صبح روزي كه پدرم مي خواست براي آخرين بار به جبهه برود ، قبايي نو از مادرم خواست ايشان هميشه موقع رفتن به جبهه ، غسل شهادت مي كرد كيفي را كه حاوي مدارك سپاه بود ، نبرده بود و گفت كه در دفتر هست بعد از غسل شهادت و نماز با همه خداحافظي كرد در فرودگاه ناگهان پاي پله هواپيما مي گويد من كاري دارم كه بايد انجام دهم يكي از طلاب ناراحتي قلبي داشت و آمده بود تا حاج آقا توصيه اي براي بيمارستان قلب بنويسد حاج آقا مي گويد تماس بگيريد كه هواپيما نرود تا من بيايم مي گويند مي توانيد با هواپيماي بعدي برويد شهيد محلاتي مي گويد من بايد با اين هواپيما بروم چون من كساني را براي رفتن به جبهه فاو دعوت كرده ام ، پس حتماً بايد خودم هم باشم