19129- تفسير العيّاشى ـ به نقل از حضرت باقر و حضرت صادق عليهما السلام درباره آيه «و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السماوات و الارض...» ـ : حضرت باقر عليه السلام فرمود : آسمان ها براى او (ابراهيم عليه السلام ) مكشوف شد تا جايى كه عرش و آنچه را بر آن است مشاهده كرد. زراره گفت : حتى آسمان ها و زمين و عرش و كرسى؟
حضرت صادق عليه السلام فرمود : زمين براى او مكشوف شد تا جايى كه آن را ديد و نيز آسمان و آنچه در آن است و فرشته اى كه آسمان را حمل مى كند و كرسى و آنچه بر آن است، بر وى مكشوف گرديد.
تفسير
در آيه «و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السماوات و الارض...» تا آخر آيه، ظاهر سياق چنين مى فهماند كه كلمه «كذلك» اشاره به مطلبى دارد كه آيه «و اذ قال ابراهيم لابيه آزر أ تتّخذ اصناماً آلهةً انّى اراك...» متضمن آن است، يعنى نشان دادن حقيقت به ابراهيم عليه السلام در اين باره. پس معناى آيه چنين است : ما با اين گونه نشان دادن، ملكوت آسمان ها و زمين را به ابراهيم نشان داديم. به كمك اين اشاره و آيه بعدى، يعنى «فلمّا جنّ عليه الليل» كه بر ارتباط آيه بعد آن با آيه قبلش دلالت دارد، معلوم مى شود كه كلمه «نُري» [با آنكه مضارع است ]براى حكايت از زمان گذشته است؛ نظير كلمه «نريد» در آيه «و نريد أن نمنّ على الذين استضعفوا فى الارض». بنا بر اين، معناى آيه چنين است : ما ملكوت آسمان ها و زمين را به ابراهيم نشان داديم و همين باعث شد كه درباره بت ها با پدر و قوم خود احتجاج كند و گمراهى آنان را برايشان برملا كند و ما با اين عنايت و موهبت، يعنى نشان دادن ملكوت، او را مدد مى رسانديم و بر همين حال بود تا آنكه شب فرا رسيد و چشمش به ستاره اى افتاد. با توجه به اين مطلب، سخن بعضى مفسران كه گفته اند : جمله «و كذلك نرى...» نظير يك جمله معترضه است و به قبل و بعد خود ارتباطى ندارد و همچنين سخن برخى ديگر كه گفته اند : مسأله نشان دادن ملكوت، نخستين بار هنگامى براى ابراهيم عليه السلام تحقق يافت كه شب فرا رسيد و او ستاره اى را ديد... صحيح نيست و نبايد به آن اعتنايى كرد.و امّا معناى ملكوت آسمان ها و زمين؛ ملكوت همان مُلك است و مصدر مى باشد؛ مانند كلمات طاغوت و جبروت. گو اينكه در مقايسه با مُلك، كلمه ملكوت معنا را با تأكيد بيشترى مى رساند، چنان كه كلمات طاغوت و جبروت نيز نسبت به طغيان و جبر يا جبران تأكيد بيشترى دارد. قرآن نيز اين واژه را درست به همان معناى لغوى آن به كار برده است، چنان كه ديگر كلمات به كار رفته در كلام خدا نيز چنين است، منتها مصداق قرآنى آن با مصداق اين كلمه در ميان ما فرق مى كند؛ زيرا ملك و ملكوت كه نوعى سلطنت و فرمانروايى مى باشد، در ميان ما يك معنا و مفهوم فرضى و اعتبارى است كه آنچه باعث شده آن را اعتبار كنيم نياز اجتماعى به وجود نظم در رفتارها و افراد انسانى است به طورى كه به برقرارى امنيّت و عدالت و توانمندى مسائل اجتماعى بينجامد و اين معنا، همان گونه كه پيوسته در جوامع انسانى مشاهده مى كنيم، به خودى خود قابل انتقال و بخشيدن و غصب و تصرّف به قهر و غلبه مى باشد.
اين معنا، با آنكه قرار دادى و اعتبارى است و اگر چه مى توان درباره خداى متعال هم آن را از اين جهت كه حكومت حقيقى در جامعه بشرى از آنِ خداى سبحان است، تصوّر كرد؛ چه آنكه خداوند مى فرمايد : «فرمان جز از آنِ خدا نيست» و نيز مى فرمايد : «در اين [سراى ]نخستين و در آخرت، ستايش از آنِ اوست و فرمان، براى اوست»، امّا تحليل معناى اين ملك و فرمانروايى قراردادى و اعتبارى روشن مى كند كه ريشه و ثبوتى در حقايق دارد كه قابل زوال و انتقال نيست. همچنان كه هر يك از ما مالك و اختياردار خويش است.
به اين معنا كه بر گوش و چشم و ديگر قوا و افعال خويش حاكم و مسلّط است و در آنها دخل و تصرّف مى كند، به طورى كه گوش و چشم او به تبع خواست و فرمان او مى شنود و مى بيند نه به تبع خواست و فرمان انسانى ديگر. و اين معنا، حقيقتى است كه شك نداريم كه در وجود ما تحقّق دارد، تحققّى كه غير قابل زوال و انتقال مى باشد؛ زيرا انسان مالك قوا و افعال خود است و اين قوا و افعال، تماما، تابع وجود او و قائم به آن هستند و از وجود وى مستقل و بى نياز نمى باشند. مثلاً چشم با اجازه انسانى مى بيند كه به وسيله آن نگاه مى كند و گوش نيز با اجازه او مى شنود و اگر انسان نبود، نه ديده اى در كار بود و نه ديدنى و نه گوشى و نه شنيدنى. در جامعه نيز فرد كارى كه مى كند در حقيقت با اجازه پادشاه يا زمامدار مى كند و اگر اين نيروى اداره كننده كه زمام تمام امور جامعه در دست اوست نبود، جامعه و اجتماعى تشكيل نمى شد و اگر پادشاه يا زمامدار فردى را از عمل و تصرّفى باز دارد او نمى تواند سرپيچى كند.
شكى نيست كه اين معنا عينا درباره خداى سبحان نيز كه منشأ پيدايش موجودات و تدبير نظام عالم مى باشد، صادق است. هيچ مخلوقى نه در وجود خود از آفريدگارِ بلند مرتبه بى نياز است و نه در توابع وجودش، يعنى قوا و افعال خويش، و هيچ گونه استقلالى از خود ندارد، چه در حال انفراد و چه در حال اجتماعش با ساير اجزاى هستى. و ارتباط قواى جهان و آميختگى اين قوا با يكديگر به نحوى است كه اين نظام عمومىِ مشهود را پديد مى آورد. خداى متعال مى فرمايد : «قل اللهم مالك الملك ؛ بگو، بار الها! تويى مالك ملك».
نيز مى فرمايد : «للّه ملك السماوات و الأرض ؛ براى خداوند است مالكيت آسمان ها و زمين»
و نيز مى فرمايد : «تبارك الذى بيده الملك و هو على كلّ شى ء قدير. الذى خلق الموت و الحياة ـ تا آنجا كه مى فرمايد : ـ الذى خلق سبع سماوات طباقا ؛ خجسته است آنكه فرمانروايى به دست اوست و او بر هر چيزى تواناست. همان كه مرگ و حيات را آفريد ... همان كه هفت آسمان را طبقه طبقه بيافريد».
اين آيات ـ همچنان كه ملاحظه مى كنيد ـ ملك و پادشاهى را به آفريدن تعليل مى كند. پس، بودنِ وجودِ موجودات از خداوند و انتساب وجود و واقعيت آنها به او ملاك تحقّق مُلك و پادشاهى خداست و اين بدان معناست كه ديگرى در ملك خداوند شريك او نيست و از او به ديگرى منتقل نمى شود و قابل انتقال و وا گذارى نيست، به طورى كه خدا از آن صرف نظر كند و ديگرى را جانشين خود گرداند. اين همان معنايى است كه كلمه ملكوت در اين آيه به آن تفسير مى شود : «انّما امره اذا أراد شيئا ان يقول له كن فيكون. فسبحان الذى بيده ملكوت كلّ شى ء ؛ چون به چيزى اراده فرمايد، كارش اين است كه مى گويد: باش، پس بى درنگ موجود مى شود. پس شكوهمند است آنكه ملكوت هر چيزى به دست اوست» ؛ زيرا آيه دوم روشن مى سازد كه ملكوت هر چيز همان كلمه «كُنْ / باش» است كه خداوند سبحان آن را به آن شيئ مى گويد و سخن خدا هم عين فعل او و ايجاد اشياء است. پس، روشن شد كه ملكوت، همان وجود اشياء است، از جهت انتساب و قائم بودن آنها به خداوند سبحان و اين چيزى است كه شركت پذير نمى باشد و تنها به خداى يگانه اختصاص دارد. بنا بر اين، ربوبيّت كه عبارت است از پادشاهى و تدبير، نه قابل تفويض است و نه ملكيت آن به ديگرى منتقل مى شود. به همين دليل، نگريستن به ملكوت اشياء و موجودات، انسان را قطعا به توحيد رهنمون مى شود؛ چنان كه خداى متعال مى فرمايد :
«آيا در ملكوت آسمان ها و زمين و آنچه خدا آفريده است، ننگريستند و اينكه شايد اجلشان نزديك شده باشد؟ پس به كدام سخن، بعد از قرآن، ايمان مى آورند؟»
مضمون اين آيه ـ همچنان كه ملاحظه مى شود ـ با مضمون آيه سوم سوره ملك كه قبلاً ذكر شد، يكى است. بنا بر اين، روشن شد كه مراد از نشان دادن ملكوت آسمان ها و زمين ـ آن گونه كه از تدبّر در ديگر آيات مربوطه به دست مى آيد ـ عبارت است از راهنمايى كردن جان گرامى حضرت ابراهيم عليه السلام به مشاهده اشياء از اين جهت كه وجودشان مستند به اوست و از آنجا كه اين استناد شركت پذير نيست، ديرى نپاييد كه ابراهيم به اين نتيجه رسيد كه هيچ مخلوقى نمى تواند ربوبيّت ديگرى و تدبير نظام و اداره امور عالم را به عهده داشته باشد؛ چه آنكه بت ها، مجسّمه هايى هستند كه انسان، خودْ آنها را ساخته و نامگذارى كرده است و خدا بر حقانيّت آنها برهانى فرو نفرستاده است و موجودى كه چنين وضعى داشته باشد نمى تواند ربّ و مالك انسانى باشد كه آنها را ساخته است. اجرام سماوى مانند ستاره و ماه و خورشيد نيز دستخوش دگرگونى مى شوند؛ زيرا گاه براى انسان ظاهر مى شوند و گاه از نظرش ناپديد مى گردند. اين موجودات نيز با چنين حال و روزى ـ همچنان كه خواهيم گفت ـ نمى توانند فرمانروا و مدبّر هستى باشند. آيه : «و ليكون من الموقنين» : حرف لام در «ليكون» براى تعليل است و مجموع اين جمله، عطف بر جمله ديگرى است كه حذف شده و تقديرش چنين مى باشد : ليكون كذا و كذا و ليكون من الموقنين» (تا چنين و چنان باشد و تا از يقين كنندگان باشد). يقين، عبارت از علمى است كه به هيچ رو با شكّ و ترديد آميخته نباشد. شايد مراد از آن، يقين به آيات و نشانه هاى خدا باشد؛ چنان كه در جاى ديگر مى فرمايد : «و جعلنا منهم ائمّة يهدون بامرنا لمّا صبروا و كانوا بآياتنا يوقنون». اين يقين، نتيجه اش يقينِ به نام هاى نيكو و صفات برين خداوند است. به همين معناست آياتى كه خداوند در خصوص پيامبر صلى الله عليه و آله نازل كرده و فرموده است : «منزّه است خدايى كه بنده خود را شبانگاهى از مسجد الحرام به سوى مسجد الاقصى ـ كه پيرامون آن را بركت داده ايم ـ سير داد تا از نشانه هاى خود به او بنمايانيم» و «ديده اش منحرف نگشت و [از حدّ ]در نگذشت. به راستى كه [برخى ]از بزرگ ترين آيات پروردگار خود را بديد». و امّا يقين به ذات متعالى پروردگار، قرآن كريم ساحت پروردگار را برتر از آن دانسته كه شكّى به آن تعلق گيرد يا علمى بر آن احاطه يابد، بلكه در اين جا پاى تسليم كامل در ميان است. قرآن كريم از جمله خواصّ و آثار علم يقينى به نشانه هاى خداى متعال را مكشوف شدن حقايق هستى در فراسوى پرده حسّ ـ در حدّى كه خداوند بخواهد ـ ذكر كرده است.
مثلاً در اين آيه مى فرمايد : «هرگز چنين نيست، اگر علم اليقين داشتيد. به يقين دوزخ را مى ديديد»
و نيز مى فرمايد : «نه چنين است، در حقيقت، كتاب نيكان در علّيين است. و تو چه دانى كه علّيين چيست؟
كتابى است نوشته شده. مقرّبان آن را مشاهده مى كنند».