با جوانان نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
نه تنها انسان شريفى نيستى بلكه اصلا انسان نيستى , زيرا تمام صفات ناپسند وحوش و درندگان را در خـود جمع كرده اى و يك جا مظهر همه ناپاكى ها و سيئات اخلاقى شده اى .مى گفتى : تو را دوسـت دارم .دروغ مـى گـفـتى .تو خودت را دوست مى داشتى , تو به تمايلات خويش علاقه مند بـودى .در رهـگـذر خـواهش هاى نفسانى خود به من برخورد كردى و مرا وسيله ارضاى تمنيات خـويـش يـافتى , و گرنه هرگز به خانه من نمى آمدى و به من توجه نمى كردى .تو به من خيانت كـردى , زيـرا وعده دادى با من ازدواج كنى , ولى پيمان را شكستى و به وعده ات وفا ننمودى .فكر مـى كـردى , زنـى كـه آلـوده بـه گـناه شده و در بى عفتى سقوط كرده لايق همسرى نيست .آيا گـناهكارى من جز به دست تو شد؟ آيا سقوط من سببى جز جنايتكارى تو داشت ؟ اگر تو نبودى مـن هـرگـز بـه گـنـاه آلـوده نشده بودم .اصرار مداوم تو مرا عاجز كرد و سرانجام مانند كودك خردسالى كه به دست جبار توانايى اسير شده باشد, در مقابل تو ساقط شدم و قدرت مقاومت را از دست دادم .عفت مرا دزديدى .پـس از آن , من خود را ذليل و خوار, حس مى كردم و قلبم مالامال غصه و اندوه شد .زندگى برايم سنگين و غير قابل تحمل مى نمود .براى يك دختر جوانى , مانند من , زندگى چه لذتى مى توانست داشته باشد, نه قادر است همسر قانونى يك مرد باشد و نه مى تواند مادر پاكدامن يك كودك , بلكه قادر نيست در جامعه با وضع عادى به سر برد .او پيوسته سرافكنده و شرمسار است .اشـك تـاثـر مى بارد و از غصه , صورت خود را به كف دست مى گذارد و بر گذشته تيره خود فكر مـى كـنـد .وقتى به ياد رسوايى خويش و سرزنش هاى مردم مى افتد, از ترس , بندهاى استخوانش مى سوزد و دلش از غصه آب مى شود .تـو آسايش و راحتى را از من ربودى .آن چنان مضطر و بيچاره شدم كه از آن خانه مجلل و باشكوه فـرار كردم , از پدر و مادر عزيز و از آن زندگى مرفه و گوارا چشم پوشيدم و به يك منزل كوچك در يـك محله دور افتاده و بى رفت و آمد مسكن گزيدم , تا باقى مانده عمر غم انگيز خود را در آن جا بگذرانم .پـدر و مـادرم را كـشـتى .خبر دارم هر دو در غياب من , جان سپردند و از دنيا رفتند .آنها از غصه جـدايـى مـن دق كـردنـد و از نـااميدى ديدار من مردند .گمان مى كنم مرگ آنها سببى جز اين نداشت .مرا كشتى , زيرا آن سم تلخى را كه از جام تو نوشيدم و آن غصه هاى كشنده و عميقى كه از دسـت تـو در دلـم جـاى گـرفت و با آن در جنگ و ستيز بودم , اثر نهايى خود را در جسم و جانم گذارده است .اينك در بستر مرگ قرار گرفته ام و روزهاى آخر زندگى خود را مى گذرانم , من اكـنون مانند چوب خشكى هستم كه آتش در اعماق آن خانه كرده باشد, پيوسته مى سوزد و قريبا مـتـلاشـى مى شود .