با جوانان نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
وقـتـى او قـدم بـه خـانـه مـى گـذاشـت , خانه مثل گورستان , سرد و سياه و خاموش مى شد .با كوچك ترين بهانه اى مرا به باد كتك مى گرفت و رفتارش با من غير قابل تحمل بود .شـش مـاه پـس از ازدواج آبـسـتن شدم .اين مرد حتى در اين ماه هاى دشوار نيز مراعات حال مرا نـمـى كرد و دوستانش را مرتب به خانه مى آورد كه قمار كنند .من هم مجبور بودم , براى آنها غذا بـپـزم , مـشـروب ببرم و از آنها پذيرايى كنم .وقتى بچه ام به دنيا آمد, انگار يك حادثه بى اهميت و پـيش پا افتاده , صورت گرفته است و در مدت يك ماهى كه بچه ام زنده بود, او حتى يك بار هم با نـگاه محبت آميز به او ننگريست و دست نوازش به سرش نكشيد .دكتر علت مرگ بچه ام را ضعف زيـاد و ضـربـه لـگـدهايى كه شوهرم وقت آبستن به پشت و پهلو و شكمم زده بود, تشخيص داد .شـوهـرم ديـوانـه وار بـازى قـمـار را انجام مى داد .مدتى بود كه پشت سرهم بدشانسى مى آورد و مى باخت و گناهش را به گردن من مى گذاشت .شب ها مرا با زنجير مى زد و خدا شاهد است كه چنان دردى از ضربه هاى زنجير مى كشيدم كه اغلب ساعت ها از هوش مى رفتم , هنوز هم هر كجا زنجيرى مى بينم و يا هر چيزى كه به زنجير شباهت داشته باشد, تمام تنم مى لرزد.. .شـوهـرم هـمچنان مى باخت و دوستانش هم رعايت حال او نمى كردند .چندين شب پشت سرهم مجبور شد چك بكشد .وقـتى پول پس اندازش در بانك تمام شد و چك ها برگشت , دوستانش ديگر چك را قبول نكردند .او سـر اثـاثـيـه خـانـه بـازى كـرد و هـمه را باخت .آن شب , وحشت سراپاى مرا گرفته بود .از او مى ترسيدم , اما سعى كردم به او بفهمانم كه اگر بيايند و اثاثيه ما را ببرند ديگر قادر نخواهيم بود دوبـاره آنـهـا را بخريم , اما او به حرف هاى من هيچ توجهى نكرد .روز بعد كاميون آوردند و هر چه داشـتـيم بردند و ما روى يك زيلو نشستيم .شب بعد و شب هاى بعد, قمار همچنان ادامه داشت تا اين كه در يكى از شب ها خانه اش را هم باخت .يـادم هـسـت كـه چشم هايش غرق خون شده بود .در آن لحظه واقعا اگر من اعتراضى مى كردم , بـى درنگ مرا مى كشت اسناد خانه ردوبدل شد و من دانستم كه همه چيز بر باد رفته است .بغض گلويم را گرفته بود, مى خواستم فرياد بكشم , اشك بريزم , اما مى ترسيدم .خواستم از جا برخيزم و از آن اتاق بگريزم , اما او با لحن آمرانه اى گفت بنشين ! من ترسان و لرزان نشستم .مـى ديـدم , شـوهـرم از حـال طـبـيـعى خارج شده است , نمى گذاشت دوستانش بروند و به آنها مى گفت : بنشينيد, باز هم بازى كنيم و وقتى يكى از حريفان بازى گفت : تو ديگر چيزى ندارى , با چى مى خواهى بازى كنى ؟ شـوهرم نگاه عجيبى به من انداخت و با لحن شوم و وحشتناكى گفت : با زنم , پس بنشينيد .براى يـك لـحـظـه , حـريـفان بازى اش حيرت زده نگاهش كردند و يكى از آنها نگاهى به من انداخت و نشست و با لحن مستانه اى گفت : قبول دارم , بازى كنيم .قـمار شروع شد, قمار روى زندگى و حيات من , روى آينده من , تمام بدنم مثل بيد مى لرزيد, به صندلى چسبيده بودم و نمى توانستم تكان بخورم , انگار جادو شده بودم .در تمام مدت بازى , اتاق در سكوتى خطرناك فرو رفته بود .قمار بازان ساكت بودند .شوهرم و آن مرد بازى مى كردند و تنها صـداى ورق بـود كـه در اتـاق به گوش مى رسيد .آن مرد گاه و بى گاه , زير چشمى مرا ورانداز مى كرد, گويى مى خواست قيمت مرا حدس بزند.. .