خَوْلان - نقش قبایل یمنی در حمایت از اهل البیت علیه السلام (ق‍رن‌ اول‌ ه‍ج‍ری‌) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نقش قبایل یمنی در حمایت از اهل البیت علیه السلام (ق‍رن‌ اول‌ ه‍ج‍ری‌) - نسخه متنی

اصغر منتظرالقائم

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خَوْلان

دانشمندان انساب اين قبيله را از نسل سبأ دانسته اند و نسب او را چنين آورده اند: «خَوْلان بن عمروبن مالك بن حارث بن مُرّةبن اُدَدبن زَيدبن عمرو (يَشْجُب)بن عريب بن كَهْلان بن سبأ». (1)

خَولان از قبايل بزرگ و نيرومندى است كه در شمارى از نبشته هاى يمنى از او ياد شده است كه در برابر سبئيان سر به شورش برداشته و آنان سپاهى را براى سركوبى خولانيان گسيل داشته اند. از يك نبشته معينى برمى آيد كه كاروانى از معين گرفتار حمله راهزنان خولانى گشته است. (2) خولانيان با ايرانيان نيز در ستيز بودند (3) و اين حكايت از قدرت و روحيه جنگجويى و غارت گرى خولانيان در برابر نظام هاى حكومتى سبئيان، معينيان و ايرانيان دارد.

همدانى خَولان را به دو قسم يكى «خَولان بن عمروبن الحاف بن قُضاعه» (4) و ديگرى «خَولان العاليه» (5) تقسيم كرده است. ولى آن گونه كه جوادعلى باز نموده است اين جدايى مستند نيست كه بتوان آن را به اختلاف نسب برگرداند بلكه پيامد اختلاف طبيعت مكان و دگرگونى احوال سياسى و اقتصادى است كه شاخه هاى ايشان را از هم جدا كرده است و نسب شناسان گمان كرده اند به واسطه اختلاف در نسب است. (6)

خولانيان در چالش و كشمكش با قبيله همدان (7) و قبيله غير يمنى هوازن بودند و پيكارى به نام «يوم بيشه» بين خَولان قضاعه و هوازن در گرفت. (8) خَولان با قبايلى همچون زُبيد هم پيمان بود. (9)

سكونت گاه خَولان در كنار مأرب و صرواح بود. آن گاه گروه هايى از ايشان كوچ كرده، ماندگار سرزمين هاى بالاى شرق صنعا شده اند و به ايشان خَولان العاليه گفته شده تا از خَولان قضاعه جدا شوند. (10) سرزمين آنان به نام «مخلاف خَولان العاليه» خوانده مى شد. (11) جايگاه خَولان قضاعه شهر بزرگ و آباد «صَعْدَةَ» (12) بود كه تا صنعا شصت فرسخ و تا «خَيوان» شانزده فرسخ فاصله داشت. (13) از ديگر مناطق آنان «شرف البياض» و «قيوان» بود. (14) دره حاصلخيز آنان به نام «دره علاف» بودكه در آن كشاورزى رونق داشت و محصول فراوان مى داد. (15) (نقشه شماره شش)

اسلام خَولان:

در ماه شعبان سال دهم هجرى ده نفر از نمايندگان خَولان به حضور رسول الله(ص) در مدينه رسيدند و گفتند: «اى رسول خدا(ص) ما به خدا و رسولش ايمان داريم». پيامبر از آن ها پرسيدند: «عَمّ أنَس» (عُميأنُس) (16) در چه حال است». گفتند «همچون مبتلايان به جَرب در بدترين حال است و خداوند به جاى آن احكام و فرمان هايى كه تو آورده اى عنايت فرموده چون به سوى آن برگرديم ويرانش خواهيم ساخت». آن گاه در باره امور دينى پرسش هايى كردند كه پيامبر به آن ها پاسخ دادند و دستور فرمودند: به آنان قرآن و احكام بياموزند و به هر كدام دوازده و نيم اوقيه جايزه دادند. چون پيش قوم خود بازگشتند، هنوز بارهاى خود را باز نكرده بودند كه بت خود عَمّ أنس را ويران كردند و آنچه را رسول خدا(ص) بر آنان حرام فرموده بود حرام و آنچه را حلال فرموده بود حلال دانستند. (17)

اَشْعَر:

اين قبيله از قبايل قحطانى است كه انسابيان نسب او را چنين آورده اند: «نَبْت(الاشعر)بن اُدَدبن زَيدبن يَشْجُب بن عريب بن زَيدبن كَهلان بن سَبأ». (18)

سكونت گاه اَشْعَر: در منطقه تهامه يمن قبايل متعددى پراكنده بودند كه از جمله اشعريان بودند. آن ها در غرب سراة در دره «ملح» سكونت داشتند. (19) از شهرهاى آنان «زَبيد» و قريه آن «الحُصيب» (20) و بندر آن «غَلافِقَة» (21) و شهرهاى آنان القَحْمَة، (22) حَيْس و الكَدْراء در دره سهام (23) مى باشد.(نقشه شماره شش)

جايگاه اشعريان متصل به «عك» بود و اشعريان در حالت اتحاد و ادغام و پيوند سببى با عك بودند. در حادثه فيل نيز اشعريان همراه عك و خَثْعم، ابرهه را همراهى كردند. (24) همچنين مادر ابوموسى اشعرى نيز از عك بود (25) و حتى هنگامى كه هيأت نمايندگى اشعريان به مدينه آمد دو نفر از عك همراه آنان (26) بودند. در جنگ هاى رِدّه نيز مرتدان اشعرى و عك در يك صف قرار داشتند. (27)

از آنچه گذشت چنين برمى آيد كه موجوديت سياسى اشعريان و عك يكى بوده است و از اين كه هيأت نمايندگى مشخصى را به مدينه منوره نفرستاده است، روشن مى گردد عك تابع اشعر بوده است.

اسلام اشعر:

«ابوموسى عبدالله بن قيس» اشعرى هم پيمان با «سعيدبن عاص بن اميه» بود. وى همراه برادرش و گروهى از اشعريان به مكه آمد و در دوران بعثت اسلام آورد و به سرزمين خود بازگشت. (28) سرانجام در سال هفتم هجرى ابوموسى اشعرى به همراه پنجاه نفر از نمايندگان اشعرى ها از راه دريا به «جُدّه» آمدند و سپس راهى مدينه شدند چون نزديك مدينه منوره رسيدند اين شعر را مى سرودند «فردا با دوستان ارجمند - يعنى محمد و ياران او - ديدار خواهيم كرد». (29)

آنان چون وارد مدينه شدند به ملاقات رسول خدا(ص) رفتند و اسلام آوردند. (30)

شايان توجه است كه واقدى و گروهى از مورخان ديگر، ابوموسى را از مهاجران به حبشه محسوب داشته اند ولى اين خبر نمى تواند درست بوده باشد و آن گونه كه ابن سعد باز نموده است «موسى بن عقبه»، «ابن اسحق» و «ابومعشر مدنى» او را جزو مهاجران به حبشه به حساب نياورده اند و چون آمدن اشعريان به مدينه همزمان با رسيدن «جعفربن ابيطالب» و يارانش بود وى را از مهاجران به حبشه پنداشته اند». (31)

ابوموسى اشعرى به همراه برادرش ابوعامر اشعرى در جنگ حنين شركت داشت و هنگام فرار مشركين رسول خدا(ص) ابوعامر را مامور به تعقيب فراريان به «اوطاس» كرد. ابوعامر تيرى خورد و كشته شد و برادرش مأموريت وى را ادامه داد. (32) ابوموسى مدتى نيز از طرف پيامبر فرماندار شهرهاى «زَبيد» و عَدَن بود. (33)

خَثْعَمْ:

از قبايل قحطانى است كه دانشمندان انساب نسب وى را چنين آورده اند: «خَثْعَم بن أنْماربن اِراش (نزار)بن عَمْروبن الغَوْث بن نَبْت بن زيدبن كهلان بن سبأ». (34) اگر چه ابن اسحاق و مسعودى خَثْعَم و بِجيله را از نسل نزاربن معد مى دانند كه انمار به يمن رفته و در آن جا ساكن شد (35) ولى پذيرفتن نظر مسعودى به دلايل ذيل مشكل مى نمايد:

1- رأى مسعودى بر خلاف نظر عموم دانشمندان انساب است به ويژه وى دليل روشنى بر گفته خود بيان نكرده است.

2- جايگاه خَثْعم و بَجيله در «سراة» يمن (36) بود و روابط دوستى مشخصى با قبايل ديگر يمنى اطراف خود همچون مَذْحِج داشت ولى با قبايل معدى در ستيز و پيكار بود.

3- بَجيله و خَثْعم بت «ذوالخَلَصَه» را كه در تَباله بين يمن و مكه قرار داشت ستايش مى كردند و جز «هوازن» و باهله عموم پرستندگان اين بت قبايل يمنى مثل اَزْد (37) بودند.

4- خَثْعم در هنگام حمله ابرهه به مكه همراه وى بودند. (38) در حالى كه اگر معدى بودند در اين حمله شركت نمى كردند.

سكونت گاه خَثْعم:

در منطقه سراة يمن قبايل مختلفى از جمله خَثْعم، بَجيله، «غامد»، «بارق»، «غافِق»، و اَزْد زندگى مى كردند
.

(39) و گاهى در جنگ و ستيز با يكديگر بودند. از شهرهاى خَثْعم «تَبالَه»، (40) «بيشَه» (41) و شمال و شرق «جُرَش» (42) بود. آن گونه كه وقتى «صُردبن عبدالله اَزْدى» از طرف رسول الله(ص) مامور سركوبى مشركين قبيله خَثْعم شد آنان به جرش پناه بردند و در آن متحصن شدند. (43) (نقشه شماره هفت)

روابط خَثْعم:

خَثْعم با بَجيله برادرزاده بودند (44) ولى گاهى روابط آن ها تيره و با يكديگر مى جنگيدند. بين خَثْعم و اَزْد خونخواهى ها و جنگ هاى سختى وجود داشت. (45) رابطه خَثْعم با همدان نيز گاهى به خشونت مى گراييد». (46)

اسلام خَثْعم:

هنگامى كه جريربن عبدالله بَجَلىّ نماينده بَجيله به مدينه آمد رسول الله(ص) وى را مأمور تخريب بت «ذوالخَلَصَه» كردند. اين بت سنگى سپيد و نگارين بود كه شكل تاجى بر آن نگاشته بودند. جَرير به قبيله خود آمد و با كمك «بنى احمس» از قبيله بَجيله به سوى ذوالخَلَصَه حمله برد و صد مرد از باهله و دويست مرد از خَثْعم را كه پرده دار آن بت بودند بكشت و بقيه را هزيمت داد و ذوالخلصه را ويران ساخت و آن را آتش زد و بسوخت. (47)

پس از تخريب بت ذوالخلصه «عَثْعَثْ بن زَحر» و «انس بن مُدْرِكْ» همراه گروهى از مردان خَثْعم به حضور رسول خدا(ص) آمدند و گفتند: ما به خدا و رسولش و آنچه از جانب خداوند آورده ايمان آورده ايم. اكنون براى ما عهدنامه بنويس تا به دستورهاى آن عمل كنيم. (48) پيامبر نيز عهدنامه اى به اين شرح براى ايشان صادر فرمودند: «هر خونى در جاهليت ريخته اند از گردن آنان برداشته مى شود و بايد در مورد زمين هاى ديمى 1/10 و زمين هاى آبى 1/20 زكات بپردازند». (49) و حدودى را براى زمين ها و مراتع آنان معين كردند و نشانه هايى براى آن حدود قرار دادند كه هر كس در آن محدوده اسب، شتر، گاو يا گوسفندى را بچراند، مال او حرام خواهد بود. (50)

بَجيلِه:

اين قبيله از قبايل قحطانى است كه منسوب به مادرشان بَجيله دختر صعب بن سعدالعشيره اند و فرزندان اَنماربن اِراش بن عَمروبن الغَوْث بن نَبْت بن زيدبن كهلان بن سبأ (51) مى باشند. (نقشه شماره هفت)

جايگاه اين قبيله در سراة وسطى يمن (52) بود. در جريان فتوح اكثر آنان در شهرهاى عراق و عده كمى در شام پراكنده شدند و فقط معدودى از آن ها در مساكن نخستين خود باقى ماندند. (53)

همان گونه كه در باره خَثْعم گفته شد روابط بَجيله با خَثْعم گاهى به تاريكى مى گراييد. بَجيله پيوسته با همسايگان خود در چالش بودند ازينرو در بسيارى از قبايل پراكنده شدند و جريربن عبدالله بَجَلىّ مجدداً آنان را متحد كرد. (54)

اسلام بَجِيلِه:

در سال دهم هجرى جَريربن عبدالله بَجَلىّ همراه يكصد و پنجاه نفر از قبيله خود به مدينه آمد و همگى اسلام آوردند و با پيامبر بيعت كردند. رسول خدا(ص) به جرير فرمودند: بت ذوالخَلَصَه در چه حال است؟ گفت: همچنان به حال خود باقى است و خداوند متعال ما را از شّر او راحت خواهد ساخت. سپس رسول الله(ص) جرير را مأمور ويرانى آن بت كردند. وى نيز به همراهى دويست نفر از قومش آن بت را ويران ساخت و به مدينه بازگشت. (55) همچنين رسول الله(ص) جرير را به نزد دو نفر از اذواء يمن به نام هاى «ذوالكلاع» و «ذوعمرو» فرستاد و آن دو را به اسلام دعوت كرد و مسلمان شدند و جرير تا هنگام رحلت رسول خدا(ص) نزد آن دو بود. (56) همچنين «قيس بن عَزْره اَحْمَسى» همراه دويست و پنجاه نفر از شاخه اَحْمَس به حضور رسول الله(ص) آمدند و اسلام آوردند و رسول الله(ص) به بلال دستور داد، به نمايندگان بَجيله جايزه بپرداَزْد. (57)

اَزْد:

از قبايل بزرگ قحطانى است كه در بعضى از سنگ نبشته هاى سبايى از آن نام برده شده است. (58) دانشمندان انساب نسب وى را چنين آورده اند: «اَزْدبن الغَوْث بن نبت بن مالك بن زَيْدبن كَهْلان بن سَبأبن يَشْجُب بن يعرب بن قحطان» (59) اين قبيله داراى شعبات متعدد و بزرگى است كه بعضى از آن ها نقش مهمى در تاريخ اسلام ايفا كردند. از جمله شاخه هاى آن عبارتند از:

1- «بنوحارثه بن ثعْلَبَةبن عَمرو (مُزَيْقياء)بن عامر ماءالسماءبن حارثه الغِطْريف ابن امرى القيس بن ثَعْلَبةبن مازِن بن الازد» پدر اوس و خزرج. (60) حسان بن ثابت درباره انساب انصار مى گويد:

و نحن بنوالغوث بن نبت بن مالك
بن زيد بن كهلان و اهل المفاخر (61)

2- جَفنةبن عمرو مُزَيْقيا پدر شاهان غسّان كه به واسطه آبى كه مى آشاميدند به اين نام ناميده شدند. (62)

شاخه اى از جفنه، آل منذر هستند كه بر حيره پادشاهى داشتند و چون با پژوهش ما ارتباطى ندارند از بحث درباره آنان خوددارى مى كنيم.

3- خُزاعه، «بنو عمروبن ربيعه (لُحّى)بن حارثه بن عمرو مُزَيقياءبن عامر ماءالسماءِ» (63)

4- «عَكّ بن عُدثان بن عبدالله بن الازد». (64) بعضى از دانشمندان انساب عَكّ را از نسل عدنان مى دانند. (65) ولى يمنى بودن آنان پسنديده تر است زيرا در پيكار صفين منادى عكّى ها در برابر مذحج فرياد زد: «اى مذحجيان خدا را خدا را در حق عكّ و جُذام آيا حرمت خويشاوندى را به ياد نمى آوريد». معاويه نيز عكّى ها را همراه لَخم، جُذام و اشعر در برابر مذحج قرار داد. (66)

5- «غافق بن الشاهدبن عَكّ بن عُدثان بن عبدالله بن الازد». (67)

6- «غامدبن عبدالله بن كعب بن الحارث بن كعب بن عبدالله بن مالك بن نصربن الازد» (68)

7- «زهران بن كعب بن الحارث بن كعب بن عبدالله بن مالك بن نصربن الازد». (69)

8- دَوْس بن عُدْثان بن عبدالله بن زهران بن كعب بن الحارث بن كعب بن عبدالله بن مالك بن نصربن الازد. (70)

9- راسب بن مَيْدَعان بن مالك بن نصربن الأزد. (71)

10- «بارِق» شعبه اى از خزاعه است كه نسب او چنين است: «بارق بن عدى بن حارثةبن عمرو مُزَيقياءبن عامر ماءالسماءبن حارثةالغطريف بن امرى القيس بن ثعلبةبن مازن بن الازد» (72) است.

جايگاه اَزْد در مارب بود تا آن گونه كه اخباريان باز نموده اند: «عمروبن مُزَيقياءبن عامر ماءالسماء» با گروهى از اَزْد به واسطه شكاف برداشتن سد مهاجرت كرد. گروهى از آنان در سراة يمن در منطقه اى به نام طود و گروهى به مكه و اطراف آن و دسته اى به يثرب و گروهى به شام و دسته اى به عراق و گروهى به عمان و يمامه و بحرين مهاجرت كردند. (73)

شاخه هاى غامد در سراةدر دره «دَوْقَة» در مسير مكه و صنعا (74) و شاخه دَوْس در سراة مشرف بر تهامه (75) و دسته اى از بارق و بنى راسب (76) در سراة ساكن شدند كه به «اَزْدشَنُوءَة» شناخته مى شدند (77) و مخلاف آنان را نيز به همين نام مى ناميدند. دسته اى از دَوْس در حيره، (78) خزاعه در مكه و اطراف آن مَرّالظهران، تنعيم، جعرانه، سرف، فَخ، عصم، عسفان، قديد (79) (نقشه شماره هفت) و تهامه مكه (80) اوس و خزرج در يثرب (81) و فرزندان جَفنةبن عمرو در شام در سرزمين «بلقاء» (82) و شاخه هايى از دَوس به رياست مالك بن فهم، به نام هاى مالك و يَحْمُد، حارث و عتيك شاخه اى از بارق در شِحرعُمّان ساكن شدند (83) و از آن جا در بحرين و هَجَر پراكنده شدند (84) كه به نام اَزْد عمان شناخته مى شوند. بدين ترتيب اَزْد از قبايل بزرگ يمنى است كه شاخه هاى فراوان دارد به دو قسمت تقسيم مى شده است. الف: اَزْد شنوءة يا «اَزْدالسراة» كه در سراة سكونت داشتند ب: اَزْد عمان، شاخه هائى كه در عمان سكونت يافتند. (85) (نقشه شماره هشت) در هنگام بعثت نبوى خزاعه، اوس و خزرج و غسّان به نام اَزد شناخته نمى شدند.

اسلام اَزْد:

در سال نهم هجرى صُردبن عبدالله اَزْدى همراه بيش از ده نفر به نمايندگى از قبيله اَزْد به مدينه آمدند و اسلام آوردند. صُرَدبن عبدالله در دين به خوبى پايدارى كرد و رسول خدا(ص) وى رابر افرادى كه از قبيله اَزْد مسلمان شده بودند، امير كرد و به آنان دستور داد تا با قبايل مشركى كه در اطراف سرزمين ايشان اند، جنگ كند. صُرد به دستور آن حضرت با همراهان خود به جُرش رفت و آن را فتح كرد. (86)

همچنين رسول الله(ص) براى «خالدبن ضماد اَزْدى» و «جُناده اَزْدى» و قوم و پيروان او نامه هايى نوشتند و در آن آوردند كه: «تا هنگامى كه نماز بگزارند و زكات بپردازند و خداى و رسول را فرمان برند و از غنايم سهم خدا و رسول را بپردازند و از مشركان دورى جويند در پناه خدا و رسول او خواهند بود». (87)

اسلام غامِد:
در ماه رمضان سال دهم ده نفر از نمايندگان غامد به مدينه آمدند و در حضور رسول الله(ص) مسلمان شدند. وى براى آنان فرمانى صادر كردند. كه متضمن احكام و شرايع اسلام بود و جوايزى نيز به آنان دادند و ابى بن كعب قرآن به آن ها آموخت. (88) همچنين رسول خدا(ص) نامه اى به «ابوظبيان» غامدى نوشتند و وى و قومش را به اسلام دعوت كردند. ابوظبيان به همراه عده اى از قوم خود به نزد پيامبر در مدينه آمد و اسلام آورد و پيامبر براى وى فرمانى نوشتند. (89)

اسلام غافق:
«جُليحةبن شَجّاربن صُحار» غافقى همراه مردانى از قوم خود به حضور پيامبر آمدند و گفتند: «ما سران قوم خود مى باشيم و مسلمان شده ايم و سهم زكات خود را از اموالمان جدا كرده ايم». «عَوْزبن سُرَير غافقى» نيز گفت: «به خدا ايمان آورده ايم و از رسول وى پيروى مى كنيم». (90)

اسلام بارق:
نمايندگان بارق در مدينه به حضور رسول خدا(ص) آمدند و پيامبر آنان را به اسلام دعوت فرمود. همگى مسلمان شدند و بيعت كردند و رسول خدا(ص) براى ايشان فرمانى صادر كردند. (91)

اسلام دَوْس:
«طفيل بن عمرو دَوْسى» كه مردى شاعر و خردمند بود به مكه آمد و على رغم سفارش قريش كه با رسول الله(ص) تماس نگيرد با وى ملاقات كرد. رسول الله(ص) نيز اسلام را به او عرضه كرد و طفيل بدون درنگ، مسلمان شد و به قبيله خود بازگشت ولى هر چه كوشش كرد كسى جز پدر و همسرش اسلام نياوردند. از اين رو پس از مدتى مجدداً به مكه آمد و گزارش عدم قبول اسلام قبيله خود را به اطلاع رسول الله(ص) رساند. آن حضرت درباره ايشان دعا كرده، گفتند: «بار خدايا دوس را هدايت فرما». سپس طفيل به قبيله خود بازگشت و به دعوت قبيله خود مشغول شد. وى هنگام جنگ خيبر با هفتاد يا هشتاد خانوار دوسى در خيبر به رسول خدا(ص) ملحق شد و آن حضرت نيز در غنايم آنان را سهيم كرد. پس از فتح مكه طفيل از پيامبر(ص) خواست تا او را براى سوزاندن بت «ذوالكفين» بت قبيله «عَمْروبن حُمَمة» بفرستد. رسول خدا(ص) پذيرفت و طفيل بن عمر آن بت را آتش زد و به نزد پيامبر اسلام(ص) بازگشت و در مدينه بود تا رسول الله(ص) رحلت كردند. (92) شايان توجه است كه طفيل از مسلمانان دوران بعثت است كه آزادانه اسلام را پذيرفت و خدمات مهمى به آن انجام داد و مقام درخور و شايسته اى يافت و سرانجام در جنگ يمامه به شهادت رسيد. (93) قبيله دوس نيز با فعاليت هاى تبليغى طفيل، قبل از قبايل ديگر يمنى، هنگامى كه هنوز مكه فتح نشده بود، اسلام آوردند.

اسلام در قبيله ازدعمان:

در ذى قعده سال هشتم رسول خدا(ص) «عمروبن عاص» را به نزد جَيْفَر پادشاه عمان و برادرش «عبد» فرستادند. در نامه اى نيز آنان را به اسلام دعوت كردند. سپس آن ها اسلام آوردند و عمرو به دستور رسول الله(ص) نزد آنان ماند. او صدقات توانگرانشان را مى گرفت و بين نيازمندانشان تقسيم مى كرد و از مجوسيان بومى عمان جزيه گرفت. (94) همچنين هيأتى از مسلمانان آزادشهرها دَبا در عمان به مدينه آمدند و در حضور رسول خدا(ص) اعتراف به اسلام نمودند رسول الله(ص) نيز خُذيفه بارقى را براى تعليم قران و احكام و گرفتن زكات همراه آنان به دَبا بفرستاد. (95)

قبيله اَزْد از قبايل بزرگ يمنى است كه شعبات آن در مناطق مختلف جزيرةالعرب سكونت داشتند و هيچ گونه اتحاد و همبستگى در بين آنان وجود نداشت. حتى شاخه هايى كه در سراة يمن زندگى مى كردند و در همسايگى يكديگر بودند در نزاع با هم بودند. از هيأت هاى نمايندگى متعددى كه اَزْدى ها به مدينه منوره فرستادند بر ما معلوم مى گردد كه بين آنان اختلاف و دودستگى وجود داشته است و رهبرى واحدى نداشتند.

قبيله خزاعه:

اين قبيله در مرالظّهران سكونت داشت. (96) افراد آن قبيله با همكارى «بنوبكربن كنانه» توانستند سلطه «جُرهم» بر مكه را از بين برده و حكومت بر شهر و توليت خانه كعبه را به دست آورند. سرانجام قصى بن كلاب با همكارى قريش و كنانه و قُضاعه موفق شد خزاعه و بنى بكر را از مكه بيرون كند و فرمانروايى مكه و تصدى امور خانه كعبه را به دست آورد. (97) روابط خزاعه و بنى هاشم در زمان عبدالمطلب به مسالمت گراييد و پيمان استوارى بين خزاعه و عبدالمطلب بسته شد تا در برابر دشمنان، پشتيبان و مددكار يكديگر باشند. (98) روابط خزاعه و بنى هاشم چنان صميمى بود كه عبدالمطلب از آنان همسر برگزيد. (99)

اسلام خزاعه:

پس از هجرت رسول خدا(ص) به مدينه منوره، روابط همكارى و پشتيبانى خزاعه با رسول الله(ص) ابعاد وسيعى يافت به گونه اى كه مسلمان و مشرك آنان، همگى پيامبر(ص) را دوست مى داشتند و در مكه و تهامه هر اتفاقى مى افتاد، رسول خدا(ص) را از آن باخبر مى ساختند و از هواداران آن حضرت، محسوب مى شدند. (100) همچنين «مَعبدبن أبى مَعْبد خزاعى» پس از شكست احد نزد رسول خدا(ص) آمد و از مصيبت وارده به ايشان اظهار ناراحتى كرد و در «روحاء» ابوسفيان را كه قصد بازگشت داشت، ملاقات كرد و وى را از اين كار برحذر داشت. (101) همكارى خزاعه با پيامبر(ص) ادامه يافت تا هنگامى كه قريش در سال پنجم هجرى آهنگ مدينه كرد. گروهى از سواران خزاعه به مدينه آمدند و حركت آنان را به آگاهى پيامبر(ص) رسانيدند. (102) در هنگام بستن صلح حديبيه نيز بنى خزاعه پيمان همكارى خود را با رسول خدا(ص) اعلام كردند. (103) بدين ترتيب روابط صميمى و همكارى بين خزاعه و رسول الله(ص) هر روز ابعاد بيشترى مى يافت به گونه اى كه وقتى «أَنَس بن زُنَيم الدَّيلى» رسول خدا(ص) را هجو كرد. جوانى از خزاعه بر او حمله برد كه به جنگ ميان خزاعه و بنى بكر منجر شد. پس از اين واقعه «بُدَيل بن وَرقاء» و «عمروبن سالم» از بزرگان خزاعه به مدينه منوره آمدند و شكايت بنى بكر و قريش را به رسول الله(ص) بردند و همين بهانه حمله پيامبر(ص) به مكه شد. (104)

از متن ابن هشام برمى آيد قبل از جنگ احد، گروهى از خزاعه مسلمان بوده اند، (105) از آن جمله «نافع بن بُدَيل بن وَرقاء» كه از قاريان قرآن بود و در حادثه بئرمعونه كشته شد. (106) قبل از فتح مكه نيز رسول الله(ص) نامه اى به بديل بن ورقاء و «بُسربن سفيان» خزاعى نوشتند و آن دو را به اسلام دعوت كردند كه آن دو دعوت پيامبر(ص) را پذيرفتند. بديل در فتح مكه و غزوه حنين شركت داشت (107) و به دستور پيامبر(ص) سرپرستى غنايم حنين را بر عهده گرفت. (108) وى در «حجةالوداع» همراه رسول الله(ص) بود (109) و سرانجام قبل از رحلت رسول خدا(ص) از دنيا رفت. (110)

اسلام اوس و خزرج:

رسول خدا(ص) در هنگام مراسم حج و ساير اجتماعات مكه، قبايل عرب را به دين اسلام دعوت مى فرمود از آن جمله در مراسم حج سال يازده، شش نفر از مردم خزرج با رسول خدا(ص) ملاقات كردند. (111) اينان چون بشارت ظهور يك پيامبر را از يهوديان شنيده بودند (112) دعوت رسول الله(ص) را اجابت كرده و با اميد آن كه اسلام، سبب تسكين كشمكش ها و اختلافات آنان خواهد شد و بين آن ها الفت ايجاد خواهد كرد به شهر خود بازگشتند. با بازگشت اين گروه به يثرب، در محافل اوس و خزرج، آوازه اسلام در پيچيد. (113) در جريان حج سال دوازده بعثت در گردنه عقبه منى، در مكه پنج نفر از شش نفر سال قبل و هفت نفر ديگر جمعاً دوازده نفر كه ده نفرشان خزرجى و دو نفر ديگر اوسى بودند با پيامبر(ص) بيعت كردند كه: «براى خدا شريكى قرار ندهند، دزدى و زنا نكنند، فرزندان خود را نكشند، بت ها را نپرستند و در كارهاى نيك كه رسول خدا(ص) دستور دهد نافرمانى نكنند». اين پيمان به نام «عقبه اول» يا «بيعةالنساء» خوانده شده است. (114)

پس از انجام بيعت، يثربيان از رسول خدا(ص) خواستند كه فردى را براى دعوت مردم يثرب به كتاب خدا همراه آنان بفرستد. رسول خدا(ص) نيز «مُصْعَب بن عُمَيربن هاشم بن عبدمناف» را به همراه ايشان به مدينه فرستاد. مصعب چون وارد يثرب شد در خانه «اسعدبن زراره» سكونت اختيار كرد (115) و روزها در محلات اوس و خزرج مى رفت و آنان را به اسلام دعوت مى كرد. بدين سان اسلام در يثرب شيوع يافت و كم كم در تمام خانه هاى مدينه وارد شد و خانه اى نبود كه چندين مرد يا زن مسلمان در آن يافت نشود. (116)

مصعب پس از نزديك به يك سال تبليغ اسلام، موفقيت زيادى پيدا كرد تا هنگام مراسم حج سال سيزده بعثت همراه مسلمانان يثرب به مكه باز آمد. (117) با اتمام مراسم حج، هفتاد و سه مرد و دو زن كه يازده نفرشان اوسى و شصت و چهار نفر ديگر خزرجى بودند در محل عقبه منى با رسول خدا(ص) بيعت كردند، همان گونه كه از زنان و فرزندان خود دفاع مى كنند از پيامبر(ص) نيز دفاع كنند.

بدين صورت پيمان هاى عقبه اول و دوم مقدمات هجرت مسلمانان و پيامبر(ص) را به يثرب فراهم كرد و «هجرت موجب شكوفايى، تحكيم و تثبيت انقلاب و علت مبقيه بعثت در قالب تشكيل حكومت بود. رسول اكرم(ص) سياست داخلى خود را از مرحله تبليغ اسلام و دعوت به كلمه طيبه و موعظه حسنه، به مرحله استقرار حكومت اسلامى و تحول نظام قبيله اى به دولت و تشريع احكام، تبديل كرد». (118)

پس از گذشت حدود يكسال از ورود رسول خدا(ص) به مدينه بناى مسجدالنبى(ص) و حجرات اطراف آن به پايان رسيد و بيشتر مردم اوس و خزرج مسلمان شدند و تنها چند طايفه اوس به نام هاى «خَطمة»، «واقف»، «وائل» و «أميَّه» در حال شرك باقى مانده بودند. (119)

مسلمانان خزرج و اوس در طى دوران ده ساله هجرت از هيچ گونه همكارى با رسول الله(ص) دريغ نكردند و در جنگ هاى پيامبر با دشمنان اسلام با تمام توان وى را يارى كردند به گونه اى كه در فتح مكه با چهار هزار نفر همراه رسول خدا(ص) بودند (120) و با اين خدمات مقامى شايسته و در خور پيدا كردند به گونه اى كه قرآن در باره آنان مى فرمايد: وَالَّذينَ ءَاوَواْ وَّ نَصروُاْ أُولئِكَ هُمُ الُمؤمِنوُنَ حَقّاً لهُمْ مَّغفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كريمٌ (121) و آن ها كه يارى كردند به حقيقت اهل ايمانند و هم آمرزش خدا و روزى نيكوى بهشتى مخصوص آن ها است. بدين صورت آنان به مقام پر افتخار انصار نائل شدند. در مقابل نيز رسول الله(ص) با اقدامات اصلاح گرايانه خود موفق شدند آن ها را از شرك، اختلافات و چالش هاى قبيله اى، اخلاق جاهلى، فقر و بدبختى و ستم كشى زير بار يهود نجات بخشند به گونه اى كه مولانا جلال الدين محمدبلخى در اين باره سروده است:

دو قبيله كاوْس و خزرج نام داشت
يك ز ديگر جان خون آشام داشت
كينه هاى كهنه شان، از مصطفى
محو شد در نور اسلام و صفا
اوّلا اخوان شدند آن دشمنان
همچو اَعداد عِنَب در بوستان
وزدَم المُومنون إخوه به پند
در شكستند و تن واحد شدند. (122)

طى:

اين قبيله از قبايل بزرگ قحطانى است كه دانشمندان انساب نسب آن را چنين آورده اند: «طَى بن اُدَدبن يَشْجُب بن عريب بن زَيدبن كَهْلان بن سَبَأ». (123)

له طى داراى شاخه هاى زيادى بود كه مشهورترين آن ها «جُنْدَب بن خارِجه بن فُطْرَةبن طى» و «الغَوث بن طى» مى باشند. شاخه جُندَب به نام مادرش جديله شناخته مى شود. فرزندان جندب، «بنوثَعْلَبةبن رومان بن جندب» و «بنوثَعلَبةبن ذُهل بن رومان بن جُنْدَب» و «بنوثعلبه بن جَدعاءبن ذُهَل بن رومان» بودند كه به «الثعالب» سه گانه مشهورند. (124) خاندان حاتم طايى از بنوثَعلبةبن جَدعاء بودند. (125)

جايگاه طى در سرزمين «الجَوف» كه مراد و همدان در آن سكونت داشتند، بود. پس از مهاجرت اَزْد به دنبال آنان مهاجرت كرده (126) و در «سميرا» (127) و «فَيْد» (128) در كنار بنى اسد در سرزمين نجد فرود آمده (129) و بر كوه «اَجأ» و «سَلْمى» (130) كه از بنى اسد بود، دست يافتند پس از آن قسمتى از سرزمين تميم در نجد بين حيره و يمامه و مساكنى از «غَطَفان» در نجد را تصاحب كردند. روستاهاى طى «دُومة»، «سُكاكَة»، «القاره»، «ظريب»، و «مَحْضَر» (131) بود. (نقشه شماره نه)

طَى رفتار بدوى و نيمه بدوى داشت و حتى بين شاخه هاى آن، پيكارهاى سختى اتفاق افتاد. از آن جمله جنگ «الفساد» كه بين بنوجديله و بنوالغوث به وقوع پيوست اين جنگ چهار روز طول كشيد در روز چهارم نبرد در «عِرنان» بين تيماء و دو كوه طى ادامه يافت كه بنوالغوث پيروز شدند. (132)

روابط طَى با بعضى از قبايل معدى مثل شاخه «غَنى» از «قَيْس بن عَيلان» تيره بود و قبيله غنى به رهبرى «طفيل الغَنَوى» طَى را در شرق كوه سلمى شكست داد و بسيارى از آن ها را كشت و غنايم زيادى به دست آورد. (133) همچنين طَى با بنى عامر و «اياد» پسر نزار درگيرى هايى داشتند (134) ولى با بنى اسد هم پيمان بودند زيرا سرزمينشان در كنار هم بود. طَى با غطفان نيز هم پيمان بود اما سرانجام در نزديك بعثت نبوى ميان طى و بنى اسد اختلاف افتاد و بنى اسد با غَطَفان هم سخن شدند و با طى جنگيدند. (135)

و آن قبيله را از سرزمينش بيرون كردند. «ذى الخماربن عوف جذمى» آزرده شد و پيمانى را كه با غطفان داشت ببريد و عوف پيش دو طايفه طى غوث و جديله فرستاد و پيمانشان را تجديد كرد و آنان را يارى داد تا به جايگاه خود بازگشتند (136) و بعداً پيامبر(ص) فرمانى براى بنى اسد نوشتند و آنان را از نزديك شدن به سرزمين طى و تصرف آب هاى آن بازداشتند. (137) روابط طى با بكربن وائل نيز خصمانه بود به صورتى كه «حاتم» رهبر طى بر آنان غارت برد ولى شكست خورد و تعدادى كشته و اسير داد و خود وى نيز به اسارت درآمد. (138)

روابط طى با ساسانيان صميمانه بود و طى از منافع آنان حمايت مى كرد به گونه اى كه وقتى «نعمان بن منذر» از طى تقاضاى كمك كرد آنان نپذيرفتند (139) و بعداً نيز خسروپرويز «اياس بن قبيصه طايى» را به همراه يك مأمور پارسى به نام «نخيرجان» (نخارجان) به مدت نه سال بر حكومت حيره گمارد. (140)

اين روابط صلح آميز و دشمنانه با ديگر نيروها نشان اين است كه قبيله طى از قبايل پر نفوذ و قدرتمند نجد بود كه خسروپرويز از آنان حاكمى براى حيره انتخاب كرد. اگر چه طى مدتى زير سلطه «حارث بن عمروكندى» و پسرش «شرحبيل» قرار داشت. (141)

اسلام طى:

پانزده نفر از نمايندگان قبيله طى به رياست «زيدالخيل بن مُهَلْهل» به مدينه آمدند و نزد رسول الله(ص) مسلمان شدند و رسول خدا(ص) به هر يك پنج اوقيه نقره جايزه دادند. و به زيد دوازده و نيم اوقيه و او را «زيدالخير» نامگذارى كردند و فيد و قسمتى از زمين هاى اطراف آن را به او واگذار فرمودند. ولى زيد در بازگشت از دنيا رفت و همسرش نامه اى را كه رسول خدا(ص) براى وى نوشته بودند، سوزاند. (142) پس از آن رسول خدا(ص) در سال دهم هجرى على 7 را براى تخريب بتكده فَلْس گسيل داشتند. وى با دويست سوار به منطقه خاندان حاتم حمله برد و بتكده را خراب كرد و با غنايم و اسيرانى از جمله «سفانه» دختر حاتم طايى به مدينه بازگشت. (143) سفانه با اشاره حضرت على(ع) از پيامبر(ص) درخواست آزادى خود را كرد و رسول الله(ص) مقدارى لباس و خرجى راه و مركبى به او دادند و وى را آزاد كردند. «عدّى بن حاتم» كه هنوز بر آئين مسيحيت بود به هنگام حمله حضرت على(ع) به شام فرار كرد. سفانه پس از آزادى به شام رفت و برادر خود را به مدينه آورد و عدى بن حاتم به حضور رسول الله(ص) رسيد و مسلمان شد. (144) پس از آن رسول الله(ص) او را مأمور جمع آورى زكات قومش كردند.

(145) قبيله طى در دين اسلام راسخ و استوار بود زيرا در جريان ارتداد قبايل عرب جز دو نفر هيچيك از آنان (146) از دين خارج نشدند و فرمان هاى رسول خدا(ص) به خاندان «معاويةبن جَرْوَل» طى و «عامربن اسودبن عامرجوين طايى» و «زيدالخيل طايى» حكايت از توجه رسول الله(ص) به اين قبيله دارد. (147)

قبيله كِنْدَه:

يكى ديگر از قبايل بزرگ قحطانى، قبيله كِنْده است كه انسابيان نسب او را چنين آورده اند: «ثور (كنده)بن عُفَيْربن عَدِيّ بن الحارث بن مُرَّةبن اُدَدَبن زَيدبن يَشْجُب بن عريب بن زيدبن كَهْلان بن سَبأ». (148) كنده به دو شاخه بزرگ «بنى معاويه» و «بنى أشرس» (149) تقسيم مى شدند.

بنى أشرس به شاخه هاى «تُجيب»، «صَدِف»، «السَّكاسِك» و «السَّكُون» (150) و بنى معاويه به دو شاخه «الرائش» و «بنى حارث» تقسيم (151) مى گرديد.

كنده از قبايل قدرتمند يمنى است كه «در روزگار شمريهرعش به ارتش پادشاهان حِمْيَر پيوستند، زيرا آنان جنگاورانى نيرومند و پرخاشگر بودند كه براى بيم دادن دشمنان از آن ها استفاده مى شد». (152) در نبشته هاى عربستان جنوبى پس از ميلاد از آن جمله كتيبه جامه به شماره 660 و 665 و ريگمانس به شماره 510 (153) نام اين قبيله مكرر به صورت «كدت» آمده است. واژه اعراب كه پيش از نام كنده آمده معلوم مى دارد كه اين قبيله بيابان گرد بوده و سكونت گاهى ثابت نداشته است. از اين رو شاهان يمن براى سركوبى دشمنان خود از قبايل يمنى يا معدى، از آن سود مى جستند. (154) در كتيبه (RY510) كه مربوط به سال 516م است و در وادى «مأسل» پروفسور ريگمانس آن را كشف و منتشر كرد. نام كنده و مَذْحِج به همراه بنى ثعلبه به عنوان اعراب آمده است. (155) اين واژه معمولاً از سوى محققان به مفهوم «اعرابى - اعراب باديه نشين - بدوى» تلقى شده است. (156) در كتيبه «شماره 508» ريگمانس و 228 فيلبى (157) نيز نام كنده به صورت عرب هاى كنده آمده كه با يوسف اسار جنگيده اند. (158) پيكار كنده با شاهان يمن حكايت از قدرت سياسى نظامى اين قبيله دارد. ولى در روزگاران مختلف در درجات شدت و ضعف قرار داشت به گونه اى كه ابرهه شخصى به نام «يزيدبن كِبْشَه» كندى را به عنوان عامل خود بر كنده منصوب كرد كه به سال 542م عليه ابرهه قيام كرد ولى ابرهه قيام او را فرونشانيد (159) و مجدداً به سال 547م شخصى به نام «اَبْجَبَر» كندى را بر آنان گمارد. (160)

صفحات درخشان تاريخ كنده در شمال با نام «حارث بن عمرو» مرتبط است. در سال 502م امپراتور «آناسياسيوس» با حارث كندى پيمان صلح منعقد كرد (161) پس از آن درگيرى هاى خونينى ميان لخميان و كنديان در سال 528م به وقوع پيوست (162) و حارث نواده «حجر آكل المرار» موفق شد حيره را به تصرف درآورد و بر سرزمين لخميان فرمان براند (163) و فرزندان خود را بر قبايل كنانه، بنى اسد، بنى تميم و بنى ثعلب كه در نجد بودند، بگمارد. (164) حارث بر قبايل معد و سرزمين حيره فرمان مى راند تا انوشيروان به پادشاهى رسيد و «منذربن ماءالسماء» را بر حكومت حيره تعيين كرد. چون منذر به حيره نزديك شد، حارث كِنْدى گريخت و سرانجام به دست قبيله بنى كلب كشته شد. (165)

پس از مرگ حارث بين فرزندانش سلمه و شرحبيل اختلاف افتاد و به پيكار با يكديگر برخاستند و در «كُلاب» بين كوفه و بصره با يكديگر روبرو شدند. (166) و شرحبيل به دست بنوثعلب كشته شد. (167) بدين صورت احوال كنده پريشان شد و حكومت از دست بنى آكل المرار خارج شد و متفرق شدند و به حضرموت (168) مقر اصلى خويش بازگشتند. (169) سپس فرمانروايى به دست «معدى كرب بن جبله» و «قيس بن معدى كرب» از شاخه «بنى معاوية الاكرمين بن الحارث» افتاد. (170) در روزگار قيس دين اسلام در مكه ظهور كرد. آن گاه «اشعث بن قيس» به رياست آنان رسيد. (171)

بدين سان «دولت كنده در واقع دولت بدويان و اتحادى با قبايل معد، تحت زعامت شيوخ قبايل كنده از جنوب عربستان بود». (172) كنديان موفق شدند حكومتى متحد و مشترك با قبايل معدى و نجدى در سرزمين هاى شمال شرقى جزيرةالعرب پديد آوردند. ولى ملوك آنان، آن گونه كه باور محققى به نام «كاسكل» (173) مى باشد داراى گارد محافظ نبودند. آنان در رأس نيروهاى قبيله اى قرار داشتند و بيش از همه بر قبايل و عشيره ها و خاندان هاى خود اعتماد داشتند كه گاه نيز بين آنان اختلاف هاى شديدى بروز مى كرد. داستان هاى ايام العرب و جنگ هاى قبيله اى از يك طرف با خودشان و از طرف ديگر با قبايل ديگر همچون حضرموت و مراد، مؤيد آن است كه سازمان جنگى آنان صورت قبيله اى داشت و مثل يك نظام پادشاهى داراى گارد محافظ و تشكيلات نظامى پيچيده، مقتدر و منظم نبودند. از متن ابوعبيده مَعْمَربن مثْنّى درباره پيكار كلاب (174) نيز برمى آيد كه نيروهاى همراه شرحبيل بن حارث از بنى بكر و قبايل متحد وى بودند و نيروهاى سلمةبن حارث از تغلب، «النمر» و قبايل ديگر هم پيمان وى بودند. بدين صورت درمى يابيم، اولاً رفتار و خوى بيابان گردى آنان موجب اختلاف و كشمكش و عدم همبستگى آن ها بود و ثانياً سازمان جنگى آنان شكل قبيله اى داشت كه در ايام حارث (460-538) بر شرق عربستان تسلط يافتند. قدرت حارث به واسطه عوامل چندى بود كه عبارت بودند از همراهى قبايل يمنى با وى، هم پيمانى با قبايل معدى و نجدى، برخوردارى از حمايت امپراتورى روم شرقى، ضعف قدرت سياسى حكومت ساسانى در ايام كواذ (قباد) (175) و همراهى و يارى بكربن وائل با حارث به واسطه كينه اى كه از آل لخم داشتند، (176) بر حيره دست يافت. بدين صورت «كنديان سازمان نظامى دموكراتيكى را تشكيل مى دادند كه پيشروى و حملاتشان سبب ارتباط گروه هاى قابل ملاحظه اى از اعراب ساكن، نيمه بدوى و بدوى در محدوده اى وسيع شده بود». (177) در روايات و اشعار عرب از امراء و ملوك كنده بسيار ياد شده است (178) و «تعدادشان را به هفتاد نفر مى رسانده اند» (179) كه اولين آن ها مُرَّتَع و سپس پسرش ثور (180) و آخرين آنان اشعث بن قيس (181) بود. اين بدين واسطه است كه اينان جنگاورانى نيرومند و پرخاشگر بودند و خونريزى را دوست داشتند و از اين روى قدرت سهمگينى پيدا كردند و به همين جهت نام ايشان داخل در اسم پادشاهان درآمد. (182)

حكومت كنديان در نجد و حيره امتزاجى از عناصر كوچنده و ساكن حضرى و وبرى بود. به همين جهت تمام خصلت ها و مظاهر باديه نشينى را از خود دور نساخته بودند. خوى بدوى و قبيله اى در يك جا جمع شده بود و اختلافات و درگيرى هاى قبيله اى داخلى آنان بازتابى از اين رفتار بود كه در جنوب نيز از همبستگى و اتحاد و حكومت واحد برخوردار نبودند. آن گونه كه سه هيأت نمايندگى از كنده، تُجيب و صَدف به مدينه منوره آمدند. هيأت نمايندگى كنده به رهبرى اشعث بن قيس بن معدى كرب را چهار نفر از بزرگان كنده به نام هاى مِخْوَس، مِشْرَح، جَمْد، أبْضَعَة همراهى مى كردند. اينان صاحب دره هايى بودند و به همين جهت به پادشاهان چهارگانه شهرت يافتند. در جريان ارتداد آنان كشته شدند. (183) و «زيادبن لبيدانصارى» در اين باره سروده است:

نحن قتلنا الأملاك الأَربعه
جَمْداً و مِخْوَساً و مشرحاً و أَبْضَعَه (184)
از آنچه گذشت اين حقيقت بر ما روشن مى گردد كه اين پادشاهان، از پادشاهى جز نامى نداشتند و آن گونه كه ابن شَبَّه (185) ، يعقوبى، (186) ، ياقوت (187) و بلاذرى (188) بر ما معلوم داشته اند، اين شاهان چهارگانه فقط مالك دره هاى خود بودند و پس از قتل حارث بن عمرو كنديان «اصلاً داراى سلطنت نبودند و اينان داراى ثروت و مكنت بودند و به نام ريحانه يمن خوانده مى شدند» (189) و ابن خلدون نيز از قول جرجانى مى نويسد: «پس از اينان در ميان كنده پادشاهى ديده نشده جز آن كه در ميانشان صاحبان رياست و سرورى بودند.


تا آن جا كه عرب قبيله كنده را قبيله پادشاهان مى ناميد». (190) بدين سان نظريه كاسكل در اين باره كه گفته: «دولت كنديان هرگز دولتى بدوى (باديه نشين) نبوده است» (191) و حاكميت آنان را به نام «دولت كنده و «دولت شهر» خوانده» (192) است را نمى توان پذيرفت و عنوان ملك را اينان از اجدادشان به ارث مى بردند و به آن افتخار مى جستند و آن گونه كه از رفتار «امرءالقيس» (193) شاعر و اشعث بن قيس برمى آيد جاه طلبى آنان را وامى داشت تا به اين عنوان بر رقباى خود برترى جويند. در واقع اينان مالك دره ها بودند و به طور مستقل بر قلعه ها و سرزمين هاى خود حكومت مى كردند و در قبيله خود ملك خوانده مى شدند به طورى كه ابن سعد مى گويد: به اين علت به آنان پادشاه مى گفتند كه دره هايى داشتند و مالك آنچه در آن ها قرار داشت، بودند. (194) از متن ابن هشام (195) و واقدى (196) برمى آيد كه «اُكَيْدربن عبدالملك السَّكُونى» از كنده كه پادشاه «دومةالجندل» بود، برادرانش در امر حكومت با وى شريك بودند و اكيدر تنها عنوان پادشاهى داشته است.

جايگاه كِنْدَه:

سرزمين كنده در حضرموت بين دو دره در اين منطقه محصور بود. آن دو دره عبارتند از دره «عين» و ديگرى «دَوعن» كه در بالاى آن قلاع قرار داشت و در پائين آن مزارع و نخلستان بود. (197) در ميان اين دو دره قلعه نُجَير و شهر «تَرِيم» (198) كه مقر پادشاهان «بنى عمروبن معاويه» بود قرار داشت. (199) (نقشه شماره ده)

پس از آن دسته هايى از كنده به سوى عراق و سرزمين معديان مهاجرت كردند. از ميان آنان حارث بن عمروبن حجر موفق شد، بر حيره و قبايل معدى و نجدى فرمانروايى كند. پس از جنگ داخلى بين فرزندان حارث و كشتارى كه منذر از بازماندگان آنان راه انداخت (200) فرمانروايى از آنان منقرض شد (201) و باقى مانده كِنْديان به مساكن نخستين خود در حَضْرموت بازگشتند. (202) در هنگام ظهور اسلام، بيشتر مخلاف هاى حضرموت در كنترل سياسى اين قبيله بود و گروه هاى قبيله اى ديگر در كشور را به مبارزه مى طلبيدند. (203) از حاكميت اكيدربن عبدالملك سكونى بر دومةالجندل كه در جريان جنگ تبوك، به اسارت خالدبن وليد درآمد (204) برمى آيد كه همه كنديان به حضرموت بازنگشته و برخى از سكونى ها در شمال باقى ماندند و در دومةالجندل حكومتى مبتنى بر رفتارهاى قبيله اى برپا داشتند.

بدين سان درمى يابيم تنها بخشى ناچيز از قبايل كنده از جنوب به شمال عزيمت كردند و بخش بزرگى از قبايل كنده در حضرموت باقى ماندند (205) و «استقلال خود را حفظ كردند. اواسط سده پنجم ميلادى هنگامى كه كنديان به سرزمين هاى عربستان مركزى رفتند و در آن جا دولت خود را تأسيس نمودند، روابط خود را با آن دسته از قبايل خويش كه در جنوب باقى ماندند، همچنان حفظ كردند و از حمايت ملوك حِمْيَر نيز برخوردار گشتند». (206)

شاخه تُجيب در منطقه «كسرقُشاقِش» در وسط حضرموت سكونت داشت اين منطقه داراى روستاهاى زيادى بود از جمله روستاهاى بزرگ «هَيْنَن» (207) كه در پائين آن بازارى و در بالاى آن قلعه اى بود. (208) و بنوالحارث بن عمروبن حجر آكل المُرار در شهر «دَمُّون» سكونت داشتند. (209) جايگاه بنى حارثه از تجيب شهر بزرگ «حَوْرة» بود. (210) از قلعه هاى مشهور كنده قلعه نُجَير (211) مى باشد.

كنده و ديگر قبايل:

در ميان كنده و قبايل حضرموت جنگ هايى بود كه آن ها را نابود ساخت (212) ولى شاخه صدف با قبايل حضرموت رابطه داشت و به نام آن ها ناميده مى شد. (213) شاخه هاى ديگر كنده هر كدام به طور مستقل با همسايگانشان روابطى داشتند. شاخه تجيب با مَذْحِج، روابط خويشاوندى داشت زيرا مادرشان كه به او انتساب داشتند، تجيب دختر ثوبان از قبيله مَذْحِج بود.


(214)


ور كلى كنده با مَذْحِج پيوندهاى نيكو برقرار كرده بود، (215) ولى گاهى روابط آنان تيره مى شد و آن گونه كه قيس بن معدى كرب كندى پدر اشعث با مراد هم پيمان بود، ولى آن را نقض كرد و با آن ها جنگيد و به وسيله مراد كشته شد. اشعث در صدد خونخواهى پدر برآمد، ولى اسير شد و مجبور گشت سه هزار شتر فديه دهد تا آزادى خود را به دست آورد. (216) اشعث بار ديگر به بنى حارث بن كعب از مَذْحِج نيرنگ زد و پيمان صلح و حسن همجوارى خود را با آنان شكست و در نتيجه اسير و قرار شد، براى آزادى خود دويست شتر ماده جوان فديه دهد. ولى او صد شتر داد و صد شتر ديگر را پرداخت نكرد تا اين كه اسلام آمد و امور جاهلى را از بين (217) برد.

چنين به نظر مى رسد خيانت در تاريخ خاندان معدى كرب بن جبله قبل و بعد از اسلام امرى رايج بوده است. آن گونه كه فروةبن مسيك مرادى هم پيمان با كنده بود ولى آنان به وى خيانت كرده، او را يارى ندادند و فروه درباره خيانت آنان سروده است:

«لما رأيتُ ملوك كِندةَ أعرَضت
كالرّجل خانَ الرجْلَ عِرْق نَسائها» (218)
آن گاه كه پادشاهان كنده خيانت كردند و از كمك باز ايستادند، گام ها براى حركت بدن را يارى نكرد».

در جريان ارتداد قبايل جنوب پس از شكست از زيادبن لبية بياضى پيمان صلحى با وى بست و به قوم خود خيانت كرد. (219) و بعد از اسلام شاهد ارتداد اشعث و خيانت هاى وى به حضرت على(ع) هستيم و بعداً نيز فرزند و نواده اش خيانت هايى داشته اند. به همين جهت اين خاندان در تاريخ، «مشهور به خيانت مى باشند». (220)

بين شاخه هاى كنده روابط نزديكى برقرار نبود، ولى گاهى در مقابل قبايل ديگر با هم متحد مى شدند. آن گونه كه «الجَون بن كلثوم السَّكُونى» با اكراه براى آزادى برادرش «قَيْسَبَة» بزرگ سَكُون كه در اسارت «بنى عامربن عُقيل» بود، با «قيس بن معدى كرب كندى» متحد شد. (221)

اسلام كنده:

از شاخه معاويةالاكرمين، اشعث بن قيس به همراه شصت نفر از سواران قبيله كِنْدَه (222) از جمله چهار نفر از بزرگان بنى عمروبن معاويه به نام هاى مِخْوَس، مشرح، جَمد و أَبْضَعه به مدينه آمدند. آنان با تبختر و غرور خاصى خود را آراسته بودند و در حالى كه جبه هاى حرير سياه حاشيه دار پوشيده و ديباهاى زربفت كه جقه هاى زرين داشت بر تن كرده بودند، وارد مسجدالنبى شدند. رسول الله(ص) فرمودند: مگر شما مسلمان نشده ايد. گفتند: چرا، فرمودند: پس اين ها چيست كه بر تن كرده ايد. اين جامه ها را در آوريد. آنان نيز لباس هاى حرير خود را بر زمين انداختند و با رسول الله(ص) سخن گفتند. (223)

اسلام صَدف:
نمايندگان صدف كه بيش از ده نفر بودند به مدينه آمدند و با رسول خدا(ص) بين خانه و منبرشان برخورد كردند و بدون سلام نشستند. رسول الله(ص) فرمود: آيا شما مسلمان هستيد. گفتند: آرى، فرمودند: چرا سلام نكرديد؟ آنان به پا خاستند و گفتند: «السلام عليك ايهاالنبى و رحمةالله». رسول خدا(ص) فرمودند: سلام بر شما باد، بنشينيد. آن ها نشستند و از رسول الله(ص) سؤالاتى كردند كه حضرت پاسخ فرمودند. (224)

اسلام تُجيب:
سيزده نفر از نمايندگان تجيب در سال نهم هجرى به مدينه آمدند در حالى كه زكات اموال خود را نيز همراه آورده بودند. سپس آنان به سرزمين خود بازگشتند و در مراسم حج سال دهم هجرى در مِنى به حضور پيامبر(ص) رسيدند. (225)

از مباحثى كه در باره تاريخ سياسى و قبايل يمن گفته شد، به طور خلاصه مى توان نتيجه گرفت در نظام پادشاهى قتبان، قبايل در امر حكومت شريك بودند و كشور اوسان نيز از اتحاد قبايل مستقل پديد آمده بود. در دوره هاى مختلف پادشاهى سبأ، قبايل، حضور گسترده داشتند و ساختار حكومتى آنان در دوره هايى بافت قبيله اى داشت و قبايل متعدد، مثل فيشان و همدان هرازگاهى، قدرت پيدا كرده، تخت پادشاهى سبا را تصاحب مى كردند. در قرن سوم ميلادى پيكارهاى سختى در بين خاندان هاى رقيب فرمانروايى فيشان، همدان و حِمْيَر وجود داشت. اين جنگ ها اوضاع سياسى، اجتماعى و اقتصادى يمن را آشفته كرده بود و زمينه دخالت بيگانگان را فراهم آوردند. تا در نيمه قرن چهارم ميلادى حبشيان بر يمن چيره شده، مدعى عنوان شاه سباوذى ريدان گشتند. از ابتداى قرن چهارم نيز اعراب بيابان گرد در كوهستان ها و تهامه، در سياست يمن تأثير آشكارى داشتند و دگرگونى هاى مهمى را در وضع سياسى اين منطقه پديد آوردند. در نيمه دوم قرن پنجم ميلادى پادشاهى يمن گرفتار آشوب داخلى بود و پادشاهان يمن از اعراب بيابان گرد كنده و مذحج و بنى ثعلب و مضر براى سركوب دشمنان خود استفاده مى كردند.


مين جهت آشوب هاى داخلى، يمن را فرا گرفت و حكومت حِمْيَريان ضعيف شده و حتى رقابت هاى سياسى و اقتصادى دو قدرت جهانى روم و ايران، يمن را نيز به ميدان رقابت اين دو تبديل كرد و حبشيان به تحريك روميان به اشغال يمن پرداختند. سلطه حبشيان حدود نيم قرن به طول انجاميد و در اين ايام شريان هاى حيات سياسى، اقتصادى و اجتماعى يمن فرو ريخت و مردم آن روزگار سختى را گذراندند و گرفتار انواع تحقير و خوارى شدند. با ضعف حبشيان و نداشتن پايگاه مناسب بين مردم يمن، نوبت به امپراتورى ساسانى رسيد. آنان با دعوت خاندانى از حكام شكست خورده يمنى به اين منطقه وارد شدند. بدين سان يمن، يك استان ايرانى شد و حكامى كه از سوى تيسفون فرستاده مى شدند، آن را اداره مى كردند. آنان اموال و خراج و عشريه بازارها را جمع كرده به تيسفون مى فرستادند. ايرانيان در ايام اشغال يمن اجتماعاتى را به نام ابناء در شكل خاندان هاى اشرافى در يمن تشكيل دادند، ولى در اواخر، از اقتدار آنان كاسته شد و سلطه آنان محدود به صنعا و عدن گرديد. در روزگار سلطه پارسايان رهبران و بزرگان قبايل يمن، مثل مذحج، خَولان و همدان مناطق خود را به استقلال اداره مى كردند و با ايرانيان هم پيمان مى شدند يا عليه آنان دسته بندى مى كردند.

بدين ترتيب يك قرن دخالت مستقيم بيگانگان در يمن نظام سياسى و مقام هاى كليدى را از دست يمنى ها خارج كرد. در اين ميان رهبران و شيوخ قبايل مثل حِمْيَر، حضرموت، مذحج، كنده و اَزْد در مناطق تحت تصرف خود از استقلال داخلى برخوردار بودند و در دره هاى خود فرمان مى راندند و عنوان پادشاه را ادعا مى كردند. در حالى كه رهبر قبيله اى بيش نبودند و در واقع اقيال و اذواء بودند. اينان به طور مستقل بر قلعه ها و مخلاف هاى يمن حكومت مى كردند و شايستگى عنوان پادشاه را نداشتند و در دره ها و قبيله خود ملك خوانده مى شدند.

دسته بندى و نزاع سياسى، مهم ترين شاخصه سياسى اين روزگار يمن بود. آن گونه كه از متن ابن سعد برمى آيد، حضور بيست و هفت هيأت نمايندگى از قبايل يمنى در مدينه منوره، دليل قاطعى بر اين اختلافات سياسى مى باشد. اين عادى بود كه ظهور و حضور رهبران گوناگون قبايل به طور اجتناب ناپذيرى، يك نزاع قدرت را بين آنان به وجود آورده بود. در بين قبايل عمده حِمْيَر، مَذْحِج و كِنْدَه رؤسا و رهبران متعددى، مدعى پادشاهى بودند. اينان عنوان ملك را از اجدادشان به ارث مى بردند و به آنان افتخار مى كردند. به طورى كه اشعث بن قيس مى گفت: «پدران ما پادشاهان بوده اند پيش از آن كه در زمين نه قريشى بود و نه أبطحى». (226)

بدين ترتيب اثرى از نظامات پادشاهى در هنگام ظهور اسلام در يمن نبود و هيچ قدرتى در يمن وجود نداشت كه بتواند نفوذ سياسى خود را بر سراسر يمن بسط و گسترش دهد و تنها شيوخ متعدد قبايل درگير نزاع سياسى، مدعى پادشاهى بودند. اين ادعاى پادشاهى پوشالى منحصر در قبايل يمنى نبود و بعضى قبايل عرب شمالى و باديه نشين نيز چنين ادعاهايى را داشتند. آن گونه كه وقتى بزرگان بنى تميم به مدينه آمدند و از رسول الله(ص) خواستار مفاخره شدند «زِبْرِقان بن بدر» تميمى چنين سرود:




  • نَحْنُ المُلوكُ فلاحَيٌّ يُقاربُنا
    فيناالمُلوكُ و فينا تُنْصَبُ البِيَعُ (227)



  • فيناالمُلوكُ و فينا تُنْصَبُ البِيَعُ (227)
    فيناالمُلوكُ و فينا تُنْصَبُ البِيَعُ (227)



«ما پادشاهانى مى باشيم كه هيچ قبيله اى را ياراى برابرى با ما نيست. در ميان ما پادشاهان و پرستش گاه هاى متعدد وجود دارد».

بدين صورت در هنگام ظهور اسلام حكومت هاى باستانى يمن از بين رفته بودند و قبيله گرايى بر جامعه يمن چهره باز نموده بود. از بين رفتن حكومت و عدم قدرت سياسى منجر به از بين رفتن نظم و امنيت شده بود. پيكار و غارت وسيله حيات بود. انتقام جويى و ثاريك وظيفه مقدس بود و يمن آوردگاه نزاع و خونريزى بين قبايل گرديده بود. قبايل يمنى حضرى و يكجانشين كشاورز نيز تحت تأثير قبايل بدوى قرار داشتند و رفتار آنان بيشتر با مشى قبيله گرايى عجين شده بود.

چگونگى به اسلام در آمدن قبايل يمنى:

از گزارش هايى كه در چگونگى پذيرش اسلام توسط قبايل يمنى آورده شد، مى توان نتيجه گرفت، اوس و خزرج در سال هاى آخرين بعثت و اوايل هجرت اسلام را پذيرفتند و قبايل دوس و اشعر و خزاعه از سال هفتم هجرى اسلام آوردند. آواى اسلام پيش از هجرت به يمن راه يافت، ولى اسلام در سال هاى پس از فتح مكه در بين بيشتر قبايل يمنى رسوخ كرد. قبايل يمنى كمتر از دو سال تسليم قدرت رسول الله(ص) شدند و هيأت هاى نمايندگى خود را بدين منظور به مدينه فرستادند. به نظر مى رسد عوامل ذيل يمنى ها را واداشت تا دربرابر رسول خدا(ص) تسليم شوند.

1- فرو ريختن پايگاه مهم سياسى قريش و مشركين يعنى مكه. زيرا قريش در روابط سياسى و اقتصادى و فرهنگى شبه جزيره نقش تعيين كننده داشت.

2- در پى غزوه تبوك و گسترش اسلام تا مرزهاى «أَيله»، «جَرباء»، «تَبوك» و «دُومَةالجندل» در شمال جزيرةالعرب، قدرت دولت رسول الله(ص) توسط مسيحيان اين منطقه به رسميت شناخته شد و آنان قبول جزيه كردند (228) و اين امر در اطاعت قبايل ديگر از حكومت رسول الله(ص) مؤثر واقع شد.

3- در پى اختلافات و درگيرى هاى سياسى و نظامى قبايل يمنى، بعضى از قبايل در پى يافتن نقطه اتكايى بودند و به همين روى عازم مدينه مى شدند كه فروةبن مسيك مرادى از اين نمونه بود.

4- تشتت قدرت سياسى و عدم وجود قدرت مركزى در منطقه يمن.

اشكال پذيرش اسلام به وسيله يمنى ها:

الف: بعضى از رهبران و نمايندگان قبايل يمنى خود به مدينه منوره مى آمدند و اسلام مى آوردند مثل عمروبن معدى كرب زُبَيدى و مهرى بن ابيض و فَروةبن مُسَيْك مرادى و نمايندگان رُهاء، بَجيله، اَزد، غامِد، بارِق و طَى.

ب: تعدادى از رهبران و نمايندگان قبايل يمنى كه اسلام آورده بودند، به مدينه مى آمدند و اسلام خود را به اطلاع پيامبر(ص) مى رسانيدند از آن جمله نمايندگان دَوْس، نَخَع، غافِق، تُجيب و صَدف، خَولان و كِنْدَه.

ج: برخى از رؤساى يمنى نمايندگانى به مدينه مى فرستادند و اسلام خود را به اطلاع پيامبر مى رسانيدند مثل رهبران حِمْيَرى كه مالك بن مراره رهاوى را نزد پيامبر(ص) فرستادند.

برخورد رسول الله(ص) با قبايل يمنى:

رسول الله(ص) با قبايل يمنى همواره توأم با روش جذب و مدارا و ملاطفت و مهربانى همراه بود و در مدينه منوره از هيأت هاى نمايندگى قبايل يمنى به گرمى استقبال مى شد و پيامبر(ص) به روش هاى مختلف با آنان برخورد مى كردند و ايشان را مجذوب اسلام مى نمودند.

الف: براى عده اى از رهبران و شيوخ يمنى، مثل ابوظبيان غامدى اَزْدى نامه نوشتند و از آنان خواستار پذيرش اسلام شدند.

ب: براى عده اى از رهبران و شيوخ قبايل يمنى، عهدنامه هايى نوشتند و عنوان هاى سياسى و حكومتى و مالكيت آنان بر مناطق تحت تصرف شان را به رسميت مى شناختند و از آنان مى خواستند، تا احكام و حدود اسلام را رعايت كنند. از آن جمله رهبران حِمْيَر، زُبَيد، مُراد، هَمْدان، خَثْعَم و طَى بودند.

ج: حضرت رسول(ص) گاهى از بين نمايندگان و رؤساى يمنى امير و فرمانده انتخاب مى كردند و اداره قسمت هايى از يمن بر عهده آنان مى گذاشتند. از آن جمله وائل بن حجربن سعدحضرمى كه امير قومش شد، قيس بن سلمه جُعفىّ كه بر قبايل مران، حريم و كلاب امير شد، فروةبن مُسَيْك مرادى كه امير مُراد و زُبَيد گرديد، ابوموسى اشعرى فرمانده سريه اى در حنين (229) كه والى عَدَن و زَبيد و رمع و ساحل (230) گرديد، صُرَدبن عبدالله اَزْدى فرمانده سپاه فاتح جُرَش بود، جريربن عبدالله بَجَلىّ فرمانده تخريب بت ذوالخَلَصه و نماينده پيامبر(ص) نزد ذوالكلاع و ذى عمرو بود، قيس بن حصين حارثى امير بر قبيله بنوالحارث بن كعب گرديد، عدى بن حاتم طايى مأمور صدقات طى شد و مالك بن مراره مأمور اخذ صدقات و جزيه از حِمْيَريان بود.

د: رسوال الله(ص) در راستاى سياست جذب قلوب نمايندگان يمنى وقتى به مدينه مُنَوّره مى آمدند هدايايى مى دادند كه از آن جمله نمايندگان خَولان، بَجيله، غامِد و تُجيب بودند.

ه: گروهى از صحابى خود را براى تعليم قرآن و احكام اسلامى و گرفتن زكات و صدقات و جزيه بين قبايل يمنى گسيل كردن و به بعضى از نمايندگان خود اجازه داده بودند، براى اصلاح وضع اجتماعى صدقات توانگرشان را بين فقراى آن قبايل تقسيم كنند. از جمله اين نمايندگان خالدبن سعيدبن عاص كه همراه فروةبن مُسَيْك اعزام شد، عمروبن حَزم انصارى، بر بنوالحارث بن كعب، عمروبن عاص و ابوزيد انصارى نزد اَزْد عُمان، حضرت على(ع) براى گرفتن جزيه نصارى نجران، المهاجربن ابى اميه به صنعا، زيادبن لبيد انصارى به حضرموت و معاذبن جبل به عنوان مبلغ اسلام نزد حِمْيَر و امير همه مبلغان (231) و عامل پيامبر(ص) بر «جَنَد» (232) فرستاده شدند.

و: در مواردى نيز پيامبر، لشكريانى عليه بعضى مناطق يمن، گسيل كردند كه عبارتند از:


1- حضرت على(ع) با سيصد مرد در رمضان سال دهم به قلمرو مذحج فرستاده شد.

2- خالدبن وليد با چهارصد مرد در ربيع الاول سال دهم به نجران قلمرو بنى الحارث بن كعب فرستاده شد.

3- قيس بن سعدبن عباده انصارى با چهارصد مرد به قلمرو صُداء از مَذْحِج فرستاده شد. دلايل ارسال اين سپاه ها در اين است كه نجران يك منطقه استراتژيك و شاهراه مطمئنى بين حجاز و يمن بود كه شاخه هاى مذحج در آن و اطراف آن سكونت داشتند و از اين جهت سرزمين نجران براى پيامبر(ص) اهميت زيادى داشت و مذحجيان نيز به راحتى اسلام را نپذيرفتند و در برابر حضرت على(ع) مقاومت كردند كه وى ناچار به جنگ با آنان شد.

بدين ترتيب اسلام به صورت آزادانه و سريع وارد سرزمين يمن شد. ولى چگونه قبايل يمنى جذب اسلام شدند و اسلام را به صورت يك دين پذيرفتند و به احكام آن عمل كردند، به وضوح براى ما روشن نيست. و نياز به پژوهش بيشترى دارد. در ظاهر از هيأت هاى نمايندگى قبايل يمنى كه به مدينه آمدند و اسلام آوردند و از نامه هاى رسول الله(ص) به رهبران يمنى كه از آن ها مى خواستند به احكام و حدود اسلام عمل كنند، برمى آيد كه اسلام به همان گونه كه وارد سرزمين يمن گرديد به سرعت به عمق جامعه يمن راه يافت. ولى براى پذيرفتن اين ديدگاه برخى از محققان اشكالاتى را مطرح كرده اند كه عبارتند از:

1- تشتّت گسترده سياسى در يمن. در اين رابطه اسميت محقق انگليسى تاريخ عرب و يمن مى نويسد: «اگر كشور از نظر سياسى يكپارچه نبوده اسلام به ندرت توانسته خودش را به سرعت و با سهولت در منطقه تثبيت كند». (233)

2- پراكندگى گسترده قبايل و سكونت گاه ها و روستاها در مناطق كوهستانى، حضرموت و تهامه يمن

3- اختلافات شديد بين قبايل كه در يمن دامن گسترده بود.

4- از ديدگاه اسميت: «امكان ندارد، اسلام بتواند در تمامى اين ناحيه رخنه كند و عميقاً در متن اجتماع نفوذ كند. علاوه بر اين شواهد فراوانى در دست است كه قرن ها اسلام تنها يك نفوذ ظاهرى بيشتر نداشت. به گونه اى كه در حدود سال سيصد هجرى «الهادى الى الحق يحيى بن الحسين زيدى» جماعتى را در شمال يمن يافت كه به ندرت اسلام روى آنان تأثير داشت و اين جامعه هنوز عادات غير اسلامى داشتند. مع الوصف اجتماعى بود كه ظاهراً در آن ناحيه وضعيت عادى داشت. آنچه با واقعيت نزديكتر است، اين است كه اسلام به تدريج در طى چندين قرن در اجتماع يمن جذب شد». (234)

از بررسى گزارش هاى منابع نخستين اسلامى مربوط به ورود اسلام به يمن نتيجه مى گيريم:

1- هيأت هاى نمايندگى قبايل با ميل و رضا به مدينه منوره مى آمدند و اسلام مى آوردند. بعضى از اين هيأت ها نيز به قصد ديدار با رسول الله(ص) و اعلام وفادارى و تقديم گزارش اسلام قبيله خود به مدينه مى آمدند. حداقل ما نام هفت قبيله از اين گونه را مى شناسيم، كه بعضى از آن ها زكات خود را نيز همراه آورده بودند. پرداخت زكات نشان از پذيرش عملى اسلام و عمل به دستورات آن مى باشد.

2- رسول الله(ص) براى گسترش اسلام در يمن، به نيروى نظامى متوسل نشد و تنها از سه گروه كوچك نظامى، در برخى از مناطق استراژيك يمن استفاده كردند.

3- ارسال مبلغانى مثل معاذبن جبل و عمروبن حزم انصارى براى تعليم و آموزش قرآن و احكام اسلامى در عمق بخشيدن به اسلام، مؤثر بود.

4- حضرت رسول(ص) در نامه ها و فرمان هاى خود براى بزرگان يمنى از آنان برپا داشتن نماز و احكام اسلام و پرداخت خمس و زكات را خواستار مى شدند.

5- جامعه يمن عموماً از نظام قبيله اى برخوردار بوده است و مردم تابع شيوخ و رهبران خود بودند. در هيأت هاى نمايندگى كه به مدينه مى آمدند، رهبران و شيوخ پيشقراول بودند. هنگامى كه اسلام مى آوردند، اعضاى قبيله و خويشاوندانشان از آنان پيروى مى كردند.

6- اعضاى هيأت هاى نمايندگى قبايل يمنى و همراهان آن ها كه به مدينه مى آمدند كه بر اساس متن ابن سعد حدود يكهزار و هفتاد نفر بودند. پر واضح است كه اين افراد در بازگشت به يمن در گسترش اسلام و نفوذ آن در جامعه يمن مؤثر بودند. براى مثال مى توان به تعداد هيأت نمايندگى اشعر پنجاه نفر، دوس هفتاد خانواده، بَجيله چهارصد نفر، نخع دويست نفر، طى پانزده نفر، صداء پانزده نفر كه يكصد نفر از آنان نيز در حجةالوداع شركت داشتند، اشاره كرد.

7- بعضى از گزارش ها اسلام فراگير قبايلى همچون همدان و زُبيد (235) را تأئيد مى كنند. درباره بَجيله نيز آمده است. هنگامى كه رسول الله(ص) از جريربن عبدالله بجلى درباره قومش سئوال كردند، وى گفت: خداوند متعال اسلام را آشكار ساخته و از مسجدهاى ايشان اذان گفته مى شود و قبايل بت هاى خود را شكسته اند و بت خانه ها را ويران كرده اند. (236) در باره قبيله كنده و منطقه حضرموت نيز گزارش شده است همگى آنان اسلام آوردند. (237)

8- بعضى از رهبران قبايل يمنى در تخريب بتكده هاى مشركين و گسترش اسلام اقدامات مؤثرى انجام دادند. طفيل بن عمرودَوسى، ابوموسى اشعرى و برادرش، جريربن عبدالله بجلى و صردبن عبدالله اَزْدى از اين نمونه مى باشند.

9- از آن چه گذشت، روشن مى گردد، اختلاف شديد قبيله اى كه در يمن وجود داشت، عامل بازدارنده در اطاعت قبايل از رسول الله(ص) و قبول اسلام نبود، بلكه رهبران درگير نزاع و اختلاف كه جوياى نام و قدرت بودند به دنبال نقطه اتكايى مى گشتند، تا از آن كمك گيرند يا به مثابه نيروى سوم از آن استفاده كنند، تا بر رقباى خود برترى يابند. دو رهبر از مذحج به نام هاى فروةبن مسيك مرادى و عمروبن معدى كرب زُبيدى از اين گونه بودند كه به مدينه آمدند و اسلام آوردند. سپس رسول الله(ص) فروة را امير منطقه مذحج كردند. پس از آن چهار نفر از رؤساى همدان كه رقيب مذحج بودند به مدينه آمدند و اسلام آوردند و رسول الله(ص) سرزمينشان را به آن ها واگذار كردند.

10- به نظر مى رسد تشتت سياسى نيز عامل بازدارنده نفوذ اسلام در يمن نبوده است. زيرا، رهبران درگير نزاع قدرت از عدم امنيت، نفوذ خارجى و ركود تجارت رنج مى بردند. در چنين اوضاع و احوالى آنان از يك قدرت قوى و اطمينان بخش استقبال مى كردند و به همين روى به مدينه منوره مى رفتند و اعلام اطاعت و وفادارى نسبت به رسول الله(ص) مى كردند.

11- برخوردهاى جذّاب و شايسته رسول الله(ص) با هيأت هاى نمايندگى قبايل، واگذارى مالكيت و اميرى و اهداى جوايز به آن ها در پذيرش سريع اسلام به وسيله اين رهبران كه بعضى جوياى دين توحيدى بودند و بعضى جوياى نام و قدرت، مؤثر بوده است.

12- حضور نمايندگان قبايل يمنى، مثل صُداء، تُجيب و رُهاء در مراسم حج سال دهم معلوم مى دارد كه اسلام در ميان آنان چنان نفوذ داشت كه شرايع اسلام از جمله نماز، زكات و حج را انجام مى دادند.

13- تعداد بسيارى از قبايل يمنى، در دوران خليفه اول و دوم در فتوحات سرزمين شام و ايران شركت كردند. آنان سپس به شامات، بصره، كوفه و خراسان مهاجرت كرده و ساكن اين مناطق شدند. به وضوح روشن است كه اينان اگر مسلمان نبودند، نه خود در اين فتوحات شركت مى كردند و نه اجازه چنين كارى به آنان داده مى شد.

14- ما نبايد فراموش كنيم كه قدرت سياسى اسلام در زمان رسول الله(ص) در عمده ايالات يمن گسترش يافته بود و واليان پيامبر(ص) با همكارى مبلغان در گسترش اسلام و تثبيت آن فعاليت مى كردند. واليان رسول الله(ص) بر مناطق مختلف يمن پس از رحلت باذان عبارت بودند از:

بر صنعاء ابابن سعيد بن عاص (238) ، قلمرو همدان عامربن شهر همدانى، نجران عمروبن حزم انصارى، حضرموت زيادبن لبيد بياضى انصارى و وائل بن حجربن سعدحضرمى، قلمرو سَكاسك و سَكون در حضرموت عكاشةبن ثور غوثى، (239) بر بنوالحارث بن كعب قيس بن حصين حارثى، (240) بر مراد و زُبيد فَرْوَةبن مُسَيْك مرادى، (241) بر ناحيه بين نجران رِمَع و زَبيد خالدبن سعيدبن عاص، تهامه قلمرو عك و اشعر طاهربن ابى هاله، جَنَد مُعاذبن جَبل، (242) عدن و سواحل ابوموسى اشعرى، (243) قلمرو جُعْفىّ قيس بن سلمه جُعفى و قلمرو حِمْيَر را به رهبران حِمْيَرى واگذاردند.

15- به خوبى آشكار است كه در موضوع پژوهش تاريخى مهمى چون ورود اسلام به يمن، تنها با استناد به يك نمونه واقعه تاريخى آن گونه كه باور اسميت است، نمى توان اين نظريه را مطرح كرد كه چون زمان الهادى الى الحق گروهى آداب اسلامى را مراعات نمى كردند و آلوده به منكرات بودند، پس اسلام تا سال هاى حدود سيصد هجرى در جامعه يمن جذب نشده بود.

در باره يحيى بن الحسين الهادى الى الحق بايد گفت، وى يكى از شعرا، نويسندگان و امامان زيدى بود (244) كه به دعوت يكى از بزرگان يمن به نام «ابوالعتاهيه عبدالله بن بِشر» با كمك مردمى از قبايل همدان، خَولان و بنى الحارث در يمن خروج كرد. (245) مردم شهر صَعده در شمال يمن در صفر سال 284 هجرى با وى بيعت كردند.

(246) وى مؤسس حكومت زيديان يمن بود و پس از دوازده سال حكومت بر قسمت هايى از يمن در سال 296 هجرى در صَعده دارفانى را وداع گفت. (247)

در منبع مورد اشاره اسميت به چند ناحيه در شمال يمن اشاره شده است كه الهادى الى الحق مردم آن نواحى را به امر به معروف و نهى از منكر دعوت كرد. از جمله «در منطقه «اَثافِت» در محلى به نام «بيت ذُؤد» لشكرى تبه كار همراه «دَعام بن ابراهيم» از مخالفان الهادى بودند كه باده مى نوشيدند و لواط مى كردند و آشكارا زنا مى نمودند. مأمور الهادى آنان را به امر به معروف و نهى از منكر و ترك فواحش دعوت كرد». (248) در همين منبع از چند جاى ديگر نيز سخن رفته است (249) كه الهادى الى الحق مردم را به انجام فرائض و شرايع اسلام و ترك محرمات و فواحش دعوت كرد. شايان توجه است در هيچ كدام از اين موارد اشاره نشده است كه يحيى بن حسين مردم آن نواحى را به قبول اسلام و اظهار كلمه شهادتين دعوت كرده باشد.

از متن مورد اشاره اسميت روشن مى گردد آنان گروهى از مسلمانان بودند كه آداب اسلامى را انجام نمى دادند. از دوران هجرت نيز انجام بعضى از معاصى كبيره در بين مسلمانان امرى طبيعى بوده است و يكى از مباحث عمده فرق مختلف كلامى در اسلام، از ظهور خوارج اين است كه، آيا مرتكب گناه كبيره مؤمن يا كافر و يا فاسق است؟ (250) مقصود از فسق خروج از اطاعت خداست با وجود ايمان به او. (251)

بدين ترتيب بر ما روشن مى شود، اسلام در يمن به شكل آزادانه و سريع در ميان رهبران و مردم قبايل يمنى گسترش پيدا كرد و بين طبقات مختلف جامعه يمن در اواخر دوران هجرت و خلافت خليفه اول نفوذ يافت و چنين به نظر مى رسد، نظريه اسميت كه گفته است: «اسلام به آهستگى در طى چندين قرن به داخل جامعه يمن جذب شد». (252) نه تنها با گزارش هاى منابع اوليه تاريخ اسلام مطابقت و هم آهنگى ندارد بلكه چنين نظرى به دور از ذهن نيز مى باشد.

1- صفة جزيرةالعرب، ص 217

2- قاسم بن سلام، پيشين، ص 313 و ابن عبدربه، پيشين، الجزءالثالث، ص 317؛ هشام بن محمدبن سائب كلبى، پيشين، الجزءالاول، ص 175.

3- جوادعلى، پيشين، الجزءالثانى، ص 400

4- رازى، پيشين، ص 37

5- الاكليل، الكتاب العاشر، ص 28

6- المفصل، الجزءالثانى، ص 401

7- همدانى، الاكليل، الكتاب العاشر، ص 65 و 108 و 124 و 160 و 162

8- عبدالرحمن عبدالواحدالشجاع، پيشين، ص 41

9- رازى، پيشين، ص 37

10- جوادعلى، پيشين، الجزءالثانى، ص 401

11- محمدبن على الاكوع، پيشين، ص 54

12- يعقوبى، البلدان، ص 98 و همدانى، پيشين، ص 217 و 224

13- ياقوت حموى، پيشين، الجزءالثالث، ص 406 ذيل كلمه صعده

14- عمررضا كحاله، پيشين، ص 224

15- همدانى، پيشين، ص 224

16- ابومنذر هشام بن محمدكلبى، الاصنام، ترجمه سيد محمدرضا جلالى، نشر نو (تهران - 1364ش) ص 139.

17- ابن سعد، پيشين، المجلدالاول، ص 324

18- يعقوبى، تاريخ، جلد اول، ص 248 و ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص 397؛ هشام بن سائب كلبى، پيشين، الجزءالاول، ص 268.

19- همدانى، صفة جزيرةالعرب، ص 118 و 244

20- يعقوبى، البلدان، ص 98

21- ياقوت حموى، معجم البلدان، الجزءالثالث، ص 130 ذيل كلمه زبيد و الجزءالرابع، ص 208 ذيل كلمه غلافقه

22- همان، الجزءالرابع، ص 311 ذيل كلمه القحمه

23- همان، الجزءالرابع، ص 441 ذيل كلمه كَدراء

24- ابن اسحاق، السيروالمغازى، ص 61

25- ابن سعد، الطبقات الكبرى، المجلدالرابع، ص 105

26- همان، المجلدالاول، ص 348

27- طبرى، تاريخ، الجزءالاول، ص 533

28- ابن سعد، پيشين، المجلدالرابع، ص 105؛ ابن الاثير، اسدالغابه فى معرفةالصّحابه، بيروت، داراحياء التراث العربى، المجلدالثالث، ص 245.

29- ابن سعد، پيشين، المجلدالاول، ص 348

30- شهاب الدين احمد نويرى، پيشين، جلد سوم ص 31

31- ابن سعد، پيشين، المجلداارابع، ص 105

32- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 454

33- ابن الاثير، اسدالغابه، المجلدالثالث، ص 246

34- قاسم بن سلام، پيشين، ص 301 و يعقوبى، پيشين، جلد اول، ص 248 و ابن حزم، پيشين، ص 390 و ابن عبدربه، پيشين، الجزءالثالث، ص 303، هشام بن محمدبن سائب كلبى، پيشين، الجزء الاول، ص 375.

35- ابن هشام، پيشين، القسم الاول، ص 74 و مسعودى، مروج الذهب، المجلدالثانى، ص 113

36- همدانى، پيشين، ص 233 و عمررضا كحاله، پيشين، الجزءالاول، ص 331 ذيل كلمه خثعم

37- هشام بن محمدكلبى، پيشين، ص 130

38- ابن اسحاق، السير و المغازى، ص 61

39- همدانى، پيشين، ص 130، 131، 231، 233، 224

40- يعقوبى، البلدان، ص 98

41- همدانى، ص 231

42- همان، ص 234 و 233

43- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 587

44- ابن حزم، جمهرةانساب العرب، ص 387

45- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 588

46- همدانى، الاكليل، الكتاب العاشر، ص 588

47- هشام بن محمد كلبى، الاصنام، ص 130.

48- ابن سعد، پيشين، المجلدالاول، ص 348

49- همان، ص 286

50- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 588

51- قاسم بن سلام، پيشين، ص 301، ابن دريد، پيشين، الجزءالثانى، ص 515؛ ابن هشام، پيشين، القسم الاول، ص 75؛ هشام بن محمدبن سائب كلبى، پيشين، الجزءالاول، ص 375.

52- همدانى، پيشين، ص 235 - 233 و ياقوت حموى، پيشين، الجزءالثالث، ص 205 ذيل كلمه سراة

53- عمررضا كحاله، پيشين، الجزءالاول، ص 63 ذيل كلمه بجيله

54- ابن حزم، پيشين، ص 287

55- ابن سعد، پيشين، المجلدالاول، ص 347

56- همان، ص 265

57- شهاب الدين احمد نويرى، پيشين، جلد سوم، ص 99

58- احمدحسين شرف الدين، دراسات فى انساب قبائل اليمن، رياض، وزارةالمعارف، المملكة العربية السعودية، الطبعة الثالثه، 1405ه ق، ص 44

59- قاسم بن سلام پيشين، ص 267؛ ابن حزم، پيشين، ص 330 و 386؛ هشام بن محمدبن سائب كلبى، پيشين، الجزءالثانى، ص 2.

60- ابن هشام، پيشين، القسم الاول، ص 9؛ ابن حزم، پيشين، ص 332؛ هشام بن محمدبن سائب كلبى، پيشين، الجزءالثانى، ص 20 و 35.

61- يعقوبى، پيشين، جلد اول، ص 248

62- قاسم بن سلام، پيشين، ص 267؛ ابن عبدربه، پيشين، الجزءالثالث، ص 302.

63- ابن هشام، پيشين، القسم الاول، ص 91

64- ابن عبدربه، پيشين، الجزءالثالث، ص 302 و ابن حزم، پيشين، ص 375

65- يعقوبى، پيشين، ص 247 و ابن هشام، پيشين، القسم الاول، ص 74

66 - نصربن مزاحم منقرى، پيشين، ص 302.

67- ابن حزم، پيشين، ص 329

68- همان، ص 377 و قاسم بن سلام،پيشين، ص 296؛ هشام بن محمدبن سائب كلبى، پيشين، الجزءالثانى، ص 194.

69- همان، ص 267 و 37 و ياقوت حموى، المقتضب، ص 246

70- قاسم بن سلام، پيشين، ص 297؛ ابن هشام، پيشين، القسم الاول، ص 82.

71- ابن عبدربه، پيشين، الجزءالثالث، ص 301 و ابن حزم، پيشين، ص 386

72- قاسم بن سلام، پيشين، ص 293 و ابن عبدربه، پيشين، الجزءالثالث، ص 300؛ هشام بن سائب كلبى، پيشين، الجزءالثانى، ص 150.

73- يعقوبى، پيشين، جلد اول، ص 249 و همدانى، پيشين، ص 326 و ابن هشام، پيشين، القسم الاول، ص 91

74- ياقوت، پيشين، الجزءالثانى، ص 485 ذيل كلمه دوقة

75- عمررضا كحاله، پيشين، الجزءالاول، ص 394 ذيل كلمه دوس

76- همان، الجزءالثانى، ص 111 ذيل كلمه راسب

77- يعقوبى، پيشين، جلد اول، ص 249 و همدانى، پيشين، ص 326 الى 330

78- همان، ص 330 و احمدحسين شرف الدين، پيشين، ص 45

79 - عبدالقادر فياض حرفوش، قبيلةُ خزاعه فى الجاهلية والاسلام، دمشق، دارُ البَشائِر، 1417 ه، ص 39.

80- ابن هشام، پيشين، القسم الاول، ص 91؛ يعقوبى، پيشين، جلد اول، ص 248.

81- همان، ص 249؛ همدانى، پيشين، ص 330

82- همان، ص 330 و يعقوبى، پيشين، جلد اول، ص 251.

83- همدانى، پيشين، ص 330؛ يعقوبى، پيشين، جلد اول، ص 250.

84- همان، ص 250

85- همان، ص 249

86- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 587 و طبرى، پيشين، الجزؤالثانى، ص 388

87- ابن سعد، پيشين، المجلدالاول، ص 267 و 270

88- همان، ص 345؛ شهاب الدين نُوَيرى، پيشين، جلد سوم، ص 96.

89- ابن سعد، پيشين، المجلدالاول، ص 280

90- همان، ص 352 ؛ شهاب الدين نويرى، پيشين، جلد سوم، ص 102.

91- ابن سعد، پيشين، المجلدالاول، ص 352

92- ابن هشام، پيشين، القسم الاول، ص 382

93- همان، ص 385

94- ابن سعد، پيشين، المجلدالاول، ص 262 ؛ طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 262.

95 - ابن سعد، پيشين، المجلدالسابع، ص 110.

96- ابن هشام، پيشين، القسم الاول، ص 92

97- همان، ص 117 و 123، عبدالقادر فياض حرفوش، پيشين، ص 44.

98- محمد حميدالله، پيشين، ص 329

99- يعقوبى، پيشين، جلد اول، ص 326

100- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 102

101- همان، ص 102 ؛ محمدبن عمر واقدى، پيشين، المجلدالاول، ص 334.

102- همان، ص 445

103- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 318

104- همان، ص 390 ؛ واقدى، پيشين، المجلدالثانى، ص 784.

105- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 102

106- ابن سعد، پيشين، المجلدالرابع، ص 294

107- همان، ص 294

108- واقدى، پيشين، المجلدالثانى، ص 922

109- ابن سعد، پيشين، المجلدالرابع، ص 294

110- ابن حجر عسقلانى، پيشين، الجزءالاول، ص 141

111- ابن هشام، پيشين، القسم الاول، ص 428

112- قرآن كريم، سوره بقره، آيه 89

113- ابن هشام، پيشين، القسم الاول، ص 430

114- همان، ص 431

115- يعقوبى، پيشين، جلد اول، ص 397

116- ابن هشام، پيشين، القسم الاول، ص 437

117- ابن سعد، پيشين، المجلدالاول، ص 220

118- اصغر منتظرالقائم، تاريخ صدر اسلام، اصفهان، انتشارات دانشگاه اصفهان 1376ش، چاپ سوم، ص 111

119- ابن هشام، پيشين، القسم الاول، ص 500

120- واقدى، پيشين، المجلدالثانى، ص 798

121- سوره انفال، آيه 74

122- مثنوى معنوى، تصحيح نيكلسون، تهران، انتشارات ناهيد، 1375ش، دفتر دوم، بيت 3713

123- يعقوبى، پيشين، جلد اول، ص 247 و ابن حزم، پيشين، ص 399؛ هشام بن محمدبن سائب كلبى، پيشين، الجزءالاول، ص 179.

124- قاسم بن سلام، پيشين، ص 326؛ ابن دريد، پيشين، الجزءالثانى، ص 380.

125- ابن عبدربه، پيشين، الجزءالثالث، ص 313

126- ابوالفرج اصفهانى، پيشين، الجزءالحادى عشر، ص 168

127- سميراء در مسير حجاج و يكى از منازل راه مكه بود. ر.ك ياقوت حموى، پيشين، الجزءالثالث، ص 255 ذيل كلمه سميرا

128- فَيْد از منازل نيمه راه مكه و كوفه است. ر.ك همان، الجزءالرابع، ص 282 ذيل كلمه فيد و اَجا يكى از كوه هاى طى در غرب كوه فَيْد قرار دارد. ر.ك عبدالقادر فياض حرفدش، قبيلةُ طى، دمشق، دارالبَشائِر، 1416 ه، ص 92.

129- عمررضا كحّاله، پيشين، الجزءالثانى، ص 689 ذيل كلمه طى

130- همدانى، پيشين، ص 238 و 239

131- عمررضا كحّاله، پيشين، الجزءالثانى، ص 689

132- ابوالفرج اصفهانى، پيشين، الجزءالثالث، عشر، ص 10

133- همان، الجزءالخامس عشر، ص 352

134- عمررضا كحّاله، پيشين، ص 690

135- يعقوبى، پيشين، جلد اول ص 291

136- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 486

137- ابن سعد، پيشين، المجلدالاول، ص 269

138- ابى عبيد معمربن المثنى، پيشين، الجزءالثانى، ص 603

139- يعقوبى، پيشين، جلد اول، ص 266

140- طبرى، پيشين، الجزءالاول، ص 614

141- يعقوبى، پيشين، جلد اول، ص 268

142- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 577

143- ابن سعد، پيشين، المجلدالاول، ص 322

144- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 376؛ عبدالقادر فياض حرفوش، پيشين، ص 98 و ص 400.

145- ابن سعد، پيشين، المجلدالاول، ص 322

146 - هشام بن محمدبن سائب كلبى، پيشين، الجزءالاول، ص 237.

147- ابن سعد، پيشين، المجلد الاول، ص 269.

148- قاسم بن سلام، كتاب النسب، ص 304 و ابن حزم، جمهرةانساب العرب، ص 425

149- قاسم بن سلام، پيشين، ص 305

150- همان، ص 309 و ابن حزم، پيشين، ص 429

151- ابن عبدربه، عقدالفريد، الجزءالثالث، ص 306

152- جوادعلى، المفصل، الجزءالثانى، ص 552

153- همان، ص 552

154- همان، 590

155- پيگولوسكايا، اعراب حدود مرزهاى روم شرقى و ايران، ترجمه عنايت الله رضا، ص 330

156- همان، ص 332

157- جوادعلى، پيشين، الجزءالثانى، ص 589.

158- همان، الجزءالثانى، ص 596.

159- پيگولوسكايا، پيشين، ص 338

160- همان، ص 343

161- همان، ص 325

162- همان، ص 328

163- حمزه اصفهانى، سنى ملوك الارض و الانبياء، ص 147

164- ابوزيد عمربن شَبَّه النميرى البصرى، تاريخ المدينه المنوره، الجزءالثانى، ص 544؛ ابوالفرج اصفهانى، پيشين، الجزءالتاسع، ص 81.

165- حمزه اصفهانى، پيشين، ص 147

166- ابى عبيده معمربن المثنى، ايام العرب قبل الاسلام، الجزءالثانى، ص 47؛ يعقوبى علت اين اختلاف را فتنه انگيزى منذر مى نويسد. ر.ك، تاريخ، جلد اول، ص 269.

167- ابن شَبَّه، پيشين، الجزءالثانى، ص 545.

168- ابى عبيده معمربن المثنى، پيشين، الجزءالثانى، 65

169- فليپ حتى، تاريخ عرب، ص 107

170- حمزه اصفهانى، پيشين، ص 148

171- همان، ص 148

172- پيگولوسكايا، پيشين، ص 352

173- W.Caskel.Die einheimischen Quellen p.340 به نقل از پيگولوسكايا، اعراب، ص 352

174- ايام العرب، الجزءالثانى، ص 47

175- حمزه اصفهانى، پيشين، ص 108

176- همان، ص 109 و جوادعلى، پيشين، الجزءالثالث، ص 335

177- پيگولوسكايا، پيشين، ص 353

178- ابن شبَّه، پيشين، الجزءالثانى، ص 545 ؛ يعقوبى، پيشين، جلد اول، ص 267؛ حمزه اصفهانى، پيشين، ص 147.

179- عبدالرحمن عبدالواحدالشجاع، اليمن فى صدرالاسلام، ص 44

180- يعقوبى، پيشين، جلد 1، ص 268

181- حمزه اصفهانى، پيشين، ص 148

182- جوادعلى، پيشين، الجزءالثانى، ص 552

183- ابن شبه، پيشين، الجزءالثانى، ص 543

184- ياقوت، معجم البلدان، الجزءالثانى، ص 271 ذيل كلمه حضرموت

185- تاريخ المدينه المنوره، الجزالثانى، ص 545

186- تاريخ، ج 2، ص 11

187- معجم البلدان، الجزءالثانى، ص 271، ذيل كلمه حضرموت

188- فتوح البلدان، ص 109.

189- ابن شَبَّه، پيشين، الجزءالثانى، 545.

190- ابن خلدون، پيشين، الجزءالثانى، ص 275

191- W.Caskel.Die einheimischen Quellen p.339 به نقل از پيگولوسكايا، پيشين، ص 352

192- همان، ص 352

193- ابوالفرج اصفهانى، پيشين، الجزءالتاسع، ص 87.

194- طبقات الكبرى، المجلدالخامس، ص 13.

195- السيرةالنبويه، القسم الثانى، ص 526

196- المغازى، المجلدالثانى، ص 1020

197- همدانى، پيشين، ص 168

198- ياقوت حموى، پيشين، الجزالثانى، ص 28 ذيل كلمه تَريم.

199- همدانى، الاكليل، تحقيق نبيه امين فارس، دارالكلمة صنعا و دارالعورة بيروت، الجزءالثامن، ص 90

200- ابن شَبَّه، پيشين، الجزءالثانى، ص 545.

201- حمزه اصفهانى، ص 148

202- جوادعلى، پيشين، الجزءالثالث، ص 319 و 378

203- Abdal-Muhsin Madaj M-aL- Madaj, the yemeh in Early Islam 9-233 a Poltical history, P6.
204- ابن هشام، القسم الثانى، ص 526

205- G.olinder.al-Gaun of the Family of Akil al Murar.le Monde oriental, 1931, V25, p.208.
206- پيگولوسكايا، پيشين، ص 341

207- همدانى، صفةجزيرةالعرب، ص 171

208- همان، ص 167

209- همان، ص 168

210- همان، ص 168 و 171

211- همان، ص 169

212- يعقوبى، پيشين، جلد اول، ص 267

213- عبدالرحمن عبدالواحدالشجاع، پيشين، ص 44

214- ابن حزم، پيشين، ص 429

215- جوادعلى، پيشين، الجزءالثانى، ص 552 و 596

216- ابوعلى القالى، ذيل الامالى و النوادر، ص 146

217- ابن رُسته، الاعلاق النفيسه، ص 281.

218- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 582

219- محمدبن عمر واقدى، كتاب الرّده، تحقيق يحيى الجبورى، بيروت، دارالغرب الاسلامى، 1410 ه، ص 211.

220- ابن رُسته، پيشين، ص 281.

221- ابوالفرج اصفهانى، پيشين، الجزءالثالث عشر، ص 5 و 6

222- طبرى، تاريخ، الجزءالثانى، ص 394

223- ابن شَبَّه، پيشين، الجزءالثانى، ص 542؛ ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 585.

224- ابن سعد، الطبقات الكبرى، المجلدالاول، ص 329

225- همان، ص 323

226- محمدبن على بن اعثم كوفى، الفتوح، بيروت، دارالكتب العلميه، 1406ه ، المجلدالاول، ص 50

227- واقدى، پيشين، الجزءالثانى، ص 977.

228- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 525.

229- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 454

230- محمدبن حبيب، پيشين، ص 126

231- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 590

232- ابن سعد، پيشين، المجلدالثالث، ص 586

233- Smith G.Rex.1990.yemenite History-problems and Misconception,s Vol.20-P131-139. in proceedings of the seminar for Arabian studies.
234- Smith, ibid. 135.
235- ابن سعد، پيشين، المجلدالاول، ص 328

236- همان، ص 347

237- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 542.

238- بلاذرى، پيشين، ص 115، طبرى شهربن باذان را نوشته است ولى روايت او از سيف بن عمر است. ر.ك تاريخ، الجزءالثانى، ص 464.

239- طبرى، پيشين، الجزءالثانى، ص 464

240- ابن سعد، پيشين، المجلدالاول، ص 339

241- ابن هشام، پيشين، القسم الثانى، ص 582

242- ابن سعد، پيشين، المجلد الثالث، ص 586؛ طبرى يعلى بن منيّه را آورده كه صحيح به نظر نمى رسد. ر.ك تاريخ، الجزءالثانى، ص 464.

243- محمدبن حبيب، پيشين، 126

244- على بن محمدبن على بن محمدالعلوى العُمَرى، المجدى، تحقيق الدكتور احمد مهدوى دامغانى، قم، مكتبة آيةالله العظمى المرعشى النجفى، 1409ه ق، ص 78

245- على بن محمدبن عبيدالله العباسى العَلوى، سيرةالهادى الى الحق يحيى بن الحسين، تحقيق سهيل زكّار، بيروت، دارالفكر، 1392ه ق، ص 17

246- همان، ص 41

247- همان، ص 397

248- همان، ص 94

249- همان، ص 85، 86، 95، 125، 212، 213، 214

250- ابوالحسن على بن اسماعيل الاشعرى، مقالات الاسلاميين و اختلاف المصلّين، ترجمه محسن مؤيدى، تهران، انتشارات اميركبير، 1362ش، ص 144؛ ابومنصور، عبدالقاهر بغدادى، الفرق بين الفرق، به اهتمام محمدجواد مشكور، تهران، كتابفروشى اشراقى، 1367ش، ص 255.

251- علامه حلى، كشف المراد فى شرح تجريدالاعتقاد، ترجمه و شرح ابوالحسن شعرانى، تهران، چاپ اسلاميه، 1398ه ق، ص 596

252- Smith, op.cit, p135.


/ 17