2 . قمار بازى - با جوانان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

با جوانان - نسخه متنی

لطف الله صافی گلپایگانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

2 . قمار بازى

از مـنـجلاب هاى فسادى كه ممكن است جوانان در آن بيفتند, اعتياد به قمار بازى و برد و باخت اسـت .

قـمـار انـسـان را لاابـالـى مـى كـند, روابط خانوادگى را از هم مى پاشد, عامل دشمنى و كـيـنه توزى مى شود, زمينه خشم و انتقام را فراهم مى سازد و زيان هاى اقتصادى و روانى به قمار بـازان وارد مـى كند كه گاه جبران پذير نيست , از اين رو قمار هم مانند شراب در شريعت مقدس اسـلامى حرام شده است .خداوند در آيه ذيل , حرمت آن را صريحا اعلام فرموده و آن را از شيطان دانسته است : انما يريد الشيطان ان يوقع بينكم العداوة و البغضاء فى الخمر و الميسر, شـيطان قصد دارد با شراب و قمار, روابط شما را با يكديگر تيره كند و بين شماها دشمنى و كينه برانگيزد .

گرچه به بركت انقلاب شكوهمند اسلامى , اين پديده شوم و خانمان برانداز از ميان رفت , اما قبل از انـقلاب اسلامى , آن چنان اين ابر سياه و ظلمانى بر سر عده اى از خانواده ها گسترده شده بود كـه روز بـه روز شـاهد آثار مخرب آن در جامعه بوديم .

داستانى كه نقل مى شود, گرچه در زمان نـظـام طـاغـوت و سـتـم شـاهى رخ داده است , اما درس عبرتى است براى كسانى كه هنوز فكر مـى كنند, قمار بازى يك كار پيشرفته و مترقيانه است .

بهتر است سرگذشت اين دختر را از زبان خودش بشنويم : بپدرم قمارباز عجيبى بود, عاشق قمار بود, صبح تا عصر كارمى كرد و شب كه مى شد همه دسترنج و زحـمـت خـود را روى مـيز قمار مى ريخت و هر شب كه مى باخت , هيچ كس جرات نداشت يك كـلـمه با او حرف بزند, عصبانى و ديوانه مى شد .

مادرم را به باد كتك مى گرفت و گاهى هم مرا كـتـك مـى زد .دايـى و پسرخاله ام هم هردو قمارباز بودند و شب ها با پدرم جمع مى شدند و برد و بـاخت را شروع مى كردند و قمار مى زدند تا اين كه پدرم مرد .من و مادر و خواهرم به خانه دايى ام رفـتـيم .دايى هم مرض قمار داشت و در خانه اش مرتب بساط قمار برقرار بود .وقتى سيزده ساله شدم , دايى ام مرا به محمد آقا كه قمارباز حرفه اى بود و 54 سال سن داشت فروخت ! من از شوهردارى چيزى نمى دانستم و نه تنها به آن مرد علاقه اى نداشتم , بلكه هميشه نگاهش و صـداى خـنده اش مرا به وحشت مى انداخت .

من از او مى ترسيدم , اما هيچ راهى براى گريز از اين ازدواج نامتناسب وجود نداشت .مراسم عقد ساده اى برگزار كردند و من رسما زن محمد آقا شدم .اولـيـن شـب عـروسـى را هـرگـز فراموش نخواهم كرد .اين مرد آن چنان وحشى و كثيف بود و آن چنان حالت حيوانى داشت كه مرا از همه چيز بيزار كرد .من تمام شب را گريستم , ولى صداى قـهـقـهـه هاى شوم او در گوشم طنين انداز بود .

وقتى صداى قدم هايش را مى شنيدم تمام بدنم مى لرزيد .

/ 65