نيز در اعلام الورى فصلهايى را در شرح حال امام مهدى(عليه السلام) گشوده است و فصلى را به نام، كنيه و لقب ايشان و فصل ديگرى را درباره مولد و نام مادرش و فصل سومى را به كسانى كه او را ديده اند و فصلى را به ذكر دلايل اثبات غيبت او و صحت امامتش و فصلى ديگر را به ذكر نام كسانى كه او و راهنماهاى او را ديده اند و نيز كسانى كه توقيعات حضرت به آنها مى رسيده اختصاص داده و به همين ترتيب تا پايان آنچه بر بطلان امورى دلالت دارد كه كاتب در نفى ولادت حضرت به ايشان نسبت مى دهد.

چكيده سخن آنكه اگر كسى به يكى از علماى معروف ما اعتقاد به عدم ولادت امام مهدى(عليه السلام) را نسبت دهد دروغ پردازى است افترا زنند و بى شرم، زيرا سخنان ايشان معروف است و كتبشان پرآوازه.

نويسنده ادّعا مى كند: برادر فاضل سيد [به همين شكل آمده است ]احمد كاتب در مسأله نوّاب امام دوازدهم تحقيق كرده و ثابت نموده آنها جماعتى دجّال بوده اند كه ادّعاى نيابت كرده اند تا به اموال خمس مورد نظر دست يابند و پولهايى را كه مردم در مرقد [به همين شكل آمده ]مى اندازند يا تبرعاتى را كه در سرداب مى اندازند به خود اختصاص دهند.

پاسخ نويسنده اين است كه تمام سخنان احمد كاتب مردود است و اگر بخواهيد مى توانيد به كتاب دفاع عن التشيّع اثر سيد نذير حسنى و كتاب متاهات فى مدينه الضباب و كتاب الرّد على شبهات احمد كاتب اثر سيدسامى بدرى و ديگر كتبى رجوع كنيد كه در ردّ بر او نگاشته شده است.

امّا در باره نوّاب اربعه احمد كاتب هيچ دليلى در نفى نيابت آنها نياورده است، بلكه انكار مى كند دليلى با خود داشته باشد كه معتمد بودن سفيران چهارگانه را اثبات كند. او مى گويد: «بنابر اين ما نمى توانيم ادّعاى اين نُوّاب را در نيابت از امام مهدى تصديق كنيم و سخن آنها را دليلى بر وجود امام بگيريم، آن هم به استناد ادّعاهاى معجزه يا بهره داشتن از علم غيب، و ما نمى توانيم ادّعاى آنها را از ادّعاى نايبان دروغينى كه شمار آنها از بيست و چهار تن مى گذرد جدا كنيم».

او گمان مى كند اين سفيران از ادّعاى سفارت بهره مى برند و از آنجا كه بسيارى ادّعاى سفارت كرده اند پس ناگزير بايد حكم كرد كه همه آنها دروغ مى پردازند. او مى گويد: «اگر ما مدّعيان دروغين نيابت را متّهم كنيم كه براى نان خود تنورى دست و پا مى كنند و به گردآورىِ اموال حرص مىورزند و با حكومت عبّاسى آن روزگار پيوند داشته اند، اين تهمت، متوجّه نوّاب چهارگانه اى نيز مى شود كه از آن حكومت به دور نبوده اند» (تطور الفكر السياسى الشيعى).

اين سخنى است كه بيهودگى آن بر كسى پوشيده نيست، زيرا او بايد با اين شيوه نبوّت پيامبر ما را نيز انكار كند، زيرا در روزگار ايشان ادّعاى نبوّت شده است و از آنجا كه اين مدّعى از ادّعاى خود بهره مى برده، پس تهمت، متوّجه همه خواهد شد، و به همين دليل او بايد امامت همه ائمّه را بدون استثنا انكار كند.

امّا اتّهام نوّاب اربعه به دروغ و دغل كارى براى فردى همچون احمد كاتب كارى آسان است، ولى اثبات آن، براى او دشوار خواهد بود. امام مهدى(عليه السلام) براى خود چهار سفير برگزيد كه به قداست، تقوا و پاكدامنى، به شهادت دست دوست و دشمن، شهره بودند و از ايشان دغل كارى و چنگ انداختن به گردآورى مال يا حُبّ رياست نقل نشده است. نخستين سفير، ابوعمرو عثمان بن سعيد عمرى(رحمه الله) وكيل دو امام هادى و امام عسكرى(عليهما السلام) بوده است. او مردى معتَمد و بزرگوار بود كه از سوى اين دو امام(عليهما السلام) ستايش مى شد و زنجيره نيابت از او به ديگر نوّاب كشيده شد.

نويسنده مى گويد: اينك ببينيم امام دوازدهم، معروف به قائم يا منتظر، هنگام خروج چه مى كند:

1ـ شمشير بر تازيان مى كشد. «مجلسى روايت مى كند كه امام منتظر در ميان تازيان براساس جفر احمر عمل مى كند، يعنى آنها را مى كشد» (بحارالانوار، ج 52، ص 318).

پاسخ وى آن است كه اين حديث، سندى ضعيف دارد، زيرا در سند آن نام محمّد بن سنان ديده مى شود، چرا كه احمد بن محمّد بن عيسى از عبدالله بن سنانِ ثقه روايتى نقل نمى كند و اين محمّد ـ چنان كه بارها گفته آمد ـ ضعيف است. از ديگر كسانى كه در اين سند ديده مى شود رفيد وابسته ابن (يا ابو) هبيره است كه در كتب رجالى توثيق نشده است.

با ناديده گرفتن سند اين روايت، اين احتمال وجود دارد دليل آنكه مهدى(عليه السلام) در ميان عرب كشتار مى كند آن است كه ايشان در سرزمين عرب ظهور مى كند و عرب نه تنها در برابر او سر به تسليم فرود نخواهند آورد، بلكه به جنگ و ستيز با او برخواهند خاست و امام هر كه را با او به جنگ برخيزد خواهد كشت مگر كسى كه از جنگ با او خوددارى كند.

اين مفهوم در پاره اى از احاديث اهل سنّت نيز آمده است. حاكم در حديثى صحيح، كه ذهبى نيز با او موافق است، به سندش از نافع بن عتبه روايت مى كند كه: «از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شنيدم كه مى فرمود: شما با جزيرة العرب خواهيد جنگيد و خدا آن را خواهد گشود، سپس با روم خواهيد جنگيد و خدا آن را خواهد گشود، آن گاه با ايران مى جنگيد و خدا آن را هم خواهد گشود وانگاه با دجّال مى جنگيد و خدا او را نيز شكست خواهد داد» (المستدرك، ج 4، ص 426).

نويسنده حديث دومى را مى آورَد كه چنين است: «ميان ما و تازيان جز كشتار نمى مانَد» (بحارالانوار، ج 52، ص 349).

پاسخ به نويسنده چنين است كه احتمال دارد مقصود از اين حديث آن باشد كه ميان اهل بيت(عليهم السلام) و عربها حقوقى نمانده مگر آنكه عربها با قتل و كشتار به علويان تجاوز كردند و آنها را زير هر خار و خاشاكى كه يافتند به قتل رساندند و در ميان ايشان بسيار خونريزى كردند و اين كلام امام(عليه السلام)اشاره به اين وضع روزگار امام صادق(عليه السلام)دارد، زيرا ابوجعفر منصور، همان گونه كه در تاريخ گفته آمده، بسيارى از بنى هاشم را كشتار كرد.

نويسنده حديث سومى را مى آورَد كه چنين است: «از عرب بپرهيز كه براى ايشان خبر ناگوارى است، حتّى يكى از آنها همراه قائم خروج نمى كند» (بحارالانوار، ج 52، ص 333).

پاسخ وى اين است كه اين روايت سندى ضعيف دارد، زيرا راوى آن موسى ابار است كه وضعى ناشناخته دارد و در كتب رجالى توثيق نشده است، و اسباط بن سالم از او روايت مى كند كه وى نيز توثيق نشده است.

اين روايت با چشمپوشى از سند آن با اخبار ديگرى معارض است كه نشاندهنده آن است كه بسيارى از ياران امام(عليه السلام) از تازيان هستند. يكى از اين روايات را شيخ طوسى با سندش از جابر جعفى نقل مى كند كه گفته است: «امام باقر(عليه السلام) فرمود: سيصد و اندى نفر از رزمندگان بدر ميان ركن و مقام با قائم بيعت مى كنند. در ميان ايشان بزرگوارانى از اهل مصر و دلاورانى از مردم شام و نيكانى از عراقيان هستند و امام آنچه را خدا مى خواهد بر پاى خواهد داشت» (كتاب الغيبه طوسى، ص 284; بحارالانوار، ج 52، ص 334).

نويسنده ادّعا مى كند: در پس اين نصوص افرادى به چشم مى خورند كه در پاشيدن اين سمها نقش بزرگى ايفا مى كنند و ديگر شگفت زده نشو كه كسرى از آتش رهايى يابد، زيرا مجلسى از اميرالمؤمنين(عليه السلام)روايت مى كند كه: «خدا كسرى را از آتش رها كرده است و آتش بر او حرام گشته» (بحارالانوار، ج 41، ص 4).

پاسخ نويسنده آن است كه حديث كسرى را شاذان بن جبرئيل قمى(رحمه الله)در كتاب فضائل، صفحه 70 و محمّد بن جرير شيعى در نوادر المعجزات، صفحه 21 از عمّار ساباطى نقل كرده اند. اين حديث، موقوف و از كلام خودِ عمار است كه از امام معصوم روايت نكرده و نمى توان بدان استدلال كرد.

آنچه در اين حديث آمده چنين است كه جمجمه كسرى انوشيروان به سخن آمد و از آنچه گفت اين بود كه: من سلطانى بودم دادگر و مهرورز و رحمت آور بر رعايا كه به ستمى تن در نمى دادم، ولى بر دين مجوس بودم. محمّد(صلى الله عليه وآله) در زمان سلطنت من زاده شد و از ايوان قصر من بيست و سه كنگره به شب تولّد او فرو ريخت و من بر آن شدم تا به او بگروم، ولى از اين كار غفلت ورزيدم و حكومت مرا از انجام اين كار سرگرم داشت و من به سبب نگرويدن به او از بهشت بى بهره ام، ولى خداوند مرا با همين كفر به بركت دادگرى و انصاف ميان رعايا از عذاب آتش رهانيد و من اگر چه در آتشم، ليك [سوزش ]آتش بر من حرام گشته.

اين حديث صراحت در آن دارد كه كسرى انوشيروان از اهل آتش است، ولى به سبب دادگرى در ميان مردم عذاب نمى شود و اين براى خدا ممتنع نيست و بر مقام كبريايى اش نازيبا نمى نمايد، چرا كه در اين كار ترغيب به عدالت و تحذير از ستم است.

پوشيده نيست كه هدف نويسنده از آوردن اين حديث، ايجاد اين توهّم براى خوانندگان است كه شيعيان گرايشهاى مجوسيگرى دارند كه آنها را به تقديس كسرى وامى دارد. در صورتى كه حديث مورد نظر ـ در كنار ضعف سند آن ـ تصريح دارد كه كسرى انوشيروان به آتش وارد شده و حرام شدن [سوزش] آتش بر او به سبب دادگرى او بوده نه مجوسيگرى اش، و به همين دليل احاديثى در نكوهش ديگر سلاطين ايرانى رسيده است كه يكى از آنها نيز كسرى است كه هم روزگارپيامبر(صلى الله عليه وآله)بوده است.

شيخ طوسى(رحمه الله) روايت كرده است كه: «رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به سلاطين روم و ايران نامه اى نوشت. پيامبر(صلى الله عليه وآله) به قيصر، شهريار روم، نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم، از محمّدبن عبدالله به بزرگ روم، (يا اَهْلَ الْكِتابِ تعالَوا إلى كَلِمَة سَواء بَيْنَنا وَبَيْنَكُمْ)(68). چون اين نامه به شهريار روم رسيد برخاست و آن را بر سر نهاد و مشك خواست و بر آن ريخت. چون اين خبر به رسول خدا(صلى الله عليه وآله)رسيد فرمود: خدايا! سلطنت او را پايدار بدار.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) نامه اى نيز چنين به شهريار ايران نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم، از محمّد بن عبدالله به كسرى بن هرمز، اسلام آوريد تا سالم مانيد والسّلام». چون اين نامه به كسرى رسيد آن را گرفت و پاره كرد و چون اين خبر به پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيد فرمود: خدايا سلطنت او را از هم فرو پاش» (مبسوء ج 8، ص 122).

نويسنده [درباره رفتار امام قائم] مى گويد:

2ـ مسجد الحرام و مسجد النبى را ويران مى كند.

مجلسى روايت كرده است: «امام قائم مسجدالحرام را ويرانمى كند تا آن را به اصلش بازگردانَد، چنان كه مسجد النبى را نيز به اصلش برمى گردانَد» (بحارالانوار، ج 52، ص 338; الغيبه طوسى، ص 282).

پاسخ وى آن است كه اين خبر را مجلسى(قدس سره) از كتاب ارشاد شيخ مفيد، صفحه 364 گرفته و مفيد آن را به صورت مرسل از ابوبصير روايت كرده و كلينى در كافى، جلد 4، صفحه 543 با اين سند آن را نقل كرده است: احمد بن محمّد از آن كه به او حديث كرده از محمّد بن حسين از وهيب بن حفص از ابوبصير كه ارسالِ آن كاملاً آشكار است. شيخ طوسى اين روايت را در كتاب الغيبه، صفحه 282 با اين سند آورده است: فضل بن شاذان از عبدالرحمان بن ابى هاشم از على بن ابى حمزه از ابوبصير كه اين سند به سبب وجود على بن ابى حمزه كه همان بطائنى است ضعيف مى باشد، و وضع و حال او گفته آمد.

حاصل سخن اينكه اسناد اين حديث هيچ يك بر حجّتى استوار نيست و نمى توان بدان استدلال كرد و بر آن اعتماد نمود، و با ناديده گرفتن سند حديث، ويران كردن دو مسجد از اساس براى همه مردم نارواست ولى امام مهدى(عليه السلام) به آنچه روا يا نارواست آگاه تر است و ما حق و عدل را در رفتار امام(عليه السلام) سراغ داريم.

شايد سبب درهم كوفتن اين دو مسجد از بنيان ـ به فرض صحّت حديث ـ آن باشد كه پاره اى از گوشه هاى اين دو مسجد را پيشتر سلاطين ستم براى جز خدا و در راه ريا و شهرت طلبى يا با مال حرام و غصبى بنا كرده اند. يا آنكه امام(عليه السلام) مى خواهد با اين كار آثار ستمگران و سلاطين جور را محو كند تا چنان كه در برخى احاديث آمده، نامى از ايشان نماند، يا شايد هم سبب ديگرى دارد.

اين در حالى است كه اهل سنّت در كتب خود روايت كرده اند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)، خود دوست مى داشت كعبه را در هم كوبد و بازسازى كند، ولى آنچه مانع از آن شد اين بود كه مردم آن روزگار تازه اسلام آورده بودند.

مسلم به نقل از عبدالله بن زبير آورده كه گفته است: خاله ام (يعنى عايشه) به من حديث كرده است كه: پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)فرمود: اى عايشه! اگر چنين نبود كه كسان تو تازه از شرك برون آمده اند كعبه را درهم مى كوفتم و آن را با زمين يكسان مى ساختم و براى آن دو در مى نهادم: در شرقى و در غربى و بر حِجْر، شش ذرع مى افزودم و قريش به آنجا كه كعبه ساخته شده بود بسنده مى كردند. (صحيح مسلم، ج 4، ص 98).

نويسنده مى گويد: مجلسى روشن مى كند كه: «نخستين كار حضرت قائم آن است كه (جسد) اين دو ـ يعنى ابوبكر و عمر ـ را بيرون مى آورد در حالى كه هر دو تر و تازه هستند و آن دو را به باد مى دهد و مسجد را در هم مى شكند» (بحارالانوار، ج 52، ص 386).

پاسخ به نويسنده چنين است كه اين روايت را مجلسى از كتاب فضل بن شاذان نقل مى كند كه سندش به بشير نبال برمى گردد. بشير در كتب رجالى توثيق نشده است و روايت سندى ضعيف دارد و نمى توان بدان استدلال جست.

اين در حالى است كه روايت تصريح به آن ندارد كه مقصود از دو تنى كه بديشان اشاره شده عمر و ابوبكر است، شايد مقصود، دو شخص ديگر باشند و اسم اشاره همان گونه كه مى تواند به اين دو نفر بازگردد مى تواند به دو نفر ديگر هم بازگردد، و شايد مفهوم آن برخى از خلفاى اموى يا خلفاى عباسىِ هم روزگار امام(عليه السلام) هنگام صدور اين روايت باشد.

نويسنده ادّعا كرده است كه نزد فقهاى شيعه مسلّم است كه كعبه اهميّتى ندارد و كربلا بهتر و برتر از آن است، زيرا براساس نصوص، كربلا برترين جاى زمين و ارض برگزيده خداست كه مقدّس و مبارك است و حرم خدا و رسول او و قبله اسلام است و در خاك آن شفا نهفته است و هيچ زمينى حتّى كعبه با آن رقابت نمى كند.

پاسخ وى آن است كه اين سخن كه كعبه اهميّتى ندارد دروغ آشكار است. چگونه چنين سخنى صحيح است در حالى كه كعبه قبله مسلمانان است و همه علماى مسلمان ـ سنّى و شيعه ـ هم سخن اند كه هيچ نمازى صحيح نيست مگر آنكه رو به قبله يعنى كعبه مبارك داشته باشد و اين چندان معلوم است كه جز ستيزه جويى نادان كسى آن را انكار نمى كند.

اما اينكه كربلا ارض برگزيده خداست كه مقدّس و مبارك است و حرم خدا و رسول او و قبله اسلام است دروغى آشكار مى باشد، زيرا هيچ گاه يكى از شيعيان را نمى بينيد كه در نماز يا غير آن رو به سوى كربلا بودن را جايز بداند و آن را زمين برگزيده خدا يا حرم الهى كه همان مكّه مكرّمه است يا حرم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كه همان مدينه منورّه است بداند، زيرا اخبار بسيارى [در شأن مكّه و مدينه] به اين حقيقت گواهى داده اند كه يكى از آنها صحيحه حسان بن مهران است كه گفته: «از امام صادق(عليه السلام)شنيدم كه مى فرمود: اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرموده است: مكّه، حرم خدا و مدينه حرم رسول خداست و كوفه حرم من است و هيچ جبّار ستم پيشه اى در آن وارد نيايد مگر آنكه خدا پشت او را بشكند» (تهذيب الاحكام، ج 6، ص 12).

تاكنون به رواياتى كه براساس آن كربلا برتر از مكّه باشدبر نخورده ام و روايت صحيحى را نديده ام كه دلالت بر آن داشته باشد، و رواياتى را كه ديده ام در اسنادش كسانى است كه وثوقايشان اثبات نشده است; كسانى همچون محمّد بن سنان، ابوسعيدعصفرى و ديگران و در اثبات امرى چنين نمى توان به اين گونه رواياتاعتماد كرد، بلكه از توصيف مكه به عنوان حرم خدا و توصيف مدينه بهعنوان حرم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) چنين بر مى آيد كه اين دو برترين سرزمينهاهستند.

به علاوه دلالت حديث موثّق سعيد بن عبدالله اعرج از امام صادق(عليه السلام)كه مى فرمايد: «محبوب ترين زمين نزد خدا مكّه است و خاكى از خاك مكّه نزد خداوند عزّوجل خوش تر نيست و نزد خداى سبحان سنگى از سنگ اين شهر دوست تر نيست و نه درختى از درختان آن و نه كوهى از كوههاى آن و نه آبى از آب اين شهر» (من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 162).

بگذريم كه در برخى احاديث برترين سرزمينها ميان ركن و مقام معرفى شده است.

در صحيحه ابوحمزه ثمالى به نقل از امام زين العابدين(عليه السلام) آمده است كه: «امام زين العابدين از ما پرسيد: كدام زمين برتر است؟ گفتيم: خدا و رسول خدا و فرزند رسول خدا آگاه تر است. امام(عليه السلام)فرمود: آگاه باشيد برترين زمين ميان ركن و مقام است» (من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص163).

اين است مقدار دانش ما بر اساس دلالت احاديثى كه بدان آگاهى يافته ايم و خدا به حقايق امور داناتر است.

نويسنده مى گويد: بر ماست تا اين پرسش را مطرح كنيم: چرا حضرت قائم مسجد را ويران مى كند و آن را به اساسش باز مى گرداند؟
پاسخ آن اين است كه شمار ماندگان مسلمانان از يك دهمِ كلّ آنها تجاوز نمى كند و اين را شيخ طوسى چنين تبيين مى كند: «اين امر، فرجام نمى يابد تا آنكه نُه دهم مردم از ميان بروند» الغيبه، ص 146، كه دليل آن به كارگيرى شمشير است از سوى امام قائم در ميان مردم عموماً و مسلمانان خصوصاً.

پاسخ وى آن است كه ما از نويسنده مى پرسيم: چه رابطه اى است ميان درهم كوفتن مسجد و از ميان رفتن نُه دهم مردم؟ آيا اين مدّعى اجتهاد و فقاهت ميان اين دو مسأله پيوندى مى بيند؟
ما پيشتر، پيرامون عوامل احتمالى كه موجب مى شود امام(عليه السلام)مسجد را تا اساس درهم كوبد ـ به فرض صحّت حديث ـ سخن گفتيم و نيازى به بازگفت آن نيست.

امّا در باره از ميان رفتن نُه دهم مردم چنين پيداست كه اين رويدادى سابقِ بر ظهور امام مهدى(عليه السلام) است، زيرا فرموده: «اين رويداد نخواهد بود»، يعنى مهدى(عليه السلام) ظهور نخواهد كرد «تا برود»، يعنى هلاك بشود «نُه دهم مردم».

از ميان رفتن آنها يا به اين مفهوم است كه مى ميرند و آن يا به سبب رويدادهاى آخر زمان است اعمّ از جنگهاى ويرانگر كه تحقّق آنها براساس رويدادهاى پياپى كه مى بينيم بعيد نيست، يا بر پايه بيماريهاى همه گير يا خشكسالى و گرسنگى يا ديگر عوامل ناشناخته كه پيش خواهد آمد.

يا مقصود از نابودى آنها گمراهى ايشان است به سبب ناسازگاريها و فتنه انگيزيها و فريبندگيهاى آخرالزمان و گوناگونى عوامل انحراف و ابزار لهو و گمراهى.

آرى، احاديث دلالت بر آن دارند كه خداوند صاحب زمان(عليه السلام) را براى انتقام گيرى بر مى انگيزد تا از دشمنان او و دين او انتقام گيرد و او سركشان، ستمگران، منحرفان، گمراهان و هر آن كس را كه به حق تن در ندهد خواهد كشت، ولى ما در احاديث نديده ايم كه او بخشى از هزار نفر را نابود خواهد كرد، چه رسد به نُه دهم مردم.

نويسنده مى گويد:

3ـ رفتار ديگر امام مهدى آن است كه حكومت آل داوود را بر پا مى كند. كلينى بابى را گشوده در اينكه ائمّه(عليهم السلام) هر گاه خلافتشان آشكار شود به شيوه آل داوود حكومت مى كنند و بينّه طلب نمى كنند. او آن گاه از امام صادق(عليه السلام)روايتى را مى آورَد كه فرموده: «هرگاه قائم آل محمّد به پاخيزد به شيوه داوود و سليمان حكومت مى كند و شاهد طلب نمى كند» (اصول كافى، ج 1، ص 397).

پاسخ وى آن است كه علاّمه مجلسى(قدس سره) مى گويد: «بدان ظاهر اخبار آن است كه حضرت قائم(عليه السلام) هرگاه ظهور كند به علم خود از واقعيت حكم مى كند نه با گواه، در حالى كه امامان پيش از ايشان به ظاهر حكم مى كردند و آنچه را از درون قضايا مى دانستند با لطايفى آشكار مى ساختند، چنان كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) در بسيارى از موارد چنين مى كرد» (بحارالانوار، ج 26، ص 177).

و اينك مى گويم: از آنجا كه وظيفه امام مهدى(عليه السلام) آكندن زمين از قسط و عدل پس از هنگامى است كه از ظلم و جور آكنده شده، پس طبيعى است كه حكومت ايشان بر اساس واقعيت باشد تا حقوق به اهلش بازگردانده شود، و اين اقتضاى آن را دارد كه براساس علمى حكومت كند كه خداى بدو الهام كرده است و اين همان حكومت داوود(عليه السلام) مى باشد، و امام براساس ظاهرى حكومت نمى كند كه گاهى با واقعيت همراه است گاهى با خطا.

/ 22