سليمان كتّانى دانشمند مسيحى لبنان - علی (علیه السلام) در آیینه نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

علی (علیه السلام) در آیینه نهج البلاغه - نسخه متنی

حسین نمازی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سليمان كتّانى دانشمند مسيحى لبنان


'عـلى بـن ابـى طـالب بـيش از همه در دل پيامبر جا داشت؛ زيرا اوتربيت شده اش بود و رفـيقش، مشاورش، مصاحب جدايى ناپذيرش، برادرش، همسر دخترش فاطمه زهرا كه از هـمه كس براى او عزيزتر بود و پدر حسن و حسين كه ذريّه و دودمان پيامبر در او خلاصه مـى شـود. او نخستين كسى بود كه ايمان آورد و تواناترين مدافع دين بود و دليرترين مبارز، پايدارترين جنگاور، هوشمندترين حادثه پرداز، شيواگوترين دانشمند سخنور و موفق ترين پيكارگر، پيامبر از تمام اين حقايق با چنين سخنانى پرده برداشته است:... 'على با قرآن است و قرآن با على.' [ امام على مشعلى و دژى، ص 34. ]

داستان دست خدا


كعبه چون هميشه، مانند درّى ميان حلقه انگشترى جمعيت مى درخشيد. نداى لَبيك اللهم لبيك از هر سو بلند بود و آواى پير و جوان، مرد و زن با يك طنين در فضا مى پيچيد. همه بر مـحـور خـانـه حـق مـى چـرخـيـدنـد و لبـيـك گـويـان بـر آستان خالق و معبود خويش سرمى سـايـيـدنـد. عـده اى به دعا و مناجات مشغول و گروهى به نماز ايستاده بودند و دسته اى طواف مى كردند، همه سفيدپوش و يكسان.

جـمعيتِ لبيك گو را كه مى نگريستى مى توانستى در گوشه اى از جمعيت اميرمؤمنان على "ع" را ببينى كه با خضوع تمام مشغول طواف است و كمى آن سوتر، خليفه وقت عمر بن خطّاب.

در اين بين، جوانى خام، بى توجه به آداب اسلامى، سر به هوا، گاهى به اين سو و گاهى بدان سو مى نگريست و سرگشته و بى قرار، چشم به اطراف مى گرداند. از خدا غافل و از خلقِ خدا بى خبر!

گـروهـى كـار ايـن جـوان را مـى ديـدند كه گاهى به نقطه اى خيره مى شود و لختى بعد سـربـرمى گرداند و به محلّى ديگر چشم مى دوزد؛ امّا جراءت و توانِ اين كه با تذكّرى مُشفقانه و يا نهيبى مردانه او را ارشاد كنند نداشتند و جوان همچنان در سير و سفر!

امّا به يكباره، جمعيت طواف كننده را سكوتى معنا دار فرا گرفت، براى لحظه اى كوتاه صـداى لبـيك قطع شد و صداى نواختنِ يك سيلى در فضاى مسجدالحرام پيچيد. كسى به درستى نديد كه چه اتفاقى افتاد. فقط مولاى متّقيان على بن ابى طالب را ديدند كه يك لحظه با جوان مواجه شد و بعد دست مولا به آرامى بالا رفت و به سختى فرود آمد. جوان سر به زير و خجالت زده، دست بر چشمان و صورت گرفت و سعى كرد راهش را از ميان جـمـعـيـت جـدا كـنـد. سـوزشـى عجيب در چشم و صورتش احساس كرد و شورشى عجيب تر در قلبش! او نمى توانست به چشم هاى خدابينِ على نگاه كند، گويا زبانش بند آمده و توان عـذرخـواهـى نـيـز از او سلب شده بود. مولا كريمانه به راه خود ادامه داد و به مناجات با حـضـرت حـق مـشـغـول شـد. جـوان پـس از كـمى توقف چاره اى جز ادامه مسير نداشت. در اين فـاصـله عـمـر بـن خـطـاب كـه در بـين جمعيت مشغول طواف بود سر رسيد و جوان را با آن حال زار مشاهده كرد. خليفه نگاهى به صورت سياه و چشمان قرمز جوان انداخت و پرسيد:

ـ جوان! چه كسى تو را زده است؟

جـوان بـه تـصور اينكه خليفه او را بى گناه خواهد شناخت ـ با احترام به مولا ـ به عمر گفت: ابوالحسن على بن ابى طالب مرا زده است!

عـمـر سـخـت در انـديشه فرو رفت و از خود پرسيد: چرا على، اين جوان را اين گونه زده است؟! حتماً بدون دليل نمى تواند باشد، سپس رو به جوان كرد و گفت:

صبر كن تا على برسد.

امـام كـه وظـيـفـه خـويـش را انـجـام شـده مـى ديـد، فـارغ از هـرگـونـه تـزلزل و اضطرابى مشغول طواف بود. عُمَر و جوان ايستادند تا امام به آن نقطه رسيد. عمر رو به مولاى متقيان كرد و پرسيد: يا على! آيا تو اين جوان را زده اى؟

ـ آرى من او را زده ام!

جوان گردن برافراشت و خوشحال از اينكه امام، خود اعتراف كرده كه او را زده است، به انتظارِ عكس العمل عمر نشست. عمر از مولا پرسيد:

ـ چه چيز موجب شد او را بزنى؟

امام در يك كلام، بى آن كه در گفتنِ حق پروايى داشته باشد فرمود:

'او را ديدم كه در حال طواف به زنان مسلمان و به ناموس مردم نگاه مى كرد.'

مولا به چهره عمر نگريست و عمر خشمگين به چهره جوان! جوان كه فهميده بود چه خطاى بـزرگـى از او سـر زده اسـت بـاز هـم شـرمـنـده و خجل نگاهش را به زمين دوخت. عمر به جوان گفت:

اى جـوان! خـدا تـو را لعـنـت كـنـد "تـو در حـال احـرام بـه ايـن عـمـل زشـت دسـت زده اى" و "عـلى" چـشـم خـداسـت كـه "عـمـل زشـت" تـو را ديـده و دسـتـانِ او "بـه مـنـزله" دسـتـانِ خـداسـت كـه تـو را زده اسـت! [ فَقَدْ رَآك عَيْنُ اللّهِ وَ ضَرَبَكَ يَدُ اللّهِ. ]

جـوان مـتـعـجـب و مـبـهوت، چشم به دهان عمر دوخته بود كه چگونه در وصف على "ع" سخن سرايى مى كند و يك سؤال بزرگ در ذهنش گره خورد!

اگـر تو خود مى گويى كه على چشمش، چشم خدا و دستش دست خداست، پس چرا نبايد او بر مسند حكومت مسلمين تكيه زند كه در اجراى عدالت لحظه اى درنگ نمى كند؟!

جـوان، تـازه شـيـريـنـىِ آن سيلىِ هشدار دهنده را دريافت و به زيبايىِ كار امام پى بُرد، گويا شلاقى بيدار كننده بر وجدان خفته اش نواخته شده باشد. [ بحارالانوار، ج 39، ص 340؛ رياض النضره، محب طبرى، ج 3، ص 164. ]

والسلام

/ 39