فصل چهارم نقش قبايل يمنى در ارتداد و فتوحات اسلامى - نقش قبایل یمنی در حمایت از اهل البیت علیه السلام (ق‍رن‌ اول‌ ه‍ج‍ری‌) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نقش قبایل یمنی در حمایت از اهل البیت علیه السلام (ق‍رن‌ اول‌ ه‍ج‍ری‌) - نسخه متنی

اصغر منتظرالقائم

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فصل چهارم نقش قبايل يمنى در ارتداد و فتوحات اسلامى

شايد تصور شود عنوان پژوهش ما با مسئله ارتداد بى ارتباط باشد، ولى به واسطه حضور قبايل يمنى در اين ماجرا و تأثير ژرفى كه ارتداد بر اين قبايل داشت ما ناگزير هستيم به نقش قبايل يمنى در ارتداد بپردازيم، اما از بحث گسترده درباره همه برگشتگان از دين خوددارى خواهيم كرد و تنها به ارتداد قبايل يمنى اشاره خواهيم كرد. مى توان بازگشتگان از دين را به گروههاى زير تقسيم كرد:

الف: پيامبر نمايان:

در اواخر عمر رسول الله(ص) و آغاز خلافت ابوبكر عده اى به ادعاى پيامبرى برخاستند. افرادى مثل اسود عَنْسى در يمن و مُسَيْلَمةبن حبيب در ميان بنى حنيفه، و سجاح دختر منذر در بنى تميم، فجأةالسُلَّمى در بنى سُليم، طُليحةبن خويلداسدى در ميان بنى اسد، عيينةبن حصن فزارى در بنى فزاره و قرةبن سلمه القشيرى در ميان بنى عامر و غطفان، (1) بودند.

ب: مخالفان پرداخت زكات:

گروهى بودند كه با پرداخت زكات مخالف بودند و آن را نوعى باج مى دانستند. از جمله اينان گروهى از بنى تميم و هوازن (2) بودند. آنان مى گفتند: «نماز را بر پا مى دارند ولى زكات نمى پردازند». (3) خليفه درباره اينان گفته بود: «اگر زانوبند شترى را هم از من دريغ دارند با ايشان نبرد خواهم كرد». (4) آنان اطاعت از ابوبكر را بر خود گران مى ديدند و از اين روى، با حفظ ايمان و اسلام خويش و انجام دادن ديگر واجبات دينى، از پرداخت زكات به وى خوددارى مى كردند». (5)

ج:

گروهى رهبرى خليفه اول را به رسميت نمى شناختند و خواهان حكومت اهل بيت رسول الله(ص) بودند از جمله اينان گروهى از مردم كنده (6) و برخى از بنى تميم (7) بودند. اينان زكات را انبار كرده بودند تا خليفه واقعى تعيين گردد و زكات او را به او بدهند.

د:

افرادى نيز ابوبكر را براى اداره حكومت ضعيف مى دانستند و مى گفتند: «ما هرگز با ابوفُصَيل بيعت نمى كنيم». اينان گروهى از طى، (8) بنى اسد، و بنى فزاره (9) و يا مردمى از كِنْدَه بودند كه مى گفتند: «ابوبكر به هيچ وجه توانايى اداره مسلمانان را ندارد». (10)

ح:

گروهى از مرتدان «بر اثر تعصبات و وابستگى هاى قبيله اى و چشم داشت هاى مادى و دنياوى منقاد قدرت پيامبراسلام(ص) شده بودند و اكنون با سر برداشتن پيامبرانى دروغين از طايفه خويش يا طوايف همبسته خود، ترجيح مى دادند كه به جاى پيروى از پيغمبر قريش به پيامبرى از خويش بپيوندند». (11)

اما اين كه طبرى از قول «عُروةبن زبير» آورده است كه: جز دو قبيله قريش و ثقيف، ديگر قبايل عرب همه يا اندكى، از دين بگشتند. (12) صحيح به نظر نمى رسد زيرا «دامنه ارتداد به اين درجه از وسعت نبايد بوده باشد. از بررسى روايات برمى آيد كه بيشتر قبايل پيرامون مدينه يا نزديك بدان، غالب قبايل ميان مكه و مدينه و بسيارى از قبايل يمن، نجد، تهامه و نيز بسيارى از فروع قبايلى كه در اين ناحيه مرتد شده بودند، همچنان مؤمن و وفادار به اسلام باقى مانده بودند». (13)

پيامبران دروغين

1- اسود عَنْسى:

در ذى حجه سال دهم هجرى كاهنى از قبيله عَنْس به نام «عَبْهلةبن كعب بن حارث بن عمروبن عبدالله بن سعدبن عَنْس بن مَذْحِج» از غار خُبّان در شمال شرقى جَوف دعوى پيامبرى كرد. (14) شايد نتوان اسود را جزو مرتدين دانست، زيرا گزارش روشنى درباره اسلام آوردن وى و قبيله اش عَنْس در زمان پيامبر(ص) در دسترس نيست. ابن هشام (15) و طبرى (16) و رازى (17) وى را دروغ زن مى خوانند و طبرى در يك مورد وى را جزو برگشتگان از دين (18) معرفى مى كند.

عبهله از موقعيت بى ثبات منطقه مَذْحِج، نزاع و دشمنى ميان رهبران شاخه هاى قبيله مَذْحِج و از ضعف موقعيت فَرْوَةبن مُسَيْك رهبر مُراد و نماينده رسول الله(ص) بر مَذْحِج سودجسته و پس از ده روز كه از غارخبّان خارج شد، بر نجران دست يافت و بنوالحارث، عمروبن حزم انصارى قاضى و معلم اعزامى از مديه را اخراج و به اسود پيوستند. (19) فَرْوَةبن مُسَيْك مُرادى به «الاَحْسِيَة» عقب نشينى كرد و تعدادى از مسلمانان به او ملحق شدند. (20) عبهله در محرم سال يازده پس از جمع آورى نيرو از نجران، بدون درگيرى با قبايل ديگر مستقيماً به سوى صنعا رفت و پس از بيست و پنج روز كه از ظهورش مى گذشت (21) به واسطه ضعف سياسى و نظامى ابناء بر صنعا دست يافت. پس از آن اسود بر سواحل يمن «عَثَّر»، (22) «الشَّرجَه»، (23) «الحَرْدَه»، (24) غَلافِقَه، عَدن و شهر «الجَنَد» دست يافت (25) و بزرگان بنى وليعه كنده حمايت خود را از عبهله اعلام كردند. (26)

اسود چون بر صنعا دست يافت حاكم آن را كه از طرف رسول الله(ص) حكومت مى كرد بيرون راند (27) و ايرانى زادگانى را سخت مورد شكنجه و فشار قرار داد. عبهله «مرزبانه» همسر باذان پادشاه ابناء و عامل ابرويز را كه از دنيا رفته بود، به همسرى خود در آورد.

بدين سان جنبش عبهلةبن كعب بر ضدّ اسلام از ميان قبيله عَنْس كه ظاهراًتمايل كمترى به اسلام نشان داده بودند، ظهور كرد و سرزمين مَذْحِج، شهر صنعا، سواحل و تهامه يمن را فرا گرفت.

چون اخبار جنبش عبهله به رسول الله(ص) رسيد «قيس بن هبيره مكشوح مرادى» (28) را به همراهى فروةبن مسيك مرادى به جنگ اسود فرستادند. قيس هنگامى كه به يمن آمد به اسود فهمانيد كه پيرو اوست. عبهله نيز اجازه داد تا قيس با گروهى از قبايل مَذْحِج، هَمْدان و ديگران وارد صنعا شوند. قيس پس از ورود به صنعا با ايرانيان همدست شد و با كمك فيروز ديلمى از بزرگان ابناء و دادويه جانشين باذان، (29) مخفيانه با همسر باذان تماس برقرار كردند و از وى براى كشتن اسود استمداد نمودند. مرزبانه كه از اسود كينه سختى به دل داشت آنان را از راه آب كوچكى به درون خانه اسود راهنمايى كرد و آن ها وارد خوابگاه اسود گرديدند و قيس سر از تن اسود جدا كرد. قيس آن سر را صبح بر بالاى ديوار شهر قرارداد و فرياد زد: «اللّه اكق اللّه اكق اءك د انّ لااله الااللّه و أءك د أنّ تمداً رسول اللّه و أنّ الاسود كذّاب عدواللّه». در اين هنگام ياران اسود گرد آمدند، قيس نيز سر وى را نزد آنان انداخت. طرفداران اسود مگر عده كمى، پراكنده شدند. قيس با يارانش به آنان حمله كرد و آن ها را كشت. تنها كسانى كه مسلمان شدند نجات يافتند. (30)

استراتژى رسول الله(ص) در سركوبى اسود چنان خردمندانه بود كه از نيروهاى شمال و مدينه منوره براى سركوب وى استفاده نكردند و «تلاش آن حضرت اين بود كه از موقعيت قبايل عرب جنوبى مراد و هَمْدان (31) و ابناء كه به طور كامل در ارتباط با اسلام بودند استفاده كنند تا قدرت عبهله را در هم فرو ريزند». (32)

2- «طُلَيْحَةبن خُوَيْلد»:

وى كاهن بنى اسد بود كه در سال نهم هجرى با هيأت نمايندگى بنى اسد به نزد رسول الله(ص) در مدينه آمد و اسلام آورد. پس از بازگشت ادعاى پيامبرى كرد تا اين كه رسول الله(ص) رحلت كردند، كار وى بالا گرفت (33) و عُيينةبن حِصن فَزارى بزرگ و شيخ قبيله غَطَفان با هفتصد نفر از بنى فَزاره به طليحه پيوست. (34) مردمى از طى نيز در صدد همراهى با وى بودند كه عدى بن حاتم آنان را از منع زكات و بازگشت از دين بازداشت و با هزار سوار به خالدبن وليد پيوست. بعداً خالد نيز تأئيد كرد كه هيچكس از قبيله طى از دين بازنگشته است. (35) منابع ديگر نيز تأييد مى كنند مردم طى از دين بازنگشتند. (36)

ابوبكر اولين سپاهى را كه به فرماندهى خالدبن وليد براى سركوب مرتدان فرستاد عليه بنى اسد بود. خالد به همراهى عَدى بن حاتم و زَيدالخيل طائى به نزد قبيله بنى اسد رفت و طليحه را نصيحت كرد كه از لجاجت باز گردد ولى طُلَيحه بازنگشت و به جنگ دست يازيد. در هنگام جنگ عُيَينةبن حِصن فرار كرد و خالد صفوف بنى اسد و غَطَفان را شكافت و طُلَيحه به همراه همسرش به نزد ملوك غسّان فرار كرد عيينةبن حصن و قُرَّةبن سلمه گرفتار شدند و بنى عامر و هوازن و سليم به اسلام بازگشتند. طليحه در روزگار خلافت عمر به مدينه آمد و مسلمان شد. (37)

بدين ترتيب خطر يكى از پيامبران دروغ زن از قبايل عرب شمالى با كمك قبيله طى از اعراب يمنى، از بين رفت.

3- «مُسَيْلِمَةبن حَبِيب»:

از قبيله بنى حنيفه در يمامه بود. (38) مردم يمامه او را به پيامبرى برداشتند و به او ايمان آوردند. «عقيل بن مالك حِمْيرى» از فرزندان پادشاهان حمير كه در همسايگى بنى حنيفه زندگى مى كرد و بر اسلام باقى مانده بود، وى را از بازگشت از دين بازداشت، ولى مسيلمه نپذيرفت و به ادعاى دروغين خود ادامه داد. (39) وى به رسول الله(ص) نوشت: من با تو انباز شده ام پس نيمى از زمين توراست و نيمى از آن مرا، ليكن قريش مردمى بيدادگرند». رسول خدا(ص) در پاسخ وى گفتند: «از محمد رسول الله(ص) به مسيلمه كَذّاب، همانا زمين براى خداست، آن را به هر كه از بندگانش خواهد ميراث دهد و انجام نيك براى پرهيزگاران است». (40) پس از رحلت رسول خدا(ص) سَجَاح دختر حارث بن سُوَيد تَميمى كاهن بنى تميم نيز ادعاى نبوت كرد كه «شَبَث بن رِبْعِى يَربوعى تميمى» مؤذن وى بود. سَجَاح با يارانش به يمامه نزد مُسَيْلمه رفت و به همسرى وى در آمد. (41) چون كار مسيلمه بالا گرفت. ابوبكر خالدبن وليد را به جنگ وى فرستاد. در يمامه پيكار سختى درگرفت، به گونه اى كه هزار و دويست نفر از نامداران لشكر اسلام كه هفتصد نفرشان از قاريان قرآن بودند شهيد شدند. (42) سرانجام مسلمانان پيروز شدند و مسيلمه كشته شد. (43) بعضى از شهداء جنگ يمامه از قبايل يمنى عبارتند از: طُفَيل بن عمرو دَوْسى اَزْدى، «عاصى بن ثعلبه دَوْسى»، «مَخْرَمَةبن شُرَيْح حَضْرمى»، «عَبّادبن بِشر اوسى»، «عَبّادبن حارث اوسى»، «سُراقة بن كَعب خزرجى»، «عُمارةبن حَزم خزرجى»، «ابودُجَانه سَمَّاك بن اوس خزرجى»، «حُباب بن عبدالله خزرجى»، «حبيب بن عمرو خزرجى»، «حارث بن كعب خزرجى»، «عقبةبن عامر خزرجى»، «عائذبن ماعص خزرجى»، «يزيدبن ثابت خزرجى» و «ابوحنةبن غزيه بن عمرو خزرجى (44) ». بدين سان بيشتر شهداء يمنى پيكار يمامه از انصار به ويژه از خزرج بودند.

ارتداد در بحرين

همزمان با رحلت رسول الله(ص) مُنذربن ساوى عَبدى نيز از دنيا رفت و مردم ربيعه در بحرين از دين بگشتند (45) و «منذربن نعمان بن منذر» را به پادشاهى برداشتند. وى با گروهى از بكربن وائل و هفت هزار پياده و سوار ايرانى به بحرين آمد.

قبيله عَبْدالقَيْس كه بر دين پايدار بودند به رهبرى «جارودبن المُعلّى» با مُنْذر جنگيدند، ولى شكست خورده به هَجَر و قلعه آن «جُواثا» پناه بردند و از ابوبكر كمك خواستند. (46) وى عُلاءبن حَضْرمى را با دو هزار نفر از مهاجر و انصار به بحرين فرستاد. در يمامه «ثمامةبن اثال حنفى» با مسلمانان بنى حنيفه به عُلاء پيوستند. (47) وى شبانه با كمك مسلمانان جُواثا به نيروهايى كه به محاصره قلعه پرداخته بودند حمله برد و آنان را شكست داد و منذر به بنى حنيفه پناه برد و اعراب از عُلاء امان خواستند و ايرانيان نيز دسته اى به «زَارَه» (48) و «قَطِيف» (49) و گروهى نيز به مدائن رفتند. پس از موفقيت عُلاءبن حضرمى ابوبكر او را بر بحرين امارت داد. (50)

ارتداد در قبايل يمنى

الف) كِنْدَه:

چون خلافت به ابوبكر رسيد مردم كِنْدَه، مگر طايفه اى از شاخه بنى عمروبن معاويه از دين بازگشتند. (51) برخلاف ارتداد پادشاهان كنده بعضى از بزرگان آنان مثل «عوف بن مراره سكونى»، «وليدبن محصن دَريكى»، «عبدالله بن يزيد سَكونى» و «ثوربن مالك كندى» شاهان و مردم كنده را از بازگشت از دين بازداشتند ولى درخواست آنان را رد كردند. (52) اَشْعَث بن قَيس به زيادبن لَبيد عامل حَضْرَموت گفت: «چون مردم بر خلافت ابوبكر اتفاق كنند، ما هم موافقت نماييم». زياد گفت: «اعتبار به توافق مهاجرين و انصار است». (53) «امرؤالقيس بن عابس» پسر عموى اشعث وى را از مخالفت با زيادبن لبيد بازداشت. ولى اشعث نپذيرفت. مردم كنده دو گروه شدند، گروهى بر دين باقى ماندند و به برپا داشتن نماز و پرداختن زكات مصمم بودند و گروهى زكات نپرداختند و سرپيچى كردند. (54) «حارثةبن سراقه» به زيادبن لبيد گفت: «تا زمانى كه رسول الله(ص) زنده بود اطاعت او را كرديم واگر از اهل بيت وى كسى به جاى او نشيند او را اطاعت خواهيم كرد. ما از پسر ابوقحافه اطاعت نخواهيم كرد». (55)

اشعث بن قيس به قوم خود گفت: «مرا يقين است كه كسى به رياست «تيم بن مُرّه» تن در ندهد و بزرگان بَطحاء بنى هاشم را ترك نكنند، زيرا آنان سزاوار خلافت هستند و اگر قرار است خلافت بيرون از بنى هاشم باشد هيچ كس بدان سزاوارتر از ما نيست، زيرا پدران ما پيش از آن كه در جهان نه قريشى بود و نه ابطحى، پادشاهان زمين بوده اند». (56) در اين جا اشعث بن قيس اگر چه از اهل بيت طرفدارى مى كند، ولى غرور اشرافى و رياست طلبى او را وامى دارد تا پدران خود را پادشاهان زمين معرفى كند. زيادبن لبيد به يكى از شاخه هاى كنده «بنوذهل بن معاويه» رفت و از آنان خواست تا تسليم شده و اطاعت كنند. مردى از بزرگان بنى تميم كه در بين آنان بود به نام «حارث بن معاويه» گفت: «چرا ما را به اطاعت مردى مى خوانى كه كسى به اطاعت او دعوت نشده و سفارشى براى او نوشته نشده است». زياد گفت: «راست مى گويى، ولى ما او را براى خلافت انتخاب كرده ايم». حارث گفت: «چرا اهل بيت را كه شايسته خلافت بودند از آن باز داشتيد، زيرا خداوند فرموده: «و اُولُوالأَرْحامِ بَعُْكُ مْ أَوْضَ بِبَعْضٍ صِ كِتابِ اللّهِ (57) ». زياد گفت: «مهاجران و انصار در اين كار از شما شايسته ترند. حارث گفت: «نه، به خدا قسم، حسادت شما را واداشت تا حق را از آنان باز داريد. ما يقين داريم كه رسول الله(ص) از دنيا نرفت مگر اين كه يكى از اهل بيت خويش را در ميان مردم معين كرد. (58) اكنون از ميان قبيله ما بيرون رو زيرا ما به دعوت تو خشنود نيستيم. سپس مردى به نام «عرفجةبن عبدالله ذُهلى» گفت: «به خدا قسم حارث بن معاويه درست مى گويد، اين مرد را بيرون كنيد. رفيق او به هيچ وجه شايسته خلافت نيست. (59)

شايان توجه است حارث بن معاويه اهل بيت را شايسته جانشينى رسول الله(ص) مى داند و معتقد است رسول الله(ص) آنان را براى جانشينى خود معرفى كرده اند. اين اعتقاد همان امامت منصوصى است كه شيعيان و اركان چهارگانه آن معتقد بودند و در ميان مردم كنده شيوع داشت. در اين صورت، علت امتناع كنديان از بيعت با ابوبكر و عامل وى زيادبن لبيد بر سر همين اعتقاد بوده است.

پس از آن مردى به نام «عدى بن عوف» به كنديان گفت: «سخنان عرفجه را گوش نكنيد زيرا شما را به كفر مى خواند. سخنان زياد را گوش كنيد و به آنچه مهاجران و انصار رضا داده اند خشنود باشيد زيرا آنان در اين كار از شما داناترند. پس از آن عده اى قصد كشتن عدى و زياد را داشتند. زياد به هر طايفه اى از كِنْدَه رفت مردم دعوت وى را رد كردند. به همين واسطه به سوى مدينه حركت كرد و ابوبكر را از سركشى قبايل كِنْدَه آگاه ساخت. (60)

هنگامى كه زياد به مدينه رسيد، ابوبكر وى را با چهار هزارنفر از مهاجرين و انصار به حضرموت فرستاد. (61) بدين سان ابوبكر براى سركوبى كنده از نيروهاى غير يمنى سود برد در حالى كه رسول الله(ص) براى سركوب اسود عنسى از نيروهاى داخلى يمن استفاده كرد و از مدينه منوره نيرو ارسال نكردند.

زيادبن لبيد با سپاه خود از مدينه به حَضْرَموت بازگشت و به شاخه بنى عمروبن معاويه از كنده حمله برد و پادشاهان چهارگانه آنان مِخْوَص، مِشْرَح، جَمْد و أبْضَعَة و بسيارى از آنان را كشت. چون اين خبر به شاخه سَكاسِك و سَكون رسيد شبانه نزد زياد آمدند و از وى امان خواستند و مصمم به همكارى با وى شدند. (62)

سپس «شُرَحبيل بن سِمْط كِندى» با پسرش و امرؤالقيس بن عابس و «ابن صالح» به زياد ملحق شدند (63) و زياد به سركشان كنده حمله برد و شاخه هاى بنوهند، بنوعاقل، بنوحجر و بنى جمر را شكست داده بسيارى از آنان را كشت و تعدادى را به اسارت گرفت و غنايم بسيارى را به دست آورد. (64)

خبر پيروزى هاى زياد، اشعث بن قيس را غضبناك كرد و از عموزادگان خود «بنى مُرّه»، «بنى عَدى» و «بنى جَبله» كمك خواست و با آنان به مقابله زياد رفت. زياد با نيروهاى خود و پانصد نفر از سَكاسِك و سَكون در نزديك شهر تريم با اشعث جنگيد. سرانجام شكست به نيروهاى خليفه راه يافت و سيصد و اندى از آنان كشته شدند. زياد در تَريم حصارى شد و اشعث غنايم و اسرا را برگرفت و به صاحبانش بازگرداند و با يارانش به محاصره تَريم پرداخت. (65)

زيادبن لبيد سپس از مهاجربن ابى اميه مخزومى كمك خواست. بدين منظور مهاجر با هزار سوار به كمك زياد به شهر تَريم آمد، ولى آن دو در مقابله با اشعث نتوانستند كارى از پيش برند. (66) چون كار بر نيروهاى اعزامى مدينه سخت شد. زياد نامه اى به ابوبكر نوشت و وى را از اوضاع و احوال حضرموت باخبر ساخت. ابوبكر نيز نامه اى به اشعث نوشت و وى را از عهدشكنى و بازگشت از دين برحذر داشت و به او خاطرنشان كرد كه اگر ارتداد وى و نپرداختن زكات به واسطه زيادبن لبيد است او را عزل خواهد كرد و هر كه را دوست داشته باشند به جاى وى خواهد گماشت. چون فرستاده ابوبكر به نزد اشعث آمد او را كشتند. (67) اقدام ناشايست اشعث و نامه خليفه سبب شكاف بين ياران اشعث شد و بعضى از آنان وى را ترك كردند، ولى هنوز برترى با اشعث بود و محاصره تَريم ادامه يافت.

ابوبكر همچنين پس از آگاهى از احوال بحرانى نيروهاى خود در شهر تَريم، به عمر گفت: «تصميم دارم على بن ابى طالب را به جنگ اين قوم بفرستم زيرا وى در فضل، شجاعت، علم، فهم، مدارا و نزديكى با پيامبر(ص) بى نظير است و اين مهم به دست او انجام مى گيرد». عمر پاسخ داد: «اى خليفه رسول الله(ص) راست مى گويى، على(ع) همان است كه گفتى و بالاتر از آن. ولى من مى ترسم كه وى از جنگ با اين قوم خوددارى كند و اگر او با آنان جنگ نكرد هيچ كس را نمى توان يافت كه به جنگ آنان رغبت كند. شايسته آن است كه على(ع) با تو در مدينه باشد كه تو بى نياز از مشورت با وى نيستى. نامه اى به عكرمةبن ابى جهل بنويس و او را به جنگ با اشعث بن قيس و يارانش بفرست كه او مرد جنگ است». (68) ابوبكر گفت: اين راى صواب است و نامه اى به عكرمه نوشت و به او فرمان داد كه با مردم مكه به كمك زياد بشتابد.عكرمه نيز با دوهزار سوار از قريش و موالى و هم پيمانان آن ها به كمك زياد رفت. (69)

بدين صورت بر ما روشن مى گردد آنچه كه ابوبكر را واداشته بود، تا پيشنهاد انتصاب على(ع) به فرماندهى سپاه را به عمر دهد، اين بود كه كِنْديان و بعضى ديگر از قبايل عرب جنوبى، خاندان رسول الله(ص) را جانشين بر حق وى مى دانستند و ابوبكر براى فرونشاندن شورش كنديان در ظاهر مصمم بود فردى هاشمى را براى اين كار انتخاب كند تا شورش آنان را فرو نشاند ولى عمر با دليل حسادتى كه با على(ع) داشت، و از نفوذ وى در يمن و محيط باز سياسى كه براى على(ع) فراهم مى شد، احساس خطر مى كرد، كه مبادا يمنى ها او را به خلافت بردارند. همچنين مى دانست رفتار وفقه ابوبكر ياراى مقاومت در برابر روش و فقه على(ع) را ندارد، خليفه را از تصميم خود باز داشت. سپس خليفه را راهنمائى كرد تا از جناح قدرتمند ديگر قريش يعنى بنى مخزوم كه خالدبن وليد و عكرمةبن ابى جهل و مهاجرين ابى اميه از آن بودند، استفاده كند. بعداً نيز با اصرار از خليفه خواست تا خالدبن سعيدبن عاص نماينده رسول الله(ص) بر منطقه اى از يمن را كه خليفه او را فرمانده قسمتى از سپاه شام قرار داده بود، (70) به واسطه اين كه به على(ع) گفته بود: «در ميان مردم كسى از تو سزاوارتر به جانشينى محمد(ص) نيست»، (71) عزل كند. و ابوبكر نيز چنين كرد و به جاى وى «يزيدبن ابوسفيان» را گماشت. (72) بدين صورت دو جناح قدرتمند قريش يعنى بنى اميه و بنى مخزوم كه تا فتح مكه از هر گونه دشمنى با پيامبر كوتاهى نكرده بودند، در دستگاه سياسى و نظامى خليفه داراى نفوذ گسترده شدند و به مقامات بالاى فرماندهى دست يافتند.

چون عكرمه به زياد ملحق شد. زياد باتفاق عكرمه و مهاجر و همه مسلمانان به اشعث حمله بردند و اشعث عقب نشينى كرد و به قلعه نُجَيْر پناه برد. مسلمانان قلعه را محاصره كردند كه بر اثر آن ياران اشعث به شدت تشنه و گرسنه شدند و جنگ سختى درگرفت و در راه هاى نُجَيْر كشتار بسيار شد. سرانجام اشعث و كنديان هزيمت يافتند. اشعث خواهان اسارت خود شد و براى خاندان و ده نفر از بزرگان يارانش امان خواست. زياد نيز پذيرفت و امان نامه اى براى آن ها نوشت. هنگامى كه اشعث و خويشانش از حصار بيرون آمدند. زياد به وى گفت: «تو براى خودت امان نگرفتى، به خدا قسم تو را خواهم كشت». اشعث وى را تهديد كرد و گفت: اگر مرا بكشى يمن را بر خودت و خداوندگارت مى شورانى و آن قدر سوار و پياده فراهم آيد كه گذشته را فراموش كنى». (73) سپس زياد داخل قلعه شد و مردان جنگى را مى گرفت و گردن آنان را مى زد. مردم گفتند: «اى مرد اشعث به ما خبر داد كه ما را امان داده اى چرا ما را مى كشى». زياد پاسخ داد: «اشعث دروغ مى گويد و جز خاندان و ده نفر از عموزادگانش نام هيچ كس ديگر در امان نامه نيامده است». مردم ساكت شدند و دانستند كه اشعث به آنان خيانت كرده است. در اين هنگام نامه اى از ابوبكر به زياد رسيد كه به او فرمان داده بود: «كه اشعث را با احترام نزد من بفرست و هيچكدام از بزرگان كِنْدَه از كوچك و بزرگ را نكش». زياد نيز اشعث را با هشتاد نفر از بزرگان كنده نزد ابوبكر فرستاد. (74)

هنگامى كه اشعث نزد ابوبكر آمد. گفت: «خداوند ترا بر من برترى داد و من چيزى را دگرگون نكرده ام و به مال بخل نورزيدم، ولى عامل تو زياد بر قوم من جفا كرد و بى گناهان را كشت. از اين كار عارم آمد گذشت آنچه رفت و من نفس خويش و اين پادشاهان را باز مى خرم و هر اسيرى را كه در سرزمين يمن دارم آزاد مى كنم و يار و ياور تو خواهم بود و اين كه «ام فروه» خواهرت را به همسرى من در آورى زيرا من براى تو داماد خوبى خواهم بود». سپس ابوبكر اشعث و بزرگان كنده را آزاد كرد و خواهرش را به همسرى وى درآورد و اشعث نزد ابوبكر از مرتبه بلندى برخوردار شد. (75) شايان توجه است على رغم خيانت هاى اشعث و كشتارى كه از مسلمانان در تَريم و نُجَيْر راه انداخته بود، خليفه وى را بخشيد و با پيوند سببى با او، گام مهمى در تثبيت وفادارى وى به دستگاه خلافت برداشت.

ب) ارتداد در اَزْدعمان:

هنگامى كه عكرمه براى كمك به زيادبن لبيد عازم حَضْرَموت بود در مَأرب فرود آمد، خبر به اهالى دَبا (76) رسيد آنان ناراحت شدند و به يكديگر گفتند: «جمع شويد تا عكرمه را مشغول كنيم تا جنگ با عموزادگان ما از كِنْدَه و قبايل يمن را فراموش كند». سپس عامل ابوبكر حُذَيفه بن محصن بارقى (77) را از سرزمين خود بيرون كردند. حُذَيفه نزد عكرمه گريخت و نامه اى به ابوبكر نوشت و بازگشت از اهالى دبا را از اسلام به وى خبر داد. ابوبكر نيز به عكرمه فرمان داد به دَبا رود و پس از سركوبى مردم آن جا به نزد زيادبن لبيد برود. (78) عكرمه به دبا رفت و با «لقيطبن مالك اَزْدى» مشهور به «ذوالتاج» و مردم آن جا جنگيد (79) و حدود يكصد نفر از مردان آنان را كشت و سيصدنفر از مردان و چهارصد نفر از زنان و فرزندانشان را به اسارت گرفت و آنان را به نزد ابوبكر فرستاد. بقيه مردم ازدعمان به دين باز آمدند و قبول پرداخت زكات كردند. (80)

ج) هَمْدان:

هنگامى كه رسول الله(ص) از دنيا رفتند: گروهى از همدانيان مصمم بودند كه از دين باز گردند. ولى بعضى از بزرگان آنان از جمله مّران بن ذى عميربن مرّان و عبدالله بن مالك ارحبى در ميان اقوام خود بپا خاستند و گفتند «ما محمد(ص) را نمى پرستيديم ما پروردگار وى را مى پرستيديم و او زنده است و نمى ميرد» و قوم خويش را تشويق به ثبات بر اسلام نمودند. هَمْدانيان نيز دعوت آنان را پذيرفتند و بر اسلام باقى ماندند. (81)

د) خَولان:

اين قبيله در خلافت ابوبكر از دين خارج شدند. ابوبكر «يعلى بن مُنَيّه اميه» را سوى آنان فرستاد. وى بر آنان پيروز شد و غنايم و اسيرانى از آنان گرفت و خولانيان به اسلام بازگشتند. (82)

ه) بنونَهد:

اينان شاخه اى از قضاعه بودند كه از دين بازگشتند. ابوبكر «ابازُرْعَةبن مَسْعُودبن عامر» را براى سركوبى آنان فرستاد. (83)

شايان توجه است كه طبرى گزارش هايى به روايت از سيف بن عمر در دوازده صفحه درباره ارتداد قبايل يمنى عك، خثعم، مهره، نخع و قيس بن عبد يغوث به همراهى مردمى از «لَحْج» (84) آورده است كه (85) در منابع ديگر از ارتداد اينان سخن به ميان نيامده است. به همين سبب در پذيرفتن اين روايات بايد احتياط بيشترى نشان داد.

بازگشتگان از دين تازه مسلمانانى بودند كه تحت تربيت تعاليم اسلام به طور كامل قرار نگرفته بودند و اسلام در اعماق روح و جان آنان نفوذ نكرده بود و آشفتگى و شكاكيت آنان كه ناشى از تعدد آئين هاى مختلف، محيط خشك و بى آب و سوزان صحرا، مهاجرت، نزاع و پيكارهاى بى پايان قبيله اى كه همچنان پابرجا بود. تعصب قبيله اى عامل ديگرى براى ارتداد بود زيرا يكايك اعضاى قبيله بر اين امر وقوف داشتند كه قبيله عامل حيات و زندگى آنان و جدايى از آن با توجه به خطرات صحرا به معناى نابودى آنان است. از همين روى يك روح جمعى و عصبيتى سوزان در بين اعضاى قبيله به وجود مى آمد كه مايه انسجام و اتحاد درونى آنان بود. امّا از سوى ديگر تعصب قبيله اى عاملى براى سودجويى پيامبران دروغ زن و رهبران مرتدان هم بود. شيوخ و رهبران قبايل كه بعضى نيز ادعاى پادشاهى داشتند، خواهان نام و موقعيت بودند. به همين جهت با ايجاد حكومتى مركزى موقعيت آنان متزلزل مى شد و آينده براى آنان نگران كننده بود و اين نگرانى آنان را به شورش عليه حكومت مدينه وامى داشت. پيامبران دروغين مثل طليحه، اسود عنسى و سجاح كاهن بودند. چون اسلام در مناطق آنان راه يافت، موقعيت كاهنان را به خطر مى افكند.

اگرچه قبايل يمنى در ارتداد شركت داشتند، ولى بعضى از قبايل و رهبرانشان از دين بازنگشتند و به مبارزه با مرتدان برخاستند مثل هَمْدان و عامربن شهر بزرگ آنان كه با اسود عنسى جنگيد و عَدى بن حاتم طايى كه با قبيله خود با طُلَيحه پيكار كرد و سَكاسك و سَكون از كِنْده كه بر اسلام باقى ماندند و زيادبن لبيد را يارى دادند. نمونه ديگر مالك بن حارث نخعى بود. وى با ابومُسيْكَة إِيادى كه از اسلام بازگشته بود بجنگيد و او را بكشت. (86)

برخى از قبايل كه از دين بازگشتند رهبرانى از همان قبايل با مرتدان قبيله خود جنگيدند تا بر اسلام باقى بمانند از اين نمونه فَرْوَةبن مُسَيْك مُرادى، شُرَحْبيل بن سِمْط كِندى، عدى بن عوف كندى، امرؤالقيس بن عابِس كِنْدى و حُذَيْفَةبن مِحْصَن بارِقى اَزدى بودند.

برخى از رهبران قبايل يمنى نيز در مبارزه با مرتدان جان باختند از جمله طُفَيل بن عمرو دَوسى (87) و بسيارى از اوس و خزرج كه در يمامه به شهادت رسيدند. (88)

از سخنان برخى از رهبران يمنى مثل حارثةبن سراقه و اشعث بن قيس از كنده برمى آيد آنان معتقد به خلافت اهل بيت رسول الله(ص) بودند، چون تسليم خليفه نشدند و زكات نپرداختند، سردار ابوبكر با آنان جنگيد و از حجاز نيز به او كمك رسانيد.

نقش قبايل يمنى در فتوح اسلامى

پس از آشنائى با نقش يمنى ها در ارتداد ناگزيريم به چگونگى مهاجرت آنان از سرزمين نياكانشان به سرزمين عراق و شام و نقش آنان در فتوحات اسلامى وسكونت آنان در شهرهاى مختلف عراق و شام به ويژه شهر كوفه بپردازيم. به وضوح روشن است رهيافت اين حوادث ما را به تفهيم موضوع پژوهش و صف بندى هاى عراق و شام كمك خواهد كرد.

خليفه اول پس از سركوبى بازگشتگان از دين و ايجاد آرامشى نسبى، به دعوت يكى از شيوخ قبايل همجوار حيره به نام «مُثنّى بن حارثه شيبانى» پاسخ مثبت داد و خالدبن وليد مخزومى فرمانده نظامى ارشد خود را مأمور حمله به مرزهاى ايران كرد. اگر چه در ظاهر دعوت مُثنّى از خليفه مشوّق وى در اين حملات بود ولى به نظر مى رسد عوامل ديگرى زمينه ساز اين فتوحات بودند كه بعضى از آن هاعبارتنداز:

1- دعوت به جهاد ابتدائى و گسترش اسلام كه وظيفه قرآنى بود و خليفه اول و دوم هنگام اعزام سرداران با استناد به قرآن جهاد را توصيه مى كردند و آن را موجب ثواب و رستگارى مى دانستند. (89) به همين واسطه فرماندهان عرب در مكاتبات و گفتگوهاى خود با بزرگان ايرانى و رومى پذيرش اسلام، قبول جزيه يا جنگ را مطرح مى كردند. (90)

2- كاهش تنش ها و مخالفت هاى سياسى داخلى و مشغول داشتن كسانى كه مديريت سياسى خليفه را به رسميت نمى شناختند و زكات به او نمى پرداختند.

3- معضل عمده اجتماعى جامعه عرب، درگيرى ها و پيكارهاى داخلى قبايل بود. خليفه براى زدودن اين ناهنجارى آنان را به فتوحات مشغول داشت و از نيروى جنگى بالقوه وكارآمد آنان براى فتوحات استفاده كرد. خليفه آنان را به دشمن خارجى مشغول داشت تا پيكار با يكديگر را فراموش كنند.

4- كسب منابع اقتصادى و درآمد در چهارچوب غنيمت، خمس، زكات و و جزيه و خراج براى دولت اسلامى و قبايل عرب از اهميت به سزايى برخوردار بود. چنانكه خليفه دوم گفت: «حجاز جاى ماندن شما نيست مگر اين كه آذوقه در جاى ديگرى بجوئيد و جز اين نيرو نگيريد، كجايند مهاجران كه به وعده خداوند مى رفتند؟ گردش كنيد در زمين آن گونه كه خداوند در كتاب خود، شما را وعده داده كه آن را به شما مى دهد. زيرا فرموده: ليُظْهره عَلى الدّين كُلِّهِ (91) : خداوند دين خود را چيره مى كند و ياور آن را نيرو مى دهد و ميراث امت ها را به اهل آن مى سپارد، كجايند بندگان صالح خدا». (92) واقدى نيز مى نويسد: وقتى خبر پيروزى مسلمانان و به دست آوردن اموال رومى ها در اجنادِين را مردم مكه، حجاز و يمن شنيدند، براى به دست آوردن غنيمت و پاداش اخروى در رفتن به شام با يكديگر مسابقه گذاشتند. (93)

5- مژده فتح سرزمين يمن، شام و مغرب و مشرق از پيامبر(ص) كه در هنگام كندن خندق در سال پنجم هجرى به مسلمانان داده بودند. (94)

6- ضعف و اختلاف سياسى ساسانيان به گونه اى بود كه بهرام چوبينه عليه هرمز قيام كرد، ولى حكومت او چندان نپائيد. (95) با مرگ خسروپرويز طى سال هاى 628-632م ده پادشاه ضعيف بر تخت سلطنت ساسانى نشستند (96) و به وسيله سرداران عزل و كور مى شدند (97) اين تبدلات پى در پى علائم آشكار و مبرهن فروپاشى سياسى حكومت ساسانيان بود.

7- همان گونه كه در فصل اول گفته شد غارت كاروان هداياى باذان در حَمَض و پيكار حَرَض (98) و ذوقار، (99) افسانه شكست ناپذيرى ارتش ساسانى را در نزد اعراب فرو ريخت و همين زمينه اى براى فتوح ايران شد. از طرف ديگر پيكارهاى موته و تبوك مسلمانان را با لشكركشى به سوى مرزهاى روم شرقى آشنا ساخت.

آغاز فتوحات

هنگامى كه خليفه در محرم سال دوازده (100) هجرى خالد را مأمور حمله به مرزهاى ايران كرد به مُثَنّى بن حارثه دستور داد به خالد بپيوندد. خالد در ماه محرم با نيروهاى ايرانى پادگان حفير كه دروازه هند و معتبرترين و استوارترين مرز ايران بود جنگيد و به پيروزى دست يافت. (101) وى سرانجام در ماه ربيع الاول از طريق مصالحه موفق به فتح حيره شد. (102) خالد پس از فتح انبار و عين التمر به كمك «عياض بن غنم» رفت و دومةالجندل را فتح كردند. (103)

ابوبكر پس از اين كه از مرتدان آسوده شد، به حج رفت و پس از بازگشت از سفر حج، به مردم مكه، طائف، يمن و همه اعراب نجد و حجاز نامه نوشت و آنان را به جهاد و كسب غنايم در سرزمين روم ترغيب كرد. (104) وى پس از ارسال سپاهيان به شام، خالدبن وليد را از حيره به شام فرستاد. سپاه اسلام در ماه جمادى الاولى در «أجنادِين» بر روميان پيروز شد. (105)

با فوت ابوبكر در بيست و دوم جمادى الآخر سال سيزدهم هجرى (106) وقتى عمر به خلافت رسيد، به سبب كدورتى كه با خالد داشت وى را از فرماندهى سپاه شام عزل كرد و ابوعبيدةبن جّراح را به جاى وى گمارد. (107) عمر همچنين ابوعبيده بن مسعود ثقفى را به فرماندهى عراق نصب كرد. ابوعبيد به عراق آمد و در پيكار «نَمارق» و «كَسْكَر» با همكارى مردمى از طى بر ايرانى ها پيروز شد. (108) عروةبن زيدالخيل طائى نيز با دهقان زوابى مصالحه كرد (109) ولى ابوعبيد ثقفى در پيكار قَسُ النّاطِف(پل) در ماه رمضان سال سيزده در برابر «ذوالحاجب مردانشاه» (بهمن جادويه) زير پاى پيل افتاد و كشته شد (110) و مسلمانان تا مدينه فرار كردند.

(111)
شايان توجه است كه ابوبكر در فتوحات فرماندهان خود را بيشتر از قريش انتخاب مى كرد. در جبهه عراق شمار كمى از نيروها از قبايل يمنى همچون اوس و خزرج و طى (112) بودند. با گسترده شدن دامنه فتوحات وكمبود نيروى نظامى در شام عمر از خليفه خواست تا از يمنى ها نيز كمك گيرد، وى هم پذيرفت (113) چون «هاشم بن عتبةبن ابى وقاص» را با سپاهى به شام فرستاد، «قيس بن هبيره مرادى» با چهارهزار سوار و «هلقام بن حارث الازدى» با هفتادنفر و تعدادى از قبيله هَمْدان، اسلم، غفار، مزينه، و مردمى از مدينه همراه وى بودند. (114) در سپاه شش هزار نفرى عمروبن عاص نيز كه به شام فرستاده شد، «عمروبن حِزام مرادى» با دويست سوار و «حمزةبن مالك همدانى» با سيصدسوار وى را همراهى كردند. در حالى كه نيروهاى مضرى لشكر عمروعاص عبارت بودند از «سهيل بن عمرو» و «حارث بن هشام مخزومى» و عكرمةبن ابى جهل با سه هزار سوار، «ابوالأعور السُلَمى» و «معن بن يزيدالسُلَمى» با هزار و هفتصد سوار و «ضحاك بن قيس الفِهرى» با سيصد سوار و «حَبيب بن مَسْلمه الفِهرى» با چهارصد سوار. (115) بدين سان بيشترين سپاهيانى كه به شام اعزام شدند نزارى بودند و نيروهاى قبايل يمنى در فتوح شام از شمار كمترى برخوردار بودند. اولين گروه آنان به همراهى ذوالكلاع حِمْيَرى پيش ابوبكر آمدند (116) و بعداً سوارانى از مراد، ازد و همدان به شام اعزام گرديدند. گستردگى محورهاى عملياتى در دو جبهه شام و عراق، كمبود نيروى نظامى، شكست مسلمانان در نبرد پل و كشته شدن چهارهزار نفر (117) از مسلمانان در آن، خليفه عمر را واداشت تا از نيروى گسترده قبايل يمنى و كسانى كه سابقاً از دين بازگشته بودند دعوت به عمل آورد تا به سوى شام و عراق روند. (118) اولين قبيله كه به درخواست وى پاسخ مثبت دادند بَجِيلِه بود كه به رهبرى جريربن عبدالله بَجَلىّ به مدينه آمد. عمر از وى درخواست كرد سوى عراق روند، ولى جرير گفت: «سوى شام مى رويم»، امّا عمر وى را به رفتن سوى عراق و غنايم كسرى ترغيب كرد. هنگامى كه جرير پيشنهاد خليفه را پذيرفت، (119) عمر يك چهارم از خمس غنايم را كه قوم وى در جنگ به دست آورند را اختصاص به بَجِيلِه داد. (120) همچنين گروهى از ازدى ها قصد رفتن شام داشتند و عمر آنان را به عراق فرستاد. (121) خليفه پس از فرستادن جرير به عراق، «عرفجةبن هرثمه بارقى» را با گروهى از اَزْد و بارِق و «عبداللّه بن ذوالسَّهْمَيْن» خَثْعَمى را به نزد مثنى بن حارثه فرستاد. از قبايل معدى نيز دسته هايى از بنى كنانه، رباب، بنى حنظلةبن يربوع، بنى ضبه، عبدالقَيْس، بنى عمرو و بنى سعد، نزد عمر آمدند كه آنان را نزد مثنى فرستاد. (122) مثنى با نيروهاى تازه وارد در ساحل غربى فرات در محلى به نام «بُوَيب» (نُخَيْله) (123) با مهران فرمانده ايرانى روبرو شد و شكست سختى به سپاه ايران داد. در اين پيكار «شُرَحْبيل بن سِمْط كندى» شجاعت زيادى از خود نشان داد. (124)

از منابع در دسترس ما چنين برمى آيد كه دو جبهه شام و عراق بى ارتباط با هم نبودند و در موقع ضرورت نيروهايى از شام به عراق و يا بالعكس به كمك يكديگر مى رفتند. (125) در يك مورد ابوعبيدةبن جَرّاح، هاشم بن عتبه را فرمانده سپاه ده هزار نفرى عراقى ها كرد و به نزد سعدبن مالك فرستاد (126) و در مورد ديگرى ابوعبيده، هفتصد نفر از مراد را به يارى سعد فرستاد. (127)

پيكار قادسيه:

عمر هنگامى كه كه از حركت رستم فرمانده ايرانى آگاه گرديد، سعدبن مالك بن ابى وقاص را به فرماندهى انتخاب كرد و به عراق فرستاد. سعد به همراهى چهارهزار نفر همراه فرزندان و زنانشان به سوى عراق حركت كرد. (128) نيروهاى سپاه سعد عبارت بودند از هزار نفر از قبايل معدى و بقيه از قبايل يمنى بارِق، أَلْمَع (129) و غامَد اَزْد به فرماندهى «حُمَيْضَةبن نعمان بارِقى»، بيش از هزار نفر از نخع، شش صد نفر از حضرموت و شاخه صدف كنده به رهبرى شَدّادبن ضَمْعَج، هزار و سيسصد نفر از مَذْحِج به سالارى عمروبن مَعدِى كَرِب زُبَيدى و «ابوسبرةبن ذؤيْب» فرمانده شاخه جُعفىّ و زُبَيدو أَنس الله و يزيدبن حارث صُدايى سالار صُداء و جَنْب و مُسْلِية.

(130) پس از حركت سعد، عمر گروه هاى ديگرى را به كمك وى فرستاد كه از آن جمله چهارصد نفر از بنى اسد را برگزيد. شمار سپاه مثنى نيز مشتمل بود بر شش هزار نفر از بكربن وائل، دوهزار نفر از طوابف ديگر ربيعه، چهارهزار نفر از باقى ماندگان جنگ پل، دوهزار نفر از بَجِيلِه به فرماندهى جريربن عبدالله (131) و دوهزار نفر از قضاعه و طى به سالارى «عمروبن وَبَره» و عدى بن حاتم، مى شد. سپس اشعث بن قيس كندى نيز در شراف با هزار و هفتصد نفر از مردم يمن به سعد ملحق شد. (132)

اگرچه ابن اعثم شمار سپاه سعد را 40 هزار نفر كه با نيروهاى كمكى شام 60 هزار نفر مى شدند و سپاه رستم را 150 هزار نفر نوشته است، (133) ولى آمار سپاه سعد سى و چند هزار نفر بودند (134) كه در حين جنگ هاشم بن عتبه با شش هزار سوار كه هزار نفرشان يمنى بودند از شام به يارى عمويش سعدبن مالك آمد (135) كه «قيس بن هبيرةبن مكشوح مرادى» و مالك اشتر نيز همراه وى بودند. بدين سان نيروهاى سازمان جنگى سعد در قادسيه كمتر از نيمى يمنى بودند كه جز قبيله طى و اوس و خزرج بقيه به مرور ايام خصوصاً از آغاز خلافت عمر وارد سازمان نظامى مسلمانان شدند و نيم بيشتر نيروهاى سعد از قبايل ربيعه و مضر و نجد بودند. آنان در فرماندهى نيز برترى داشتند. به گونه اى كه از هشت فرمانده سپاه، شش نفر معدى بودند به نام هاى «سعدبن عبدالله بن مُعْتم» فرمانده ميمنه، «خالدبن عُرْفُطَه» نايب سعد، عاصم بن عمرو تميمى فرمانده دنباله سپاه، سوادبن مالك تميمى فرمانده پيشاهنگان، «سلمان بن ربيعه باهلى» فرمانده برگزيده سواران و تقسيم غنايم، «حَمَّال بن مالك اسدى» فرمانده پيادگان، دو نفر ديگر شُرَحْبيل بن سِمْط كندى فرمانده ميسره و عبدالله بن ذوالسَهْمَين خَثْعَمى فرمانده سواران، يمنى بودند. سلمان فارسى دعوتگر و مأمور اكتشاف، مترجم هلال هَجرى و دبيرزيادبن سميه (136) و سفراى سعد نزد رستم، «زُهرةبن حَويّه تميمى»، «حُذَيْفَةبن مِحْصَن بارِقى» و مُغيرةبن شُعبه ثَقَفى بودند. (137) بدين ترتيب در قادسيه بيشتر مقامات فرماندهى و سازمان نظامى در اختيار معدى هاست و هنوز يمنى ها در موقعيت پائين ترى قرار دارند، امّا به مرور ايام بر اثر مهاجرت هاى بيشتر به عراق و پيوندهاى خانوادگى بر جمعيت آنان افزوده مى شود و مقامات مهم نظامى و ادارى بيشترى را به دست مى آورند. شايان توجه است كه طبرى مى نويسد: در قادسيه هفتصد زن بى شوهر از نخع و هزار نفر از بجيله وجود داشتند كه با قبايل عرب ازدواج كردند. (138)

براى آشنائى با چگونگى ساختار قبيله اى پيكارها در عراق و ايران و شام و مصر از ذكر شمار آنان خوددارى كرده و فقط براى نمونه به آوردن نام فرماندهان اكتفا مى كنيم زيرا از روى مقامات نظامى مى توان به موقعيت قبايل در فتوحات پى برد.

پيكار جلولاء:

فرماندهان آن عبارت بودند از: هاشم بن عتبةبن ابى وقاص فرماندهى كل، جَريربن عبدالله بَجَلى فرمانده ميمنه، حُجرِبن عَدى كِندى فرمانده ميسره، مكشوح مرادى فرمانده جناح، عمروبن معدى كَرب زُبيدى و طُلَيْحةبن خُوَيلد اسدى. (139) از شش فرمانده چهار نفر يمنى و دو نفر نزارى هستند. پس از تصرف شهر نيز امارت آن به جريربن عبدالله واگذار گرديد. (140) پس از آن شهر «خانقين» به وسيله جرير فتح شد (141) و «حُلْوان» (142) به صلح گشوده شد. سپس سعدبن ابى وقاص، جرير را والى حلوان كرد. وى موفق به فتح «قرميسين» به صلح شد.

(143) آن گاه سعد جرير را با هزار نفر از بجيله و قبايل يمنى در حلوان سكونت داد. (144)

نبرد شوشتر:

فرماندهان آن عبارت بودند از: فرمانده كل ابوموسى اشعرى، جريربن عبدالله بجلى بر ميمنه، «نعمان بن مُقَرّن مُزنى» بر ميسره، بَراءبن عازب انصارى بر جناح، عماربن ياسر بر سواران، حذيفةبن يمان بر پيادگان، بودند. (145) از شش فرمانده، پنج نفر يمنى و يك نفر نزارى هستند.

فتح الفتوح:

فرمانده آن نعمان بن مقرّن، معاون وى حذيفةبن يمان، فرمانده سوم جريربن عبدالله بَجَلىّ، چهارم مغيرةبن شعبه و پنجمين نفر اشعث بن قيس (146) بود. فرماندهان قسمت هاى مختلف سپاه عبارت بودند از: عمروبن معدى كرب زُبَيْدى بر قلب، اشعث بن قيس بر ميمنه، مغيرةبن شعبه بر ميسره، طُلَيحةبن خويلد بر جناح، قَيْس بن هُبَيره مُرادى در كمين و عُرْوَةبن زَيدالخيل طائى از حمله كنندگان (147) بودند. بدين ترتيب از نه فرمانده شش نفر آنان يمنى هستند.

پس از پيكار نهاوند، ابوموسى اشعرى دينور (148) و جريربن عبدالله شهر هَمَدان را به صلح گشودند. (149) «نعيم بن مقرّن» «يزيدبن قيس همدانى» را فرماندار هَمَدان كرد. (150) در پى دستور خليفه دوم، عمار را والى كوفه عُروةبن زَيدالخيل طائى را با هشت هزار نفر به دستبى (151) و رى فرستاد. عروه به اين مناطق رفت و آن ها را گشود. (152) پس از آن كه مردم رى عهد شكنى كردند، مغيرةبن شعبه نيز كثيربن شهاب حارثى را والى رى و دستبى كرد، ولى مجدداً مردم رى عهدشكنى كردند كه «قرظةبن كعب انصارى» آن شهر را براى آخرين بار بگشود. (153) بَراءبن عازب انصارى نيز شهرهاى ابهر و قزوين را به صلح گشود. (154) حذيفةبن يمان بر اردبيل دست يافت و با مرزبان آن صلح كرد (155) ولى پس از مدتى عمر حُذَيفه را عزل كرد و «عتبةبن فرقد سُلَمى» را به جاى وى گمارد. در روزگار حكومت وليد بر كوفه، «عَبدالله بن شبل اَحْمَسى» با مردم آذربايجان جنگيد. پس از وى اشعث بن قيس كندى با آنان مصالحه كرد. و آن ها را به اسلام دعوت كرد. اشعث گروهى از اعراب را در آنجا سكونت داد و اردبيل را شهرسازى كرد. (156) پس از فتح آذربايجان شمارى از قوم اَزْد در «اروميه» و «تبريز» و گروهى از هَمْدانيان در ميانه و خلباثا ساكن شدند. (157)

فتح اصفهان:

ابوموسى اشعرى در سال 23ه عبدالله بن بُدَيل وَرْقاء خزاعى را به اصفهان فرستاد. (158) وى پس از نبرد، جى را به صلح فتح كرد و «احنف بن قيس» تميمى را به يهوديه فرستاد كه وى با صلح آن را گشود. (159)

نقش يمنى ها در فتوح شام:

هنگامى كه ابوبكر سپاهى را به شام فرستاد، نخستين گروه يمنى به همراهى ذوالكلاع حِمْيَرى (160) به همراه شمارى از قبايل مراد، هَمْدان و ازد (161) به شام مهاجرت كردند. پس از پيكار اجنادين گروهى از مردم يمن به رهبرى عمروبن معديكرب زُبَيْدى و مالك بن حارث نَخعى به مدينه آمدند و ابوبكر آنان را به شام نزد خالد فرستاد. (162) پيش از نبرد قادسيه بر خلاف ميل باطنى مهاجران يمنى، عمر آنان را به عراق فرستاد، ولى رغم دستور خليفه در يك مورد از دو هزار و سيصد نفر نخعى كه به مدينه آمدند نيمى به عراق و نيم ديگر به شام مهاجرت كردند. (163) به مرور زمان در فتح شهرهاى شام شمار بيشترى از قبايل يمنى حضور يافتند و در بعضى از مناطق شام نيز سُكنى گزيدند. براى آگاهى از نقش يمنى ها در فتوح شام كافى است نگاهى به نام هاى فرماندهان چند پيكار مهم در شام بيفكنيم تا به موقعيت آنان دست يابيم.

نبرد در فِحْل:

مسلمانان در هشتم ماه ذى قعده سال سيزده بر روميان پيروز شدند. فرماندهان اين جنگ عبارت بودند از: يزيدبن ابى سفيان بر ميمنه، شُرَحبيل بن حَسَنه بر ميسره، خالدبن وليد بر قلب و ابوعبيدةبن جرّاح بر جناح (164)

جنگ أجْنادَيْن:

خالدبن وليد و ابوعبيده جرّاح فهرى بر سپاه بزرگ رومى ها در ماه جمادى الاول سال 13 هجرى پيروز شدند. در اين نبرد 450 نفر از مسلمانان كه 20 نفرشان از انصار و 20 نفر از حمير و 30 نفرشان از اهالى مكه بودند به شهادت رسيدند. (165)

پيكار يرموك:

فرماندهان آن عبارت بودند از: ابوعبيدةبن جرّاح، خالدبن وليد، شُرَحْبيل بن حَسَنه، يزيدبن ابى سفيان، قَيس بن هُبيره مُرادى. در اين جنگ مهاجران و انصار و ازدى ها در قلب سپاه بودند و شمارى از حِمْيَر، هَمْدان، مَذْحِج، خَولان، خَثْعَم، كنانه، قُضاعه، لَخم، جُذام و قبايل حَضْرَموت در ميمنه و ميسره بودند. (166) از شجاعان و نام آوران يرموك «مالك بن حارث نخعى» بود كه رگ چشم او قطع شد و بدين جهت از آن روز به اشتر شهرت يافت. (167) ديگر هاشم بن عتبةبن ابى وقاص بود كه با تيرى يك چشم او كور شد. (168) همچنين «سمطبن اسودكندى» در اين نبرد و پيكار شام و حِمْص از خود شجاعت ها نشان داد. (169)

پس از فتح دمشق خالدبن وليد به همراهى «ملحان بن زيادطائى» حِمْص را فتح كرد (170) و «بعلبك» را به همراهى عمروعاص فتح نمود. (171) بندر «لاذِقيّه»، «جبله» و «انطرطوس» به وسيله عُبادةبن صامِت انصارى فتح شد. (172) شهر «قِنّسرين» ابتدا به وسيله خالدبن وليد به صلح فتح شد، ولى چون عهدشكنى كردند، بار ديگر سِمْطبن اسودكندى آن را گشود (173) «طرابلس» را سُفيان بن حبيب ازدى» فتح كرد (174) و شهرهاى ساحلى «عكّا»، «صور»، «يافا» (175) و «عَسْقَلان» (176) به وسيله معاويه فتح شد.

پيكار دمشق:

فرماندهان سپاه اسلام ابوعبيدةبن جراح، خالدبن وليد، يزيدبن ابى سفيان، شُرحَبيل بن حَسنه، «عَياض بن غَنم فِهرى»، عمروعاص (177) و ابودرداء خزرجى موفق شدند (178) در رجب سال چهاردهم هجرى شهر دمشق را به صلح فتح كنند. (179) در روزهاى محاصره دمشق ذوالكلاع حِمْيَرى حائل بين دمشق و حِمْص بود و مانع كمك روميان به دمشق گرديد. (180) پس از گشوده شدن دمشق گروهى از سران يمنى مثل «عمروبن شمربن غزيه»، «سهم بن مسافربن هزمه» و «مشافع بن عبدالله بن شافع» همراه يزيدبن ابوسفيان در دمشق باقى ماندند. (181)

نبرد قَيْسارِيّه:

در سال 17 هجرى اين شهر به وسيله يزيدبن ابى سفيان و برادرش معاويه، مالك بن حارث نخعى، ضحاك بن قيس فهرى، عبادةبن صامت انصارى و حبيب بن مسلمه فهرى به صلح گشوده شد. (182)

شهرهاى جزيره، «حَرّان»، «رَقَّه»، »رُها»، «رأسُ عَيْن» به وسيله عياض بن غنم فهرى به صلح گشوده شد.

(183) شهر «قَرقِيْسِيا» را «ميسرةبن مسروق عبسى» به جنگ گشود. شهر «سِنْجار» را «عميربن سعد» انصارى به صلح فتح كرد. «ميّافارقين» به وسيله مالك بن حارث نخعى به صلح فتح شد. (184)

از آنچه گذشت بر ما معلوم مى گردد قبايل يمنى در هر دو جبهه شام و عراق شركت داشتند ولى به واسطه سياست نظامى خليفه دوم و نياز گسترده به جنگجويان در عراق بر خلاف تمايل قلبى يمنى ها خليفه آنان را به عراق فرستاد. در عراق تا پيكار قادسيه اكثريت فرماندهان و سپاهيان نزارى بودند، ولى پس از اين جنگ بر موقعيت قبايل يمنى افزوده شد و به مقامات مهم نظامى و ديوانى دست يافتند. به گونه اى كه در فتح الفتوح اكثريت سالاران سپاه يمنى بودند و شهرهاى بسيارى به وسيله سرداران يمنى فتح شد. به مرور زمان در عراق بر موقعيت يمنى ها افزوده شد و جمعيت بيشترى از قبايل يمنى به عراق مهاجرت كردند و با شايستگى و لياقتى كه از خود نشان دادند، امارت شهرهايى از عراق بر عهده آنان گذاشته شد. از آن جمله عمّاربن ياسر بر كوفه، (185) جَريربن عبدالله بَجَلىّ و عَزرةبن قَيس بَجَلىّ بر حُلوان، يزيدبن قيس هَمدانى بر هَمَدان، ابوموسى اشعرى بر بصره (186) ، هرثمةبن عرفجه بارقى بر موصل (187) و اشعث بن قيس كندى بر اردبيل امارت يافتند. حُذيفةين يمان و عُثمان بن حنيف انصارى مأمور مساحى و خراج شدند و «عمران بن حُصَيْن خُزاعى» مأمور تعليم قرآن وفقه به مردم بصره گرديد. (188)

در جبهه شامات على رغم حضور شمار بسيارى از قبايل يمنى مثل حِمْيَر، هَمْدان، مَذْحِج، خَولان، خَثْعم، كِنْده و اَزْد، ولى هيچ گاه يمنى ها موقعيتى را كه در عراق به دست آوردند، نتوانستند در شام پيدا كنند. بيشتر فرماندهان شامات نزارى بودند و تنها شمار كمى از آنان يمنى بودند. در پيكارهاى فحل و دمشق هيچ فرمانده عالى يمنى وجود نداشت و در يرموك تنها يك فرمانده يمنى انتخاب شد. در حالى كه در نبرد شوشتر پنج نفر يمنى و يك فرمانده نزارى حضور داشتند. در سيستم نظامى و ادارى مسلمانان در شام يمنى ها كمتر به مقامات عالى دست يافتند. اگر چه افرادى همچون عُبادةبن صامِت، مِلْحان بن زِياد طائى، مالك بن حارث نَخَعى، سُفيان بن حَبيب اَزْدى، سِمْطبن اسود كندى و ذوالكلاع حِمْيَرى فاتح بعضى از شهرهاى شام بودند، ولى اين شمار كم با عراق قابل مقايسه نيست.

على رغم شايستگى و لياقت هايى كه يمنى ها از خود بروز داده بودند، چرا اين تبعيض وجود داشت؟ آيا اين نتيجه عدم شايستگى يمنى ها بود؟ سوابق سرداران نامبرده يمنى ها در نبردهاى عراق و شام اين فرض را رد مى كند. شايد بتوان گفت: اولاً اين تفاوت ناشى از تفاخرات قبيله اى معدى گرايى بنى اميه، بنى مخزوم و بنى فهر بوده است كه به يمنى ها اجازه نمى داد وارد مقامات عالى در شامات بشوند. ثانياً اين رفتار ناشى از تفاوت نگرش و گروش سياسى، اجتماعى و دينى اشراف قريش با ديدگاه هاى يمنى ها بود بدان گونه كه در يرموك ماهان فرمانده رومى هنگام نبرد تن به تن از مالك بن حارث سئوال كرد: تو از ياران خالد هستى. گفت: «نه من از ياران رسول اللّه(ص) هستم». (189) در اين فقره به خوبى تربيت دينى مالك روشن مى گردد.

اگر چه در ظاهر نياز به نيرو در عراق خليفه را واداشت تا يمنى ها را به عراق بفرستد يا اين كه خليفه به قصد دلسوزى كه قريشيان اجازه شكوفا شدن يمنى ها را در شام نخواهند داد، آنان را به عراق فرستاد، امّا اين تصميم مربوط به اهداف سياسى، اجتماعى خليفه بود، ولى اين واقعيتى است كه رهيافت اين شيوه برخورد با يمنى ها در شام موجبى براى نزاع شام و عراق در آينده بود كه در فاصله اى نه چندان دور رخ نمايان كرد. بدان سان كه مالك بن حارث تا فتح اسكندريه (190) در شام و مصر و عراق در رفت وآمد بود و پس از آن به كوفه رفت. و در آن شهر سكونت اختيار كرد.

شكل گيرى شهر كوفه و موقعيت يمنى ها در آن:

عمر به سعدبن ابى وقاص دستور داد محلى براى هجرت مسلمانان و پيروانشان برگزيند كه بين وى و آن محل دريا فاصله نباشد. (191) سعد، سلمان و حذيفةبن يمان را براى مكان يابى فرستاد. آن دو به كوفه كه ريگزارى با شن هاى سرخ بود، رسيدند و آن محل را انتخاب كردند. سعد محرم سال هفدهم از مداين به كوفه آمد و آن شهر را طراحى كرد. (192) و به «ابوالهَيّاج بن مالك اسدى» دستور داد تا معابر بزرگ را چهل ذراع و كنار آن ها سى ذراع و بين آن ها را بيست ذراع و كوچه ها را هفت ذراع و قطعه ها را شصت ذراع تعيين حدود كند. (193) سعد مسجد و صحن آن و دارالاماره خود را در جايى بلند و اطراف آن قرار داد. (194) سپس در چهار جهت اصلى معابر بزرگ را تعيين كرد و محله ها را بين معبرها قرار داد (195) و به مردم اجازه داد خانه هايى از نى بسازند، ولى پس از مدتى در كوفه حريق رخ داد و سعد با تأييد خليفه به ساكنان اجازه داد با خشت خانه هايى بنا كنند. (196)

سعد با قرعه كشى بخش غربى را براى نزاريان و بخش شرقى را براى اهل يمن تعيين نمود. (197) وى ابتدا جنگاوران قادسيه را در ده گروه جاى داد، (198) ولى پس از افزايش جمعيت گروه ها و نقل و انتقالاتى كه صورت گرفته بود با كسب اجازه از عمر نسب شناسان را دستور داد ساكنان را دسته بندى كنند. نسب شناسان نيز آن ها را به هفت گروه ذيل تقليل دادند. (199) گروه هاى هفت گانه براساس روايت سيف بن عمر از اين قرار هستند:

1- كنانه و هم پيمانان و وابستگانش از حبشيان و غير از ايشان و جديله شاخه اى از «بنوعمروبن قيس عَيْلان».

2- قضاعه و از آنان تيره «غسان بن شبام»، بَجِيلِه، خَثْعَم، كِنْده، قبايل ديگر حَضْرموت و اَزْد.

3- مَذْحِجْ، حِمْيَر و هَمْدان و هم پيمانان آن ها هر سه قبيله از قبايل پرقدرت يمنى بودند. اگر چه يعقوبى مى نويسد: قبيله هَمْدان در كوفه پراكنده گشتند. (200)

4- تميم، رِباب و هوازن كه هر سه از قبايل مضرى بودند.

5- أسَد، غَطَفان، مُحارب و نَمِر، ضُبَيْعَة و تَغْلِب.

6- اياد، عك، عَبْدَالقَيْس، اهل هَجَر و ايرانيان.

طبرى نامى از گروه هفتم نياورده است، (201) ولى از ديدگاه محقق پاكستانى حسين جعفرى گروه هفتم شامل قبيله يمنى طى مى باشد (202) كه از قبايل قدرتمند ساكن نجد بود. دلايلى كه جعفرى براى نظر خود آورده كافى به نظر نمى رسد. اولاً بدين جهت كه طى در روزگار خلافت امام على بن ابيطالب(ع) و خلافت معاويه نقش مهمى در كوفه داشته، نمى تواند دليلى براى جاى دادن آن در يك گروه باشد. ثانياً: بر ما معلوم نيست طى با چه قبايل ديگرى يك گروه را تشكيل مى دادند.

گروه هاى هفت گانه كوفه به روايت ابومخنف در دوران خلافت عثمان و امير مؤمنان على(ع) بدين قرار است: 1- مَذْحِج، اَشْعَر و طَى كه در لشكركشى ها طى فرماندهى مستقل داشت، 2- حِمْيَر و هَمْدان، 3- قَيس بن عَيْلان و عَبْدَ القَيْس، 4- كِنْدَه و قبايل حَضْرَموت، قُضاعه و مَهره، 5- اَزْد، بَجِيلِه، خَثْعَم و انصار 6- بكربن وايل و تَغْلِب، 7- قريش، كِنانه، أَسد، تَميم، ضَبَّة، رِباب و مُزينه. (203) از دو فهرست بالا به نظر مى رسد روايت ابومخنف درست تر باشد زيرا: 1- مكان يابى قبايل و روابط آنان با يكديگر در پيش از اسلام كه در فصل دوم گذشت، 2- فهرست سيف نام گروه هفتم را ندارد. 3- مكان يابى قبايل براساس فهرست سيف با مكان يابى روايات ابومخنف و هشام بن محمد كلبى در شورش اشراف كوفه عليه مختار - على رغم تغييرات در دوران حكومت زيادبن سميه بر كوفه ناهماهنگى هاى بسيارى دارد. (204)

پس از استقرار قبايل در كوفه كه جمعيت اوليه شهر شامل دوازده هزار نفر يمنى و هشت هزار نفر نزارى بودند. (205) نكته قابل توجه اين است كه در جايابى قبايل در معابر، نزارى ها و يمنى ها كاملاً از هم جدا نيستند به گونه اى كه هَمْدان يمنى در كنار سليم و ثقيف نزارى است و بجيله كنار تيم و تغلب و نخع كنار اسد قرار دارد. همچنين در تقسيم بندى گروه هاى هفت گانه، در گروه ششم عك يمنى است و در كنار قبايل نزارى اياد و عبدالقيس قرار داشت. عبدالقيس كه به بحرين مهاجرت كرده بودند و با مردم هَجَر همسايه بودند و با ايرانيان بحرين نيز روابط نزديكى داشتند.

جمعيت شهر كوفه از نژاد عرب و فارس تشكيل مى شدند. اعراب سازندگان شهر خود نامتجانس بودند، زيرا از عرب نزارى و يمنى بودند. در ميان هر كدام عناصر بدوى مهاجر داراى روحى سركش، استقلال طلب، مغرور، متعصب و خشن و عناصر نيمه شهرنشين و شهرنشين با ويژگى هاى مخصوص خود وجود داشتند. علاوه بر اعراب و ايرانيان دسته هايى از يهوديان نيز در اين شهر سكونت داشتند. (206)

بدين سان كوفه شهرى تازه تأسيس و نو خاسته با نژادهاى مختلف و سنت هاى متفاوت و ناپايدار و افكار ناهمگون و بى ثبات و مردمى جسور، استقلال طلب، خودبزرگ بين، صاحب نظر، ضد شام و بنى اميه و اشراف قريش و معترض بودند تا جائى كه خليفه عمر از دست آنان شكايت كرد و گفت: «امان از مردم كوفه اگر بر ايشان فردى قوى را به امارت بگمارم او را به فجور نسبت دهند و اگر فردى ضعيف را بر آنان بگمارم وى را حقير بشمارند». (207) در روزگار خلافت عثمان نيز اولين حركت اعتراض آميز دسته جمعى عليه خليفه از شهر كوفه برخاست و عثمان درباره آنان گفت: «مردم كوفه را براى فتنه آفريده اند». (208) بدين سان مردم كوفه با كارشكنى، مداخله بى جا در كار حكومت و تصميم گيرى هاى آنى و بازگشت از آن، در راه زمامدار خود مشكلاتى پديد مى آوردند. (209) از طرف ديگر در شهر كوفه از ابتداى تأسيس يك زمينه هوادارى از اهل بيت و على 7 به دلايل ذيل در آن وجود داشت.

الف: حضور قوى عناصر يمنى نسبت به نزارى در كوفه، از جمله قبيله هَمْدان و مَذْحِج كه از قبايل قدرتمند يمنى بودند و اسلام خود را از على(ع) گرفته بودند و دل در گرو محبت وى داشتند و همان گونه كه در فصل سوم گفته شد على(ع) با اقدامات حكومتى در يمن محبوبيت خاصى بين اين دو قبيله به دست آورده بود. علاوه بر آن برخى از يمنى ها معتقد به پيام غدير بودند و اهل بيت پيامبر را شايسته جانشينى وى مى دانستند. به واسطه همين نفوذ على(ع) در بين يمنى ها بود كه ابوبكر تصميم داشت براى آرام كردن حضرموت وى را به اين منطقه بفرستد. اين قبايل يمنى فضاى فكرى شهر را به سوى على(ع) سوق مى دادند زيرا يمنى ها نه تنها از رسول الله(ص) سفارش درباره وصايت على(ع) را شنيده بودند، بلكه وى را فردى مساوات طلب مى دانستند كه تفاوتى بين يمنى ها و قريشيان نخواهد گذاشت.

ب: حضور صحابه بزرگوار رسول خدا(ص) در كوفه كه از عناصر قوى شيعه بودند. از جمله اينان عماربن ياسر از اركان شيعه كه حدود دو سال والى كوفه بود، عبدالله بن مسعود عامل بيت المال و وزير عمّار كه خليفه دوم همزمان با عمّار او را به كوفه فرستاد، عمر به كوفيان نوشت: اين دو از اصحاب بزرگوار و شريف رسول الله(ص) و از اصحاب بدر هستند. (210) حذيفةبن يمان از سرداران بزرگ فتح ايران و عامل مساحى و خراج زمين هاى دجله و آن سوى دجله بود و در كوفه سكونت داشت. (211) و در مسجد آن حلقه درس حديث داشت، (212) عثمان بن حنيف انصارى مأمور مساحى زمين ها و خراج بود. (213) ابن سعد نيز هر چهارنفر را از طبقه كوفيين دانسته است. (214) و آن گونه كه گفته شد اينان از هواداران مشتاق على(ع) بودند كه بذر هوادارى وى را در كوفه مى پراكندند.

ج: حضور برخى از اصحاب و تابعين به احسان شيعه كه از بزرگان قبايل يمنى و نزارى بودند و در قبيله خود بذر هوادارى على(ع) را مى پراكندند. از جمله اينان «مالك بن حارث نخعى»، «عمروبن زُراره نخعى»، «كميل بن زياد نخعى»، «زيدبن صَوحان عبدى» و برادرش «صعصعه»، «جُنْدَب بن زهير ازدى»، «حجربن عدى كندى»، عدى بن حاتم طايى و عمروبن حَمِق خزاعى بودند.

بدين ترتيب در شهر كوفه بزرگان شيعه با قبايل يمنى دوستدار على(ع) مرتبط شدند و از همان آغاز، اين شهر پس از مدينه كانون تشيع گرديد و اشپولر محقق آلمانى نيز به آن تأكيد دارد و مى نويسد: «مركز اصلى تبليغات شيعيان ابتدا در كوفه بود» (215) . در فصل هاى بعد نشان خواهيم داد كه حاميان على(ع) در كوفه اعتراض هاى گسترده اى نسبت به عثمان و واليانش نشان دادند. در روزگار خلافت اميرالمؤمنين على(ع) نيز با انتقال مركز خلافت به شهر كوفه ساكنان آن شهر بهره هاى بسيارى از درياى بيكران معارف وى بردند و شيعيان تربيت يافته وى با درجات شدت و ضعف در جنگ هاى على(ع) با مخالفينش از او حمايت كردند و بعضى نيز در اين راه جان باختند. در اين دوره كوفه چنان عظمتى يافت كه على(ع) آن را «جمجمة الاسلام» و «كنز الايمان» و «سيف الله» ناميد و سلمان گفت كوفه «قبّة الاسلام» است. (216)

1- احمدبن اعثم كوفى، پيشين، المجلدالاول، ص 15.

2- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 474.

3- همان، ص 474، ابوعلى مسكويه، تجارب الامم، تحقيق ابوالقاسم امامى، طهران، دارسروش، 1366ش، الجزءالاول، ص 163.

4- يعقوبى، پيشين، جلد دوم، ص 10.

5- هادى عالم زاده، 1372ش، ابوبكر، دائرةالمعارف بزرگ اسلامى، جلد پنجم، مركز دائرةالمعارف، تهران، ص 221

6- واقدى، كتاب الرّده، ص 172، 175 و 176.

7- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 50.

8- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 483؛ ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 40.

9- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، 485.

10- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 51.

11- عالم زاده، پيشين، ص 233.

12- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 475.

13- عالم زاده، پيشين، ص 233.

14- Abdal-Muhsin Mad,aj,op.cit,p24.
15- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 599.

16- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 463 و 473.

17- رازى، پيشين، ص 73.

18- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 538.

19- همان، ص 465.

20- ياقوت، پيشين، الجزءالاول، ص 112 ذيل كلمه الاحسيه.

21- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 467.

22- كوره اى در يمن است.ر.ك ياقوت، پيشين، الجزءالرابع، ص 85 ذيل كلمه عثّر.

23- اول كوره عثر است.ر.ك همان، الجزءالثالث، ص 334 ذيل كلمه شرجه.

24- منطقه اى در يمن است.ر.ك همان، الجزءالثانى، ص 240 ذيل كلمه حرده.

25- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 468.

26- Abdal-Muhsin Mad,aj,op,cit,p27.
27- بلاذرى نام عامل پيامبر(ص) را خالدبن سعيدبن عاص آورده است.ر.ك فتوح البلدان، ص 113 و 111.

28- نام وى قيس بن هبيره مكشوح بن عبديَغُوث بن العُزَيِّل بن سلمةبن عامربن عَوْبَشان بن زاهربن مراد بود كه سيف بن عمر وى را قيس بن عبديغوث آورده است. ر.ك ابن حزم، پيشين، الجزءالثانى، ص 407 و طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 467.

29- سيف بن عمر جانشين باذان را شهربن باذان و نام همسر وى را آزاد آورده است.ر.ك طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 466. شايان توجه است روايات طبرى درباره جنبش عبهله از هشت روايت هفت تاى آن از سيف بن عمر است. سيف داستان جنبش عبهله را با خرافات و اخبار تحريف شده در هم آميخته است. از جمله مى نويسد اسود داراى شيطانى بود كه به وى وحى مى كرد و اسود او را فرشته مى ناميد كه در هنگام كشته شدن وى در كالبد اسود به زبان وى سخن گفت. يا روزى خطى كشيد و يكصد گاو و شتر را پشت آن قرار داد و بدون آن كه دست و پايشان را بندد همه را نحر كرد و هيچكدام پاى از خط بيرون نگذاشتند. ر.ك طبرى، تاريخ، الجزءالثانى، ص 468.علاوه بر نقل اين موهومات به وسيله سيف محقق تاريخ اسلام مرتضى عسگرى مى نويسد هر چهار نفر راويان سيف ساخته ذهن خود وى مى باشند.ر.ك عبدالله بن سبأ، ترجمه محمدصادق نجمى و هاشم هريسى، تهران، نشر كوكب، 1360ش، جلد دوم، ص 172.

30- بلاذرى، پيشين، ص 114.

31- طبرى، مى نويسد: نخستين كسى كه به مقابله اسود قيام كرد «عامربن شهر همدانى» در سرزمين همدان بود.ر.ك.تاريخ، الجزءالثانى، ص 464.

32- Abdal-Muhsin Mad,aj,op,cit,p30.
33- يعقوبى، تاريخ، جلد 2، ص 4.

34- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 485.

35- همان، ص 484.

36- ابن قتيبه، الامامة والسياسه، الجزءالاول، ص 58.

37- احمدبن اعثم كوفى، پيشين، المجلدالاول، ص 21.

38- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 599.

39- وثيمةبن موسى بن الفرات، پيشين، ص 18.

40- يعقوبى، پيشين، ج 2، ص 7.

41- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 499.

42- واقدى، كتاب الرِدّه، ص 140؛ ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 37.

43- همان، ص 36.

44- بلاذرى، پيشين، ص 110.

45- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 519.

46- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 40.

47- همان، ص 42.

48- الزَّارَةُ روستاى بزرگى در بحرين است.ر.ك ياقوت، پيشين، الجزءالثالث، ص 126 ذيل كلمه الزاره، امروز جزو كشور عربستان است.

49- القَطِيف شهرى در بحرين است.ر.ك ياقوت، همان، الجزءالرابع، ص 378 ذيل كلمه قطيف، امروز جزو عربستان است.

50- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 46.

51- ابن شَبَّه، پيشين، الجزءالثانى، ص 547.

52- وثيمه بن موسى بن فرات، پيشين، ص 36.

53- واقدى، كتاب الرّده، ص 167.

54- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 48.

55- واقدى، كتاب الرّده، ص 171.

56- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 50.

57- سوره انفال، آيه 75.

58- واقدى، كتاب الرّده، ص 176.

59- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 50.

60- همان، ص 51.

61- واقدى، كتاب الرّده، ص 178.

62- همان، ص 185.

63- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 545.

64- واقدى، كتاب الرّده، ص 185-188.

65- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 54.

66- واقدى، كتاب الّرده، ص 190.

67- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 56.

68- واقدى، كتاب الّرده، ص 197.

69- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 59.

70- ابن الاثير، اسدالغابه فى معرفةالصحابه، المجلدالثانى، ص 84.

71- يعقوبى، پيشين، جلد اول، ص 526.

72- ابن سعد، پيشين، المجلدالرابع، ص 98.

73- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 67.

74- واقدى، كتاب الرّده، ص 211.

75- همان، ص 213.

76- دَبا يكى از شهرهاى قديمى و مشهور در عمان است .ر.ك ياقوت، معجم البلدان، الجزءالثانى، ص 435 ذيل كلمه دبا.

77- در منابع نام وى متفاوت آمده است بلاذرى حذيفةبن محصن بارقى ازدى آورده است. ر.ك فتوح البلدان، ص 87؛ طبرى، نام وى را «حذيفةبن محصن الغَلْفانى حميرى آورده است.ر.ك تاريخ، الجزءالثانى، ص 529؛ ابن عبدالبر قرطبى حذيفه القلعائى آورده است.ر.ك ابن عبدالبرالنمرى القرطبى، الاستيعاب فى معرفةالاصحاب، بهامش الاصابه فى تمييّز الصحابه، احمدبن على بن حجرالعسقلانى، بيروت، داراحياءالتراث العربى، بى تا، الجزءالاول، ص 278؛ ياقوت حذيقةبن محصن بارقى ازدى مى نويسد.ر.ك معجم البلدان، الجزءالثانى، ص 435 ذيل كلمه دبا؛ ابن اعثم نام وى را حذيفةبن محصن مى نويسد.ر.ك الفتوح، المجلدالاول، ص 60؛ ابن حجر عسقلانى، حذيفةبن محصن العلقائى آورده است.ر.ك، الاصابه، الجزءالاول، ص 317؛ ابن سعد حذيقة بن يمان ازدى آورده است. ر.ك الطبقات، المجلد السابع، ص 101، از مجموع اين روايات گزارش بلاذرى پسنديده تر است.

78- واقدى، كتاب الرّده، ص 199.

79- بلاذرى، پيشين، ص 87.

80- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 60.

81- وثيمةبن موسى، پيشين، ص 30.

82- بلاذرى، پيشين، ص 109.

83- قاسم بن سلام، پيشين، ص 376.

84- لَحْج مخلاقى در يمن منسوب به «لحج بن وائل بن الغوث بن قَطَن بن عريب بن زهيربن أيمن بن الهَمَيْسَع بن حميربن سبأ» مى باشد.ر.ك ياقوت، پيشين، الجزءالخامس، ص 14 ذيل كلمه لحج، عمررضا كحاله، پيشين، الجزءالثالث، ص 1009 ذيل كلمه لحج.

85- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 529-541.

86- اسامةبن مُنقِذ، كتاب الاعتبار، تحقيق فليپ حتى، القاهره، مكتبةالثقافة الدينيه، 1930 م، ص 37؛ قيس العطّار، مالك اشتر، بى نا، مؤسسه الفكر الاسلامى، 1412 ه، ص 170 و 11.

87- ابن هشام، پيشين، القسم الاول، ص 385.

88- بلاذرى، پيشين، ص 110.

89- همان، ص 115؛ طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 588.

90- بلاذرى، پيشين، ص 257؛ طبرى، پيشين،الجزءالثانى، ص 572.

91- قرآن كريم، سوره صف، آيه 9.

92- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 631.

93- واقدى، فتوح الشام، الجزءالاول، ص 61.

94- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 219.

95- كريستين سن، پيشين، ص 465.

96- همان، ص 523.

97- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 633.

98- ابوعبيده معمربن مثنى، پيشين، الجزءالثانى، ص 67.

99- همان، ص 496.

100- به نظر مى رسد پذيرفتن آغاز سال دوازده براى شروع فتوحات محل تأمل است زيرا سپاهيان خليفه هنوز در يمن و عمان و بحرين و حضرموت مشغول سركوبى مرتدان بودند، چگونه مى توان پذيرفت خليفه خيالش از آنان آسوده نشده جبهه جديدى را براى خود باز كرده باشد. بلاذرى نيز تصريح كرده كه خليفه پس از آسوده شدن از جنگ هاى رِدّه سپاهيان را به شام فرستاد.ر.ك فتوح البلدان، ص 115. علاوه بر آن واقدى تصريح كرده هنگامى كه كنديان زياد را اخراج كردند خالد هنوز در يمامه بود. ر.ك الرّده، ص 179.

101- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 554.

102- همان، ص 567.

103- همان، ص 578.

104- بلاذرى، پيشين، ص 115.

105- همان، ص 121.

106- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 611.

107- همان، ص 624.

108- همان، ص 632-636.

109- بلاذرى، پيشين، ص 252.

110- همان، ص 252.

111- طبرى، همان، ص 642.

112- همان، ص 554.

113- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 83.

114- همان، ص 86-96.

115- شايان توجه است در نسخه عربى از حمزةبن مالك و حبيب بن مسلمه نام برده نشده ولى در نسخه ترجمه فارسى نام آنان آمده است كه در نسخه عربى نام آن دو افتاده است.ر.ك ابن اعثم، الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفى هروى، به تصحيح غلامرضا طباطبائى مجد، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، 1372ش، ص 63 و ابن اعثم، الفتوح، المجلدالاول، ص 100.

116- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 587.

117- همان، ص 642.

118- همان، ص 634.

119- بلاذرى، پيشين، ص 253.

120- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 644.

121- بلاذرى، پيشين، ص 253.

122- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 645.

123- چون اردوگاه مسلمانان در نخيله بود، اين جنگ به نام نخيله نيز گفته شده است.ر.ك بلاذرى، پيشين، ص 254.

124- همان، ص 254.

125- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 627 و 634 و الجزءالثالث، ص 52.

126- همان، ص 627.

127- بلاذرى، پيشين، ص 256.

128- طبرى، پيشين، الجزءالثالث، ص 5.

129- أَلْمَع شاخه اى از بارِق اَزْد مى باشد. ر.ك ابوعبيد قاسم بن سلاّم، پيشين، ص 293.

130- طبرى، پيشين، الجزءالثالث، ص 5.

131- بلاذرى نوشته است چهاريك نيروهاى قادسيه از بجيله بودند كه به نظر صحيح نمى رسد.ر.ك فتوح البلدان، ص 267.

132- طبرى، پيشين، الجزءالثالث، ص 7.

133- الفتوح، المجلدالاول، ص 160. شايان توجه است رقم شصت هزار نفر گزافه مى نمايد زيرا اعزام يك سپاه 20هزار نفرى از شام به عراق مشكل مى نمايد. آمار طبرى به واقعيت نزديك تر است. به طورى كه آمار سپاه رستم را شصت هزار نوشته است.ر.ك تاريخ، الجزءالثالث، ص 22.

134- طبرى، پيشين، الجزء الثالث، ص 7.

135- همان، ص 52 اگر چه در جاى ديگرى ده هزار نفر آورده است.ر.ك الجزءالثانى، ص 628.

136- طبرى، پيشين، الجزءالثالث، ص 9؛ سلمان در فتوح مدائن سهم به سزايى داشت و به دعوت وى گروهى از مرزبانان و مهتران ايرانى مسلمان شدند.ر.ك واقدى، فتوح الشّام،الجزءالثانى، ص 189.

137- همان، ص 32-36.

138- همان، ص 82.

139- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 210؛ بلاذرى، فتوح البلدان، ص 264.

140- همان، ص 264.

141- همان، ص 264.

142- حُلْوان شهرى بزرگ، آباد و كوهستانى بود كه تا قصر شيرين پنج فرسخ مسافت داشت.ر.ك ياقوت، پيشين، الجزءالثانى، ص 290 ذيل كلمه حلوان، ابن خردادبه، پيشين، ص 24. ميوه حُلْوان انجير و بر بالاى آن دايم برف باشد.ر.ك ابوالقاسم بن احمد جيهانى، اشكال العالم، ترجمه على بن عبدالسلام، كاتب ، مشهد، شركت به نشر، 1368ش، ص 100.

143- ابن اعثم، الفتوح، المجلدالاول، ص 219.

144- همان، ص 274.

145- بلاذرى، پيشين، ص 300.

146- ابن اعثم، الفتوح، المجلدالاول، ص 298.

147- بلاذرى، پيشين، ص 302؛ ابن اعثم، الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفى، ص 239.

148- بلاذرى، پيشين، ص 304.خليفه بن خيّاط فاتح همدان و دينور و ماسبذان را حذيفه نوشته است.ر.ك تاريخ، تحقيق سهيل زكّار، بيروت، دارالفكر، 1414ه ، ص 107.

149- بلاذرى، پيشين، ص 306.

150- طبرى، پيشين، الجزءالثالث، ص 230.

151- دَسْتَبى ناحيه اى است بين رى و همدان كه به دو بخش تقسيم مى شود. دَسْتَبى رى شامل نود قريه و دَسْتَبى همدان شامل تعدادى قريه است.ر.ك ياقوت حموى، پيشين، الجزءالثانى، ص 454 ذيل كلمه دستبى، بلاذرى، پيشين، ص 314.

152- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 309.

153- بلاذرى، پيشين، ص 315.

154- همان، ص 317.

155- خليفه بن خيّاط، پيشين، ص 108.

156- بلاذرى، پيشين، ص 322.

157- همان، ص 326.

158- يعقوبى، پيشين، جلد دوم، ص 46.

159- بلاذرى، پيشين، ص 308. طبرى و ابونعيم اصفهانى فاتح اصفهان را عبدالله بن عبدالله بن عُتبان نوشته اند و مى نويسند عبدالله بن بديل در دوران عمر كودك و در صفين كه كشته شد 24 ساله بود. سخن طبرى و ابونعيم صحيح به نظر نمى رسد زيرا: اولاً عبدالله قبل از فتح مكه اسلام آورد و در غزوات فتح مكه، حنين و طائف و تبوك شركت داشت. در صورتى كه اگر كودك بود نمى توانست در اين غزوات شركت داشته باشد.ر.ك ابن سعد، پيشين، المجلدالرابع، ص 294، ثانياً طبرى، روايت خود را از سيف بن عمر تميمى گرفته است كه وثوق وى مورد ترديد است. اين حجر نيز مى نويسد: عبدالله بن عبدالله بن عتبان انصارى اسدى در يمامه كشته شد و از فرد ديگرى نيز به نام عبدالله بن عبدالله بن عتبان اموى انصارى از قول حافظ ابوشيخ نام مى برد كه فاتح اصفهان بوده است.ر.ك ابن حجر عسقلانى، الاصابه فى تمييزالصحابه، الجزءالثانى، ص 336 ابونعيم اصبهانى، ذكر اخبار اصبهان، تحقيق سيدحسن كسروى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1410ه ، المجلدالاول، ص 44؛ ابن الاثير، اسدالغابه، المجلدالثالث، ص 198 و 135؛ طبرى، پيشين، الجزءالثالث، ص 223.

160- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 587.

161- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 87.

162- واقدى، فتوح الشّام، الجزءالاول، ص 62.

163- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 5.

164- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 151.

165- واقدى، فتوح شام، الجزءالاول، ص 59.

166- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 198.

167- همان، ص 207.

168- بلاذرى، پيشين، ص 141.

169- همان، ص 143.

170- بلاذرى، پيشين، ص 136.

171- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 140.

172- بلاذرى، پيشين، ص 139.

173- همان، ص 150.

174- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 262.

175- همان، ص 263.

176- بلاذرى، پيشين، ص 148. از شهرهاى ساحلى فلسطين بين غزه و بيت جبرين بوده است كه به دستور صلاح الدين ايوبى به ط واسطه ترس از تصرف آن به وسيله صليبيون در شعبان سال 587ه خراب شد.ر.ك ياقوت، پيشين، الجزءالرابع، ص 122 ذيل كلمه عسقلان.

177- طبرى، پيشين، المجلدالثانى، ص 626.

178- بلاذرى، پيشين، ص 127.

179- همان، ص 130؛ طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 623.628.

180- همان، ص 626.

181- همان، ص 628.

182- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 245.

183- همان، ص 248.

184- همان، ص 285.

185- ابن سعد، پيشين، المجلدالثالث، ص 254.

186- طبرى، پيشين، الجزءالثالث، ص 95.

187- بلاذرى، پيشين، ص 327.

188- همان، ص 370.

189- ابن اعثم، پيشين، المجلدالاول، ص 207.

190- واقدى، فتوح الشّام، الجزءالثانى، ص 60.

191- بلاذرى، پيشين، ص 274.

192- طبرى، پيشين، الجزءالثالث، ص 145.

193- همان، ص 148؛ قاسم بن سلاّم مى نويسد: عمر او را براى تعيين حدود معابر كوفه قرار داد. ر.ك كتاب النسب، ص 227.

194- بلاذرى، پيشين، ص 275.

195- طبرى، پيشين، الجزءالثالث، ص 149.

196- همان، ص 147.

197- بلاذرى، پيشين، ص 275.

198- طبرى، پيشين، الجزءالثالث، ص 149 در جاى ديگرى نيز از آنان با «اهل الايام» ياد مى كند.ر.ك الجزءالثانى، ص 584.

199- همان، الجزءالثالث، ص 151.

200- يعقوبى، البلدان، ص 90.

201- همان، الجزءالثالث، ص 152.

202- jafri.H. The origins and Eatly development'' of shia islam, Qum, ansariyan publication,s p105.
203- بلاذرى، انساب الاشراف، الجزءالثانى، ص 235.

204- طبرى، پيشين، الجزءالرابع، ص 519.

205- بلاذرى، پيشين، ص 276. بلاذرى اين آمار را از قول عامربن شراحيل شعبى آورده است.

206- كاظم الجنابى، تخطيط مدينةالكوفه، بغداد، دارالجمهوريه، 1967م، ص 58.

207- همان، ص 278.

208- طبرى، پيشين، الجزءالثالث، ص 361.

209- سيد جعفر شهيدى، قيام حسين 7، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1374ش، ص 104.

210- ابن سعد، پيشين، المجلدالسادس، ص 7.

211- يعقوبى، البلدان، ص 89.

212- ابن سعد، پيشين، المجلدالسادس، ص 214-217.

213- طبرى، پيشين، الجزءالثالث، ص 227.

214- الطبقات الكبرى، المجلدالسادس، ص 8.

215- ايران در نخستين فرون اسلامى، ترجمه جواد فلاطورى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1364ش، جلد اول، ص 322.

216- ابن سعد، پيشين، المجلد السادس، ص 5.

/ 17