اف‍ش‍ای‌ ی‍ک‌ ت‍وطئ‍ه‌ پ‍اس‍خ‍ی‌ ب‍ه‌ ک‍ت‍اب‌ اه‍ل‌ ب‍ی‍ت‌ ع‍ل‍ی‍ه‍م‌ال‍س‍لام‌ از خ‍ود دف‍اع‌ م‍ی‌ک‍ن‍ن‍د نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اف‍ش‍ای‌ ی‍ک‌ ت‍وطئ‍ه‌ پ‍اس‍خ‍ی‌ ب‍ه‌ ک‍ت‍اب‌ اه‍ل‌ ب‍ی‍ت‌ ع‍ل‍ی‍ه‍م‌ال‍س‍لام‌ از خ‍ود دف‍اع‌ م‍ی‌ک‍ن‍ن‍د - نسخه متنی

ع‍ل‍ی‌ آل م‍ح‍س‍ن‌؛ م‍ت‍رج‍م:‌ ح‍م‍ی‍درض‍ا آژی‍ر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

از ديگر قضايايى كه نويسنده مى نويسد روايتى از اميرالمؤمنين(عليه السلام)است كه روزى نزد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رفت در حالى كه ابوبكر و عمر نيز نزد ايشان بودند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) مى فرمايد: «من ميان پيامبر و عايشه نشستم. عايشه گفت: جز رانِ من و رسول خدا جايى [براى نشستن]نيافتى؟پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود:خاموش باش اى عايشه»(البرهان فى تفسيرالقرآن،ج4،ص 225).

پاسخ اين بخش از سخن نويسنده آن است كه روايت سندى بسيار ضعيف دارد، زيرا ـ در ميان راويانش ـ مجموعه اى ناشناس را در خود گرد آورده است كه از جمله آنهاست: ابو محمّد فحام و عمويش عمر بن يحيى، اسحاق بن عبدوس و محمّد بن بهار بن عمار.

در متن حديث نيز هيچ شاهدى بر آنچه نويسنده مى خواهد بگويد، ديده نمى شود و از اميرالمؤمنين(عليه السلام) در محضر پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)رفتارى بى ادبانه سر نزد كه دامنِ خودِ او يا پيامبر(صلى الله عليه وآله) را بگيرد، و نشستن حضرت(عليه السلام)در ميان پيامبر(صلى الله عليه وآله)و عايشه به هيچ رو دلالت بر آن ندارد كه فاصله ميان پيامبر و عايشه، تنگ بوده است و بدن اميرالمؤمنين به بدن پيامبر يا عايشه پيوسته بوده است
و سخن عايشه بهايى ندارد، زيرا خاستگاه اين سخن، حسادت او به اميرالمؤمنين(عليه السلام) بوده است و نشستن اميرالمؤمنين(عليه السلام) ميان او و پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر وى گران آمد. سخن همين است و بس، و به حقيقت ما نمى دانيم چگونه نويسنده از اين حديث نتيجه گرفته كه از مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله)كاسته شده است؟!

نويسنده حديث ديگرى را مى آورَد كه در آن اميرالمؤمنين(عليه السلام) نزد پيامبر آمد و جايى [براى نشستن ] نيافت. پيامبر بدو اشاره فرمود كه: اينجا; يعنى پشت ايشان [بنشيند] و عايشه كه رواندازى بر خود داشت پشت پيامبر ايستاده بود. على(عليه السلام)ميان رسول خدا و عايشه نشست. عايشه كه خشمگين شده بود گفت: «براى سُرين خود جايى جز دامان من نيافتى؟ پيامبر خدا به خشم آمد و فرمود: اى حميرا! مرا با آزار برادرم ميازار» (كتاب سليم بن قيس، ص 179).

پاسخ به نويسنده چنين است كه اين حديث نيز همچون حديث پيش ضعيف است و هرگز دليل خدشه دار كردن مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله)نيست، و آنچه در آن است سخن عايشه به اميرالمؤمنين(عليه السلام) است كه همچون حديث پيش از سرِ حسد زده شده است وگرنه در حديث نشانه اى وجود ندارد كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) عايشه را لمس كرده يا از او حركتى خلاف ادب سرزده باشد. تنها كارى كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) كرده فرمانبرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در گزينش جايى براى نشستن بوده است.

جالب آنكه نويسنده حديث را به گونه اى ژرف، تحريف كرده است و اين جمله را حذف كرده كه: «و خانه آكنده از مردان بود: پنج تن از نويسندگان وحى و پنج تن از اهل شورى».

نويسنده همچنين اين نكته را حذف كرده كه عايشه، اميرالمؤمنين(عليه السلام)را رانْد و اوصاف اميرالمؤمنين(عليه السلام) از زبان پيامبر(صلى الله عليه وآله)را نيز نياورده است. حال بايد در اين تحريفات درنگ كرد; تحريفاتى عمدى كه نشان از بُغض اين مرد نسبت به اميرالمؤمنين(عليه السلام) دارد.

نويسنده روايتى را به نقل از امام صادق(عليه السلام) مى آورَد كه فرمود: «اميرالمؤمنين(عليه السلام)بر منبر بود كه زنى زشت برخاست و به امام(عليه السلام)گفت: اين كشنده عزيزان است. امام(عليه السلام) به او نگريست و فرمود: اى زن سليطه، اى پررو، اى بد زبان، اى مرد نما، اى زنى كه چونان ديگر زنان حيض نمى شوى و اى زنى كه بر شرمگاهت چيزى آشكار است آويزان» (بحارالانوار، ج 41، ص 293).

نويسنده برزبان آوردن اينواژگان زشت راازسوى اميرالمؤمنين(عليه السلام)ناپسند مى شمرد، يا اينكه امام صادق(عليه السلام)چنين روايتى را نقل كند.

پاسخ او اين است كه اين روايت نيز سندى ضعيف دارد، زيرا در ميان راويان آن نام «بكّار بن كَرْدَمْ» ديده مى شود كه در كتب رجال از او نه ستايشى ديده مى شو نه نكوهشى. ديگر در سلسله سند اين حديث نام عيسى بن سليمان ديده مى شود كه او نيز وضعى ناشناخته دارد، و عمربن عبد العزيز كه به گفته نجاشى در رجالش، جلد دوم، صفحه 127: إمامِيٌّ مِخْلَطْ(14)، و كشى به نقل از فضل بن شاذان مى آورَد كه درباره او گفته:« روايات مجهول مى گويد» (اختيار معرفة الرجال، ج 2، ص748).

از نظر متن روايت، پوشيده نيست كه چنين عبارتهايى در حديث آورده مى شود و گردى بر دامن گوينده آن نمى نشيند، زيرا به هيچ رو دشنام نيست و اميرالمؤمنين(عليه السلام) به جاى «فرج» به كنايه «هن» گفته است و يادآور شده كه بر شرمگاه او چيزى آشكار است آويزان. كنايه از شيوه هاى متعارف در زبان عربى است كه از شيوا سخنان و زبان آوران خرده گرفته نمى شود، زيرا تصريح به اين معانى نيكو نيست. در قرآن به جاى فرج، جماع، لواء تغوط و نظاير آن به زيباترين شكل كنايه آورده شده است، چنان كه در سنّت نبوى نيز بسيارى از اين موارد ديده مى شود كه بر پژوهشگر آن پوشيده نيست.

نويسنده، چنين روايتى را از اميرالمؤمنين(عليه السلام) گران شمرده وآن را مايه اهانت مى داند، در حالى كه خودِ آنها از على(عليه السلام)رواياتىمى آورند زشت تر از اين روايت مانند نقل ابن اثير در نهايه، (جلد 1،صفحه 440)
نويسنده روايتى را از طبرسى در احتجاج آورده كه فاطمه(عليها السلام) به اميرالمؤمنين(عليه السلام)گفت: «اى پسر ابوطالب! همچون جنين به خود در پيچيده اى و مانند فرد متّهم گوشه اتاق گزيده اى».

پاسخ به او اين است كه حتّى اگر صحّت اين خبر را بپذيريم زهرا(عليها السلام)از اميرالمؤمنين(عليه السلام) يارى مى جست تا او را بر كسى كه پس از مرگ پدرش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مهريه اش (فدك) را غصب كرده يارى رسانَد.

اينكه فاطمه زهرا(عليها السلام) نشستن اميرالمؤمنين(عليه السلام) را به درهم پيچيده شدن جنين و نشستن تشبيه مى كند از آن رو نيست كه بخواهد حضرت(عليه السلام) را به سبب ترك رويارويى با دشمن بنكوهد، زيرا مى داند روزگار بر سر حضرت(عليه السلام) چه خواهد آورْد و امور به كجا كشيده خواهد شد، بلكه دمِ فاطمه از يك دردمند و كلامش از يك زخم رسيده است.

نويسنده، روايت احتجاج را مى آورَد كه در آن عمر و همراهان او اميرالمؤمنين(عليه السلام) را در حالى كه ريسمان به گردن حضرت(عليه السلام)افكنده، او را به سختى مى كشيدند نزد ابوبكر آوردند. در اين هنگام حضرت(عليه السلام)بانگ برمى آورَد كه: اى برادر! اين جماعت مرا چندان به ضعف كشاندند كه نزديك بود جانم بستانند.

نويسنده مى پرسد: آيا اميرالمؤمنين(عليه السلام) تا اين حد ترسو بوده است؟
پاسخ او چنين است كه شكيب ورزيدن به آزار مردم و نجنگيدن با ايشان سستى و ترس شمرده نمى شود، بلكه گواه خردمندى و فرزانگى است، زيرا وضع از دو شكل بيرون نبوده است: يا اميرالمؤمنين(عليه السلام) با آنها مى جنگيد و ريشه كنشان مى كرد يا با صبورى از آنها چشم مى پوشيد تا پيامدهاى مترتّب بر آن از راه رسد، و از آنجا كه جنگ با آنها به از ميان رفتن اسلام و تباه شدن احكام آن منجر مى شد تصميم حكيمانه مقتضى آن بود
كه در برابر آنها تسليم شود و از رويارويى با ايشان دورى ورزد، زيرا آسيب چنين كارى كمتر بود، و از همين روست كه امام(عليه السلام) در خطبه شقشقيه مى فرمايد: «پس ديدم كه شكيب بر آن خرد پذيرتر است، پس صبر كردم در حالى كه در چشمم خاشاك بود و در گلويم استخوان، زيرا ميراث خود را به يغما رفته مى ديدم».

اين روايت آنچه را پس از هجوم اين جماعت به خانه فاطمه(عليها السلام) و بى حرمتى به آن به دنبال داشت، و ابوبكر ـ چنان كه در پاره اى اخبار آمده و شمارى از تاريخ پردازان بدان تصريح كرده اند ـ هنگام مرگ بدان اعتراف مى كند، آشكار مى سازد.

ضياء مقدسى به نقل از عبدالرحمان بن عوف آورده است كه ابوبكر در بيمارىِ منجر به مرگ خود گفت: «بر چيزى اندوه نمى خورم مگر بر سه كار كه كردم و دوست مى داشتم هيچ يك از آنها را انجام نمى دادم، و سه كار كه نكردم و دوست مى داشتم به انجامشان رسانم، و سه چيز كه دوست مى داشتم از پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) پرسش كنم. امّا سه كارى كه كردم و دوست نمى داشتم هيچ يك از آنها را انجام نمى دادم اينكه اى كاش به سراى فاطمه هجوم نمى بردم و آن را به حال خود رها مى كردم، اگر چه در جنگ به خود مى بستم... تا پايان حديث» (الاحاديث المختاره، ج 1، ص 88). ضياء مقدسى مى گويد: اين حديث از ابوبكر، حسن است جز اينكه در آن سخنى از پيامبر(صلى الله عليه وآله)ديده نمى شود.

ابن تيميه اعتراف مى كند كه ابوبكر به خانه فاطمه(عليها السلام) هجوم برد، ولى براى اين كار او دليلى مى آورَد كه مادرِ فرزند مرده را خنده مى گيرد. او مى گويد: «ما به يقين مى دانيم كه ابوبكر هيچ گاه در آزارِ على و زبير گام برنداشت، او حتّى به سعد بن عباده كه در آغاز و انجام از بيعت با او واپس نشست آزارى نرسانْد. بيشترين سخنى كه در اين باره گفته مى شود آن است كه ابوبكر به خانه حمله كرد تا ببيند آيا از مال خدا چيزى در آن مى يابد تا آن را تقسيم كند و آن را به سزاوارش برسانَد، آن گاه چنين ديد كه اگر آن را به ايشان واگذارَد رواست، زيرا جايز است از مال فىء بديشان بخشد» (منهاج السنّه، ج 4، ص 343).

هر كه در كتابهاى تاريخى كاوش كند دلايل بسيارى مى يابد كه نشاندهنده هجوم آن جماعت به خانه فاطمه(عليها السلام)است.

شگفت آنكه نويسنده اين سخن اميرالمؤمنين(عليه السلام) را كه فرمود: «اين جماعت مرا چندان به ضعف كشاندند كه نزديك بود جانم بستانند» دليل ترس و ناتوانى ايشان تلقّى مى كند، با آنكه اين سخن برگرفته از هارون نبى اللّه(س) است آن هنگام كه موسى(عليه السلام) پس از بازگشت از ميقات او را مى نكوهد. نمى دانيم آيا نويسنده هارون(عليه السلام) را به سبب ترك درگيرى با سامرى و ياران او، كه از كشته شدنش هراسيد، ترسو مى داند؟!

نويسنده مى گويد: بنگريد كه ايشان چگونه اميرالمؤمنين(عليه السلام) را توصيف مى كنند. فاطمه درباره او مى گويد: «زنان قريش درباره او به من مى گويند مردى است كوتاه بالاى ستبر شكم، پرزور، مفصل درشت، دَغسر، چشم گنده با استخوانهاى شانه اى همچون شتر و دندانْ پيدا كه هيچ پولى ندارد» (تفسير قمى، ج 2، ص 336).

پاسخ نويسنده اين است كه اين روايت سندى ضعيف دارد، زيرا روايت مرسل و مرفوع است كه نمى توان به هيچ رو بدان استدلال كرد.

با چشمپوشى از سند روايت فاطمه(عليها السلام) مى گويد: «زنان قريش درباره او به من چنين و چنان مى گويند»، واين سخن خود فاطمه زهرا(عليها السلام) نيست و شايد آن را به سبب اِخبار پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفته، نه آنكه سخنان آنها را تأييد كرده باشد.

روايتهايى هست كه نويسنده گمان مى كند در آنها به فاطمه زهرا(عليها السلام)اهانت شده است. در يكى از اين روايتها كه در اصول كافى ياد شده آمده است كه فاطمه كمربند عمر را گرفت و سوى خود كشيد. در كتاب سليم بن قيس، صفحه 253 آمده است كه:«فاطمه زهرا(عليها السلام) در ماجراى فدك نزد ابوبكر و عمر رفت و با آن دو مشاجره كرد و در ميان مردم سخن گفت و فرياد برآورْد و مردم پيرامون او گرد آمدند».

پاسخ نويسنده اين است كه روايتِ آمده در اصول كافى سندى ضعيف دارد، زيرا راوى آن عبداللّه بن محمّد جعفى است كه نجاشى در صفحه 159 رجالش او را ضعيف دانسته است. صالح بن عقبه نيز از ديگر راويان اين حديث است كه نه تنها موثّق شمرده نشده، بلكه ابن غضائرى در صفحه 69 كتاب خود او را ضعيف معرفى كرده است.

امّا اينكه زهرا(عليها السلام) كمربند عمر را گرفت مجلسى(قدس سره) در مرآة العقول اين كار را برخاسته از ضرورتى مبرم مى داند تا زندگى اميرالمؤمنين(عليه السلام)را از دست مردمى نجات بخشد كه عليه ايشان گرد آمده بودند، و اين كارى است واجب بر هر يك از بندگان خدا.

اين سخن نويسنده به نقل از كتاب سليم بن قيس كه زهرا(عليها السلام) با ابوبكر و عمر مشاجره كرد و در ميان مردم سخن گفت و فرياد برآورْد سخنى دروغ و بربافته است، زيرا سليم بن قيس از اين قبيل سخنان نمى آورَد و آنچه او آورده، اعتراض حضرت زهرا(عليها السلام) بر ابوبكر و عمر است بى هيچ مشاجره و فريادى. رجوع كنيد به صفحه 226 اين كتاب.

نويسنده ادّعا كرده كلينى در فروع روايتى آورده است كه براساس آن فاطمه(عليها السلام)به ازدواج با على(عليه السلام) خشنود نبوده است، زيرا پيامبر(صلى الله عليه وآله)روزى بر او وارد مى شود و دختر خود را گريان مى يابد. حضرت(صلى الله عليه وآله)به او مى فرمايد: چرا مى گريى؟ به خدا اگر در ميان كسان من بهتر از او يافت مى شد تو را به ازدواج او در مى آوردم. من تو را به ازدواج او در نياوردم، بلكه خداى، تو را به همسرى او برگزيد.

پاسخ نويسنده اين است كه حديث مذكور گواه رضايت نداشتن سرور زنان فاطمه زهرا(عليها السلام) به ازدواج با اميرالمؤمنين(عليه السلام)نيست و شايد گريه آن بانو(عليها السلام) به سبب دورى از خانه پدرش، رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، بوده باشد، يا به سبب سختيها و دشواريهايى كه اميرالمؤمنين(عليه السلام)همراه با حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) گرفتار آنها خواهد شد، يا شايد هم گريه فاطمه زهرا(عليها السلام)، چنان كه در پاره اى احاديث آمده، از سرِ شرم در شب زفاف بوده است.

عبدالرزّاق صنعانى در كتاب خود، جلد 5، صفحه 340 با سندش از ابن عبّاس در حديثى مفصّل آورده است كه: چون فاطمه(عليها السلام)بيامد و على را در كنار پيامبر(صلى الله عليه وآله)نشسته ديد بسيار شرم كرد و گريست. پيامبر(صلى الله عليه وآله)هراسيد كه مبادا گريه فاطمه(عليها السلام) از آن رو باشد كه على پولى ندارد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: چرا مى گريى؟ من از تو چيزى دريغ نورزيدم، و براى تو بهترين كسان خود را خواهان بودم. سوگند به آن كه جان من در يد قدرت اوست تو را به ازدواج كسى درآوردم كه در دنيا نيكبخت است و در آخرت از پاكمردان خواهد بود.

از همين رو در سخنان فاطمه زهرا(عليها السلام) سخنى نمى يابيم كه بر ناخشنودى ايشان از ازدواج با اميرالمؤمنين(عليه السلام)دلالت داشته باشد يا دلگيرى از اين ازدواج را نشان دهد، و كلام پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به سبب غمگسارى از فاطمه زهرا(عليها السلام) با اين بيان بوده كه على(عليه السلام)پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله)بهترين مردم است، و اينكه خدا او را براى فاطمه زهرا(عليها السلام)برگزيده است.

نويسنده مى گويد: چون پيامبر(صلى الله عليه وآله) همراه بريده بر فاطمه زهرا(عليها السلام)در آمد و فاطمه(عليها السلام) چشمش به پدر افتاد اشك از ديدگانش روان گشت. پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: دخترم چرا مى گريى؟ گفت: «از كمىِ غذا و فراوانى فكر و خيال و سختىِ اندوه»، و در روايتى آمده است كه فرمود: «به خدا سوگند اندوهم سخت گشته و فقرم فزونى يافته و بيمارى ام به درازا كشيده است» (كشف الغمه، ج 1، ص 149 و 150).

پاسخ نويسنده اين است كه احمد بن حنبل حديث اول را در مسند، جلد 2، صفحه 764 در فضائل صحابه آورده است و حديث دوم را احمد بن حنبل در مسند، جلد 5، صفحه 26، و طبرانى در المعجم الكبير، جلد 20، صفحه 229 آورده اند، و من نمى دانم چگونه نويسنده به خود اجازه داده به خواننده دروغ گويد و او را به وهم اندازد كه اين دو حديث از روايات شيعه است كه در كتابهاى ايشان آمده است و در آن به بانوى زنان جهان اهانت كرده اند، با آنكه اربلى اين دو حديث را در كتاب خود كشف الغمه جلد 1، صفحه 147 و 148 آورده است و به نقل حديث اول از مناقب خوارزمى و حديث دوم از مسند احمد تصريح دارد.

اين در صورتى است كه فاطمه(عليها السلام) نزد پدر از فقر و فكر و خيال و بيمارى شِكوه كرده باشد كه باز هم در آن نشانه اى از نارضايتى فاطمه زهرا(عليها السلام) در ازدواج با اميرالمؤمنين(عليه السلام) ديده نمى شود.

استدلال نويسنده در اهانت شيعه به امام حسين بر پايه روايتى است كه كلينى در اصول كافى آن را آورده است:

«جبرئيل بر محمّد(صلى الله عليه وآله) فرود آمد و به او گفت: اى محمّد! خداوند تو را به فرزندى مژده مى دهد كه از فاطمه زاده مى شود و اُمّتت پس از تو او را خواهند كشت. حضرت(صلى الله عليه وآله) فرمود: اى جبرئيل! سلام من بر خداوند، من نياز به فرزندى ندارم كه از فاطمه زاده شود و امّتم پس از من او را بكشند. جبرئيل فراز رفت و باز فرود آمد و پيامبر باز همان سخن گفت: اى جبرئيل سلام من بر خداوند، من نياز به فرزندى ندارم كه امّتم پس از من او را بكشند.

جبرئيل به آسمان فراز رفت و فرود آمد و گفت: اى محمّد! خداوند به تو سلام مى رسانَد و تو را مژده مى دهد كه امامت و ولايت و جانشينى را در نسل اين فرزند مى نهد. پيامبر(صلى الله عليه وآله)گفت: خشنود شدم. آن گاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به فاطمه پيغام فرستاد كه خداوند مرا به فرزندى مژده داده كه از تو زاده مى شود و امّتم پس از من او را خواهند كشت. فاطمه(عليها السلام)پاسخ فرستاد كه من نياز به فرزندى ندارم كه امّتت پس از تو او را بكشند.

پيغمبر(صلى الله عليه وآله)براى او پيغام فرستاد كه خداوند عزّوجل، امامت و ولايت و جانشينى را در نسل اين فرزند نهاده است. فاطمه(عليها السلام)پاسخ فرستاد كه: خشنود شدم. پس با ناخشنودى او را باردار شد و با ناخشنودى زايمان كرد. حسين(عليه السلام) نه از فاطمه و نه از هيچ زن ديگرى شير نخورد. او را نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى آوردند و پيامبر انگشت شست خويش در دهان او مى نهاد و حسين انگشت پيامبر(صلى الله عليه وآله)را مى مكيد و اين براى دو سه روز او كافى بود».

نويسنده اين پرسش را مطرح مى كند: نمى دانم آيا رسول خدا(صلى الله عليه وآله)آنچه را خدا به او مژده داده واپس مى زند؟ و آيا فاطمه زهرا(عليها السلام)امرى الهى را رد مى كند كه خدا آن را رقم زده و خواسته بدو مژده دهد و در پاسخ بگويد: «من نيازى به اين فرزند ندارم»؟ و آيا فاطمه زهرا، حسين را با ناخشنودى باردار شد و با ناخشنودى او را زايمان كرد؟ و آيا از شيردادن بدو سرباز زد تا طفل را نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) بياورند و او با شستش او را شير دهد؟
پاسخ نويسنده اين است كه اين حديث سندى ضعيف دارد، زيرا مرسل است و هر سخنى در اين باره گزافه گويى است، ولى با اين حال به پرسش نخست او اين پاسخ را مى دهيم كه در حديث مذكور هيچ نشانه اى وجود ندارد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)امرى الهى را رد كرده باشد كه خدا رقم زده و مقدّر فرموده است.

شايد پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين فهميده كه اين امر حتمى نبوده است، يا مى خواسته قدرت الهى در جلوگيرى از زاده شدن اين طفل دخالت كند، يا بر آن بوده است تا عظمت دردى را بيان كند كه به حسين(عليه السلام)خواهد رسيد، يا پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خواسته است اين نكته را روشن كند به فرزندى كه مردم او را مى كشند نيازى ندارد، و چون بدو خبر داده مى شود كه امامان(عليهما السلام) از نسل او خواهند بود خشنود مى شود و درمى يابد كه اين نوزادى خجسته است.

هر آنچه را درباره پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفتيم كلمه به كلمه مى توانيم درباره پاسخ فاطمه زهرا(عليها السلام) بگوييم.

پاسخ پرسش دوم او اين است كه بانوى زنان فاطمه زهرا(عليها السلام) اگر او را با ناخشنودى باردار مى شود و زايمان مى كند به سبب قتلى است كه بر او واقع مى شود، نه به سبب آنكه فاطمه(عليها السلام) از آمدن اين طفل ناراضى بوده باشد. شايد هم مقصود از «كرهاً» كه در حديث آمده آن باشد كه به فاطمه زهرا(عليها السلام) در باردارى و زايمان، همان زحمت رسيد كه به زنان ديگر مى رسد.

امّا اينكه چرا فاطمه زهرا(عليها السلام) فرزندش حسين(عليه السلام) را شير نداد مسأله اى است كه ما از آن آگاهى نداريم و اين همه خبرى نيست كه به ما رسيده است، و شايد در اين ميان حكمتى وجود دارد، كه اقتضاى آن را داشته و بر ما پوشيده است; حكمتى همچون اراده الهى در اينكه گوشت حسين(عليه السلام) از بركت وجود رسول خدا(صلى الله عليه وآله)برويَد.

اين در حالى است كه اهل سنّت روايت مى كنند كه حسن و حسين(عليهما السلام)را امّ فضل شير داده است. ابن ماجه و احمد و شمارى ديگر از قابوس نقل مى كنند كه گفته است: «امّ فضل گفت: يا رسول اللّه! در خواب ديدم كه گويى عضوى از اعضاى پيكر تو در خانه من است. پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: خواب نيكويى ديده اى، فاطمه طفلى مى زايد و تو او را شير مى دهى. پس فاطمه زهرا(عليها السلام)حسين يا حسن را زاييد و امّ فضل از شير فرزندش قُثَم بدو مى داد» (سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1293).

اگر فرض كنيم اين سخن درست باشد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) انگشت خود را در دهان حسين(عليه السلام) مى نهاد، راهى نمى مانَد جز آنكه اين كار را از اعجاز و كرامات حسين(عليه السلام)بدانيم تا گوشت او از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)برويَد و در اين صورت هيچ اشكالى هم پيش نخواهد آمد، بهويژه آنكه اهل سنّت روايت مى كنند: «از ميان انگشتان پيامبر(صلى الله عليه وآله)چندان آب جوشيد كه سپاهى هزار و پانصد نفره را سيراب كرد» (صحيح بخارى، ج 3، ص 1105).

اگر چنين رويدادى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) روا باشد و بسيار تكرار شود كه ما نيز آن را ناممكن نمى دانيم، پس ديگر چه اشكالى خواهد داشت اگر از ميان انگشتان حضرت(صلى الله عليه وآله) چندان شير برآيد كه با آن فرزندش حسين(عليه السلام) را تغذيه كند؟

نويسنده روايت كلينى از امام صادق(عليه السلام) را ناپسند مى شمرد كه درباره ازدواج عمر با امّ كلثوم، دختر اميرالمؤمنين(عليه السلام)، فرموده است: «آن دختر از ما غصب شد».

نويسنده اين پرسش را مطرح مى كند: آيا ازدواج عمر با امّ كلثوم ازدواجى شرعى بوده يا آن دختر را به زور گرفته است؟
در پاسخ نويسنده بايد گفت: در ازدواج عمر با امّ كلثوم، دختر على(عليه السلام)،اختلاف است كه آيااساساً تحقّق يافته يا نه؟ گروهى اين ازدواج را نفى مى كنند، زيرا اخبار رسيده ناهمگون است و متون اين حديث با يكديگر سخت ناسازگار است. گروهى نيز اين ازدواج را باور دارند.

اگر قايل به عدم تحقّق اين ازدواج باشيم و آن را از دروغهاى راويان و بربافته هايى بدانيم كه همه طومارها و كتابها از آن آكنده است، هيچ يك از اشكالهاى نويسنده وارد نخواهد بود، زيرا تمامى آنها بر اين فرض استوار است كه چنين ازدواجى تحقّق يافته باشد، امّا اگر قائل به تحقّق اين ازدواج باشيم، كه اعتقاد ما نيز چنين است، هيچ گردى بر دامان اميرالمؤمنين(عليه السلام)نمى نشيند، زيرا عمر حضرت(عليه السلام)را واداشت تا دخترش ام كلثوم را به زنىِ وى دهد. كلينى با سند صحيح در ج5 ص346 از هشام بن سالم و او از امام صادق(عليه السلام)روايتى را در اين باره نقل كره است.

اگر همه اين امور را در نظر آوريم، خواهيم ديد كه اميرالمؤمنين(عليه السلام)چاره اى جز آن نداشت كه به رغم خواستش با ازدواج عمر با دختر خود موافقت كند، زيرا يا بايد مقام والاى امامت را حفظ مى كرد يا دخترش را به ازدواج عمر درمى آورْد، و روشن است كه پاسداشت جايگاه امامت سزاوارتر و بايسته تر بود و مسأله به شجاعت و ترس ارتباطى ندارد تا اين ايراد نويسنده بر اميرالمؤمنين(عليه السلام) وارد آيد كه ايشان شير ژيانى بوده است كه در راه خدا از نكوهش هيچ نكوهشگرى نمى هراسيده است.

نويسنده در تحقّق ازدواج تحميلى براساس روايتى اعتراض مى كند كه در روضه كافى، جلد 8، صفحه 101 در حديث ابوبصير درباره زنى آمده كه خدمت امام صادق(عليه السلام) رسيد و از ابوبكر و عمر پرسش كرد و امام به او فرمود: تولّى آن دو را داشته باش. آن زن گفت: آن گاه كه خدايم را ديدار كردم به او مى گويم: تو مرا به ولايت آن دو فرمودى. امام(عليه السلام)مى فرمايد: آرى.

نويسنده پنداشته است آن كه امام ما را به تولّى او دستور مى دهد ممكن نيست زنى از اهل بيت را به زور بگيرد.

پاسخ نويسنده اين است كه پيش از هر چيز سند اين روايت ضعيف است، زيرا در ميان راويان آن نام معلّى بن محمّد ديده مى شود كه در كتب رجال، موثّق شمرده نشده و نجاشى حديث و مذهب او را در رجال خود، جلد 2، صفحه 365، متزلزل معرفى كرده است.

امّا اين اعتراض نويسنده در حمل اين روايت بر تقيه با آنكه امّ خالد از شيعه اهل بيت بوده و ابو بصير از ياران امام صادق(عليه السلام)، بااين سخن ابطال مى شود كه در صورت درستىِ اين روايت، بى هيچ ترديدى بايد آن را بر تقيه حمل كرد. در روايت كشى آمده است:«چون اين زن از محضر امام(عليه السلام)بيرون رفت امام(عليه السلام) فرمود: از آنهراسيدم اين زن از نزد من برون رود و كثيرالنوا را بياگاهانَد. بار خدايا! من در دنيا و آخرت نزد تو از كثيرالنوا مبرّايم» (اختيارمعرفة الرجال، ج 2، ص 511).

نويسنده مى گويد: شيخ مفيد در ارشاد روايت مى كند كه:«اهل كوفه به خيمه امام حسن(عليه السلام) يورش بردند و هر چه را داشت به يغما بردند و حتّى سجاده نماز از زير او كشيدند و امام حسن بى هيچ ردا و جامه اى با شمشير در غلاف همچنان نشسته بمانْد» (ص 190).

آيا حسن(عليه السلام) بدون ردا و جامه با عورتى آشكار در پيش روى مردم مى مانَد؟ آيا اين محبّت است؟
پاسخ نويسنده اين است كه وى از آنجا كه مفهوم ردا را نمى داند گمان برده كه بدون ردا بودن مستلزم آشكار بودن عورت است، و اين سخنى است كه طلبه هاى تازه به حوزه آمده هم قائل بدان نيستند، چه رسد به كسى كه ادّعاى اجتهاد مى كند.

اهل سنّت روايت مى كنند كه جابر بن عبدالله انصارى بدون ردا نماز گزارْد، و حتّى بخارى در صحيح خود بابى را با نام «باب نماز بدون ردا» مى گشايد و در آن روايتى را با سندش از محمّد بن منكدر مى آورَد كه گفته است: «بر جابربن عبداللّه در حالى وارد شدم كه او جامه اى را به خود پيچيده بود و نماز مى گزارْد و ردايش را به كنارى نهاده بود. پس چون از نماز بياسود گفتيم: يا اباعبدالله! نماز مى خوانى در حالى كه ردايت را به كنار افكنده اى؟ گفت: آرى، مى خواستم نادانانى همچون شما مرا ببينند. من پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ديدم كه چنين نماز مى خواند» (صحيح بخارى، ج 1، ص 137).

احاديث در اين باره بسيار است و برشمردن آنها باعث اتلاف وقت و هدر رفتن نيروست.

نويسنده مى گويد: سفيان بن ابى ليلى بر حسن(عليه السلام) در خانه اش وارد شد و به امام(عليه السلام) چنين گفت: «سلام بر تو اى خوار كننده مؤمنان. امام فرمود: تو چنين چيزى را از كجا مى دانى؟ سفيان گفت: كار امّت را به دوش گرفتى و سپس آن را از گردن خويش بيفكندى و به اين سركش وا نهادى تا به غير آنچه خدا نازل كرده حكم كند» (رجال كشى، ص 103). آيا امام حسن خوار كننده مؤمنان بود؟ يا عزّت بخش ايشان، زيرا با رفتار حكيمانه و تيزبينىِ خود خونشان را پاس داشت و صفوفشان را يكى گرداند؟
پاسخ نويسنده اين است كه روايت نقل شده از سوى كشى از آنجا كه مرسل است و نام على بن حسين طويل در زنجيره راويان آن ديده مى شود ضعيف است، زيرا اين فرد در كتب رجالى موثّق دانسته نشده است.

در صورتى كه درستىِ اين خبر را هم قبول كنيم و بپذيريم كه سفيان بن ابى ليلى يا سفيان بن الليل ـ چنان كه در پاره اى منابع آمده ـ شيعى بوده است بايد بپذيريم كه بى هيچ ترديدى همه شيعيان هر كه را به صلح امام حسن(عليه السلام)اعتراض كند خطا كار مى دانند و هر سخنى را كه قداست امام(عليه السلام)را مخدوش سازد نادرست مى دانند و معتقدند كه امام(عليه السلام) هر چه كرده صحيح و حكيمانه بوده است و منافع فراوان اسلام و مسلمانان را دربرداشته است، و علماى شيعه در اين باره كتابهاى بسيار نوشته اند و از اين پس نمى دانيم چگونه نويسنده به خود اجازه داده تا همه شيعيان را با سخن كسى كه حداكثر مى توان او را يك شيعى دانست مورد اهانت قرار دهد، و حال آنكه همه شيعيان، هم سخن، صلح و اهداف امام(عليه السلام) را صحيح مى دانند.

نويسنده ادعا كرده كه امام صادق از سوى شيعيان انواع آزارها را ديده است و شيعيان هر سخن زشتى را به ايشان نسبت داده اند. يكى از اين احاديث از زراره روايت شده كه گفته است: «از امام صادق(عليه السلام)درباره تشهد پرسش كردم [و حضرت(عليه السلام)فرمود همان تحيات و صلواتاست]، عرض كردم مقصودتان از تحيّات و صلوات چيست؟ [و حضرت(عليه السلام)همان را فرمود]، و باز [فرداى آن روز] از تشهّد پرسش كردم و باز حضرت(عليه السلام) فرمود: همان تحيّات و صلوات است. پس چون از نزد حضرت بيرون رفتم به ريشش خنديدم و با خود گفتم: او هرگز رستگار نمى شود» (رجال كشى، ص 142).

پاسخ نويسنده اين است كه روايت مذكور سندى ضعيف دارد، زيرا مرسل است، چه، كشى اين روايت را از يوسف يا همان يوسف بن سخت نقل مى كند كه كشى او را درك نكرده تا روايتش از او صحيح باشد، زيرا يوسف از ياران امام حسن عسكرى(عليه السلام) متوفّا به سال 256 هجرى است و كشى از طبقه جعفر بن محمّد بن قولويه مرده به سال 369 هجرى است، بگذريم كه يوسف بن سخت، خود غير موثّق است و ابن عضائرى او را تضعيف مى كند، چنان كه علاّمه حلّى در خلاصه و ابن داوود در رجال خود و مجلسى در وجيزه و خويى و ديگران(15).

همين يوسف اين خبر را از على بن احمد بن بقاح، به نقل از عموى او روايت مى كند كه هر دو ناشناخته اند و در كتب رجال نامى از آنها ديده نمى شود.

با چشمپوشى از سند روايت، نمى توان آن را دالّ بر سخن نويسندهدانست. ميرداماد مى گويد: زراره گمان كرده تقرير تحيّات از سوى امام در «تحيات و صلوات» از باب تقيه بوده، زيرا امام(عليه السلام) از آن مى هراسيده كه زراره از امام نقل كند كه ايشان تحيّات را در تشهّد نمى پذيرد، لذا [با خود ]مى گويد: اگر فردا امام را ديدم همين پرسش را از او خواهم كردشايد به دور از تقيّه فتوايى به من دهد و چون فردا همين پرسش را از امام(عليه السلام)پرسيد و امام همان پاسخ را بدو داد و باز «تحيات» را تقرير فرمود، چنان كه پيشتر تقرير فرموده بود، زراره باز آن را حمل بر تقيه كرد و باز با خود گفت:

روز بعد امام را ديدار مى كنم و بار ديگر اين پرسش را مى پرسم، شايد كه تقيه را رها كند و مرا پاسخى براساس مذهب اماميه دهد، و چون فرداى آن روز براى سومين بار و امام(عليه السلام)همچون پاسخ روزهاى پيش همان «تحيّات» را تقرير فرمود زراره دانست كه امام(عليه السلام) از ترس او تقيه را رها نخواهد كرد و لذا مى گويد: چون از محضر ايشان رفتم به ريشش خنديدم و گفتم: او روى رستگارى نخواهد ديد. ضمير در اين سخن به كسى باز مى گردد كه به اين فتوا عمل كند
و به درستى آن باور داشته باشد; يعنى به كسى باز مى گردد كه به لزوم تحيّات در تشهد اعتقاد داشته باشد، چنان كه در ميان مخالفان از عامّه چنين است، و بدان عمل مى كند و آن را از دين اماميه مى داند، كسى كه آن را به جاى آورَد و آن را از دين بداند هرگز رستگار نمى شود (شرح ميرداماد، ج 1، ص 379).

به هر حال اين روايت از نظر سند و دلالت فاقد ارزش است و به هيچ رو نمى توان بدان استشهاد كرد.

/ 22