با جوانان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

با جوانان - نسخه متنی

لطف الله صافی گلپایگانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

وقـتـى او قـدم بـه خـانـه مـى گـذاشـت , خانه مثل گورستان , سرد و سياه و خاموش مى شد .با كوچك ترين بهانه اى مرا به باد كتك مى گرفت و رفتارش با من غير قابل تحمل بود .شـش مـاه پـس از ازدواج آبـسـتن شدم .اين مرد حتى در اين ماه هاى دشوار نيز مراعات حال مرا نـمـى كرد و دوستانش را مرتب به خانه مى آورد كه قمار كنند .من هم مجبور بودم , براى آنها غذا بـپـزم , مـشـروب ببرم و از آنها پذيرايى كنم .

وقتى بچه ام به دنيا آمد, انگار يك حادثه بى اهميت و پـيش پا افتاده , صورت گرفته است و در مدت يك ماهى كه بچه ام زنده بود, او حتى يك بار هم با نـگاه محبت آميز به او ننگريست و دست نوازش به سرش نكشيد .دكتر علت مرگ بچه ام را ضعف زيـاد و ضـربـه لـگـدهايى كه شوهرم وقت آبستن به پشت و پهلو و شكمم زده بود, تشخيص داد .شـوهـرم ديـوانـه وار بـازى قـمـار را انجام مى داد .مدتى بود كه پشت سرهم بدشانسى مى آورد و مى باخت و گناهش را به گردن من مى گذاشت .

شب ها مرا با زنجير مى زد و خدا شاهد است كه چنان دردى از ضربه هاى زنجير مى كشيدم كه اغلب ساعت ها از هوش مى رفتم , هنوز هم هر كجا زنجيرى مى بينم و يا هر چيزى كه به زنجير شباهت داشته باشد, تمام تنم مى لرزد.. .شـوهـرم هـمچنان مى باخت و دوستانش هم رعايت حال او نمى كردند .چندين شب پشت سرهم مجبور شد چك بكشد .وقـتى پول پس اندازش در بانك تمام شد و چك ها برگشت , دوستانش ديگر چك را قبول نكردند .

او سـر اثـاثـيـه خـانـه بـازى كـرد و هـمه را باخت .آن شب , وحشت سراپاى مرا گرفته بود .از او مى ترسيدم , اما سعى كردم به او بفهمانم كه اگر بيايند و اثاثيه ما را ببرند ديگر قادر نخواهيم بود دوبـاره آنـهـا را بخريم , اما او به حرف هاى من هيچ توجهى نكرد .روز بعد كاميون آوردند و هر چه داشـتـيم بردند و ما روى يك زيلو نشستيم .شب بعد و شب هاى بعد, قمار همچنان ادامه داشت تا اين كه در يكى از شب ها خانه اش را هم باخت .يـادم هـسـت كـه چشم هايش غرق خون شده بود .

در آن لحظه واقعا اگر من اعتراضى مى كردم , بـى درنگ مرا مى كشت اسناد خانه ردوبدل شد و من دانستم كه همه چيز بر باد رفته است .بغض گلويم را گرفته بود, مى خواستم فرياد بكشم , اشك بريزم , اما مى ترسيدم .خواستم از جا برخيزم و از آن اتاق بگريزم , اما او با لحن آمرانه اى گفت بنشين ! من ترسان و لرزان نشستم .مـى ديـدم , شـوهـرم از حـال طـبـيـعى خارج شده است , نمى گذاشت دوستانش بروند و به آنها مى گفت : بنشينيد, باز هم بازى كنيم و وقتى يكى از حريفان بازى گفت : تو ديگر چيزى ندارى , با چى مى خواهى بازى كنى ؟ شـوهرم نگاه عجيبى به من انداخت و با لحن شوم و وحشتناكى گفت : با زنم , پس بنشينيد .

براى يـك لـحـظـه , حـريـفان بازى اش حيرت زده نگاهش كردند و يكى از آنها نگاهى به من انداخت و نشست و با لحن مستانه اى گفت : قبول دارم , بازى كنيم .قـمار شروع شد, قمار روى زندگى و حيات من , روى آينده من , تمام بدنم مثل بيد مى لرزيد, به صندلى چسبيده بودم و نمى توانستم تكان بخورم , انگار جادو شده بودم .در تمام مدت بازى , اتاق در سكوتى خطرناك فرو رفته بود .

قمار بازان ساكت بودند .شوهرم و آن مرد بازى مى كردند و تنها صـداى ورق بـود كـه در اتـاق به گوش مى رسيد .آن مرد گاه و بى گاه , زير چشمى مرا ورانداز مى كرد, گويى مى خواست قيمت مرا حدس بزند.. .

/ 65