بارگاه رفيع فاطمي (87)
ايـن بـارگه كه چـرخ بـر رفـعتش گـم است
فـخر البُقاع نـيست كـه فـخر البّقا بـود
بـا خـاك درگـهش خـضر انـدر گـه نـماز
سـنگ حـريم او فـلك النّـجم عـالم است
ســقاي او چــو آب زنـد گَـردِ سـاحتش
در التـــماس بــارقه گنبدش هــنوز
از رشك خشـتهاي زر انـدود او مـدام
هـي پــا نــهاده زائـر او بر پـر مـلك
حـق دارد ايـن مكـان زند ار ، دم ز ، لامكـان
اخت رضـا و دخـتر مـوسي كـه حشـمتش
هـم در حسب بزرگ اب انـدر پي اب است
آن كعبه است مــرقد فــرقد عُــلوِّ او
يا بــضعه البـتول و يا مـهجه الرّسـول
از اشتياق سـجده بـر خـال چـهر تـو
دانـــند اگــر ز آدم و حــوا مــؤخرت
زيـرا كـه جـز ثـمر نبود مـقصد از درخت
ابـليس را كـه چـنگ نـدامت گـلو فشرد
مــردم زيـارت تـو كـنند از پـي بهشت
زيـرا كه جز زيـارت كويت بهشت نيست
باصـدق تـو صـباح دوم را بـدون كـذب
كي شِبْهِ مَـريمت كـنم از پـاك دامـني
آن جا كه عصمت تو زنـد كـوس دور باش
گردون به پيش محمل فَرَّت جنيبتي است
ذلي كـه از پي تـو بـود عـين عزّت است
اي بـانوي حـرم سـوي جـيحون نظاره اي
مويم اگـر چـه شـد به معاصي سپيد ليك
رويـم منه سياه كـه دور از تـرحـم است
فـخر البــقاع بـقعه مـعصومه قـم است
اين بـارگه كه چـرخ بـر رفـعتش گـم است
كـاري كـه فـرض عين شـمارد تيمّم است
ريگ سـراي او مَـلِك العـرش انجم است
از رشك با سرشك قرين چشم قلزم است
در طــور روح مـوسي انـدر تكـلّم است
داغي چو شمس بر دل اين هفت طارم است
بس از ملك به طوف حـريمش تهاجم است
كـو را يگـانه گـوهر سـلطان هـفتم است
مسـتور از عــفاف ز چشـم تـوهّم است
هـم در نسب ستركْ اُم انـدر پي اُم است
كـز پـيل حـادثات مـصون از تـهدم است
اي آنكــه رتــبه تــو وراي تــوهمّ است
آدم هـنوز روي دلش سـوي گـندم است
مــن گـويمت بـر آدم و حـوّ ا تـقدّم است
و ان شاخ و برگش ارچه بود عود و هيزم است
بــر درگـــهت امــيد عـلاج تـندم است
ويـن خود دليـل بر عـدم عقل مـردم است
ور هست درب كـوي تـو آن را تـصمم است
بـر خويش خـنده آيـد و جـاي تبسّم است
كـالوده اش ز نفحه روح القدس كـم است
پاي وجـود روح قـدس در عدم گـم است
كــز آفــتاب كـوي زرش زيـور دم است
خاري كه در ره تو خـلد به ز ، قا قُم است
كـز انـقلاب دهـر ، هـمي در تلاطم است
رويـم منه سياه كـه دور از تـرحـم است
رويـم منه سياه كـه دور از تـرحـم است
روح ايمان (88)
ولاي حضرت معصومه راحت جانست
كسي به دعوي ايمان خود بود صـادق
چـو اهـل بيت نبي گـوهران بي مثلند
به هر گلي كه ز باغ رسالت است و علي
چه جاي آن كه نباشد محبّ معصومه
به خاك پاي تو اي بنت موسي جعفر
اگر حبيبه حـق خوانمت از آن باشد
كه بر مقام تو عارف خداي سبحانست
به چشـم مـردم آگـاه روح ايمانست
كــه پيـرو نـبي و تـابع امـامان است
بهايشان ز شـرف فـوق درك انسانست
هـر آنكه دل ندهد خوار نزد يزدانست
كه او بـه چـرخ ولا اختر درخشانست
كه توتياي ضـيا بخش اهل عـرفانست
كه بر مقام تو عارف خداي سبحانست
كه بر مقام تو عارف خداي سبحانست