از مـنـجلاب هاى فسادى كه ممكن است جوانان در آن بيفتند, اعتياد به قمار بازى و برد و باخت اسـت .قـمـار انـسـان را لاابـالـى مـى كـند, روابط خانوادگى را از هم مى پاشد, عامل دشمنى و كـيـنه توزى مى شود, زمينه خشم و انتقام را فراهم مى سازد و زيان هاى اقتصادى و روانى به قمار بـازان وارد مـى كند كه گاه جبران پذير نيست , از اين رو قمار هم مانند شراب در شريعت مقدس اسـلامى حرام شده است .خداوند در آيه ذيل , حرمت آن را صريحا اعلام فرموده و آن را از شيطان دانسته است : انما يريد الشيطان ان يوقع بينكم العداوة و البغضاء فى الخمر و الميسر, شـيطان قصد دارد با شراب و قمار, روابط شما را با يكديگر تيره كند و بين شماها دشمنى و كينه برانگيزد .گرچه به بركت انقلاب شكوهمند اسلامى , اين پديده شوم و خانمان برانداز از ميان رفت , اما قبل از انـقلاب اسلامى , آن چنان اين ابر سياه و ظلمانى بر سر عده اى از خانواده ها گسترده شده بود كـه روز بـه روز شـاهد آثار مخرب آن در جامعه بوديم .داستانى كه نقل مى شود, گرچه در زمان نـظـام طـاغـوت و سـتـم شـاهى رخ داده است , اما درس عبرتى است براى كسانى كه هنوز فكر مـى كنند, قمار بازى يك كار پيشرفته و مترقيانه است .بهتر است سرگذشت اين دختر را از زبان خودش بشنويم : بپدرم قمارباز عجيبى بود, عاشق قمار بود, صبح تا عصر كارمى كرد و شب كه مى شد همه دسترنج و زحـمـت خـود را روى مـيز قمار مى ريخت و هر شب كه مى باخت , هيچ كس جرات نداشت يك كـلـمه با او حرف بزند, عصبانى و ديوانه مى شد .مادرم را به باد كتك مى گرفت و گاهى هم مرا كـتـك مـى زد .دايـى و پسرخاله ام هم هردو قمارباز بودند و شب ها با پدرم جمع مى شدند و برد و بـاخت را شروع مى كردند و قمار مى زدند تا اين كه پدرم مرد .من و مادر و خواهرم به خانه دايى ام رفـتـيم .دايى هم مرض قمار داشت و در خانه اش مرتب بساط قمار برقرار بود .وقتى سيزده ساله شدم , دايى ام مرا به محمد آقا كه قمارباز حرفه اى بود و 54 سال سن داشت فروخت ! من از شوهردارى چيزى نمى دانستم و نه تنها به آن مرد علاقه اى نداشتم , بلكه هميشه نگاهش و صـداى خـنده اش مرا به وحشت مى انداخت .من از او مى ترسيدم , اما هيچ راهى براى گريز از اين ازدواج نامتناسب وجود نداشت .مراسم عقد ساده اى برگزار كردند و من رسما زن محمد آقا شدم .اولـيـن شـب عـروسـى را هـرگـز فراموش نخواهم كرد .اين مرد آن چنان وحشى و كثيف بود و آن چنان حالت حيوانى داشت كه مرا از همه چيز بيزار كرد .من تمام شب را گريستم , ولى صداى قـهـقـهـه هاى شوم او در گوشم طنين انداز بود .وقتى صداى قدم هايش را مى شنيدم تمام بدنم مى لرزيد .