فصل هفتم يمنى ها و تشيع در سال هاى 67- 40 هجرى - نقش قبایل یمنی در حمایت از اهل البیت علیه السلام (ق‍رن‌ اول‌ ه‍ج‍ری‌) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نقش قبایل یمنی در حمایت از اهل البیت علیه السلام (ق‍رن‌ اول‌ ه‍ج‍ری‌) - نسخه متنی

اصغر منتظرالقائم

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فصل هفتم يمنى ها و تشيع در سال هاى 67- 40 هجرى

خلافت حسن بن على(ع) و قبايل يمنى:

در فصل پيشين ما در باره نقش قبايل يمنى در حوادث روزگار خلافت اميرمؤمنان(ع) به پژوهش پرداختيم و جايگاه هر كدام را در آن وقايع روشن كرديم. اينك در اين فصل به تحقيق در باره تأثير يمنى ها بر تشيع در حوادث پس از شهادت على(ع) مى پردازيم.

پس از به خاك سپردن جنازه على(ع) روز جمعه بيست ويكم رمضان، حسن بن على(ع) به مسجد آمد و بپا خاست و گفت: «من فرزند بشير و نذير و چراغ تابناك هدايت هستم. من از خاندانى هستم كه خداوند دوستى ايشان را در كتاب خويش واجب دانسته است و مى فرمايد: «قُلْ لااَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْراً اِلاّ المَوَدَّةَ فى القُرْبا وَ مَنْ يَقْترِفْ حَسَنةً نَزِدْ لَهُ فيها حُسْناً.» (1) و نيكى دوستى ما خاندان است». (2)

پس از سخنان حسن بن على(ع) عبيدالله بن عباس كه پس از گريز از يمن در كوفه بود بپا خاست و گفت: «اى مردم اين فرزند پيامبر شما و وصى امامتان مى باشد» با او بيعت كنيد»، (3) مردم نيز سخن او را پذيرفتند و گفتند: «چه قدر نزد ما محبوب و سزاوار خلافت است» و با او بيعت كردند. (4) قَيس بن سعدبن عباده شهسوار انصار و از شيعيان فداكار و فرمانده و استاندار باوفاى على(ع) بپا خاست و پس از بيان فضايل، سبقت در اسلام، زهد و عدالت على(ع) به توصيف جايگاه حسن بن على(ع) نزد رسول الله (ص) و ارجمندى، بردبارى و زيبندگى وى براى خلافت بعد از پدرش پرداخت و مردم را تشويق به بيعت و پيروى از حسن بن على(ع) كرد. مردم نيز با وى بيعت كردند. اميرمؤمنان حسن بن على(ع) با اين شرط از مردم بيعت مى گرفت كه: «با هر كه با او در جنگ باشم با او بجنگيد و با هر كس كه در صلح باشم با او در سازش باشيد»، (5) مردم گفتند: «مى شنويم و پيروى مى كنيم و امتثال فرمانت را مى كنيم». (6)

خلافت حسن بن على(ع) در كوفه موافقت مردم بصره و يمن را همراه داشت و مردم حجاز نيز با جاريةبن قدامه به نمايندگى از حسن بن على(ع) بيعت كردند. اعلام اين بيعت براى معاويه زنگ خطر بزرگى بود. به همين جهت دست به تحريك و توطئه عليه حسن بن على(ع) زد و براى خبرگيرى و ايجاد اغتشاش مردى از حِمْيَر را به كوفه و مردى از بنى القين را به بصره فرستاد و خلافت وى را تقبيح كرد. معاويه تصميم گرفت قبل از استحكام خلافت و اقتدار حسن بن على(ع) مخالفت خود را با وى شروع كند و در نامه اى به واليان خود نوشت: «بزرگان و رؤساى عراق به من نامه نوشته اند و درخواست امان كرده اند و شما نيروهاى خود را جمع آورى كنيد و شتابان به سوى من بياييد». (7)

حسن بن على(ع) با قدرت به مقابله با اهداف معاويه پرداخت و دستور داد آن مرد حميرى را دستگير و گردن بزنند و نامه اى نيز به بصره نوشت تا جاسوس معاويه را گردن بزنند. (8) در همين حال نيز نامه اى به معاويه نوشت: «اى معاويه مخفيانه مردان به سوى من مى فرستى گويا سر ستيز و جنگ دارى من نيز در آن ترديدى ندارم، چشم به راه آن باش اگر خدا بخواهد.» (9) در همين حال نيز عبدالله بن عباس والى بصره به حسن بن على(ع) نامه اى نوشت: «اى پسر رسول الله(ص) مسلمانان امر ولايت را بعد از پدرت به تو سپردند و كوتاهى تو را از جنگ با معاويه و درخواست حقّت را ناخوش مى دارند. پس آماده كارزار شو و با دشمنت بجنگ و با يارانت به نرمى رفتار كن.» (10) به همين واسطه حسن بن على(ع) در نامه ديگرى به معاويه پس از اشاره به بحران زمامدارى بعد از رحلت رسول الله(ص) مى نويسد: «ما در شگفتيم از كسانى كه در گرفتن خلافت بر ما يورش آوردند و حكومت پيامبر ما را از چنگ ما ربودند و اگرچه در اسلام داراى فضيلت و سابقه بودند، ما به واسطه اين كه منافقين و احزاب وسيله اى براى خرابكارى در دين به دست نياورند سكوت اختيار كرديم، ولى شگفتا اى معاويه تو به كارى دست زده اى كه شايستگى آن را ندارى زيرا نه به فضيلتى در دين معروف هستى نه در اسلام داراى اثرى پسنديده مى باشى، تو پسر حزبى از احزاب هستى و پسر دشمن ترين قريش نسبت به رسول الله(ص) مى باشى. من تو را دعوت مى كنم از ماندن در باطل دست بازدارى و همانند مردم كه با من بيعت كرده اند تو نيز بيعت كنى، زيرا مى دانى من در پيشگاه خدا و هر مرد دانا، به خلافت شايسته تر از تو مى باشم، از خدا بترس و سركشى را رها كن و خون مسلمانان را نگهدار». (11)

امام حسن بن على(ع) نامه خود را به وسيله دو نفر از ياران خود به نام هاى «جُنْدَب بن عبدالله اَزدى» و «حارِث بن سُوَيد تميمى» براى معاويه فرستاد. وى در پاسخ خود را امير مؤمنان خواند و نوشت: «اگر مى دانستم كه تو براى نگهبانى از مردم تواناترى، و در كار امت محتاطترى، و سياستت بهتر است، و در گردآورى اموال نيرومندترى و در برابر دشمن نقشه ات بهتر است، دعوت تو را مى پذيرفتم، ولى مى بينى شايستگى من بيشتر است زيرا مى دانى من بيشتر حكومت كرده ام و تجربه ام در كار امت بيش از تو و سياستمدارتر و مسن تر از تو مى باشم و تو سزاوارترى كه آن چه مرا بدان خوانده اى بپذيرى. پس در اطاعت من وارد شو و بعد از من خلافت براى تو خواهد بود و هر چه از اموال در بيت المال عراق است به هر اندازه كه باشد براى تو خواهد بود، آن ها را بردار و به هر جا مى خواهى برو و خراج هر يك از نواحى عراق كه مى خواهى از آن تو باشد كه در هزينه زندگى خود خرج كنى و نماينده ات هر سال آن را براى تو جمع آورى كند.» (12)

معاويه پس از پاسخ حسن بن على(ع) سپاهيان خود را از اطراف گردآورى كرد و ضحاك بن قَيس فِهرى (13) را به نيابت خود بر شام گذاشت و با شصت هزار نفر به سوى عراق حركت كرد. (14)

امام حسن(ع) پس از اتمام حجت و دريافت پاسخ معاويه و با خبر شدن از طغيان و حركت وى به سوى عراق، حجربن عدى كندى از بزرگان شيعه و از رؤساى كنده را نزد فرمانداران خود فرستاد تا ايشان و مردم را دستور حركت و جهاد دهد. (15) حسن بن على(ع) براى جلوگيرى از ورود معاويه به عراق مردى از قبيله كِنده را با چهار هزار نفر به مقابله معاويه به شهر انبار فرستاد ولى چون به انبار رسيد معاويه قاصدى نزد وى فرستاد و او را به وعده حكومت بر يكى از مناطق شام يا جزيره و پرداخت پنجاه هزار درهم بفريفت و آن مرد كندى به نزد معاويه رفت. امام حسن(ع) ديگر بار مردى از قبيله مراد را به انبار فرستاد و از عهدشكنى برحذر داشت، ولى برخلاف عهدى كه با پيشواى خود داشت، معاويه با همان وعده اى كه به آن مرد كندى داده بود، او را بفريفت و آن مرد مرادى نزد معاويه رفت. (16) بدين ترتيب معاويه موفق به ورود به عراق گرديد. شايان توجه است اگرچه براساس منابع در دسترس ما گزارش فوق خبرى واحد مى باشد كه تنها مسعودى آن را آورده است، ولى شاهدى آن را تأييد مى كند اين كه حسن بن على(ع) نمى توانسته نسبت به ورود معاويه به عراق بى تفاوت بوده باشد. با اين حال شيخ راضى آل ياسين اين گزارش را به دليل فراموش شدن نام دو فرمانده آن در اين حادثه با اهميت، بى اعتبار مى داند. (17)

تأثير رهبر يمنى در بسيج سپاه

امام حسن(ع) در مسجد كوفه به منبر رفت و گفت: «خداوند جهاد با دشمنان را بر بندگان خود واجب كرد. به من خبر رسيده كه معاويه از تصميم ما آگاه شده كه به سوى او خواهيم رفت و حركت كرده است، اينك به سوى لشگرگاه خويش نُخَيْله حركت كنيد خدا شما را رحمت كند. ما در اين كار نظر كرده و بينديشيم و شما نيز فكر كنيد». مردم خاموش شدند و هيچ كس پاسخى نداد. عدى بن حاتم رئيس قبيله طى بپا خاست و با شور و احساسى عميق گفت: «من پسر حاتم هستم، پاك و منزه است خداوند، اين وضع چه قدر زشت است آيا به امامتان و پسر دختر پيامبرتان پاسخ نمى گوئيد؟ كجا هستند سخنوران مضر؟ كجايند مسلمانان؟ كجا هستند مردان اين شهر كه در هنگام خوشى و آسايش زبانى برّان و كوبنده چون تازيانه داشتند و چون جنگ به سختى مى كشيد همچون روبهان مى گريختند؟ آيا از خشم خداوند نمى ترسيد و از ننگ و عار آن خاطرآسوده مى داريد». سپس رو به جانب حسن بن على(ع) كرد و گفت: «ما فرمانت را شنيديم و از آن اطاعت مى كنيم. سپس گفت: «اينك من به لشگرگاه مى روم هر كه مى خواهد با من حركت كند». اين را گفت و به سوى نخيله رهسپار گشت و به غلامش دستور داد لوازم سفر را به او برساند. (18) بدين ترتيب عدى بن حاتم از اشراف و بزرگان شيعه يمنى اولين كسى بود كه به لشگرگاه رفت بدون شك هزار مرد طى كه زير فرمان عدى بودند (19) به او پيوستند. پس از سخنان عدى بن حاتم، قيس بن سعد و مَعْقِل بن قَيس رياحى تميمى و زيادبن خَصَفه تيمى بپا خاستند (20) و مردم را نكوهش كردند و به حركت تشويق نمودند و آمادگى خود را به اطلاع حسن بن على(ع) رسانيدند. وى گفت: «به راستى سخن گفتيد، خداوند شما را رحمت كند. همواره شما را به درستى نيت و وفادارى و دوستى شناخته ام، خداوند شما را پاداش نيك دهد». (21)

جايگاه يمنى ها در سپاه حسن بن على(ع)

برخلاف سستى كوفى ها، با كوشش دو نفر از نخبگان شيعه يمنى و دو نفر نزارى سپاهى به تعداد چهل هزار نفر از كوفه بسيج شدند و در لشگرگاه گرد آمدند. امام حسن(ع) «مغيرةبن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب» را به جاى خود در كوفه نيابت داد (22) و به لشگرگاه رفت و از آن جا با لشكرى انبوه و مجهّز حركت كرد و به دير عبدالرحمن رفت و سه روز در آن توقف كرد و عبيدالله بن عباس را فرا خواند و به او گفت: «اى پسرعمو، من دوازده هزار نفر از شجاعان عرب و قاريان شهر را به همراه تو مى فرستم. مردانى كه هر كدام با ستونى از دشمن برابر هستند، با آنان خوش رفتارى كن و نسبت به ايشان متواضع و فروتن باش آنان را به خود نزديك گردان زيرا اينان باقيمانده ياران مورد اعتماد اميرمؤمنان صلوات الله عليه هستند تو به مَسْكِنْ (23) برو چون با معاويه برخوردى جلو او را بگير تا بزودى به دنبال تو فرا رسيم، هر روز اخبار خود را به من گزارش كن و در كارها با قَيس بن سعد و سعيدبن قيس همدانى مشورت كن. اگر معاويه با تو جنگيد با او پيكار كن و اگر كشته شدى قَيس فرمانده سپاه است و اگر قَيس كشته شد سعيدبن قَيس امير لشكر خواهد بود». (24)

بدين سان حسن بن على(ع) فرماندهى سپاه خود را به يك نفر هاشمى كه چندين سال تجربه استاندارى يمن، اميرالحاجى سال سى و شش و كينه سختى كه از معاويه به واسطه كشته شدن دو فرزندش به دست بسربن ارطاة به دل داشت، واگذار كرد و براى زدودن آثار ضعف احتمالى دو فرمانده زيردست او را از شيعيان شجاع و دو شهسوار دلير يمنى على(ع) در پيكار صفين قرار داد. بى ترديد توصيف نيكوى حسن بن على(ع) از مجموعه سپاه عبيدالله بر ما معلوم مى دارد پيشقراولان سپاه وى از افراد مورد اعتماد امام حسن(ع) بودند كه بيشترشان نيز از افراد قبيله هَمْدان، كِنْده و طى بودند.

براساس گزارشى كه به حسن بن على(ع) رسيده بود، معاويه پيشقراولان سپاه خود را به فرماندهى عبدالله بن عامر به انبار فرستاده بود تا از آن جا به مداين رود، به همين واسطه امام حسن(ع) عازم مداين شد و در ساباط (25) فرود آمد. (26) اين روايت به واقعيت نزديكتر مى نمايد زيرا حسن بن على(ع) از چهل هزار نفر، دوازده هزار نفر را به فرماندهى عبيدالله گسيل كرد و خود با بقيه سپاه عازم مداين گرديد. اگر چه ممكن است حسن بن على(ع) براى جمع آورى نيروى بيشتر نيز به ساباط رفته باشد.

حسن بن على(ع) چون به ساباط رسيد براى اين كه افراد خود را بيازمايد و ميزان پيروى آنان را دريابد و دوستان خود را از دشمنان باز شناسد تا در هنگام مقابله با معاويه و شامى ها با بينايى و آگاهى عمل كند، براى نيروهاى خود خطبه اى خواند و در آن گفت: «من اميدوارم كه با سپاس خداوند بامداد كرده باشم درحالى كه خيرخواه بندگانش باشم و شب را به روز نياورده باشم درحالى كه كينه از مسلمانى به دل داشته يا اراده سويى و يا نيرنگى براى كسى خواسته باشم. آگاه باشيد همراهى با اجتماع بهتر از جدايى است اگرچه شما آن را ناخوش داريد و آنچه را دوست داريد در پراكندگى به دست آوريد. آگاه باشيد من در باره شما بهتر از خودتان مى انديشم، از فرمانم سرباز نزنيد و با من مخالفت نكنيد». (27)

هنگامى كه سخنان امام حسن(ع) به پايان رسيد برخى از افراد سپاه گفتند: «گمان مى كنيم كه در انديشه سازش با معاويه و واگذارى خلافت به اوست. به خدا اين مرد كافر شد». (28) جاسوسان معاويه در همين حال دست به اقدام ديگرى زدند و فرياد برآوردند: «آگاه باشيد قيس بن سعد كشته شد، فرار كنيد». (29) در همين حال عده اى به چادر حسن بن على(ع) حمله كردند و آن را غارت كردند. «عبدالرحمن بن عبدالله بن جعال اَزدى» رداء از دوش وى برداشت. آن گاه حسن بن على(ع) اسب خود را سوار شد و گروهى از شيعيانش وى را در برگرفته و مانع دست يافتن آزاردهندگان به او شدند. امام حسن(ع) افراد قبيله هَمْدان و رَبيعه را كه از وفادارترين ياران على(ع) در صفين بودند، فرا خواند و آنان با عده ديگرى فرا رسيدند و مهاجمان را پراكنده كردند. حسن(ع) چون از لشگرگاه به «مَظلم ساباط» عبور كرد مردى از خوارج به نام «جَراح بن سِنان اَسدى» دهنه اسب او را به دست گرفت و گفت: «الله اكبر اى حسن، مشرك شدى آن گونه كه پدرت پيش از اين مشرك شده سپس با تيغ به ران او زد چندان كه به استخوان حسن(ع) رسيد و از اسب به زير افتاد. «عبدالله بن اَخْطَل طايى» پريد و تيغ از دست جَراح گرفت و «ظبيان بن عُماره تميمى» بر او پريد و بينى اش را قطع كرد و چنان با آجر بر سر و روى او زدند تا وى را كشتند. (30)

جاى ترديد نيست كه گوينده اين سخنان زشت كه حسن بن على(ع) نواده رسول الله(ص) و جانشين بر حق وى كافر و مشرك شده است، خوارج بودند. افرادى خشكه مقدس و متنسك كه به واسطه نادانى به وسيله جاسوسان معاويه و باند اموى همچون «عمروبن حُريث مَخزومى» (31) تحريك شده و بازى خورده و در خط اهداف معاويه و خدمت به او قرار گرفتند. آرى در حركت هاى اجتماعى اين افراد به واسطه حماقتشان مزدوران بى اجرت دشمن مى شوند و دشمن واقعى به نام دين به وسيله اينان مؤمنين واقعى را سركوب مى كند.

هنگامى كه دو سپاه در روستاى «اُخْنُونِيَّه» (32) مَسْكِن در مقابل هم ايستادند. معاويه در راستاى بازى سياسى خود براى انهدام و شكست كوفيان و در آغوش گرفتن خلافت با زيركى دغل آميز و خيانتكارانه اى، عبدالرحمن بن سَمُرَة بن حبيب بن عبد شمس» را نزد عبيدالله بن عباس و يارانش فرستاد تا به ايشان بگويد حسن(ع) نامه اى براى معاويه فرستاده و از او درخواست صلح كرده (33) و دستور داده دست از جنگ بداريد تا خود براى اين كار بيايد. من نيز به سپاه خود گفته ام از حمله خوددارى كنند تا گفتگوى صلح بين او و حسن(ع) انجام گيرد. آنان سخنان پيك معاويه را تكذيب كردند و او را دشنام دادند، ولى معاويه كه در حكمرانى جسور و صبور و زيرك بود دوباره در شب پيك خود را فرستاد تا در خلوت با عبيدالله مذاكره كند. وى سوگند ياد كرد كه حسن درخواست صلح كرده است و در صورتى كه عبيدالله نزد معاويه رود يك ميليون درهم به او خواهد داد. عبيدالله نيز كه مردى ترسو و دنياطلب بود و از جنگ با معاويه ترديد داشت، فريب خورد و سخن عبدالرحمن را باور كرد كه حسن براى حفظ خون مسلمانان مى خواهد صلح كند. بدين سان شبانه به اردوى شام گريخت و معاويه مقدم او را گرامى داشت و به عهد خود وفا كرد. (34)

بامداد لشكريان بيهوده منتظر ماندند كه عبيدالله بيرون آيد و با آنان نماز بخواند. قيس بن سعد جانشين وى با مردم نماز خواند و در خطبه خود گفت: «اى مردم كارى كه اين مرد ترسو كرد بر شما گران نيايد و شما را ناراحت نكند. اين مرد، پدر و برادرش حتى يك روز كار سودمندى براى اسلام نكردند. خود همين مرد كسى بود كه چون بسربن ارطاة به يمن حمله كرد از مقابل او گريخت و فرزندان خود را به جاى گذارد تا كشته شدند، امروز هم چنان كه ديديد، مردم فرياد برآوردند: «سپاس خدا را كه وى را از ميان ما بيرون برد، تو اكنون ما را به جنگ با دشمن ببر». در اين هنگام بُسربن ارطاة با بيست هزار نفر از لشكر معاويه بيرون آمد و فرياد برآوردند: «اين امير شماست كه بيعت كرد و اين نيز حسن(ع) است كه صلح كرده چرا خود را به كشتن مى دهيد»؟ قيس بن سعد به سپاهيان خود گفت: «يا بدون امام بجنگيد و يا به گمراهى بيعت كنيد». گفتند: «ما بدون امير مى جنگيم». آن گاه بيرون آمدند و به فرماندهى شهسوار انصار قيس و ابرمرد هَمْدان سعيد به شاميان حمله بردند و ايشان را به لشگرگاه خود باز گرداندند». (35) روز بعد بسر با نيروهاى بيشترى حمله كرد و دو سپاه با يكديگر جنگيدند و بسر و يارانش شكست خوردند و از دو طرف عده اى كشته شدند. معاويه چون از راه نظامى در سركوبى سپاه قيس موفقيتى به دست نياورد به وى پيشنهاد رشوه اى را كه به عبيدالله داده بود، كرد ولى قيس نپذيرفت. (36) و با صلابت پاسخ معاويه را داد. (37)

اتفاقات هماهنگ در مَسْكِن و ساباط گوياى عمق توطئه معاويه بر ضد حسن بن على(ع) مى باشد. برخى بزرگان و اشراف قبيله اى عراق نيز در راستاى اهداف دنيوى خود در تلاش براى سرنگونى خلافت حسن بن على(ع) به همراهى باند اموى كوفه با معاويه متحد شده و مخفيانه نامه هايى به وى نوشتند و پيروى خود را از معاويه اعلام كردند و او را به آمدن به كوفه برانگيختند (38) و متعهد شدند وقتى معاويه به لشكر او نزديك شد حسن(ع) را تسليم معاويه كنند يا غافلگير كرده بكشند. (39) در اين ميان برخى بزرگان عراق نزد معاويه رفتند و با او بيعت كردند افرادى مثل خالدبن مُعَمّر سدوسى مدعى رهبرى همه شاخه هاى ربيعه كه از هنگام پيكار صفين با معاويه مكاتبه داشت (40) ، پيش از همه نزد معاويه رفت و با وى بيعت كرد، (41) زيرا معاويه قول استاندارى خراسان را به وى داده بود. (42) از ديگر دوستاران معاويه و طرفداران سرسخت عثمان و دشمنان على(ع) در كوفه «عَقاق بن أبى رهم تيمى» (43) بود كه با معاويه بيعت كرد (44) و در قيام حجربن عدى عليه او شهادت داد. (45)

پس از موفقيت هاى معاويه در ايجاد اغتشاش و اختلاف در سپاه حسن بن على(ع) كه مرهون سياست دغلكارانه و دستگاه جاسوسى معاويه بود، عبدالله بن عامر بن كُرَيز و عبدالرحمن بن سَمُرَه را براى برقرارى صلح نزد حسن بن على(ع) فرستاد (46) و همراه نامه خود نامه هاى برخى ياران سست عهد حسن بن على(ع) را كه به وى نوشته بودند حسن را تسليم و يا ترور خواهند نمود، پيوست كرد. (47) پس از گفتگوى عبدالله بن عامر با حسن بن على(ع) وى پيشنهاد صلح را پذيرفت و دو نفر از ياران يمنى خود «عَمْروبن سلمه اَرحبى هَمْدانى» و «محمدبن اَشْعَثْ بن قَيس كِنْدى» را همراه نمايندگان معاويه براى مذاكره نزد وى فرستاد. معاويه در نامه اى براى حسن بن على(ع) چنين نوشت: «من با تو صلح مى كنم به شرطى كه حكومت پس از من، از آن تو باشد. وى سپس به خدا و پيامبرش محمد(ص) سوگند ياد كرد كه كسى را نيازارد و به گذشته مؤاخذه نكند و سالى يك ميليون درهم از بيت المال به حسن(ع) بپردازد و خراج فساودارابجرد از آن وى باشد». (48)

حسن بن على(ع) هنگامى كه نامه معاويه را خواند. گفت: «او مى خواهد مرا در امرى تطميع كند كه اگر آن را طالب بودم با او صلح نمى كردم. در اين حال «عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب» را فرا خواند و به وى گفت: نزد دايى ات برو و بگو اگر آسايش و ايمنى مردم را تأمين مى كنى با تو بيعت مى كنم». معاويه نيز نامه اى سفيد را كه پايين آن مهر زده بود نزد امام حسن(ع) فرستاد و گفت هر چه ميل دارد بر آن بنويسيد. امام حسن(ع) نيز نوشت: «به نام خداوند بخشنده مهربان، حسن بن على(ع) با معاويه صلح مى كند و خلافت را به او وا مى گذارد به اين شرط كه به كتاب خدا و سنت پيامبرش و سيره خلفاى صالح عمل كند. معاويه نبايد جانشين براى خود مشخص كند و انتخاب خليفه به شورى خواهد بود و مردم بر جان و مال و خانواده خود در امان هستند و معاويه نبايد در نهان و آشكار شورش و آشوب براى حسن بن على(ع) بر پا كند و ياران او را نيازارد». بر اين عهدنامه عبدالله بن حارث و عمروبن سلمه ارحبى شاهد بودند. سپس آن را براى معاويه فرستاد وى نيز آن را تأييد كرد. حسن بن على(ع) و قيس بن سعد با لشكريان خود به كوفه آمدند. معاويه نيز از مَسْكِن حركت كرد و به كوفه وارد شد. (49)

پس از ورود معاويه به كوفه مردم با وى بيعت كردند وى خطبه اى خواند و در آن پيمان خود را شكست و به على(ع) و امام حسن(ع) دشنام و ناسزا گفت. حسن بن على(ع) برخاست و با شجاعت در برابر معاويه فرمود: «اى كسى كه على(ع) را به زشتى ياد كردى، منم حسن(ع) و پدرم على است، تو معاويه هستى و پدرت صخر است، مادر من فاطمه(س) و مادر تو هند است، جد من رسول خدا(ص) و جد تو حرب است، پس خدا لعنت كند از ما دو نفر كسى را كه نامش پليدتر و حسب و نسبش پست تر، و سابقه اش بدتر و كفر و نفاق او پيش تر بوده است». آن گاه مردمى كه در مسجد بودند گفتند: «آمين». (50) پس از آن معاويه قيس بن سعد را براى گرفتن بيعت احضار كرد. وى به امام حسن(ع) گفت: «من از بيعت شما رها هستم، گفت: «آرى»، براى قيس يك صندلى قرار دادند، معاويه نيز روى تخت خود نشست، معاويه به وى گفت: «اى قيس بيعت مى كنى گفت: «آرى»، ولى دست خود را روى زانو گذاشت، معاويه از تخت خود پريد و دستش را دراز كرد و به رغم آن كه قيس دستش را بلند نكرد، دست خود را به دست قيس ماليد». (51) پس از آن قيس و امام حسن(ع) به مدينه بازگشتند.

علل و عوامل صلح حسن بن على(ع): در اين جا ما ناگزيريم براى روشن تر شدن ماهيت برخورد قبايل يمنى با اين حادثه سرنوشت ساز در تاريخ تشيع، به عللى كه منجر به تحميل اين صلح بر تشيع گرديد، بپردازيم.

نقش يمنى هاى كوفه در پذيرش صلح

عموم مردم شهر كوفه سكونت گاه قبايل يمنى، نزارى و موالى ايرانى در آغاز بسيج نيرو، دل به دنيا بسته و از خود سستى نشان دادند و موضع استوارى در اين باره نداشتند و خون خويشاوندان خود را از حسن بن على(ع) مى طلبيدند به گونه اى كه به آنان گفت: «به راه صفين كه مى رفتيد دينتان پيشاپيش دنياتان بود ولى اكنون دنياتان پيشاپيش دينتان قرار دارد. شما اكنون در ميانه دو كشته قرار گرفته ايد كشته اى در صفين كه بر او مى گرييد و كشته اى در نهروان كه انتقام او را مى طلبيد». (52) پس از صلح حسن بن على(ع) نيز عموم كوفى ها با اشتياق با معاويه بيعت كردند. امام حسن(ع) در اين باره گفت: «اى مردم معاويه ما را به چيزى دعوت مى كند كه در آن نه عزت است و نه عدالت، اگر شما خواهان مرگ باشيد دعوتش را به او باز مى گردانيم و او را به نيروى شمشير تسليم در برابر خدا وادار مى كنيم و اگر خواستار زندگى باشيد آنچه را مى خواهد، مى پذيريم و خشنودى شما را فراهم مى كنيم». مردم از اطراف فرياد برآوردند: «زندگى، زندگى، صلح را تمام كن». (53) شيخ مفيد نيز به اين معنا اشاره دارد وى مى نويسد: «امام حسن(ع) چاره اى جز پذيرفتن صلح نداشت زيرا پيرامون او مردمانى سست عنصر و كم عقيده در باره او بودند». (54)

اشرافيت قبيله اى كوفه

سران و بزرگان كوفه افرادى همچون عمروبن حريث از باند اموى بودند و در خط معاويه قرار داشتند افرادى مثل خالدبن مُعَمّر سدوسى كه با معاويه بيعت كرد و هواى رياست داشت. وى برخلاف افراد قبيله اش ربيعه خواهان حكومت معاويه بود تا استاندارى وى تضمين شود. همين بزرگان كوفه بودند كه قول كشتن حسن بن على(ع) را به معاويه داده بودند. چون اين خبر به امام حسن(ع) رسيد گفت: «اى عراقى ها شما مردمى هستيد كه پيروى از پدرم در جنگ و حكميت را خوش نداشتيد و با او مخالفت كرديد، به من خبر رسيده بزرگان شما نزد معاويه رفته اند و با او بيعت كرده اند، آنچه را بايد از شما بدانم، فهميدم. مرا در باره دينم و جانم فريب ندهيد». (55) برخى از همين بزرگان كوفه كه معاويه جاسوسانى بر آنان گمارده بود در صورت كشتن حسن بن على(ع) وعده دريافت دويست هزار درهم و فرماندهى را از معاويه دريافت كرده بودند. (56) بدين صورت اشرافيت قبيله اى يكى از عوامل تضعيف موقعيت امام حسن(ع) و ناگزير كردن وى به صلح با معاويه بود.

مخالفت برخى عناصر يمنى با صلح

پس از پيمان صلح حجربن عدى به امام حسن اعتراض كرد. وى در پاسخ حجربن عدى گفت: «من ديدم ميل و رغبت بيشتر مردم بر صلح است و جنگ را خوش نمى دارند و دوست نمى دارم آنان را به كارى كه ناخوش دارند مجبور كنم و براى اين صلح كردم كه شيعيان مخصوص ما از كشته شدن محفوظ بمانند و مصلحت ديدم اين جنگ ها را به هنگام ديگرى موكول كنم». (57) در جاى ديگرى امام حسن(ع) به «على بن محمدبن بشر هَمدانى كه به وى گفت: «سلام بر تو باد اى خواركننده مؤمنان»، فرمود: «سلام بر تو باد، بنشين من خوار كننده مؤمنان نيستم بلكه عزيز كننده ايشانم، من از صلح خود با معاويه نيتى جز دور كردن كشتار از شما نداشتم كه ديدم ياران من براى جنگ و پيكار سستى نشان مى دهند و به خدا سوگند اگر با كوه ها و درخت ها هم به جنگ او مى رفتيم باز چاره اى از واگذارى اين كار به او نبود». (58) همچنين به «سليمان بن صُرد خزاعى» گفت: «خدا را شاهد مى گيرم و شما را گواه دارم كه نظر به آنچه شما مى بينيد نداشتم مگر حفظ خون شما و اصلاح بين شما.» (59)

امام حسن نيز در برابر معاويه ضمن معرفى خود و برادرش حسين(ع) كه تنها نوادگان رسول الله(ص) هستند گفت: «معاويه در حقّى كه از آن من است با من جنگ كرد و من براى صلاح امت و جلوگيرى از ريختن خون مسلمانان آن را ترك كردم و آن چه كردم مصلحت شما را مى خواستم تا حجتى باشد براى كسى كه در آرزوى حكومت است». (60)

نگاهى به موقعيت يمنى ها در خلافت حسن بن على(ع)

از آنچه گذشت بر ما روشن مى گردد، در خلافت كوتاه مدت حسن بن على(ع) يكى از مخلص ترين و فداكارترين ياران وى سردار شجاع او قَيس بن سعد بن عباده خزرجى بود كه با شناخت عميقى كه از موقعيت امام خود داشت مردم كوفه را دعوت به بيعت با حسن بن على(ع) كرد. ايمان و خلوص او چنان بود كه امام حسن(ع) درستى نيّت و وفادارى او را تأييد نمود و به جانشينى فرماندهى سپاه خود قرار داد. قيس سرسختانه در مقابل معاويه ايستاد و سردار خون آشام معاويه را دوبار شكست داد. معاويه براى تسليم كردن وى تمام راه هاى ممكن تهديد، نبرد و تطميع را بيازمود ولى نتوانست كوچكترين خللى در اراده استوار قيس در دفاع از حسن بن على(ع) به وجود آورد. هوشيارى او تا آن جا بود كه تا از صلح امام اطمينان نيافت، دست از پيكار برنداشت. وى پس از واگذارى خلافت به معاويه بى چون و چرا موضع امام خود را پذيرا شد و همچون حجربن عدى، مُسَيِّب بن نجبه فَزارى (61) و على بن محمد هَمْدانى، سليمان بن صُرد خزاعى، «سعيدبن عبدالله حنفى» و جندب بن عبدالله ازدى (62) به امام حسن(ع) اعتراض نكرد و تا هنگام مرگ در سال پنجاه ونه هجرى (63) روابط نزديكى با حسين بن على(ع) داشت.

پس از قَيس بن سعد بايد از سه نفر يمنى عدى بن حاتم، سعيدبن قَيس، حُجربن عدى و دو نفر نزارى مَعقل بن قَيس و زيادبن خَصَفه نام ببريم كه در بسيج عراقى ها تلاش گسترده اى داشتند كه امام درستى نيّت همه شان را تأييد كرد. بدين سان يمنى ها دو موضع متفاوت در برابر حسن بن على(ع) داشتند، يكى سستى و ديگرى همراهى و همكارى بود. حمله كنندگان به حسن بن على(ع) از خوارج يكى يمنى ديگرى مضرى بودند و كشندگان ضارب وى نيز يكى يمنى و ديگرى مضرى بودند. محافظان امام كه جان وى را نجات دادند و او را به خانه عامل مدائن سعدبن مسعود ثقفى بردند از هَمْدان و ربيعه بودند در حالى كه اشرافيت ربيعه پيش از ديگر قبايل با اشتياق با معاويه بيعت كردند. سفراى امام حسن(ع) نزد معاويه از سه نفر دو نفر مضرى و يكى يمنى بودند. بدين سان بر ما روشن مى گردد افراد قبايل يمنى و مضرى در خلافت هفت ماهه (64) حسن بن على(ع) با وى همكارى داشتند ولى فداكارى و همراهى يمنى ها با وى بيشتر بود اگرچه اعتراض ايشان به امام حسن(ع) به واسطه صلح نيز بيشتر بود.

رفتار معاويه و موضع شيعيان كوفه

چون حسن بن على(ع) ناگزير شد خلافت را به معاويه واگذار كند، وى در نُخليه به مردم گفت: «آگاه باشيد هر وعده اى كه من به حسن بن على(ع) دادم زيرپا قرار مى دهم و به هيچ كدام عمل نخواهم كرد». معاويه همچنين به كوفيان گفت: «من با شما نجنگيدم كه نماز بخوانيد و روزه بگيريد و حج به جا آوريد و زكاة بدهيد شما آنها را انجام مى دهيد، من با شما براى حكومت جنگيدم و برخلاف ميل شما خدا آن را به من عطا كرد». (65) معاويه نخستين كس در اسلام بود كه نگهبانان و پاسبانان و دربانان گماشت و پرده ها آويخت و منشيان نصرانى استخدام كرد. (66) شيوه حكمرانى معاويه به خوبى در اين سخن سعدبن مالك (ابى وقاص) نمايان است كه به وى گفت: «سلام بر تو اى پادشاه». معاويه به خشم آمد و گفت: «چرا نگفتى: سلام بر تو اى امير مؤمنان»؟ سعد گفت: «آن در صورتى بود كه ما تو را امير كرده باشيم، و تو خود بدين كار پريده اى»؟ (67) معاويه برخلاف سيره خلفاى راشدين، حكومت پادشاهى خود را بر اساس رويه پيشينيان خود در عصر جاهليت قرار داد و از سنت اسلامى به آداب و رسوم جاهلى و عصبيت قبيله اى بازگشت بدان گونه كه سيد قطب مى گويد: «عصر شياطين با دوران معاويه بنيانگذار سلسله اموى آغاز شد». (68) روش ملكدارى معاويه را محقق تاريخ اسلام ويلفردمادلونگ به خوبى باز نموده است: «با ديد تاريخى وسيع ترى در اين زمان دولت بر اسلام حكومت مى كرد. درست مانند سه سده پيشتر كه استبداد روم شرقى مسيحيت را از آن خود ساخت و روح صلح طلبى دينى را در آن خفه كرد و آن را به صورت ابزارى براى سلطه و سركوب درآورد. دولت اسلامى همين بلا را بر سر اسلام آورد. روح برادرى و جامعه اسلامى را در آن خفه كرد و آن را به صورت ابزارى براى سلطه و سركوب اجتماعى استثمار و وحشت نظامى به كار برد». (69) آن گونه كه با مردم بصره در شورش «حُمران بن أبان» از نمربن قاسط ربيعه مولى عثمان رفتار كرد. (70)

معاويه در خلافت خود دشمنى و مبارزه گسترده اى را به شكل شكنجه، مسموم كردن و كشتار عليه شيعيان آغاز كرد. وى بيشرمانه در حضور حسن بن على(ع) على بن ابى طالب(ع) را ناسزا گفت و اين رسم ناپسند در تمام دوران خلافت وى جريان داشت. آل مروان حتى در مدينه منوره على(ع) را با نام «ابوتراب» دشنام مى دادند و على(ع) بهترين اسمى كه دوست مى داشت همين بود. (71) معاويه مى گفت: «دشنام بر على(ع) بايد آن قدر گسترش يابد تا كودكان با اين شعار بزرگ و جوانان با آن پير شوند و هيچ كس از او فضيلتى نقل نكند». (72) وى چنان جو مسمومى عليه على(ع) در شام به وجود آورده بود كه در پيكار صفين نوجوانى غسّانى به هاشم بن عتبه گفت: «على نماز نمى خواند» (73) مسعودى نيز مى نويسد: «يكى از اخباريان به مردى از بزرگان و خردمندان شام گفته بود اين ابوتراب كيست كه امام بر منبر او را لعن مى كند». گفت: «گمان مى كنم سارقى از دزدان فتنه انگيز است» (74) چه تأسف انگيز است كه در جامعه اسلامى اولين مسلمان و برترين اصحاب رسول الله(ص) چنين با زشتى ياد شود. همچنين معاويه بخشنامه اى به كارگزاران خود صادر كرد كه: «ذمه من از هر كس چيزى از فضايل ابوتراب و اهل بيت او نقل كند، برداشته است». پس سخنوران بر منابر على(ع) را لعنت مى كردند و از او تبرى مى جستند و به او و افراد خاندانش دشنام مى دادند. (75)

با بازگشت حسن بن على(ع) به مدينه مركزيت رهبرى شيعه به مدينه منوّره انتقال يافت ولى همچنان كوفه كه شيعيان آن بيشتر از مناطق ديگر بود نقش كانونى خود را در شكل اعتراض، شورش و قيام عليه دستگاه ظلم و جور معاويه، حفظ كرد. مغيرةبن شعبه ثقفى در دوران حكومت خود بر كوفه سياست تحبيب قلب ها و ملاطفت و احتراز از درگيرى را پيشه خود كرد. بدان گونه وقتى صعصعةبن صوحان عبدى در قبيله عبدالقيس جلساتى را در بيان فضايل على(ع) و اهل بيت و تعريض به عثمان برگزار كرد، چون اخبار آن به مغيره رسيد وى به صعصعه گفت: «ما بهتر از تو اين فضايل را مى شناسيم ولى اين سلطان بر سر كار آمده و ما را مكلف كرده عيب على(ع) را بگوييم ما نيز تبعيت كرديم تا خود را از شرّ اين قوم نجات بخشيم». (76) در همين دوران بزرگان و نخبگان شيعه در كوفه در مبارزه با جريان هاى انحرافى خوارج فعاليّت داشتند كه از آن جمله صعصعةبن صوحان و عدى بن حاتم طايى و معقل بن قيس رياحى بودند. مغيرةبن شعبه كه گويا از داوطلب شدن آنان در جنگ با خوارج خوشحال بود معقل بن قيس را با سه هزار نفر از شيعيان به جنگ «مُسْتوردبن عُلّفه تيمى» فرستاد. (77) عبدالله بن عامر نيز شريك بن اعور حارثى از بزرگان شيعه بصره را همراه سه هزار نفر به جنگ مُستورد اعزام كرد. (78)

اگرچه معقل و مستورد همديگر را كشتند ولى سپاه خوارج به وسيله شيعيان كوفه شكست خورد و كشته و پراكنده شدند. (79)

روابط نخبگان يمنى با رهبرى شيعه

برخلاف دستگاه جاسوسى مخوف و حكومت بيدادگر معاويه، بزرگان شيعه كوفه براى اظهار دوستى و كسب تكليف از مواضع امام حسن(ع) به مدينه مى رفتند و با ايشان ارتباط تشكيلاتى داشتند. از آن جمله «سفيان بن ابى ليلى هَمْدانى» و محمدبن بشر هَمْدانى بودند. (80) امام حسن(ع) به سفيان گفتند: «چه تو را واداشت كه نزد ما بيايى؟ گفت: محبت و دوستى شما مرا بدين جا كشانيد». فرمود: مژده باد تو را، از پدرم شنيدم كه رسول خدا(ص) فرمود: «اهل بيت من و كسانى از امت من كه آنان را دوست دارند، نزد حوض كوثر بر من وارد شوند.»

(81) همچنين سليمان بن صُرَد خُزاعى از اصحاب رسول الله(ص) همراه با عده اى از بزرگان شيعه نزد حسن بن على(ع) به مدينه آمدند و از وى خواستند تا صلح را بر هم زده به سليمان نمايندگى دهد تا والى معاويه را از كوفه بيرون كند و پس از آزادسازى شهر، امام به آنان بپيوندد. امام حسن(ع) رياست سليمان بر شيعيان كوفه را رد نكرد ولى گفت: «تسليم امر خدا شويد و به خانه هاى خود باز گرديد و دست نگاه داريد تا نيكوكاران در آسايش باشند و يا از دست فاجر راحت شوند». (82) بدين سان بر ما معلوم مى گردد بزرگان شيعه كوفه سليمان بن صُرَد را به رهبرى خود برگزيده اند كه اين رياست حدود بيست و پنج سال ادامه يافت. شيعيان كوفه روش مبارزاتى را از امام خود فرا گرفتند كه هم اكنون به شهر خود باز گردند و در حالت آرامش و صلح و صفا منتظر فرمان موعود امام خود باشند. ولى گمان نمى رود سخن محقق روشن ضمير طه حسين كه مى نويسد: «حزب شيعه در همان مجلس طرح ريزى، و حسن رئيس آن شد و بزرگان كوفه كه به شهر خود بازگشتند مردم را از سازمان جديد و نقشه اى كه ريخته شده آگاه ساختند» (83) ، درست آيد زيرا همان گونه كه در فصل سوّم اشارت رفت اولين حركت سياسى مخالفت شيعه در برابر خلافت جلسه تشكيلاتى در محله بنى بياضه مدينه و گرد آمدن ياران على(ع) در خانه وى و مخالفت برخى از مردم كِنْدَه در حضرموت با خليفه به واسطه خلافت اهل بيت رسول خدا(ص) بود.

حسن بن على(ع) برخلاف خواست شيعيان درصدد شكستن عهدنامه خود با معاويه برنيامد، درحالى كه وى از همان ابتدا شروط خود را با امام حسن(ع) را زير پا قرار داد و سرانجام به سال پنجاه هجرى وقتى خواست براى پسرش يزيد به ولايت عهدى از مردم بيعت گيرد، و اين كار با بودن حسن بن على(ع) و سعدبن ابى وقاص براى وى دشوار بود، آن دو را مسموم ساخت. معاويه با فريفتن «جعده» دختر اشعث كِندى همسر امام حسن(ع) به همسرى با يزيد و يكصد هزار درهم، وى را به شهادت رسانيد. (84)

كوفه پايگاه قيام عليه رژيم معاويه

پس از وفات حسن بن على(ع) شيعيان كوفه به همراهى فرزندان جَعْدةبن هُبَيْره مخزومى، در خانه سليمان بن صُرَد گرد هم آمدند. (85) و در مقام عرض تسليت به حسين بن على(ع) در مصيبت امام حسن(ع) چنين نوشتند: «چه بسيار بزرگ است مصيبت اين امت عموماً و مصيبت تو و اين شيعيان خصوصاً در مردن پسر وصى و پسر دختر پيامبر(ص)، نشان هدايت و نور سرزمين ها كه به پا داشتن دين و باز آوردن روش هاى شايستگان از او اميد مى رفت پس خداى تو را رحمت كند، بر مصيبت شكيبا باش، كه اين از كارهاى خواسته شده است همانا تو جانشين پيشينيان خودى و خداوند راه شناسى خود را به كسى مى دهد كه او را به راهنمايى تو به راه آورد و ما شيعيان توايم كه به سوگواريت سوگوار و به اندوهت اندوهناك و به شادمانيت شادمان و به شيوه ات رهسپار و فرمانت را در انتظار هستيم». (86) فرزندان جَعْدةبن هُبَيْره نيز در درستى نيّت كوفى ها براى دعوت از امام حسين(ع) به كوفه و بيزارى آنان از معاويه، نامه اى نوشتند. امام حسين(ع) نيز در پاسخ آنان گفتند: «اميدوارم آنچه را برادرم انجام داد خداوند او را موفق مى داشت، و نظرم در باره جهاد با بيدادگران استوار است، ولى تا هنگامى كه معاويه زنده است بايد حركات و ديدگاه هاى خود را مخفى نگاه داريد و روش پنهان كارى را پيشه خود سازيد و اگر اتفاقى براى او افتاد و من زنده بودم نظرم را به اطلاع شما مى رسانم» (87) . در اين حال بزرگان و اشراف عراق و حجاز همواره با امام حسين(ع) در ارتباط بودند و او را گرامى مى داشتند و فضايل وى را بيان مى داشتند، ولى دستگاه جاسوسى معاويه نيز به دستور وى به دقت مراقب رفتار حسين بن على(ع) بود. (88)

سرانجام به سال پنجاه هجرى مغيرةبن شعبه از دنيا رفت و معاويه كوفه را در اختيار زيادبن سميه قرار داد. (89) وى پس از ورود به كوفه براى كنترل و نظارت بر رفتار قبايل دگرگونى هايى در بافت قبيله اى و سكونتى شهر ايجاد كرد. وى در تقسيمات چهارگانه خود قبايل يمنى و نزارى را درهم ادغام كرد و يكى از اشراف مزدور بنى اميه به رياست آنها قرار داد. (90) وى كه از زمان على(ع) شيعيان را به خوبى مى شناخت به تعقيب، شكنجه، حبس و قتل ايشان پرداخت. او همچون معاويه كه دستور داد عده اى از شيعيان را به قتل رسانند، (91) سى نفر از كسانى را كه با وى بيعت نكردند حبس و دست آنان را قطع كرد. (92) در روزگار سه ساله حكومت زياد بر كوفه دوران سختى بر شيعيان گذشت و بسيارى از آنان به قتل رسيدند و به سختى سركوب شدند. از جمله اينان «مسلم بن زيمر حَضرمى» و «عبدالله بن نُجيّ حَضرمى» بودند (93) كه زياد به معاويه نامه اى نوشت ايشان بر دين على(ع) هستند و معاويه در پاسخ وى نوشت: «هر كه را بر دين على(ع) است بكش». زياد نيز آن دو و برخى ديگر را بكشت. (94) تأسف آورتر رفتار «سَمُرةبن جُنْدَب فَزارى» حليف انصار جانشين زياد بر بصره بود وى چنان بر مردم ستم مى كرد و آنان را به قتل مى رساند كه هشت هزار نفر را كشت. (95)

قيام شيعيان كوفه به رهبرى حجربن عدى

وى از شاخه بنى جَبَلةبن عدى از قبيله كِنْدَه بود. به همراهى برادرش هانى جزو هيأت نمايندگى كِنْدَه حضور رسول الله(ص) رسيد. در فتوح شام و در پيكار قادسيه شركت داشت. (96) در پيكار جلولاء فرمانده ميسره بود.


(97) هنگام بيعت با امير مؤمنان على(ع) در مدينه حضور داشت. در جنگ جمل و صفين فرمانده مردم كِنْدَه، قُضاعه و مَهره بود. در پيكار نهروان فرماندهى ميمنه سپاه اميرمؤمنان(ع) را برعهده داشت (98) و در غارت ضَحّاك بن قَيس بر عراق فرمانده مقابله با وى بود. پس از شهادت على(ع) همواره در صف ياران حسن بن على(ع) قرار داشت و اگر چه به وى اعتراض كرد پس از توضيح امام حسن(ع) با اشتياق همواره مدافع اهل بيت بود. چون مغيرةبن شُعبه على(ع) را دشنام داد با يارانش بر سر او فرياد سختى زد و به او اعتراض كرد چرا مقررى مردم را نپرداخته اى. (99) شور و احساس قوى حجر به آرامى او را محبوب شيعيان ساخت و با او در رفت و آمد بودند و به او گفتند: «تو بزرگ ما و سزاوار به رد اين امر هستى». (100) با مرگ مغيره به سال پنجاه هجرى زياد بن سميه والى كوفه شد وى شش ماه در كوفه و شش ماه در بصره بود. زياد حجر را به خود نزديك ساخت و او را گرامى داشت. هنگامى كه خواست به بصره رود، عمرو بن حريث را به جاى خود گماشت و حجر را در باره اقداماتش نصيحت كرد. پس از رفتن زياد فرصت به دست شيعيان افتاد و در مسجد دور حجر گرد آمدند و معاويه را نكوهش كردند. چون عمرو بن حريث در مسجد به آنان اعتراض كرد او را سنگسار كردند و به قصر حكومتى راندند و بر شهر مسلط شدند. عمرو نامه اى براى زياد نوشت و او را از اوضاع شهر باخبر ساخت. (101) زياد خود را به كوفه رساند و به دنبال حجر فرستاد ولى وى از رفتن سر باز زد. زياد به اشراف كوفه گفت: «بدن هايتان با من است ولى دل هايتان با اين خودسر ديوانه است و برادران و فرزندان و عشايرتان با حجر هستند» ايشان گفتند: «پناه بر خدا، اگر در كار اين شهر ما جز جلب رضايت و پيروى تو و امير مؤمنان و مخالفت با حجر نظرى داشته باشيم.» چون زياد ترس و زبونى اشراف كوفه را مشاهده كرد با روشى مكّارانه گفت هر كدام از شما خويشان و افراد قبيله خود را از همراهى با او باز داريد. (102) بزرگان شهر نيز آرام آرام ياران حجر را از اطراف وى پراكنده كردند.

نقش اشرافيت يمنى در سركوبى قيام حجر

زياد كه مى دانست با حجر توانايى رودررويى را ندارد به وسيله اشرافيت قبيله اى ياران حجر را پراكنده كرد. پس از آن فرمانده نگهبانان خود «هَيْثَم بن شَدّاد هلالى» را براى دستگيرى حجر فرستاد كه درگيرى بين ياران حجر و سربازان زياد پيش آمد. حجر باتفاق «عُمَيْربن يزيد كندى ابوالعَمَرَّطَة» به خانه خود پناه برد. در اين حال مردم بسيارى بر او گرد آمدند و يكى از يارانش به نام «قَيس بن قَهْدان كِندى» به محافل كنده رفت و درخواست كمك از آنان كرد (103) ولى افراد كمى از كنده دعوت او را پذيرفتند. زيادبن سميه براى جلوگيرى از درگيرى احتمالى بين مضرى ها و يمنى ها دستور داد يمنى ها براى دستگيرى حجر اقدام كنند و مردم مَذحِج و هَمْدان به محله كِنْدَه روند و ديگر يمنى ها شامل افراد اَزد، بَجيله، خَثعم، انصار، خُزاعه و قُضاعه به محله «صائديين» بروند و از دو سوى حجر را محاصره و گرفتار كنند. بدين سان اشرافيت يمنى به واسطه دشمنى ديرينه با يكديگر و نگرانى از موقعيت خود فريب مكر زياد را خوردند. آنان به رغم فداكارى گذشته خود در صفين دين به دنيا فروختند و در مبارزه بر ضدّ حجر شركت كردند. در اين ميان مذحجى ها و همدانيان مشتاق تر از ديگر يمنى ها براى دستگيرى حجر اقدام كردند. آنان به محله كِنْده رفتند و هر كه را از بنى جبله يافتند دستگير كردند. در اين هنگام حجر كه با خيانت يمنى ها مواجه شد و شمار كم ياران خود را ديد به آنان گفت: «باز گرديد كه شما توان اينان كه عليه شما گرد هم آمده اند را نداريد و دوست نمى دارم شما را در معرض هلاكت اندازم». پيش از بازگشت ياران حُجر هَمْدانى ها و مَذْحِجى ها سر رسيدند و با ياران وى مدتى درگير شدند و «قيس بن يزيد كندى» دستگير و بقيه گريختند. حجر نيز در يك تعقيب و گُريز به محله نَخَع در خانه عبدالله بن حارث برادر اشتر رفت. وى با خوشرويى از او پذيرايى كرد. (104) سپس شبانه به محله اَزد در خانه «ربيعةبن ناجذبن أُنَيْس اَزْدى» رفت و يك شبانه روز در آن ماند. پس از آن حجر به «سليمان بن يزيدبن شراحيل كندى» پناه برد. زياد چون از دستگيرى حجر نااميد شد دوباره اشرافيت يمنى را وارد مبارزه با وى كرد و با تهديد از «محمدبن اشعث بن قيس» كه همچون پدر و جدّش خيانتكار بود، خواست تا حجر را پيش وى آورد. پس از يك شبانه روز حجر به محمد پيغام داد با برخى بزرگان قوم خويش نزد زياد برو و از او امان بگير تا مرا نزد معاويه فرستد. (105)

محمدبن اشعث باتفاق حجربن يزيد كندى، جريربن عبدالله بَجَليّ و عبدالله بن حارث نخعى نزد زياد رفتند و از او خواستند حجر را امان دهد و به نزد معاويه فرستد. (106) زياد تقاضاى آنان را پذيرفت و حجر به نزد وى آمد و خود را تسليم كرد، ولى دستور داد او را به زندان انداختند و ياران خود را فرستاد تا با پى گيرى گسترده همراهان نزارى و يمنى حجر را دستگير كردند. (107)

مأموران زياد با همكارى برخى از اشراف كوفه سيزده نفر از شيعيان على(ع) و ياران حجر را به زندان انداختند كه عبارت بودند از: «ارقم بن عبدالله كِندى»، شَريك بن شَدَّاد حَضْرَمى»، «كَريم بن عَفيْف خَثْعَمى»، «عاصم بن عَوْف بَجَلي»، «وَفاءبن سُميّ بَجَلي»، سعيدبن نمْران ناعطى هَمْدانى، صَيْفيّ بن فَسِيْل شيبانى، «قَبيصَةبن ضُبَيْعة بن حَرْمَله عَبْسى»، «كدام بن حَيّان» و برادرش «عبدالرحمن بن حَيّان عَنزى»، «مُحْرِزبن شِهاب مِنْقرى تميمى»، «عبدالله بن حَوِيّه سعدى تميمى» و «عُتبةبن أخْنَس» از بنى سعد بن بكر هَوازن. (108) از ياران حجر «عبدالله بن خليفه طايى» در حالى كه زخمى شد فرار كرد و به اين واسطه زياد بن عدى بن حاتم را زندانى كرد ولى با اعتراض بزرگان يمنى، مضر و ربيعه به وى ناگزير شد او را آزاد كند. (109) عمروبن حَمِق خزاعى از اصحاب رسول الله به همراهى رِفاعة بن شَدّاد بَجَليّ به موصل رفتند و در كوهى مخفى شدند. پس از مدتى مأموران والى موصل مخفى گاه آن دو را يافتند و عمروبن حَمِق را كه بيمار بود، دستگير كردند و به شهادت رسانيدند، ولى رِفاعةبن شدّاد موفق به فرار گرديد. (110)

زيادبن سُمَيّه به بزرگان شهر دستور داد سران چهار ناحيه كوفه شهادتنامه اى عليه حجر به معاويه بنويسند. آنان نيز دين به دنيا فروختند و حتى بى توجه به حميّت قبيله اى به دروغ شهادت دادند كه «حجر و يارانش خليفه را خلع و از مردم جدا شده و آنان را به جنگ دعوت كرده و به خداوند كفر ورزيده اند». (111) هفتاد نفر از سران كوفه اين شهادت دروغين را گواهى كردند كه از آن جمله ابوبُرْدة بن ابوموسى اشعرى بود. بلاذرى چهل و چهار نفر از آنان را نام برده كه هفده نفرشان يمنى و بيست و هفت نفر نِزارى هستند. (112)

سرانجام زيادبن سميه حجر و يارانش را در غل و زنجير كرد و همراه با شَبَث بن رِبْعى رياحى، وائل بن حُجْر حَضْرَمى، « مَصْقَلَة بن هُبَيْرَة شيبانى» و كثيربن شِهاب حارثى و با شهادتنامه سران كوفه نزد معاويه فرستاد.

(113) وى دستور داد آنان را در مَرْج عَذْراء نگه دارند. (114) در مجلس معاويه برخى از ياران معاويه با تكيه بر احساسات قبيله اى خواستار عفو ياران حجر كه از قبيله خود بودند شدند. از جمله يزيدبن اسد بَجَلى گفت: «دو عموزاده مرا به من ببخش، وائل بن حجر تقاضاى عفو ارقم كندى را كرد، ابوالأعْوَر سُلمي خواستار بخشيدن عتبةبن أخنس شد، حمزة بن مالك همدانى تقاضا كرد سعيدبن نِمْران را بدو بخشد. حبيب بن مسلمه فهرى از او خواست عبدالله بن حَوِيّه را عفو كند و مالك بن هُبَيْره كندى از معاويه تقاضا كرد حُجْربن عدى را بدو بخشد. بدين سان نقش قوميت تأثير خود را گذاشت و معاويه به جز شفاعت مالك همه را پذيرفت (115) و دستور داد بقيه ياران حُجر اگر از على(ع) بيزارى جويند و به او دشنام دهند آنان را آزاد سازند. كريم بن عَفيف با بيزارى جستن از آيين على(ع) به موصل تبعيد شد و در آن جا از دنيا رفت. (116) حُجربن عَدى كِنْدى، شريك بن شَدّاد حَضرمى، صَيْفى بن فَسِيْل شيبانى، قَبيصَةبن ضُبَيْعه عَبْسى، مُحْرِزبن شِهاب تميمى و كدام بن حيّان عَنزى در مَرْج عذراء شهادت را اختيار كردند. (117) عبدالرحمن بن حَيّان را نيز معاويه نزد زياد فرستاد و دستور داد وى را به بدترين وضع بكشد. زياد نيز فرمان داد او را به قُسّ الناطف بردند و او را زنده دفن كردند. (118)

بدين ترتيب قيام حُجربن عدى عليه رسم ناپسند دشنام به اميرمؤمنان على(ع) با خيانت اشرافيت يمنى و اقدامات زياد در هم فرو ماليده شد. به نظر مى رسد علل شكست اين قيام به شرح ذيل باشد:

1- حُجر آمادگى لازم را براى قيام در بين شيعيان فراهم نكرده بود و عناصر موردنياز تربيت نشده بودند.

2- اين قيام با خيانت سخت اشرافيت يمنى و نزارى مواجه شد و زياد از نيروى قبايل يمنى به ويژه هَمْدان، مَذحِج و كِنْدَه براى سركوبى حُجر استفاده كرد.

3- حجربن عدى امكانات كافى براى قيام خود فراهم نكرده بود و شرايط زمانى نيز به او اجازه قيام را نمى داد.

4- از روايات تاريخى برمى آيد رهبرى شيعيان كوفه برعهده سليمان بن صُرد بود و گروهى نيز حجر را شيخ خود مى دانستند. هر دو از شيعيان يمنى على(ع) بودند ولى يكى با روحيه آرام كه پيروى از امام خود حسين بن على(ع) را سرلوحه برنامه هاى خود قرار داده است و ديگرى داراى شور و احساس هيجانى است كه جرأت اعتراض به امام خود حسن بن على(ع) را نيز دارد. در اين ميان شيعيان كوفه دو گروه شدند، دسته اى با احساس قوى اعتراض عليه ناسزاگويى به اميرمؤمنان (ع)، به رهبرى حُجر و گروه ديگر پيروان سليمان بن صُرد كه شرايط را مساعد قيام نمى دانستند و امام حسين(ع) نيز آنان را به آرامش دعوت كرده بود. از نخبگان شيعه كوفه نيز عدى بن حاتم به حجر اعتراض داشت و با سعيدبن قيس همدانى او را يارى نكردند. اين دسته بندى بين شيعيان واقعيتى بود كه زياد آن را درك كرده بود و از اشرافيت يمنى سود جست و نيروهاى حجر را كاست و با نيروهاى يمنى قيام را سركوب كرد.

5- بافت قبيله اى اين قيام را مى توان از روى نام زندانيان و شهداى اين واقعه روشن كرد. رهبر اين قيام يكى از مردان بزرگ و عابد و زاهد و نيكوكار كنده و از يارانش صَيْفيّ بن فَسِيْل شيبانى، عمروبن حَمِق خزاعى و ابوالعَمَرَّطَه كِندى بودند. در اين صورت در كادر رهبرى قيام غلبه با يمنى ها بود. از چهارده نفر سران قيام كه به شام اعزام شدند و سه نفرى كه فرار كردند ده نفر يمنى و هفت نفر نزارى بودند، يعنى اكثريت با يمنى هاست. از هشت نفر شهداى اين قيام سه نفرشان يمنى و پنج نفرشان نِزارى بودند، يعنى اكثريت با نِزارى هاست. بايد توجه داشت زياد از نيروهاى قبايل يمنى در سركوبى قيام حجر سود برد و از نقش مَذحج و هَمْدان تقدير كرد و بزرگان نِزارى و يمنى شهر بدون توجه به احساسات قبيله اى شهادت دروغ عليه حجر و يارانش دادند در حالى كه ياران معاويه به واسطه حميّت قبيله اى موفق شدند فرمان عفو هفت نفر از ياران حجر - كه پنج نفرشان يمنى بودند - را از معاويه بگيرند. در اين صورت روشن مى گردد قيام حجر يك جنبش خودجوش مبتنى بر دفاع از خاندان رسول الله(ص) بود و به هيچ وجه عناصر قبيله اى يمنى و نزارى در جوشش و روند اين قيام تأثير نداشت، بدان گونه كه مردم كِنْدَه حمايت قوى از حجر به عمل نياوردند.

بدين سان حُجْربن عَدي يكى از نخبگان شيعه كوفه با روشن بينى و آگاهى و پاى بندى به اصول و ارزش هاى اسلام و خاندان رسول الله(ص) يك جنبش اجتماعى در سال پنجاه و يك هجرى در كوفه ايجاد كرد كه مورد رضايت اشراف قبايل شهر نبود. حجر برخلاف برخى از نخبگان پيشين شهر همچون اشعث، در پى دنيا، شهرت و مقام نبود بلكه وى بسيار مشتاق و پر حرارت و با شجاعت در راه دفاع از اسلام و دوستى على(ع) با دلاورى گام برداشت. وى با تلاش و مجاهدت موفق شد خون تازه اى در رگ هاى شيعيان كوفه به جريان اندازد و ارزش هاى مسلط را جابه جا كرده كوفه را به جنبش درآورد تا ظلم و بدعت را نابود كند (119) و امامت و رهبرى جامعه اسلامى دوباره به خاندان رسول الله(ص) راه يابد. اين ادعا در باره حجر به خوبى از شهادت دروغين ابو بُردة بن ابوموسى اشعرى روشن است زيرا وى به معاويه نوشت: «حجر خلافت را از آن آل ابى طالب مى داند». (120) به هر حال شخصيت ممتاز حجربن عدى كه عايشه در باره وى گفت: رسول الله(ص) فرمود: «در مَرْج عَذرا هفت نفر كشته مى شوند كه خدا و اهل آسمان ناراحت مى گردند.» (121) سبب تحولات بسيارى در روزگار وحشت و اضطراب و بيداد حاكم بر كوفه شد و ارزش قيام حجربن عدى در همين است.

زمينه قيام امام حسين(ع)

زير ساخت نظام معاويه مبتنى بر عصبيت موروثى عربى، انحراف از فرهنگ قرآنى و سنت نبوى، گسترش ظلم و بيداد و فساد و بى بند و بارى، نابودى آزادى امت اسلامى، مبارزه گسترده با خاندان رسول الله(ص) و شيعيان بود. در اين حال رهبر شيعيان حسين بن على(ع) در مدينه همچون شناگرى خردمند و دورانديش براى مصلحت اسلام از نزديك مراقب اوضاع و احوال مسلمانان بود. وى در عين وفادارى به پيمان برادرش با معاويه، هنگامى كه يزيد را جانشين خود قرار داد و بيهوده امام حسين(ع) را متهم به فتنه انگيزى كرد، فرياد سخت اعتراض خود را بر وى بلند كرد و به او نوشت: فتنه و آشوبى براى اين امت بدتر از سرپرستى تو بر آنان نمى بينم. تو و يارانت ستمكار و پيمان شكن و نيرنگ باز و قاتل نمازگزاران عبادت پيشه هستى. تو را بشارت باد به روز حساب كه از مردم براى پسر نوجوانت كه شراب مى نوشد و با سگ بازى مى كند، بيعت گرفتى و دينت را ويران و به مردم زيردست خود خيانت كردى. (122)

سرانجام معاويه در نيمه رجب سال شصت هجرى از دنيا رفت و براساس وصيت وى يزيد جانشين او شد. (123) فردى كه مادرش از بنى كلب بود و اين قبيله در غسّان سكونت داشتند. اينان كيش نصرانى داشتند (124) و اين تربيت نصرانى بر وى تأثير گذاشت. او مردى شرابخوار، عياش و سگ و ميمون باز بود و روش فرعونى گرفت. ياران و كارگزاران وى نيز از فسق او پيروى كردند. در روزگار وى غنا در مكه و مدينه رواج يافت و لوازم لهو و لعب به كار رفت و مردم آشكارا شراب مى نوشيدند. (125) اعمال و رفتار يزيد به هيچ روى بنياد اسلامى نداشت به گونه اى كه در اشعار خود با بيان كينه هاى جاهلى به انكار وحى پرداخت:

لَيْتَ أَشْياخى بِبَدرٍ شَهِدُوا
وَقْعَةَ الخَزْرَجِ مَعَ وَقْعِ الأسَلْ (126)
لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلكِ فَلا
خَبَرٌ جاءَ وَلا وَحىٌ نَزَلْ (127)
«اى كاش مهتران من كه در بدر كشته شدند، اين جابودند و آن چه بر خزرج از به هم خوردن نيزه ها آمد را مى ديدند».

«بنى هاشم حكومت را دستاويز خود قرار دادند، پس نه وحيى و نه خبرى از جانب خداوند نازل شده است».

سيرت و رفتار يزيد و غصب ميراث خاندان پيامبر(ص)، رهبر منصوصى رسول خدا(ص) كه وارث و حامل نور نبوت بود را بر آن داشت تا قيام خود براى حفظ نهال دين و نجات آن از خشكيدن را آغاز كند. او نظام اموى را در تنگناى سختى قرار داد و به والى مدينه «وليدبن عتبه» گفت: «ما خاندان نبوت و كان پيام آورى و محل رفت و آمد ملائكه و رحمت هستيم، خداوند به ما آغاز و به ما انجام داده است و يزيد مردى بدكار و شرابخوار و قاتل انسان هاى بزرگوار است و همچون من با مثل او بيعت نخواهم كرد». (128) بدين سان امام حسين(ع) شايستگى يزيد را براى خلافت رد كرد و آن را زيبنده خود دانست و شب بيست و هشتم رجب با خاندان خود به جز محمدبن حنفيه عازم مكه شد. (129)

كوشش رهبران شيعه كوفه براى قيام

پس از مرگ معاويه شيعيان كوفه در خانه سليمان بن صُرد خزاعى گرد آمدند و مُسَيِّب بن نَجبه فَزارى، رِفاعَةبن شَدّاد بَجَلي، حبيب بن مظاهر اسدى و سليمان بن صُرَد به نمايندگى شيعيان و مسلمانان كوفه به امام حسين(ع) نامه اى نوشتند: «حمد، خداى را كه دشمن سركش تو را نابود كرد، كسى كه بر اين امت هجوم برد و خلافت را غصب كرد و مال خدا را به ناحق گرفت و بدون رضايت امت حكومت كرد و برگزيدگانش را كشت. اكنون ما را پيشوا نيست به سوى ما بيا شايد خداوند به وسيله تو ما را گرد هم آورد». اين نامه را «عبدالله بن سبيع هَمْدانى» و عبدالله بن وال تَيمى روز دهم رمضان به امام حسين(ع) رسانيدند. (130) دو روز بعد «قَيس بن مُسْهِر صيداوى اسدى»، «عبدالرحمن بن عبدالله اَرْحَبى» و عُمارة بن عبد سلّولى، پنجاه و سه نامه از كوفى ها را به نزد امام حسين(ع) آوردند. دو روز بعد «هانى بن هانى سَبيعى هَمْدانى» و «سعيدبن عبدالله حنفى» نامه ديگرى از كوفى ها كه به امام حسين(ع) نوشته بودند: «مردم در انتظار تو هستند و نظرى جز تو ندارند، بشتاب» را به وى رساندند. گروهى از بزرگان كوفه شامل شَبَث بن رِبْعيّ يربوعى، محمدبن عميربن عُطارِد تميمى، «حَجّاربن أَبْجَرعِجْلى»، «يزيدبن حارث شَيْبانى» و عَزرَة بن قَيس أَحْمَسى بَجَلي و «عمروبن حَجاج زُبيدى» نيز به امام حسين(ع) نوشتند: «همه جا سبز شده، ميوه ها رسيده و چاه ها پر آب شده اگر مى خواهى بيا كه سپاه تو آماده است و سلام بر تو باد». (131)

امام حسين(ع) در پاسخ كوفى ها نوشتند: «من برادر، پسرعمو و فرد مورد اطمينان از خاندانم را به سوى شما فرستادم تا مرا از حال و نظر شما باخبر كند». (132) مسلم بن عقيل چون به كوفه آمد در خانه مختار بن ابى عبيد ثقفى ساكن شد و شيعيان با وى رفت و آمد كردند. وقتى مسلم نامه امام حسين(ع) را براى ايشان خواند «عابس بن ابى شَبيب شاكرى هَمْدانى» با احساس عميق شيعى گفت: «همراه شما با دشمنتان مى جنگم و با شمشيرم از شما دفاع مى كنم تا به پيشگاه خدا روم و جز آن چه نزد خداست، چيزى نمى خواهم». حبيب بن مظاهر اسدى نيز همچون عابس سخن گفت. (133) خبر اجتماع شيعيان نزد مسلم بن عقيل عناصر اموى شهر را به وحشت انداخت و «عبدالله بن مسلم حَضْرَمى»، «عُمارةبن عُقْبَةبن ابى مُعَيْط» و عمربن سعدبن ابى وقاص نامه اى به يزيد نوشتند و از او خواستند اگر كوفه را مى خواهد به جاى نعمان بن بشير انصارى كه مرد ناتوانى است، شخص تواناترى را والى كوفه قرار دهد (134) . چون يزيد از اوضاع كوفه باخبر شد، عبيدالله بن زياد را به فرمانروايى كوفه گماشت. عبيدالله نيز از بصره عازم كوفه شد و رهبر شيعيان بصره شريك بن اعور حارثى را براى پيش گيرى از هرگونه حركت احتمالى با خود همراه برد. (135)

رهبران يمنى كوفه و قيام مسلم بن عقيل

عبيدالله بن زياد فرداى روزى كه به كوفه آمد در خطبه اى به تهديد و تحبيب مردم پرداخت. چون مسلم از سخنان وى باخبر شد از خانه مختار به منزل «هانى بن عُروه مرادى» رفت. هانى نيز شريك بن اعور حارثى را كه با وى دوستى داشت به خانه خود آورد. (136) بدين سان خانه هانى بن عروه پايگاه رهبرى شيعيان درآمد و مسلم با همكارى دو نفر از بزرگان يمنى كوفه به سازمان دهى قيام خود پرداخت و شيعيان با وى در رفت و آمد بودند و پنهانى با مسلم به نام امام حسين(ع) بيعت مى كردند و او نام ايشان را مى نوشت و از آنان پيمان به وفادارى مى گرفت. (137) هنگامى كه دوازده يا هيجده هزار نفر با وى بيعت كردند مسلم بيعت كوفى ها را به امام حسين(ع) نوشت و از او خواست به كوفه آيد. (138) وى براى تجهيز شيعيان «ابوثُمامَه زيادبن عمرو صائِدى هَمْدانى» را كه از شهسواران عرب و بزرگان شيعه بود، فرمان داد تا كمك هاى شيعيان را گرد آورد و اسلحه خريدارى كند. (139) مسلم پس از اين اقدامات تصميم حمله به عبيدالله بن زياد داشت ولى هانى بن عروه او را از اين كار بازداشت. (140)

حركات و فعاليت هاى شيعه در كوفه عبيدالله را بر آن داشت تا از مخفى گاه مسلم باخبر شود. براى اين منظور به مَعْقِل غلام خود سه هزار درهم داد تا به جستجوى مسلم بپردازد. مَعْقِل نيز «مُسْلِم بن عَوْسَجَة اسدى» يكى از شيعيان فداكار را بفريفت و به وسيله او به خانه هانى مخفى گاه مسلم راه يافت و هر روز گزارش اخبار و اسرار شيعيان را مى شنيد و سپس به اطلاع عبيدالله بن زياد مى رساند. پس از يك هفته كه از فعاليت مسلم در خانه هانى گذشت، شريك بن اعور حارثى بيمار شد و چون كه عبيدالله او را بزرگ مى داشت از وى درخواست كرد تا به عيادت او رود. شريك به مسلم پيشنهاد كرد وقتى عبيدالله اين جا نشست. او را بكش. هانى به نزد مسلم رفت و به او گفت: من خوش ندارم اين مرد در خانه من كشته شود. مسلم نيز چون عبيدالله به ملاقات شريك آمد از كشتن او خوددارى كرد (141) ، وگرنه مسير تاريخ تشيع را دگرگون مى نمود.

ابن زياد براى برهم زدن كانون تشيع، محمدبن اشعث كندى و اسماء بن خارجه فَزارى و عمروبن حجاج زُبيدى را نزد هانى فرستاد تا او را به قصر وى آورند. هنگامى كه هانى نزد عبيدالله رفت، او را از فعاليت هايش باخبر ساخت و پس از مضروب ساختن وى، در قصر خود او را محبوس كرد. (142)

چون خبر دستگيرى هانى به مسلم رسيد دستور داد با شعار يا «مَنْصُورُ أَمِتْ»: اى يارى شده جانش را بگير. مردم را فراخوانند، چون مردم فراهم شدند، مسلم فرماندهان خود را به اين ترتيب: عبدالرحمن بن عزيز كندى را امير كِنْدَه و ربيعه و سواران، مسلم بن عَوْسَجَه اسدى سالار مَذْحِج و أَسد و پيادگان، ابوثمامه صائدى فرمانده تميم و همدان و عباس بن جعده جَدلى را امير مردم مدينه قرار داد. مسلم به سوى قصر ابن زياد حركت كرد و آن را محاصره كرد. در اين حال مسجد و بازار پر از جمعيّت شد و پيوسته بر تعداد آنان افزوده مى شد. (143)

خيانت رهبران قبيله اى كوفه به مسلم

ابن زياد براى سركوبى قيام از اشرافيت قبيله اى سود جست و آنان را نزد قبايل خود فرستاد تا مردم را از اطراف مسلم پراكنده كنند. اينان عبارت بودند از كثيربن شهاب حارثى، محمدبن اشعث بن قيس كندى، قَعْقاع بن شَوْر ذُهلى، شَبَث بن رِبْعى تميمى، حَجاربن أَبْجَر عِجلى و شَمِربن ذى الجَوشَن عامرى همان كسانى كه شهادت دروغ عليه حجر دادند. اين بزرگان به ميان مردم رفتند و مردم را پراكنده كردند ولى چون موفقيت چندانى نداشتند، عبيدالله دستور داد از بالاى قصر آنان را تهديد به قطع عطايا و مقررى كنند و به دروغ بگويند سپاه يزيد براى سركوبى آنان از شام مى رسد. (144) در اين حال مرد و زن مى آمدند و فرزند و برادر خود را مى بردند و بدين سان كوفى ها از اطراف مسلم پراكنده شدند. ابن زياد نيز شَبَث بن رِبْعى تميمى را كه از دعوت كنندگان امام حسين(ع) بود با عده اى به مقابله آنان فرستاد. در اين حال چون مسلم نماز مغرب را خواند، تنها سى نفر با وى نماز گذاردند. چون از مسجد بيرون آمد به سوى محله كِنْده رفت و چند نفر كه با وى بودند ناگاه از دور او پراكنده شدند و حتى فرماندهان وى نيز او را همراهى نكردند. مسلم به خانه زنى از كِنْده به نام طَوْعَه پناه برد. (145) از طرف ديگر چون ياران مسلم پراكنده شدند عبيدالله بن زياد دستور داد مردم را براى نماز عشا به مسجد فرا خوانند. ابن زياد چون نماز عشا را در مسجد خواند به مردم گفت: «در پناه ما نيست هر كس كه مسلم در خانه اش پيدا شود و هر كه او را به نزد ما آورد ديه اش را به وى خواهيم داد». سپس حُصَيْن بن نُمَيْر سَكونى رئيس شرطه را مأمور ساخت از كوچه ها مراقبت كند. (146)

نقش اشرافيت كوفه در شهادت مُسْلِم بن عقيل

چون پسر طَوْعَه به خانه بازگشت، از رفتار مادرش متوجه حضور مسلم در خانه شان شد. فردا صبح به نزد عبدالرحمن بن محمدبن اشعث رفت و او را از مخفى گاه مسلم با خبر ساخت. عبدالرحمن نيز به پدرش خبر داد و محمدبن اشعث، عبيدالله را مطلع كرد. عبيدالله نيز وى را مأمور دستگيرى مسلم كرد. محمد بدين منظور به محله كِنْدَه و خانه طَوْعَه رفت و پس از آن كه مسلم را امان داد، وى را دستگير كرد و به نزد عبيدالله برد. ابن زياد نيز به «بُكيربن حُمران أَحْمَري» دستور داد مسلم بن عقيل را به بالاى بام قصر برد و او را به شهادت رساند.

(147)
عبيدالله بن زياد پس از كشتن مسلم دستور داد هانى بن عروه مرادى را به بازار بردند و در آن جا دست بسته گردنش را بزنند. در اين حال او فرياد مى زد و از قبيله مراد كه شيخ و پيشواى آن بود، كمك مى خواست كه با چهار هزار زره پوش و هشت هزار پياده، سوار مى شد و اگر قبايل هم پيمان او از كِنْده و ديگران به او مى پيوستند سى هزار زره پوش بودند ولى پيشواى آنان، يكى از آنان را به كمك خود نيافت زيرا آنان سست و مرعوب بودند. (148) پس از آن عبيدالله دستور داد دو نفر ديگر از ياران مسلم به نام هاى «عبدالاعلى كلبى» و «عُمارةبن صلخب اَزدى» را به قتل رسانند. (149)

بدين سان در پى درخواست اشراف و بزرگان يمنى و نِزارى كوفه از امام حسين(ع) براى آمدن به كوفه، وى نماينده خود مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاد، و از مردم نِزارى و يمنى كوفه حدود دوازده يا هيجده يا بيش از بيست هزار (150) نفر با وى بيعت كردند. هنگامى كه مسلم نيروى كافى براى حمله به عبيدالله پيدا كرد به واسطه رعايت احتياط هانى بن عروه مرادى شيخ قبيله مراد او را از اين كار بازداشت و اين شيخ يمنى قيام مسلم را به عقب انداخت. در پى محبوس شدن هانى قيام مسلم شكل گرفت و قصر عبيدالله را محاصره كرد و تا مرز پيروزى پيش رفت ولى اين پيروزى چندان نپاييد. با همكارى گسترده اشراف و بزرگان نزارى و يمنى شهر با عبيدالله، هواداران مسلم را پراكنده كردند. به طورى كه حتى شيعيان فداكار على(ع) مثل فرماندهان مسلم كه از ياران يمنى و نِزارى وى بودند و نمى توان در اعتقاد و خلوص شيعى آنان ترديد كرد، نتوانستند او را يارى كنند همچنان كه مختار و عبدالله بن حارث كه بعداً عبيدالله دستور دستگيرى (151) آنان را داد او را همراهى نكردند و مسلم بن عقيل به تنهايى دستگير شد. در اين ميان خيانت اشرافيت قبيله اى يمنى و نزارى چنان سهمگين بود كه نه تنها نماينده حسين(ع) را يارى نكردند بلكه محمدبن اشعث كِندى و شَبَث بن رِبْعى كه از دعوت كنندگان حسين بن على(ع) بود با ياران مسلم جنگيدند و آنان را پراكنده كردند. و محمدبن اشعث وى را دستگير كرد. نكته قابل توجه اين كه چرا رهبرى سنتى شيعيان كوفه سليمان بن صُرد و عَدِي بن حاتم طايى، مسلم را همراهى نكردند و پس از آن نيز در واقعه كربلا حضور نيافتند.

روايات تاريخى در دسترس پاسخ روشنى به ما نمى دهند و تنها نمى توان آنان را به سستى و ترس متهم ساخت زيرا سليمان پنج سال بعد رهبرى تمام توابين را برعهده داشت و عدى بن حاتم پيرى فرتوت بود كه بيش از يكصد سال عمر داشت (152) و در ظاهر از نظر جسمى نمى توانسته است در اين حوادث نقش تعيين كننده داشته باشد. به هر حال در كل روشن مى گردد سران يمنى نسبت به نزارى بيشتر با مسلم همكارى كردند، زيرا مركز فعاليت هاى مسلم خانه هانى بن عروه شيخ يمنى ها بود و حضور شريك بن اعور حارثى رهبر شيعيان بصره بر اعتبار آنان مى افزود اگر چه سه روز بعد از دستگيرى هانى از دنيا رفت (153) . همچنين بزرگان قبايل يمنى در سركوبى قيام مسلم نقش مهمى ايفا كردند، حتى قاتل مسلم نيز يك مرد قحطانى بود. تأكيد مى گردد سركوبى قيام مسلم را نمى توان تنها بر مبناى قبيله اى تحليل كرد زيرا به گفته محمدبن اشعث قبيله هانى بن عروه شيخ مذحج، نيرومندترين مردم شهر و بيشترين گروه يمنى ها بودند. (154) هنگامى كه دستگير شدند مَذحِجى ها براى آزادى او جلو قصر آمدند ولى «شريح بن حارث كندى» قاضى شهر به آنان گفت: خطرى براى او نيست او را براى پرس و جو نگاه داشته، مردم نيز متفرق شدند. (155) و پس از آن كه او را به بازار بردند تا بكشند هر چه هانى فرياد زد و مذحج را به كمك طلبيد كسى به فرياد او نرسيد. (156)

قيام امام حسين و نقش يمنى ها در آن

حسين بن على(ع) پس از دريافت نامه مسلم بن عقيل مبنى بر بيعت فراگير كوفى ها (157) ، روز سه شنبه هشتم ذى حجه از مكه عازم كوفه شد. (158) وى به مصلحت انديشى غيرعملى ابن عباس و عبدالله بن جعفر كه هر كدام به او گفتند: «بيم دارم اين سفر كه در پيش دارى موجب هلاك تو شود»، (159) توجه نكرد و خطاب به يارانش گفت: «به خدا اگر در دهليز خزندگان باشم بيرونم مى كشند تا كار خودشان را انجام دهند». (160) در راه «فَرَزْدَق بن غالِب تميمى» (161) و دو مرد اسدى (162) به وى گفتند: «دل هاى مردم با توست و شمشيرهايشان با بنى اميه». بى ترديد حسين بن على(ع) به شرايط سياسى و اجتماعى جامه بيش از اينان، خبير بود، ولى استوار بر سر پيمان و هدف خود كه حافظ ميراث نبوى بود، حركت كرد و در جواب ابن عباس كه به وى گفت:

«به سوى مردمى مى روى كه پدرت را كشتند». فرمود: «اين نامه هاى كوفى ها و اين نامه مُسْلِم» (163) پس امام حسين(ع) بايد پاسخ مثبت به مردمى كه براى بيعت وى فراهم آمده اند مى داد. وى چنان با قدرت در اين راه گام برداشت كه كاروان هداياى والى يمن براى يزيد را تصرف كرد. (164) در منزل «حاجز» قَيس بن مُسْهِر صَيْداوى را به نزد كوفيان فرستاد تا در راه قيام آماده باشند و كوشش كنند. (165) پس از آن «عبدالله بن يقطر» كه از كودكى همراه و هم دوره اى وى بود را به كوفه فرستاد. (166) در منزل «زباله» خبر شهادت مسلم، هانى بن عُروه، قَيس بن مُسْهر و عبدالله بن يقطر را به يارانش داد و گفت: «شيعيان ما را تنها گذاشتند، هر كس از شما مى خواهد باز گردد». در اين حال مردمى كه هدف دنيوى داشتند پراكنده شدند و ياران راستين وى كه از حجاز همراه او بودند، باقى ماندند. (167) در منزل «ذوحُسُم» چون «حربن يزيد رياحى» با هزار نفر به مقابله وى آمد، گفت: «اى مردم ما خاندان رسول خدا(ص) به كار خلافت شما، از اين مدعيان ناحق كه با شما رفتار ستمگرانه دارند شايسته تريم». (168) بدين سان حسين بن على(ع) نظام اموى را ظالم معرفى كرد و خلافت مسلمانان را از آن خود دانست. وى در همين جا گفت: «مگر نمى بينيد كه به حق عمل نمى كنند و از باطل باز نمى دارند به راستى مؤمن بايد مشتاق ديدار خدا باشد و من مرگ را جز نيك فرجامى نمى دانم و زندگى با ستمگران را جز ننگ و بيزارى نمى بينم». (169) بار ديگر در منزل «بيضَه» گفت:


«اينان از شيطان اطاعت مى كنند و پيروى خداى بخشنده را ترك كرده اند، تباهى به وجود آورده و حدود الهى را تعطيل كرده و مال خدا را براى خود برداشته و حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام شمرده اند و من شايسته ترين مردم براى دگرگونى اين احوال هستم». (170) در «عُذيب هِجانات» چهار نفر از مردم كوفه با راهنمايى «طِرِمَّاح بن عَدى بن حاتم» به نام هاى «نافع بن هِلال جَملى مُرادى»، «عمروبن خالد صَيْداوى» و «سعد» غلام وى و «مُجْمِّع بن عبدالله عائذى مَذْحِجى» به حضور امام حسين(ع) رسيدند. (171) طرماح به او پيشنهاد كرد با وى به كوه أَجاياسَلْمى در سرزمين طى رود و گفت: «من پيمان مى بندم كه بيست هزار مرد طايى پيش روى تو پيكار كنند، به خدا تا يكى از آنان زنده باشد به تو دست نمى يابند». امام حسين فرمود: «خدا به تو و قومت پاداش خير دهد». طرماح به بهانه رساندن آذوقه و خرجى به خانواده اش با وى وداع كرد و گفت: «ان شاءالله پيش تو خواهم آمد»، ولى اين رهبر يمنى چون براى يارى حسين بن على(ع) بازگشت، خبر كشته شدن حسين(ع) را به وى دادند. (172)

امام حسين(ع) چون به «قصر ابن مقاتل» رسيد «عبيداله بن حر جُعْفى» از اشراف يمنى كوفه را ديد، به نزد او رفت و تقاضا كرد وى را همراهى كند ولى وى نپذيرفت. چون حسين بن على(ع) از آن جا حركت كرد، نامه ابن زياد به حربن يزيد رسيد كه دستور داده بود وى را از حركت باز دارد. حسين(ع) نيز به ناچار در پنج شنبه دوم محرم در سرزمين نينوى در محلى به نام «عَقْر» فرود آمد. (173)

بسيج اشرافيت يمنى و نزارى كوفه براى كشتن امام حسين(ع)

ابن زياد پس از فرستادن حر، حُصَين بن نُمَير كِنْدى فرمانده نگهبانان خود را دستور داد با چهار هزار نفر به قادسيه رود و از قادسيه تا «خفان» و از قادسيه تا قُطْقُطانه و تا «لَعْلَع» را با سواران كنترل كند. (174) سپس عمربن سعد بن ابى وقاص را با چهار هزار نفر به مقابله امام حسين(ع) فرستاد، وى نيز روز سوم محرّم در برابر حسين(ع) قرار گرفت. عبيدالله بن زياد ضمن اعلان حكومت نظامى در كوفه بزرگان شهر همچون كثيربن شهاب حارثى، محمدبن اشعث كندى، قَعْقاع بن سُوَيد مِنْقَرى و اسماء بن خارجه فَزارى را دستور داد در كوفه بگردند و مردم را حركت دهند و از سرپيچى باز دارند. عبيدالله نيز در مسجد سخنرانى كرد و وعده افزودن مقررى مردم را داد و دستور داد به اردوگاه نُخَيله روند و گفت: «اگر كسى سرپيچى كند ذمه خود را از او برمى دارم». (175) بدين سان عبيدالله با هوشيارى تمام مردم كوفه را با تهديد و تطميع براى پيكار با حسين بن على(ع) بسيج كرد. سپس ديده بان ها و پاسگاه ها در اطراف كوفه گمارد و «زَحربن قَيس جُعفى» را بر آنان قرار داد تا مبادا كسى از لشكريانش به حسين بن على(ع) بپيوندد. سرانجام وى حَجّاربن اَبْجَر عِجلى، شَبَث بن رِبعى تميمى و يزيدبن حارث شيبانى را دستور داد هر كدام با هزار نفر به نزد عمربن سعد روند. (176) اين اشرافيت قبيله اى در دوران معاويه كه روى كرد گسترده اى به نظام قبيله اى داشت در كوفه موقعيت مهمى در بين مردم خود به دست آوردند. اينان از همان دعوت كنندگان سست پيمان بودند كه از روى حيله و مكر از امام حسين(ع) براى آمدن به كوفه دعوت نمودند و اكنون براى جنگ با وى فرمانده سپاه بودند. در روز عاشورا حسين بن على(ع) با آنان و قيس بن اشعث گفت: «مگر شما به من نامه ننوشتيد» و آنان به دروغ گفتند: «ما ننوشتيم». (177) امام حسين در اين باره فرمود: «اينان از روى مكر و حيله به قصد نزديكى به يزيد به من نامه نوشتند». (178)

عبيدالله بن زياد با سخت گيرى بسيار هر روز صبح و ظهر و شب دسته هاى بيست، سى و پنجاه نفرى را براى كمك به عمربن سعد مى فرستاد. وى در شهر آن چنان با شدت برخورد كرد كه حتى مردى غيركوفى از هَمْدان كه براى گرفتن ارث خود به كوفه آمده بود را دستور داد به قتل رسانند. برخلاف اين رعب و وحشت از لشكريان هزار نفرى بسيارى فرار مى كردند به طورى كه سيصد يا چهارصد نفر آنان به نزد عمربن سعد مى رفتند. (179) در اين صورت امكان فرار و پيوستن كوفى ها به امام حسين(ع) وجود داشته همان گونه كه «أنس بن حرث كاهلى اسدى» (180) از ياران حربن زياد رياحى و صبح عاشورا خود وى به حسين بن على(ع) پيوستند (181) ، امّا تشويق اشرافيت قبيله اى، ترس از زندان و كشته شدن به وسيله مأموران عبيدالله بن زياد سفّاك و خون آشام، دلبستگى به دنيا و ترس از قطع مقرّرى، عدم هماهنگى بين شيعيان و مرجع تصميم گيرى واحد، كوفى ها را در خدمت اهداف عبيدالله و شريك واقعه هولناك كربلا قرار داد. مردمى كه نواده رسول الله(ص) را به شهر خود دعوت كردند ولى بيست و دو هزار (182) نفرشان در قتل وى شركت كردند. عجب اين كه هنگامى كه عبيدالله بن زياد به عمربن سعد دستور داد، از حفر چاه و برداشتن آب فرات به وسيله (183) ، ياران حسين بن على(ع) جلوگيرى كند، عمروبن حجاج زُبيدى يكى از اشراف يمنى كه به امام حسين(ع) نامه نوشته بود، از روز هشتم محرم، به همراهى پانصد سوار مأمور اين كار گرديد. (184)

واقعه روز عاشورا

حسين بن على(ع) صبح روز جمعه دهم محرم يارانش را آرايش جنگى داد آنان سى ودو نفر سوار و چهل نفر پياده بودند. وى «زُهَيْر بن قين بَجَليّ» را در طرف راست و «حبيب بن مظاهر اسدى» در بر جناح چپ و پرچم را به دست برادرش عباس بن على(ع) سپرد و خيمه ها را كه خندقى اطراف آن كنده و پر از نى و چوب كرده بودند، پشت سر قرار داد. (185) در اين هنگام عمربن سعد، عمروبن حجاج را برطرف راست و شَمربن ذى الجَوْشَن (شرحبيل بن عمرو عامرى» را بر جناح چپ و عَزْرَةبن قيس اَحْمَسى را بر سواران و شَبَث بن رِبْعى رياحى را بر پيادگان قرار داد و پرچم را به غلامش «دُرَيد» داد. (186) در اين هنگام امام حسين(ع) براى شناساندن خود و اتمام حجت و راهنمايى كوفى ها با صداى بلند گفت: «آيا سزاست مرا بكشيد و حرمتم را تباه كنيد؟ آيا من پسر دختر پيامبرتان و پسر وصى و عموزاده اش كه پيش از همه به خدا ايمان آورد و پيامبرش را تصديق كرد، نيستم. آيا شما نشنيده ايد كه رسول الله(ص) به من و برادرم گفت: «اين دو آقاى جوانان بهشت هستند». آيا ترديد داريد كه من پسر دختر پيامبرتان هستم؟ به خدا از مشرق تا مغرب، به جز من پسر دختر براى پيامبر(ص) وجود ندارد، تنها من پسر دختر پيامبرتان مى باشم». (187) قيس بن اشعث گفت: «چرا به حكم عموزادگانت تسليم نمى شوى»؟ امام حسين(ع) گفت: «تو برادر آن برادرى، مى خواهى بنى هاشم بيشتر از خون مسلم بن عقيل را از تو مطالبه كنند، نه به خدا مانند خوارشدگان و بردگان تسليم نمى شوم». (188) گويى كوفى ها كر بودند و سخنان نواده رسول الله(ص) و مهمان خود را نمى شنيدند، ناگهان با تيرى كه عمربن سعد به سوى اردوگاه حسين(ع) انداخت به دستور شمربن ذى الجَوْشَن بر حسين(ع) يورش بردند.

حادثه هولناك و اسفبار شهادت امام حسين(ع) و خاندان و يارانش در نبردى يك روزه و نابرابر اتفاق افتاد. آنان هفتادودو نفر (189) بودند كه بيست نفرشان از بنى هاشم بودند. ابوالفرج اصفهانى به همراه نام حسين بن على(ع) و مسلم بن عقيل شهداء بنى هاشم را بيست ودو (190) نفر نوشته است.

شهداء يمنى پيكار عاشورا

براساس منابع در دسترس ما از پنجاه و دو نفر ياران امام حسين(ع) سى و چهار نفر يمنى و هيجده نفر نِزارى بودند. اگرچه از اين شمار چهار نفرشان از موالى مى باشند، دو نفر از وابستگان به قبايل مضرى و دو نفر از وابستگان قبايل يمنى بودند ناگزير اين موالى را جزو قبايل وابسته به آن ها بشمار مى آوريم. شهداء قبايل يمنى قيام امام حسين(ع) عبارت بودند از:



1- «وهب بن عبدالله عُمَير كلبى»،

2- «بُرَيرْبن حُضَيْر هَمْدانى»،

3- «عبدالرحمان بن عَبْد رَبِّه انصارى»،

4- «سَيْف بن حارث بن سُرَيْع جابرى هَمْدانى»،

5- «مالك بن عبدالله بن سُرَيْع جابرى»،

6- «حنظلةبن أسعد شِبامى هَمْدانى»،

7- ابوثُمامَه زيادبن عَمرو صائِدى هَمدانى وى از سواران و چهره هاى برجسته شيعه و مسئول جمع آورى تداركات و اسلحه براى قيام مسلم بود كه پس از شهادت مسلم به امام حسين(ع) پيوست،

8- عابِس بن ابى شَبِيب شاكرى هَمْدانى وى هنگام بدرود با امام حسين(ع) گفت: درود بر تو، شهادت مى دهم كه بر هدايت تو و پدرت هستم». (191)

9- «شَوْذَب» غلام عابس

10- «سُوَيْدبن عَمرو ابى المُطاع خَثْعَمى»،

11- «بشيرين عمرو حَضْرَمى»،

12- «ابوالشَعْثاء يزيدبن زياد بن مهاصر كِنْدى» وى از تيراندازان ماهر سپاه امام حسين(ع) بود و رجز مى خواند: «پروردگارا من ياور حسينم و از ابن سعد دورى گزيده ام». وى پنج نفر از ياران عمربن سعد را كشت، (192)

13- «جابر (جياد) بن حارث سلمانى مُرادى»

14- مُجَمِّع بن عبدالله عائذى مَذْحِجى كه از كوفه به امام حسين(ع) پيوست،

15- «عمروبن قَرَظةبن كعب انصارى» برادر وى از ياران عمربن سعد بود چون فرياد زد: «اى حسين(ع) اى دروغگو پسر دروغگو، برادرم را گمراه كردى تا او را كشتى». امام حسين(ع) فرمود: خداوند برادرت را گمراه نكرد بلكه او را هدايت كرد. گفت: «خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم» و به وى حمله كرد ولى نافِع بن هِلال او را كشت، (193)

16- «حَجّاج بن مَسْروق جُعْفى»،

17- «زَيْدبن مَعْقِل جُعْفى»،

18- «عَمْروبن مطالع جُعفى»،

19- «سَوَّاربن ابى خمير جابرى هَمْدانى»،

20- نافِع بن هِلال جَمَلى مُرادى از شيرمردان و تيراندازان بود كه رجز مى خواند: «من جَملى و بر دين على(ع) هستم». وى دوازده نفر از كوفى ها را كشت. و سرانجام اسير گرديد و به وسيله شمر كشته شد، (194)

21- «عَمروبن خالد اَزْدى»،

22- «خالدبن عَمروبن خالد اَزْدى»،

23- «عُمَيْربن عبدالله مَذحِجى»،

24- «عبدالرحمن بن عبدالله يَزنى»، وى در رجز خود مى گفت: «من عبدالله از خاندان يزن هستم، آيينم بر دين حسين و حسن(ع) است» (195) ،

25- زُهَيْربن قَيْن بَجَليّ وى از پيروان سرسخت عثمان بود كه در راه مكه به عراق به امام حسين(ع) برخورد و شيفته وى شد و به او پيوست (196) و در كربلا شركت داشت و به شهادت رسيد،

26- «عَمْروبن جُنَادَةبن حارث انصارى»،

27- «جُنَادَة بن حارث انصارى»،

28- «أَنِيس بن مَعْقِل أَصْبَحى حِمْيَرى»،

29- «عبدالرحمان بن عبدالله بن كدر اَرْحَبى هَمْدانى»،

30- «حلاس بن عَمْرو راسبى اَزْدى»

31- «سَوَّاربن منعم بن حابس نِهْمِى هَمْدانى»،

32- «عامربن حَسّان بن شُرَيْح طايى»، 32- «نُعَيْم بن عَجْلان انصارى»، 34- «زاهِر غلام عَمْروبن حَمِق خَزاعى». (197)

بدين سان بر ما روشن مى گردد:

1- شهداى واقعه كربلا از هر دو گروه قبايل يمنى و نزارى شامل بيست نفر از بنى هاشم يعنى %28 درصد آنان، هيجده نفر نزارى يعنى %25 درصد ايشان و سى و چهار نفر يمنى ها يعنى %47 درصد شهداء را تشكيل مى دادند.

2- شهداء يمنى از عموم قبايل يمنى بودند به ترتيب شامل ده نفر هَمْدانى، هفت نفر مَذْحِجى، پنج نفر از انصار، سه نفر اَزْدى، دو نفر حِمْيَرى و از قبايل كِنْده، بَجيله، كَلب، طَى، خُزاعه، حَضرمى و خَثْعَمْ هر كدام يك نفر، پس بيشترين تعداد از آن همدان مى باشد.

3- اگرچه بيشترين درصد شهداء ياران حسين(ع) يمنى بودند ولى نسبت به شمار نزارى ها و بنى هاشم - اينان نيز مُضرى بودند كمتر مى باشند، از طرف ديگر چهار نفر از فرماندهان سپاه عمربن سعد، قيس بن اشعث كندى، حُصَيْن بن نُمَير سَكونى، عمروبن حَجّاج زُبيدى و عَزرةبن قَيس اَحمسى، يمنى بودند.

4- هيجده نفر شهداى نِزارى شامل پنج نفر اسدى، پنج نفر از ربيعه، چهار نفر غفارى، سه نفر تميمى و يك نفر فزارى بودند.

5- براساس متن طبرى كه هفده نفر از قاتلان بنى هاشم را نام برده، هشت نفر نزارى و نه نفر يمنى هستند ولى در كل يمنى ها بيست نفر از ياران امام حسين(ع) را به شهادت رساندند و نزارى ها پنجاه و دو نفر را كشتند به طورى كه هوازن بيست سر، بنى تميم هفده سر، بنى اسد شش سر، بقيه قيسى ها نه سر و قبايل يمنى كِنْدَه سيزده سر و مَذْحِج هفت سر از شهداء را به كوفه بردند. (198)

ماهيت معرفت دينى شهداء يمنى حادثه عاشورا

با توجه به نكات بالا روشن مى شود در قيام امام حسين(ع) يمنى ها فداكارى و همكارى زيادى با وى داشتند و بيشترين شهداء به ترتيب از هَمْدان، مَذْحِج و انصار بودند. اين فداكارى و از خود گذشتگى و جان در راه خدا و خاندان رسول الله(ص) و پيشوا دادن، مبتنى بر يك شناخت و درك و خودآگاهى عميق نسبت به موقعيت و مقام حسين بود. شهداى كربلا با يك انتخاب با شعور و عاشقانه و با شجاعت به سوى شهادت گام برداشتند بدان گونه كه در شب حادثه عاشورا امام حسين(ع) به ياران خود گفت: «من يارانى بلند مرتبه تر و بهتر از شما و خاندانى نكوتر و خويشاوند دوست تر از خاندانم نمى شناسم. آگاه باشيد كه مى دانم فردا چه روزى با اين دشمنان خواهيم داشت، من به همه شما اجازه مى دهم با استفاده از تاريكى شب، با رضايت من برويد كه حقى بر شما ندارم». عباس بن على(ع) گفت: «چرا چنين كارى بكنيم، براى آن كه پس از تو زنده باشيم؟ خدا چنين روزى را نياورد». «سعيدبن عبدالله حنفى» گفت: «به خدا اگر هفتاد بار كشته شوم و سپس زنده گردم و زنده مرا بسوزانند و خاكسترم را بر باد دهند، از تو جدا نمى شوم تا پيش تو كشته شوم، چرا اين كار را نكنم، يك بار كشته شدن و سپس دست يابى به كرامتى كه پايان پذير نخواهد بود». در اين فقره آن احساس عاشقانه و انتخاب باشعور را به خوبى مى توان ديد، در حالى كه وى نزارى است. زُهيربن قَين بَجَليّ كه عثمانى و يمنى بود چنان خودجوش شيفته و دل باخته حسين(ع) گرديد كه گفت: «به خدا دوست دارم هزار بار كشته شوم و دوباره زنده شوم و سپس كشته شوم تا خدا مرگ را از تو و خاندانت دور كند» (199) . در برابر اين عُشّاق كه همچون پروانه دور شمع نورانى حسين(ع) مى چرخيدند، كوفى ها بودند كه براى اشرافيت قبيله اى، ترس و وحشت از رژيم اموى و دنيا و چند روز بيشتر زيستن در كنار خانواده هاى خود، شرافت و انسانيت و آزادگى را زير پا گذاشتند و به دستور شمر به خيمه ها و زنان و بچه هاى حسين(ع) حمله بردند. در اين هنگام امام حسين(ع)، به سوى آنان رفت و گفت: «واى بر شما اگر دين نداريد و از روز بازگشت نمى هراسيد، در كار دنياتان آزاده و صاحب نسب باشيد». (200)

تشيع يمنى ها و ميراث باستانى پادشاهى يمن

شركت يمنى ها در كنار امام حسين(ع) و شهادت آنان در راه وى بر اساس آگاهى درست و شناخت عميق و علاقه معنوى و خودجوش نسبت به حسين(ع) و هدف وى بود كه گفتند: «به خدا از تو جدا نمى شويم تا جان هاى خود را فدايت كنيم و چون كشته شويم تكليف خود را انجام داده ايم» (201) . بدين سان شناخت عميقى كه انصار، همدانى ها و مذحجى ها از خاندان رسول الله(ص) داشتند و آنان را جانشين بر حق وى مى دانستند، موجب پيروى ايشان از على(ع) و فرزندانش بود. آنان در اين راه فداكارى كردند و از رژيم سفاك و خون آشام اموى به واسطه ستمگرى و تبعيض و تعصب قبيله اى، بيزارى جستند و به سوى خاندان على(ع) تجلى هدايت و مساوات كشيده شدند.

برخلاف تأكيد محقق پاكستانى تاريخ تشيع حسين جعفرى (202) و پژوهشگر تاريخ اسلام مُونتگُمرى وات (203) كه گرايش قبايل يمنى به تشيع را به واسطه پيوستگى آنان به سنت پادشاهى موروثى مى دانند، پذيرش تشيع ارتباطى با ميراث تاريخى يمنى ها ندارد و آن گونه كه در فصل اول و دوم باز نموديم بيشتر از يك قرن پيش از ظهور اسلام ميراث فرهنگى و اجتماعى جنوب شبه جزيره عربى گرفتار يك گسست عميق گرديده بود و اين منطقه صحنه حضور بيگانگان و نزاع قبايل با يكديگر شده بود و در هنگام ورود اسلام به يمن از نظام پادشاهى جز خاطره و اسطوره اى بيش در ذهن يمنى ها نمانده بود. همچنين اگر سنت شاهى موروثى عامل پذيرش شيعه بود حميرى ها بيش از ديگر قبايل استحقاق پذيرش اين عقيده را داشتند در حالى كه در صفين نيروى قابل توجهى در جبهه معاويه داشتند و در مقابل على(ع) جنگيدند. بدين سان نظام پادشاهى موروثى ارتباطى با همراهى و همكارى قبايل يمنى با تشيع ندارد همان گونه كه اشراف يمنى كوفه با امام حسين(ع) جنگيدند. اگرچه سطح آگاهى، شعور و شرايط فرهنگى و اجتماعى و ساختار تمدنى يمن، زمينه توجه و جذب يمنى ها به معارف اسلام و به خاندان رسول الله(ص) تجلى اسلام حقيقى، مى تواند باشد. گرايش غالب همدانيان و مذحجى ها به تشيع ناشى از ورود اسلام به وسيله على(ع) در ميان اين دو قبيله است. حضور چند ماهه على(ع) در يمن و اقدامات حكومتى وى در آن سرزمين و رياست وى بر ديگر مأموران رسول الله(ص) سبب شد تا مردم اين دو قبيله از نزديك با منش، رفتار و فضايل على(ع) آشنا شوند و مجذوب او گردند و اسلام را از طريق وى بپذيرند و احكام و مبادى آن را فرا گيرند و براى حل مشكلات قضايى خود به وى رجوع كنند.

برخلاف نظريه محقق تاريخ اسلام مونْتگُمِرى وات كه مى نويسد: «اگرچه على(ع) اقدامات حكومتى در سال دهم هجرى/631 م در يمن اجرا كرد هيچ مدركى نشان از ايجاد علاقه خاصى نسبت به على(ع) در بين يمنى ها وجود ندارد». (204) تأكيد دارم همين امر موجب پيوند بيشتر همدان و مذحج با على(ع) شد به گونه اى كه هنگامى كه مالك اشتر در دوران خلافت ابوبكر به مدينه آمد، بر على(ع) وارد شد. شايان توجه است ما نبايد گمان كنيم همه همدانى ها و مذحجى ها پيروان مخلص و فداكار خاندان رسول خدا(ص) بودند بلكه همان طور كه در فصل ششم اشارت رفت افراد بسيارى از همدان در جبهه معاويه بودند. در حادثه اسفناك كربلا نيز «ضحّاك بن عبدالله مشرقى هَمْدانى» و «مالك بن نضر اَرْحبى» كه هنوز وابستگى دنيوى در آنان غلبه داشت توفيق ديدار حسين بن على(ع) را در كربلا پيدا كردند ولى جذابيت زندگى مادى آنان را واداشت تا به بهانه بدهكارى و زن و فرزند وى را ترك گويند. (205) ضحّاك حتى تا عصر عاشورا با حسين(ع) بود چون تنها ماند با كسب اجازه او را ترك كرد. (206) همچنين نبايد فراموش كرد كه «سِنان بن اَنس بن عمرو نخعى» و «خولى بن يزيد اَصْبَحى» كه هر دو يمنى بودند به دستور شَمربن ذى الجَوْشَن حسين بن على(ع) را به شهادت رسانيدند. (207)

بازتاب قيام امام حسين بر يمنى ها

فاجعه هولناك و اسف بار كربلا و كشته شدن حسين(ع) و يارانش و به اسارت بردن خاندان رسول الله(ص) و افشاگرى هاى سفيران انقلاب على بن حسين(ع)و زينب(س) در كوفه و شام، موجب بيدارى مردم شهرهاى مختلف و پى بردن به عمق جنايات بنى اميه گرديد. امواج انقلاب امام حسين(ع) در همه جا گسترش يافت و در شهرهاى عراق و حجاز فرياد اعتراض و قيام بلند شد. از جمله زيدبن ارقم انصارى هنگامى كه ديد ابن زياد با چوب بر دندان هاى سرحسين(ع) مى زند گفت: «به خدا قسم ديدم دو لب رسول الله(ص) بر اين دو لب بود و بر آن بوسه مى زد»، آن گاه گريست و از نزد او برفت. وى به مردم مى گفت: «پسر فاطمه(س) را كشتيد و پسر مرجانه را امارت داديد تا نيكان شما را بكشد و اشرار شما را برده كند. به ذلت رضا داديد، پس ملعون باد كسى كه به خوارى رضايت دهد». (208)

قيام عبدالله بن عفيف اَزْدى و خيانت اشراف يمنى

نخستين فرياد اعتراض از عبدالله بن عفيف غامدى برخاست.وى از دلاور مردان شيعه بود كه در پيكار جمل و صفين چشمان خود را از دست داده بود. وى هنگامى كه ابن زياد در مسجد گفت: «سپاس خدايى را كه دروغگو پسر دروغگو و شيعيانش را كشت»، بپا خاست و گفت: «دروغگو پسر دروغگو تو و پدرت و كسى كه تورا امارت داد و پدرش، مى باشيد، اى پسر مرجانه فرزندان پيامبران را مى كشيد و سخن راستگويان را مى گويى». (209) ابن زياد ناراحت شد و گفت: «گوينده اين سخنان كه بود»؟ عبدالله گفت: «من بودم اى دشمن خدا، آيا خاندان پاكى را كه خدا در كتابش گفته پليدى را از آنان مى برد، مى كُشيد و گمان مى كنيد مسلمانيد و ياور اسلام هستيد؟ كجايند فرزندان مهاجران و انصار كه از اين سركش ملعون پسر ملعون انتقام نمى گيرند». ابن زياد به مأموران انتظامى خود دستور داد وى را دستگير كنند، ولى اشراف اَزْد او را از دست آنان نجات دادند و به خانه اش بردند. ابن زياد نيز عبدالرحمن بن مِخْنَف اَزْدى و گروهى از بزرگان اَزْد را به زندان انداخت و اشراف يمنى و مضرى را دستور داد عبدالله را دستگير كنند ولى اَزْدى ها به همراهى قبايل يمنى آنان را بازداشتند. در اين هنگام پيكار سختى بپا خاست. عبيدالله، محمدبن اشعث و عمروبن حجاج زُبيدى از اشراف يمنى را با ياران خود به جنگ آنان فرستاد. (210) با خيانت اين دو نفر ياران عبيدالله از پشت به خانه عبدالله بن عفيف ناگهان حمله بردند و او را دستگير كردند و ابن زياد دستور داد گردن او را زدند. (211) بدين سان فرياد اعتراض يكى از نخبگان يمنى شيعه در حمايت خاندان رسول الله(ص) به يك قيام فراگير تبديل شد، ولى با خيانت اشرافيت يمنى سركوب شد.

قيام يمنيان مدينه منوّره عليه رژيم اموى

هنگامى كه خبر شهادت حسين بن على(ع) به مدينه رسيد در جاى جاى شهر بر او نوحه سرايى و شيون و زارى مى كردند و بنى هاشم در خانه هاى خود به سختى مى گريستند. (212) اين فريادها به آرامى به اعتراض مبدّل شد و گروهى از مردم از پرداخت درآمد زمين هايى كه معاويه به زور با پرداخت يك صدم قيمتش از آنان گرفته بود، خوددارى كردند. (213) والى مدينه «عثمان بن محمدبن ابى سفيان» براى آرام كردن مردم هيأتى از بزرگان انصار و قريش را در اوايل سال شصت و سه هجرى به نزد يزيد فرستاد. (214) اينان به رغم هدايايى كه گرفتند پس از بازگشت، رفتار زشت يزيد را بيان كردند و گفتند: «از پيش كسى آمده ايم كه دين ندارد. شراب مى نوشد و طنبور مى زند و كنيزكان پيش وى مى نوازند، سگبازى مى كند و با مردم پست مى نشيند. شاهد باشيد ما او را خلع كرده ايم». (215) از طرف ديگر اخبار فعاليت هاى عبدالله بن زبير كه مردم را به بيعت خود فرا مى خواند (216) و لشكريان فراهم مى كرد و هر روز قدرتمندتر مى شد، به مردم مدينه رسيد. (217) در اين هنگام شور و هيجان در مردم مدينه افتاد و از يزيد بيزارى جستند و او را ناسزا گفتند و وى را از خلافت خلع كردند و عثمان والى يزيد و بنى اميه را از شهر اخراج كردند. مردم شهر يا دم مرگ با عبدالله بن حنظله غسيل الملائكه بيعت كردند (218) و قريشيان نيز با عبدالله بن مُطيع عَدَوى بيعت نمودند. (219)

هنگامى كه يزيد از اوضاع مدينه منوّره باخبر شد يكى از خونريزترين سرداران خود به نام مُسلم بن عُقبه مُرى را با معاونت حُصَين بن نُمَير سَكونى و با همكارى مردم كِنْدَه ساكن حِمْص (220) لشكرى را به شمار دوازده هزار نفر، به مدينه فرستاد. (221) چون مردم شهر از آمدن مسلم باخبر شدند به جنبش درآمدند و خندق شهر را ترميم كردند و فرماندهان آنان عبدالله بن حنظله و «عبدالرحمان بن زهير زُهرى»، عبدالله بن مطيع و «مَعْقِل بن سِنان اَشْجَعى» به حفاظت از شهر پرداختند. (222) عبدالله بن حنظله به مردم گفت: «شما به خاطر دين خروج كرده ايد، در راه خدا امتحان نيك را تحمل كنيد تا بهشت و بخشش الهى و رضوان خدا شامل شما شود. با بهترين و بيشترين نيرو و با كامل ترين سلاح مهيا شويد». (223) چون سپاه شام مدينه را محاصره و موفق به فتح آن نشدند. مروان بن حكم مردى از طايفه بنى حارثه را بفريفت و آن مرد راهى را براى وى گشود و سپاه اسب سوار شام در بيست و هشتم ذى حجه سال شصت و سه هجرى به مدينه حمله كرد، عبدالله بن مطيع و قريشى ها فرار كردند ولى عبدالله بن حنظله و انصار مقاومت كردند. عبدالله بجنگيد تا كشته شد و مردم شهر فرار كردند و شاميان از هر سو آنان را كشتند. مسلم بن عقبه پس از فتح شهر سه روز مدينه را بر سپاه خود مباح كرد و شاميان به غارت اموال و تجاوز به زنان پرداختند. (224) و بسيارى از مردم شهر را كشتند و آن چنان جنايتى انجام دادند كه روى تاريخ را سياه كردند. در اين واقعه هفتصد نفر از قريش و انصار و ده هزار نفر از بقيه مردم كشته شدند و آنان كه جان سالم بدر بردند در بندگى يزيد بيعت كردند. (225)

بدين سان قيام مردم مدينه منوره متأثر از انقلاب امام حسين(ع) عليه بى عدالتى و ستمگرى رژيم فاسد اموى شكل گرفت و عناصر آن از انصار و شاخه هاى مختلف قريش شامل بنى هاشم، بنى مطلب، بنى نوفل، بنى اسد، بنى عبدالدار، بنى زُهره، بنى عدى، بنى تيم، بنى مخزوم، بنى سهم، بنى جُمَح، بنى عامربن لؤى و بنى فِهر و ديگر ساكنان مدينه تشكيل مى شدند. در اين صورت انصار با همراهى قريش عليه رژيم يزيد بپا خاستند. اگرچه اين قيام بازتاب حادثه كربلا بود و عناصر اصلى آن خميرمايه شيعى داشتند و چهار نفر از بنى هاشم در آن كشته شدند (226) ولى كاملاً شيعى نبود و رهبرى شيعه على بن حسين(ع) نسبت به آن بى تفاوت بود و در يَنْبُع ساكن بود. (227)

1 - قرآن مجيد، سوره شورى ، آيه 23.

2 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 62؛ شيخ مفيد، الارشاد، جلد دوم، ص 4. منابع ديگر قسمت اول خطبه حسن بن على(ع) را آورده اند. ر.ك. طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 121؛ بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 28؛ يعقوبى، پيشين، جلد دوم،ص 140، ابن اعثم، پيشين، المجلد الثانى، ص 283؛ المسعودى، اثبات الوصيه لعلى بن ابى طالب، ص 166؛ ابوحنيفه دينورى، پيشين، ص 263.

3 - شيخ مفيد، الارشاد، جلد دوم، ص 5.

4 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 62.

5 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزء الثالث، ص 28.

6 - ابن اعثم، پيشين، المجلد الثانى، ص 285.

7 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 69.

8 - همان، ص 62؛ شيخ مفيد، الارشاد، جلد دوم، ص 5.

9 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 63.

10 - ابن اعثم، پيشين، المجلد الثانى، ص 284.

11 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 65، ابن اعثم، پيشين، المجلد الثانى، ص 286 به اختصار؛ شيخ مفيد نيز به آن اشاره دارد و اين نامه مهم را نياورده است، ر.ك. الارشاد، جلد دوم، ص 6.

12 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 67؛ ابن اعثم، پيشين، المجلدالثانى، ص 287؛ بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثانى، ص 31- به اختصار.

13 - همان، ص 36.

14 - ابن اعثم، پيشين، المجلد الثانى، ص 289.

15 - شيخ مفيد، الارشاد، جلد دوم، ص 6.

16 - اثبات الوصيه لعلى بن ابى طالب 7، ص 168.

17 - صلح امام حسن(ع)، ترجمه، آيت الله سيدعلى خامنه اى، تهران، انتشارات آسيا، 1351 ش، ص 167.

18 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 70.

19 - يعقوبى، پيشين، جلد دوم، ص 110.

20 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 32.

21 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 70.

22 - ابن اعثم، پيشين، المجلد الثانى، ص 289.

23 - مَسْكِنْ: طسوج مسكن كنار رود دُجيل نزديك دَير جاثَلِيق و بغداد در غرب دجله، بين بغداد و سرزمين تكريت است. ر.ك ياقوت حموى، پيشين، الجزءالثانى، ص 503 و الجزءالخامس، ص 127.

24 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 71.

25 - ساباط: يكى از شهرهاى مدائن در طرف غرب دجله. ر.ك يعقوبى، البلدان، ص 100.

26 - ابوحنيفه دينورى، پيشين، ص 263.

27 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل البيّين؛ ص 71، شيخ مفيد، الارشاد، جلد دوم، ص 8؛ بلاذرى و ابن اعثم به اختصار اين خبر را آورده اند. ر.ك انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 34 و الفتوح، المجلد الثانى، ص 289.

28 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 72.

29 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 122. شايان توجه است محقق تاريخ اسلام ويلفرد مادلونگ معتقد است شعبى و عوانة بن حكم از راويان عثمانى كوفه اين افسانه ضد شيعى را ساخته اند، ر.ك جانشينى حضرت محمد(ص)، ترجمه گروه مترجمان، مشهد، انتشارات آستان قدس، 1377 ش، ص 437. اين روايت را طبرى از اسماعيل بن راشد آورده است و دليلى بر غير موثق بودن آن وجود ندارد و جاسوسان معاويه نيز براى تحريك خوارج نادان چنين خبرى را شيوع دادند.

30 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 35؛ ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 72.

31 - شيخ صدوق، علل الشرايع، نجف، مكتبة حيدريه، 1385 ه، الجزءالاول، ص 220.

32 - اُخْنُونيّه: از توابع بغداد بين بغداد و تكريت. رك ياقوت، پيشين، الجزءالاول، ص 125.

33 - يعقوبى مى نويسد: جاسوسان معاويه در لشكر عبيدالله شايع مى كردند حسن(ع) با معاويه صلح كرد و پيشنهاد او را پذيرفت. ر.ك تاريخ، جلد دوم، ص 142.

34 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 37.

35 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 73.

36 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 38.

37 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 74.

38 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 37.

39 - شيخ مفيد، الارشاد، جلد دوم، ص 9.

40 - نصربن مزاحم، منقرى، پيشين، ص 287.

41 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 39.

42 - نصربن مزاحم، پيشين، 306.

43 - ابواسحاق ابراهيم بن محمد ثقفى، پيشين، ص 363.

44 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 39.

45 - ابواسحاق ابراهيم بن محمد ثقفى، پيشين، ص 362.

46 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 39.

47 - شيخ مفيد، الارشاد، جلد دوم، ص 10.

48 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 41.

49 - همان، ص 40-42؛ شيخ مفيد، الارشاد، جلد دوم، ص 11.

50 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 78.

51 - همان، ص 79.

52 - الارشاد، جلد دوم، ص 6.

53 - شيخ راضى آل ياسين، پيشين، ص 179.

54 - الارشاد، جلد دوم، ص 10.

55 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 39؛ ابن اعثم، پيشين، المجلد الثانى، ص 291. نقل ابن اعثم كامل تر است.

56 - شيخ صدوق، علل الشرايع، الجزءالاول، ص 221.

57 - ابوحنيفه دينورى، پيشين، ص 267.

58 - همان، ص 268.

59 - ابن قتيبه دينورى، الامامة والسياسه، ص 163.

60 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 43.

61 - ابن اعثم، پيشين، المجلد الثانى، ص 296.

62 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 148.

63 - ابن الاثير، اسدالغابه، الجزءالرابع، ص 216.

64 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 54.

65 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 77 .

66 - يعقوبى، پيشين، جلد دوم، ص 166.

67 - همان، ص 144.

68 - به نقل از ژيل كوپل، پيامبر و فرعون، ترجمه حميد احمدى، تهران، انتشارات كيهان، 1375 ش، ص 54.

69 - جانشينى حضرت محمد(ص)، ص 447.

70 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 127؛ ابن اعثم، پيشين، المجلد الثانى، ص 298؛ بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 52.

71 - ابن عساكر شافعى، ترجمه الامام على بن ابى طالب (ع) من تاريخ دمشق، المجلد الاول، ص 31.

72 - ابن ابى الحديد، پيشين، الجزءالرابع، ص 57.

73 - نصربن مزاحم، پيشين، ص 354.

74 - مروج الذهب، المجلد الثالث، ص 42. براى آشنايى رسم ناميمون دشنام بر خاندان نبوت ر.ك ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ذيل خطبه 56 و 203. امير مؤمنان على(ع) نيز پيش بينى چنين وضعى را كرده بود. نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 56، ص 146.

75 - ابن ابى الحديد، پيشين، الجزء 11، ص 44.

76 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 144.

77 - همان، ص 144.

78 - ابن الاثير، الكامل فى التاريخ، المجلد الثالث، ص 215.

79 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 158.

80 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 150.

81 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 76.

82 - ابن قتيبه دينورى، الامامة والسياسه، الجزءالاول، ص 163.

83 - الفتنه الكبرى، ترجمه احمد آرام، تهران، شركت سهامى چاپ و انتشارات علمى، 1363 ش، جلد دوم، ص 209.

84 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 80، بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 55.

85 - همان، ص 152؛ ابوحنيفه دينورى، پيشين، ص 269.

86 - يعقوبى، پيشين، جلد دوم، ص 159.

87 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزء الثالث، ص 152.

88 - همان، ص 152.

89 - ابن الاثير، الكامل فى التاريخ، المجلد الثالث، ص 228.

90 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 199.

91 - محمدبن حبيب، پيشين، ص 479.

92 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 175.

93 - محمدبن حبيب، پيشين، ص 479.

94 - ر.ك نامه امام حسين(ع) به معاويه در بلاذرى، انساب الاشراف، القسم الرابع، ص 121.

95 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 176؛ بلاذرى، انساب الاشراف، القسم الرابع، ص 210.

96 - ابن سعد، پيشين، المجلد السادس، ص 217.

97 - ابن اعثم، پيشين، المجلد الاول، ص 219.

98 - ابن قتيبه دينورى، الامامة والسياسه، ص 148.

99 - بلاذرى، انساب الاشراف، القسم الرابع، ص 243.

100 - ابن سعد، پيشين، المجلد السادس، ص 218.

101 - بلاذرى، انساب الاشراف، القسم الرابع، ص 245.

102 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 191.

103 - بلاذرى، انساب الاشراف، القسم الرابع، ص 249.

104 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 194.

105 - بلاذرى، انساب الاشراف، القسم الرابع، ص 250.

106 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 196.

107 - بلاذرى، انساب الاشراف، القسم الرابع، ص 250.

108 - همان، ص 253.

109 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 198.

110 - همان، ص 197.

111 - بلاذرى، انساب الاشراف، القسم الرابع، ص 254.

112 - همان، ص 254.

113 - همان، ص 256.

114 - يعقوبى، پيشين، جلد دوم، ص 163.

115 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 204.

116 - بلاذرى، انساب الاشراف، القسم الرابع، ص 258.

117 - همان، ص 262.

118 - همان، ص 259.

119 - در نامه امام حسين(ع) به معاويه اشاره شده است ر.ك بلاذرى، انساب الاشراف، القسم الرابع، ص 121.

120 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 199.

121 - بلاذرى، انساب الاشراف، القسم الرابع، ص 266.

122 - ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسه، الجزءالاول، ص 181.

123 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 155.

124 - ابن قتيبه دينورى، المعارف، ص 621.

125 - المسعودى، پيشين، المجلدالثالث، ص 77.

126 - ابن اعثم، پيشين، المجلد الثالث، ص 150.

127 - خوارزمى، مقتل الحسين، نجف، مكتبة مفيد، بى تا، المجلد الثانى، ص 59؛ سبط بين الجوزى، تذكرة الخواص، بيروت، مؤسسه اهل البيت، 1401 ه، ص 235.

128 - ابن اعثم، پيشين، المجلد الثالث، ص 14.

129 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 252.

130 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 157.

131 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 262.

132 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 262.

133 - ابن اعثم، پيشين، المجلد الثالث، ص 38.

134 - همان، ص 40، طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 265.

135 - ابن اعثم، پيشين، المجلد الثالث، ص 43.

136 - ابوحنيفه دينورى، پيشين، ص 282.

137 - ابن اعثم، پيشين، المجلدالثالث، ص 46.

138 - المسعودى، پيشين، المجلد الثالث، ص 64.

139 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 271.

140 - ابن اعثم، پيشين، المجلد الثالث، ص 46.

141 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 110.

142 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، 274.

143 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 103؛ طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 275.

144 - همان، ص 276.

145 - همان، ص 277.

146 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 105.

147 - همان، ص 109.

148 - المسعودى، پيشين، المجلدالثالث، ص 69.

149 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 284.

150 - ابن اعثم، پيشين، المجلد الثالث، ص 57.

151 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 286.

152 - ابن الاثير، اسدالغابه، المجلدالثالث، ص 394.

153 - ابن اعثم، پيشين، المجلدالثالث، ص 49.

154 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 284.

155 - همان، ص 259.

156 - همان، ص 284.

157 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 110.

158 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزء الثالث، ص 160.

159 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 281 و 288.

160 - همان، ص 289.

161 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 165.

162 - ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيّين، ص 111.

163 - همان، ص 110.

164 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 164.

165 - همان، ص 166.

166 - همان، ص 168.

167 - همان، ص 169.

168 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 303.

169 - همان، ص 305.

170 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 171.

171 - همان، ص 172.

172 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 307.

173 - همان، ص 309.

174 - همان، ص 299.

175 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 178.

176 - همان، ص 178؛ ابن اعثم، پيشين، المجلدالثالث، ص 99.

177 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 323.

178 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 185.

179 - همان، ص 179.

180 - همان، ص 175.

181 - ابوحنيفه، پيشين، 303.

182 - ابن اعثم، پيشين، المجلدالثالث، ص 99. با توجه به فرار عده اى از كوفى ها و شمارى كه طبرى و بلاذرى و ابوحنيفه دينورى آورده اند. شمار لشگريان عمربن سعد حدود دوازده هزار نفر بودند.

183 - همان، ص 110.

184 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزء الثالث، ص 180؛ طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 312.

185 - شيخ مفيد، الارشاد، جلد دوم، ص 98؛ بلاذرى، انساب الاشرف، الجزءالثالث، ص 187.

186 - همان، ص 187؛ شيخ مفيد، الارشاد، جلد دوم، ص 99.

187 - همان، ص 100؛ طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 323.

188 - همان، ص 323.

189 - همان، ص 348؛ بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 204.

190 - مقاتل الطالبيّين، ص 98؛ ولى فُضَيل بن زبير اسدى بيست نفر را نام برده است. ر.ك تسمية من قتل مع الحسين بن على (8)، در مجله تراثنا، مؤسسه آل البيت(عليهم السلام) لاحياء التراث، 1406 ه، سال اول، شماره دوم، قم، ص 149-157.

191 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 338.

192 - همان، ص 340؛ بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 197.

193 - همان، ص 192.

194 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 336.

195 - ابن شهرآشوب، پيشين، الجزءالرابع، ص 102؛ ابن اعثم، پيشين، المجلد الثالث، ص 119.

196 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 167.

197 - ر.ك همان، ص 191-199؛ ابن اعثم، پيشين، المجلد الثالث، ص 114-126؛ طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 324-340، ابن شهرآشوب، پيشين، الجزءالرابع، ص 100-113، شيخ مفيد، الارشاد، جلد دوم، ص 104-110؛ شيخ طوسى، رجال، تحقيق سيد محمد صادق بحرالعلوم، نجف اشرف، مطبعه حيدريه، 1381ه، ص 71-81؛ فُضَيل بن زبير اسدى اسامى هشتاد و هفت نفر را با شهداى كوفه ثبت كرده است. ر.ك تسميه من قتل مع الحسين بن على(8)، ص 152-156؛ محمد مهدى شمس الدين، انصار الحسين(ع)، ترجمه هاشم زاده، تهران، انتشارات اميركبير، 1364 ش، ص 74-110.

198 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 167.

199 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 317.

200 - همان، ص 344؛ بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص

201 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 318.

202- Jafri. S.H.M. op, cit, 117.
203- Montgomery Watt ,1990. the significance of the early stages of Imamite shiism.PP.162: 172.in Early Islam, montgomery watt, Edinburgh university, Edinburgh. _ 162-172.In collected pressy 1990
204- Montgomery Watt. 1960 - SHIISM under the umayyads. Journal of the Royal Asiatic Society. Published by the society LONDON: P 161.
205 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 317.

206 - همان، ص 317؛ بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 197.

207 - همان، ص 203.

208 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 349؛ سبط بن الجوزى، پيشين، ص 231.

209 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 210.

210 - ابن اعثم، پيشين، المجلد الثالث، ص 144.

211 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزء الثالث، ص 210.

212 - بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثالث، ص 217؛ سبط بن الجوزى، پيشين، ص 240.

213 - ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسه، الجزء الاول، ص 206.

214 - خليفه بن خيّاط، پيشين، ص 181.

215 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 368.

216 - ابن اعثم، پيشين، المجلد الثالث، ص 163.

217 - همان، ص 174.

218 - ابن قتيبه، الامامة والسياسه، الجزءالاول، ص 210.

219 - خليفةبن خيّاط، پيشين، ص 181.

220 - بلاذرى، انساب الاشراف، القسم الثانى من الجزء الرابع، ص 36.

221 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 371.

222 - همان، ص 374؛ بلاذرى، انساب الاشراف، القسم الثانى من الجزء الرابع، ص 35.

223 - ابن قتيبه، الامامة والسياسه، الجزءالاول، ص 210.

224 - ابن اعثم، پيشين، المجلد الثالث، ص 181؛ ابن قتيبه، پيشين، الجزءالثانى، ص 10، يعقوبى، پيشين، جلد دوم، ص 190.

225 - ابن قتيبه، الامامة و السياسه، الجزءالاول، ص 216.

226 - خليفه بن خياط، پيشين، ص 184.

227 - طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 372.

/ 17