با جوانان نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
گمان مى كنم : خداوند به من توجه كرده و دعايم را مستجاب نموده و اراده فرموده است مرا از اين همه نكبت و تيره روزى برهاند و از دنياى مرگ و بدبختى به عالم زندگى و آسـايش منتقلم كند .با اين همه جرايم و جنايت بايد بگويم : تو دروغگويى , تو مكار و حيله گرى , تـو دزد جنايتكارى , گمان نمى كنم خداوند عادل تو را آزاد بگذارد و حق من ستمديده مظلوم را از تو نگيرد .ايـن نـامـه را بـراى تـجديد عهد و دوستى و مودت ننوشتم ,زيرا تو پست تر از آنى كه با تو از پيمان مـحبت , صحبت كنم .به علاوه من اكنون در آستانه قبر قرار گرفته ام , از نيك و بدهاى زندگى , از خـوش بـخـتى ها و بدبختى هاى حيات , در حال وداع وجدايى هستم , نه ديگر دردل من آرزوى دوستى كسى است و نه لحظات مرگ , اجازه عهد و پيمان محبت به من مى دهد .اين نامه را تنها از آن جـهـت نـوشـتـم كـه تـو نـزد مـن امانتى دارى و آن دختر بچه بى گناه تو است .اگر در دل بى رحمت , عاطفه پدرى وجود دارد, بيا اين كودك بى سرپرست را از من بگير تا مگر بدبختى هايى كـه دامنگير مادر ستمديده او شده , دامنگير وى نشود و روزگار او مانند روزگار من توام با تيره روزى و ناكامى نگردد .هـنـوز از خـواندن نامه فارغ نشده بودم كه به او نگاه كردم , ديدم اشكش بر صورتش جارى است .پرسيدم بعد چه شد؟ گفت : وقتى اين نامه را خواندم , تمام بدنم لرزيد,از شدت ناراحتى و هيجان گـمـان مـى كردم نزديك است سينه ام بشكافد و قلبم از غصه بيرون افتد .با سرعت به منزلى كه نـشـانى داده بود آمدم و آن همين منزل بود .وارد اين بالاخانه شدم , ديدم روى همين تخت , يك بـدن بـى حـركـت افتاده و دختر بچه اش پهلوى آن بدن نشسته و با وضع تلخ و ناراحت كننده اى گريه مى كند .بـى اختيار از وحشت آن منظره هولناك فرياد زدم و بى هوش شدم .گويى در آن موقع , جرايم غير انسانى من به صورت درندگان وحشتناك در نظرم مجسم شده بودند, يكى چنگال خود را به من مـى نـمـود و ديگرى مى خواست با دندان مرا بدرد .وقتى به خود آمدم با خدا عهد كردم كه از اين بـالاخـانـه كه اسمش را غرفة الاحزان گذارده ام خارج نشوم و به جبران ستم هايى كه بر آن دختر مـظـلـوم كـرده ام , مثل او زندگى كنم و مانند او بميرم .اينك موقع مرگم فرا رسيده و در خود احساس مسرت و رضايت خاطر مى كنم , زيرا نداى باطنى قلبم به من مى گويد, خداوند جرايم تو را بخشيده و آن همه گناهانى را كه ناشى از بى رحمى و قساوت قلب بوده آمرزيده است .سـخـنش كه به اين جا رسيد, زبانش بند آمد و رنگ صورتش به كلى تغيير كرد, نتوانست خود را نـگـاه دارد .در بـسـتر افتاد, آخرين كلامى كه در نهايت ضعف و ناتوانى به من گفت , اين بود كه دخترم را به تو مى سپارم .سـپس جان به جان آفرين تسليم كرد .ساعتى در كنارش ماندم و آنچه وظيفه يك دوست بود در بـاره اش انـجـام دادم .نـامه هايى براى دوستان و آشنايانش نوشتم و همه در تشييع جنازه شركت كردند .من در عمرم روزى مثل آن روز نديدم كه زن و مرد به شدت گريه مى كردند .خدا مى داند الان هم كه داستان را مى نويسم از شدت گريه و هيجان نمى توانم خود را نگاه دارم و هرگز صداى ضعيف او [را] در آخرين لحظه زندگى فراموش نمى كنم كه گفت :( دخترم را به تو مى سپارم )