زمزم پديده اي تاريخ ساز - زمزم (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زمزم (2) - نسخه متنی

محمدتقی رهبر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

زمزم پديده اي تاريخ ساز

پيش از پرداختن به جزئيات مورد اختلاف، شايسته و سزاست ماجرايي را كه به پديدار شدن زمزم انجاميد و قلّه باشكوهي است در تأسيس كعبه و حج و تاريخ مكه و حرم و نكات زيبايي را دربر دارد، به استناد روايات و تاريخ از نظر بگذرانيم و سپس به تحليل جزئيات آن بپردازيم.

درخصوص هجرت ابراهيم از شام به حجاز و آوردن همسر و فرزندش (هاجر و اسماعيل)، روايات فريقين تقريباً همسان است و همه بيانگر يك حادثه مهم تاريخي مي باشد; رويدادي كه سرآغاز تحوّلي بزرگ در تاريخ بشر و رسالت هاي الهي و بناي كعبه و شهر مكه و تشريع حج و استمرار آن تا قيام قيامت گرديد و آن واقعيت تاريخي همچنان در مناسك و شعائر حج منظور گشت تا جاودانه شود و از خاطره ها محو نگردد و به عنوان فصلي درخشان از تاريخ موحّدان بيادگار بماند و درس آموز انسان ها باشد. يكي از اين شعائر زمزم است كه آب و آباداني را به سرزمين مكه و ديار پيامبران آورد. چه، حيات هرچيز به آب است; «وَ جَعَلْنا مِنَ الماء كُلّ شَيء حَيّ» آن هم نه يك آب معمولي، بل چشمه اي كه به امر الهي و مباشرت جبرئيل جوشيد و با دست اندركاري ابراهيم و اسماعيل و پاسداري هاجر استمرار يافت تا سرچشمه بقاي كعبه و حج و رويش نسل مبارك و شكوفايي شجره پاك نبوت در امّ القراي توحيد باشد و با جاري بودنش در عصرها و براي نسل ها، آن چشمه آب حيات معنوي را تفسير كند و آن اعجاز بزرگ را گواه صدق گردد.

باري، ماجراي آن هجرتِ تاريخي و تنهايي آن مادر و كودك در آن سرزمين سوزان و خاموش و در ميان كوه هاي سياه و سوخته را، روايات اسلامي به تصوير كشيده است:

محدّث گرانقدر، علي بن ابراهيم، از پدرش ابراهيم بن هاشم و او از نضر بن سويد و او از هاشم بن سالم از امام صادق(عليه السلام) آورده است:

«ابراهيم در باديه شام سكونت داشت همين كه هاجر اسماعيل را متولد ساخت، ساره سخت اندوهگين شد و چون فرزندي نداشت به خاطر حضورِ هاجر، ابراهيم را مي آزرد، ابراهيم از اين ماجرا به پروردگار بزرگ شكايت كرد، خداوند به او وحي كرد كه داستانِ زن به دنده كج ماند كه اگر او را به حال خود واگذاري از آن بهره بري و اگر بخواهي آن را راست كني خواهد شكست. (و بدين ترتيب وي را به سازگاري با ساره توصيه فرمود). آنگاه ابراهيم را مأمور ساخت كه اسماعيل و مادرش را از آن سرزمين خارج سازد.

ابراهيم گفت: پروردگارا! آنها را به كجا برم؟ فرمود: به حرم من، مركز امن من و نخستين مكاني كه از زمين آفريدم; يعني مكه.

آنگاه خداوند جبرئيل را فرمان داد كه «بُراق» را فرود آورد تا هاجر و اسماعيل و ابراهيم(عليهم السلام) را حمل كند. و ابراهيم هرگاه از منطقه اي سرسبز كه درخت و نخلستان و زراعتي داشت، مي گذشت، مي گفت: جبرئيل! آيا اينجاست آن مكان امن؟ و جبرئيل پاسخ مي داد: نه، و راه را ادامه دادند تا به مكه رسيدند و در محل خانه كعبه فرود آمدند.

ابراهيم با ساره عهد كرده بود كه از مركب پياده نشود و هرچه زودتر نزد او برگردد. همين كه فرود آمدند، در آنجا درختي بود كه هاجر چادر خود را بر آن درخت افكند و با كودك خويش در سايه آن قرار گرفتند.4 ابراهيم چون آنان را نهاد و خواست برگردد هاجر گفت: ابراهيم! ما را در جايي كه انيس و مونسي وجود ندارد و از آب و علف اثري نيست مي گذاري و مي روي؟! و ابراهيم پاسخ داد: خدايي كه مرا فرمان داده شما را در اين مكان بگذارم، همو شما را كفايت است. اين بگفت و راهي شد و چون به محلي به نام «كداء» ـ كوهي در ذي طوي ـ رسيد روي به سوي آنان كرد و گفت:

« رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَاد غَيْرِ ذِي زَرْع عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلاَةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنْ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنْ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ».5

«بارخدايا! من از ذريه خود كساني را در وادي بي آب و علف اسكان دادم تا نماز را بپا دارند، پس دل هايي را از مردم به سوي آنان متمايل گردان و از ميوه ها روزي ده، باشد كه سپاسگزاري كنند.»

اين بگفت و رفت و هاجر بماند با كودك شيرخوار و آن سرزمين سوزان! (و بنا به برخي روايات، ابراهيم در ميان اشك و آه منطقه را ترك گفت).6

همين كه آفتاب برآمد، اسماعيل تشنه شد و طلب آب كرد، هاجر برخاست و رهسپار آن وادي شد كه محل سعي بود (در ميان صفا و مروه) و آنجا ايستاد و ندا داد: آيا در اين وادي انيس و مونسي يافت مي شود؟ (هل بالوادي من انيس). و در حالي كه ديگر اسماعيل را نمي ديد، بالاي كوه صفا رفت و از آنجا به وادي نگريست و سرابي نظرش را به خود جلب كرد. پنداشت آب است، باز به درون وادي شتافت و به سعي پرداخت و چون به مروه رسيد و ديگر اسماعيل را نمي ديد، بار ديگر سرابي در ناحيه صفا درخشيد. به وادي فرود آمد و در پي آب روان شد، باز هم اسماعيل از نظرش غايب شد. برگشت تا به صفا رسيد و با نگراني چشم به جانب اسماعيل دوخت و اين حركت را هفت مرتبه تكرار كرد و چون به شوط هفتم رسيد و در حالي كه بر مروه بود، به اسماعيل نگريست، در حالي كه آب از زير پايش جوشيده بود! برگشت و اطراف آن آب را كه جريان داشت با رمل مسدود كرد و از اينرو زمزم ناميده شد.7

در اين روايت، سپس به تحوّل منطقه مكه با پيدايش آب زمزم و مهاجرت قبيله «جُرْهُم» كه يكي از قبائل يمني بودند و در حوالي مكه بسر مي بردند اشاره كرده و مي فرمايد:

«آن روز قبيله جُرْهُمْ در ذي المجاز (يكي از بازارهاي معروف مكه) و عرفات فرود آمده بودند، همين كه آب زمزم در مكه پديدار شد و پرندگان و حيوانات وحشي صحرا به آنجا رو آوردند، جرهم كه حركت وحش و طير را به آن ديار ديدند، آنها را ره گيري كردند و به آب رسيدند و در آنجا يك زن و يك كودك را ديدند كه در زير درختي منزل گزيده اند و براي آنها چشمه آبي پديدار شده است!

آنها از هاجر پرسيدند: تو كيستي؟ و با اين كودك در اين جا چه مي كني؟

هاجر پاسخ داد: من مادر «اسماعيل» فرزند ابراهيم خليل الرحمانم و اين كودك فرزند اوست. خداوند وي را فرمان داد كه ما را در اين جا سكني دهد.

گفتند: آيا اجازه مي دهيد ما در نزديكي شما باشيم؟

گفت تا ابراهيم بيايد.

روز سوم فرا رسيد و ابراهيم به ديدار آنها آمد.8 هاجر گفت: اي خليل خدا، در اين جا قومي از جُرْهُم اند، مي خواهند در نزديكي ما منزل گزينند آيا به آنها اجازه مي دهي؟ ابراهيم پاسخ داد: آري. آنگاه هاجر به آنها اجازه فرود آمدن داد. آمدند و خيمه ها سرپا كردند و هاجر و اسماعيل با آنان آشنا شدند و انس گرفتند. بار ديگر كه ابراهيم به ديدنشان آمد، حضور مردم زيادي را ديد و بسيار خرسند شد.

اسماعيل كم كم بزرگ شد، جرهميان هركدام يك يا دو گوسفند به اسماعيل هديه كردند و هاجر و اسماعيل زندگي خود را با آنها گذرانيدند.

اسماعيل به حدّ بلوغ و جواني رسيد و خداوند ابراهيم را فرمود كه خانه كعبه رابنا كند. عرضه داشت: خدايا! در كدامين نقطه؟ فرمود: همان جا كه قبه اي براي آدم فرود آمد و حرم را روشن ساخت و اين خانه همچنان سرپا بود تا توفان نوح رخ داد و زمين در آب غرق گرديد. خداوند آن قبه را بالا برد و دنيا غرق شد مگر مكه، از اين رو، آن را بيت عتيق گفتند; زيرا از غرق شدن در آب رهايي يافته بود. و چون خداوند ابراهيم را مأمور بناي كعبه نمود، او نمي دانست كجا آن را بنا كند. خداوند جبرئيل را فرستاد تا جاي خانه را با خطي مشخص كند و پايه هاي آن را از بهشت نازل كرد و آن سنگي كه خدا از بهشت فرستاد (حجرالأسود) از برف سفيدتر بود و همين كه دست كافران به آن رسيد سياه شد...».9

صدوق(رحمه الله) در علل الشرايع، با اسناد خود از معاوية بن عمار و او از قول امام صادق(عليه السلام)با عباراتي كوتاه تر آورده است.

و نيز عياشي در تفسير خود10 از قول امام كاظم(عليه السلام) داستان را به صورت خلاصه تر نقل كرده اما كلماتي نيز آورده كه در روايات پيشين نبود، در هرحال محتوا يكي است.

در منابع اهل سنت نيز داستان هجرت ابراهيم و خاندانش با همين مضمون و در برخي موارد اندك تفاوت درج افتاده است.

تاريخ نگار معروف قديميِ مكه، ازرقي، در كتاب خود «اخبار مكه» از قول ابن عباس، چنين مي نويسد:

هنگامي كه ميان مادر اسماعيل و ساره، همسران ابراهيم، كدورت پيش آمد، ابراهيم(عليه السلام)، مادر اسماعيل را با فرزندش كه كودكي شيرخوار بود به مكه آورد. هاجر مشك كوچكي با مقداري آب همراه داشت كه از آن مي نوشيدند و بر بدن اسماعيل مي پاشيد و توشه ديگري نداشت.

سعيد بن جبير از ابن عباس نقل كرده كه گفت: آنها را در كنار درختي كه روي زمزم و قسمت بالاي مسجد قرار داشت آورد و در آنجا منزل داد و بر مركب سوار شد كه آنان را ترك گويد. مادر اسماعيل به دنبال ابراهيم دويد و گفت: ما را به كه مي سپاري؟ ابراهيم گفت: به خداي بزرگ. هاجر گفت: به رضاي خدا تن مي دهم. اين بگفت و برگشت و كودك را در آغوش گرفت و زير آن درخت آمد و نشست و اسماعيل را در كنار خود نهاد و آن مشك را به درخت آويخت و از آن مي نوشيد و بر بدن كودك مي پاشيد تا آب مشك تمام شد. كودك تشنه و گرسنه و بي تاب گشت و به خود مي پيچيد و مادر نظاره مي كرد و راه چاره نداشت. پنداشت در حال جان دادن است. با خود گفت: از بچه دور شوم تا شاهد جان دادن او نباشم! به صفا رفت و در نقطه اي ايستاد كه كودك را زيرنظر داشته باشد و جستجو كند كه آيا در آن وادي كسي را مي بيند. به مروه نگريست و گفت: ميان اين دوكوه رفت و آمد كنم تا كودك جان به جان آفرين تسليم كند و من حالت او را نبينم.

ابن عباس گويد: سه يا چهار مرتبه اين مسافت را پيمود و در دل آن وادي جز رمل نبود آنگاه نزد كودك آمد و او را در تب و تاب ديد. با اندوه فراوان به صفا برگشت و همچنان مسافت ميان صفا و مروه را تا هفت مرتبه پيمود. ابن عباس از قول پيامبر(صلي الله عليه وآله) نقل كرده كه به همين خاطر مردم ميان صفا و مروه طواف مي كنند.

بالاخره هاجر نزد اسماعيل آمد و ديد همچنان بي قرار است. در اين حال صدايي شنيد اما كسي را نمي ديد. هاجر گفت: صدايت را شنيدم، اگر مي تواي به فرياد من برس. در اين هنگام جبرئيل ظاهر شد و هاجر همراه او حركت كرد تا اين كه پاي خود را به محل چاه كوبيد و به دنبال آن آب زمزم بيرون زد.

ابن عباس از قول رسول خدا(صلي الله عليه وآله) آورده است كه مادر اسماعيل اطراف آن آب را با خاك به صورت حوضچه اي درآورد تا آب تمام نشود و مشك را آورد و پر از آب كرد و نوشيد و به كودك نوشانيد و بر بدن او پاشيد».11

مورخ معروف فاكهي نيز از سعيد بن جبير، از ابن عباس در ادامه حديث پيشين، از رسول خدا(صلي الله عليه وآله) اضافه نموده است كه آن فرشته به هاجر گفت:

«تخافي علي أهل هذاالوادي ظمأ فانّها عين يشرب بها ضيفان الله».12

«بر ساكنان اين وادي، از تشنگي بيمناك نباش، چه اين چشمه اي است كه ميهمانان خدا از آن خواهند نوشيد.»

داستان اين هجرت تاريخ ساز، افزون بر منابع متعدد اسلامي، در كتب پيشين نيز آمده است.

بنابه نقل علامه مجلسي(رحمه الله)، مرحوم سيد ابن طاووس از علماي بزرگ اماميه در كتاب «سعدالسعود» خود داستان هجرت خاندان ابراهيم (هاجر و اسماعيل) را از ترجمه تورات، سفر نهم و دهم نقل كرده كه البته در محتوا با منابع اسلامي تفاوت هايي دارد.13 و نيز «مطهر بن طاهر مقدسي» از علماي عامه نيز در كتاب «البدأ و التاريخ» خلاصه داستان را از تورات آورده است.14

/ 15