در شهري مردي درزي بود بر دروازه شهر دكان داشتي ، برگذر گورستان و كوزه در ميخي آويخته بود و هوسش آن بود كه هر جنازه اي كه از در شهر بيرون ميبردند ، وي سنگي در آن كوزه ميافكند و هر ماهي حساب آن سنگها را ميكرد كه چند كس مرده اند و آن كوزه را تهي ميكرد و باز سنگ در آن ميافكند تا روزي بر آمد كه مرد درزي نيز بمرد چ مردي بطلب درزي آمد و خبر مرگ او را نداشت ، در دكانش بسته ديد ، همسايه او را پرسيد كه اين درزي كجاست كه حاضر نيست ؟ همسايه گفت كه درزي نيز در كوزه افتاد / قابوس نامه