با جوانان نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
از ديـدن وى هـمـواره مـسـرور مـى شـدم و در محضرش احساس شادى مى كردم , نه به عبادات و اطاعات او توجه داشتم و نه به آلودگى و گناهانش , او براى من تنها رفيق انس بود .هرگز در اين فكر نبودم كه از وى علوم شرعى بياموزم يا آن كه درس فضيلت و اخلاق فرا گيرم .سـاليان دراز با هم رفاقت داشتيم .در طول اين مدت , نه من از او بدى ديدم و نه او از من رنجيده خـاطـر شـد, بـراى پيش آمد يك سفر طولانى , ناچار قاهره را ترك گفتم و از رفيق محبوبم جدا شدم , ولى تا مدتى با هم مكاتبه مى كرديم و بدين وسيله از حال يكديگر خبر داشتيم .متاسفانه چندى گذشت و نامه اى از او به من نرسيد و اين وضع تا پايان مسافرتم ادامه داشت .در طول اين مدت نگران و ناراحت بودم .پـس از مـراجعت از سفر براى ديدار دوستم به در خانه اش رفتم .از آن منزل رفته بود .همسايگان گفتند: ديـر زمـانى است كه تغيير مسكن داده و نمى دانيم به كجا رفته است .براى پيدا كردن او كوشش بسيار كردم و در جستجويش به هر جايى كه احتمال ملاقاتش را مى دادم رفتم و او را نيافتم .رفته رفـتـه مايوس شدم تا جايى كه يقين كردم دوست خود را از دست داده ام و ديگر راهى به او ندارم .اشـك تاثر ريختم , گريه كردم , گريه آن كسى كه در زندگى از داشتن دوستان با وفا كم نصيب است , گريه آن كسى كه هدف تيرهاى روزگار قرار گرفته , تيرهايى كه هرگز به خطا نمى رود و پى درپى , درد رنجش احساس مى شود .اتفاقا در يكى از شب هاى تاريك آخر ماه كه به طرف منزلم مى رفتم , راه را گم كردم و ندانسته به محله اى دور افتاده و به كوچه هاى تنگ و وحشتناك رسيدم .در آن ساعت از شدت ظلمت , چنين احـساس كردم كه در درياى سياه و بى كران كه دو كوه بلند تيره , آن را احاطه كرده در حركتم و امـواج سـهـمـگـيـنش گاهى بلند مى شود و به جلو مى آيد و گاهى فروكش مى كند و به عقب برمى گردد .هنوز به وسط آن درياى تيره نرسيده بودم كه از يكى از آن منازل ويران , صدايى را شنيدم .و رفت و آمـدهـاى اضطراب آميزى احساس كردم كه در من اثرى بس عميق گذارد .با خود گفتم : اى عجب كه اين شب تاريك , چه مقدار اسرار مردم بى نوا و مصائب غمزدگان را در سينه خود پنهان كرده است .مـن از پـيـش بـا خداى خود عهد كرده بودم كه هر گاه مصيبت زده اى را ببينم , اگر قادر باشم يارى اش كنم و اگر عاجز باشم با اشك و آه , خود را در غمش شريك كنم .به همين جهت , راه خود را به طرف آن خانه گرداندم و آهسته در زدم .كسى نيامد .دفعه دوم به شدت كوبيدم , در باز شد .ديـدم دخـتـر بچه اى است كه حدود ده سال از عمرش رفته و چراغ كم فروغى به دست دارد .در پـرتـو آن نـور خفيف , دخترك را ديدم لباس مندرسى در برداشت , ولى جمال و زيبايى اش در آن لباس مانند ماه تمام بود كه در پشت ابرهاى پاره پاره قرار گرفته باشد .از دخـتـر بـچـه سـوال كردم : در منزل بيمارى دارند؟ در كمال ناراحتى و نگرانى كه نزديك بود قـلـبش بايستد جواب داد: اى مرد! پدرم را درياب , در حال جان دادن است .اين جمله را گفت و بـراى راهنمايى من به داخل منزل روان شد .چه وضع رقت بارى ! در آن موقع گمان مى كردم كه از جـهـان زنده به عالم مردگان آمده ام و در نظر من , آن بالاخانه كوچك , چون گور و آن بيمار چون ميتى جلوه مى كرد .