پناهِ بى پناهان <p/> - عالم ربانی یادنامه آیت الله سید مهدی روحانی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عالم ربانی یادنامه آیت الله سید مهدی روحانی - نسخه متنی

کانون نویسندگان فضلای قمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پناهِ بى پناهان




  • از شمار دو چشم يك تن كم
    وز شمار خرد هزاران بيش



  • وز شمار خرد هزاران بيش
    وز شمار خرد هزاران بيش



هنگامى كه پنج شنبه شب 3 آذر 79 در حال رفتن به كتابخانه تصوير ملكوتى و نورانى فقيه وارسته، مفسر بزرگ قرآن و متكلم نامدار شيعه حضرت آيت الله حاج سيد مهدى روحانى (طاب ثراه) را بر سر درِ ساختمان جامعه مدرسين حوزه علميه قم مشاهده كردم، بهت زده شدم، دستم لرزيد، دلم تپيد، زانوهايم سست شد و ديگر توانايى راه رفتن نداشتم! پس از چند لحظه كه به خود آمدم و تعادلم را حفظ كردم بر آن شدم كه در سوگ آن اسوه تقوا و عالم ربانى چند سطرى بنويسم، البته نه اين كه آن بزرگوار نيازى بدين چند كلمه داشته باشد، بلكه به پاس قدردانى از سال ها خوشه چينى از محضر پر فيض آن بزرگوار و بهره مندى از الطاف مستمر و بى شائبه او.

اما مگر بزرگى و عظمت، صفا و صميميت، مهربانى و عطوفت و ايثار و كرامت بى كران آن مرد خدا و انسان پارسا و عالم پرهيزگار به وصف مى آيد و در مقاله اى مى گنجد؟! و مگر قلم ياراى تصوير و ترسيم ابعاد زندگانى آن انسان فرشته سيرت را دارد؟! و مگر مى توان دريا را در انگشتانه اى جاى داد؟ اما




  • آب دريا را اگر نتوان كشيد
    هم به قدر تشنگى بايد چشيد



  • هم به قدر تشنگى بايد چشيد
    هم به قدر تشنگى بايد چشيد



آقاى روحانى در هر عرصه و ميدان، يگانه دوران و قهرمان نادر المثال، بل بى بديل بود. در حوزه كلام و شناخت فرقه هاى اسلامى اول متخصص و سرآمد دوران به حساب مى آمد و در حوزه علميه قم وزنه اى بس وزين بود. او به فرموده خودش بيش از چهل سال در اين زمينه تتبع و تحقيق كرده بود. و اگر نبود راهنمايى هاى ارزشمند آن متكلم سترگ، هرگز نگارنده نمى توانستم مشكلات كلامى و فرق و مذاهب كتاب جمل شيخ مفيد را حل كنم و آن را تصحيح نمايم. آن مرحوم هميشه با آغوش باز مرا مى پذيرفت و ساعت ها با هم در باره ديدگاه هاى فرقه ها و نحله هاى مسلمين و مسائل كلامى الجمل صحبت مى كرديم.

يك بار خدمتشان عرض كردم: آقا آيا اطمينان داريد كه قول صحيح همين است؟ لبخند مليحى زد و فرمود: اين مطلب را پس از چهل سال مطالعه مى گويم.

مرحوم آيت الله روحانى در حوزه تفسير، حديث، تاريخ اسلام، هيئت و ادبيات عرب يدِ طولايى داشت و استوانه اى استوار و مستحكم بود. نگارنده هرگاه براى ايراد سخنرانى و يا تحرير مقاله و يا ضبط برنامه اى براى سيماى جمهورى اسلامى، پرسش هايى از ايشان مى كردم، طورى مبحث را باز مى كرد و توضيح مى داد كه مسير تحقيق عوض مى شد. وقتى بعدها راجع به آن موضوع عميق مى انديشيدم متوجه مى شدم كه چقدر ساده و به اصطلاح نپخته در آن زمينه به آن مسأله مى نگريستم.

ايشان متكلمى حرّ و متفكرى بزرگ و آزادانديش بود و در مسائل اعتقادى و مذهبى سعه صدر داشت.به گفته يكى از دوستان، او همانند متفكر نامدار اسلام ابوجعفر نقيب بود. هنگامى كه در محضرشان سؤال از سقيفه و يا اسلام خلفا مى كردم بر نمى آشفت و فوراً دنبالِ حربه تكفير نمى رفت. بلكه با صبر و شكيبايى و با سبكى كاملاً علمى و بدون تعصب مسائل و مطالب را مطرح مى كرد و پاسخ مى گفت.

يادم نمى رود كه يك شب در منزلشان بودم، عرض كردم: آقا اين كه حوزه علميه قم شخصيت حضرت زهراعليها السّلام را در روضه خوانى و مصيبت آن بزرگوار خلاصه كرده، كار صحيحى نيست؛ چرا كه حضرت زهرا انسانى بزرگ و زندگى او داراى ابعاد سياسى، اجتماعى و فرهنگى و... بوده كه يكى از آنها بعد عاطفى است. ايشان در پاسخ من با لحنى آرام فرمود: «شما حالا خيلى روشنفكر نشويد!» در طول سال ها استفاده از محضر پر بركتشان اين تنها موردى بود كه از طرح اين گونه مسائل چندان خوششان نيامد.

جناب روحانى در حوزه تفسير، مفسرى كبير و قرآن دانى كم نظير بود، اطلاعات وسيع و تخصصى او در تاريخ صدر اسلام و نيز تبحرش در ادبيات عرب اين ويژگى را بدو بخشيده بود كه به فضاى نزول قرآن آگاهى و شناخت داشت و به لحاظ تسلطى كه در كلام و خبرويتى كه در فقه پيدا كرده بود به معانى و مقصود و رموز آيات دست يافته بود.

خدمت بزرگى كه آن بزرگوار در تعيين قبله اين مرز و بوم نسبت به مسلمانان ايران زمين نمود هرگز فراموش نخواهد شد.

ابعاد وسيع علمى ايشان بسيار مهم و به ويژه بعد كلامى او كه در قرن اخير عديم النظيـر بود و از اين زاويه حوزه علميه قم و جهان تشيع دچار خلأ و شكاف عميقى گشت! اما از نظر نگارنده اين اوصاف با آن كه مهم است چندان شگفت آور نيست؛ چرا كه به گفته قدما «ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشكل» و يا به فرموده مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى مجدد حوزه علميه قم «ملا شدن چه مشكل، آدم شدن محال است!».

آنچه من در شخصيت ايشان ديدم و برايم بسيار باعث تعجب بود و بيشتر از آن جهت شيفته و دلباخته وى بودم و هيچ گاه فراموش نخواهم كرد و تقريباً براى آن نسخه ثانى نديدم و يا كمتر ديدم، بُعد دستگيرى از بى نوايان و رسيدگى به فقرا و ضعفا بود.آقاى روحانى در اين زمينه به عموى عظيم الشأن خود جناب جعفر طيار عليه السّلام اقتدا كرده بود و همانند آن بزرگوار «ابوالمساكين» بود. گمان نمى كنم در ميان واژه ها و صفت ها، واژه اى بهتر از «پناهِ بى پناهان» برازنده وجود نازنين آن يگانه دوران باشد. آيت الله روحانى به حق تكيه گاه بى نوايان، حامى مستضعفان و اميد درماندگان بود. درِ منزلش هميشه به روى گرفتاران و مستمندان باز و افرادى بى بضاعت و تهى دست بدانجا مى آمدند و ايشان را بهترين پناهگاه و مأواى خود مى دانستند. افراد دسته دسته مى آمدند و مشكلات خود را با آن مرحوم در ميان مى گذاشتند و او تا آن جا كه در حد توانش بود و امكان داشت گرفتارى آنان را حل مى كرد و از آنان همچون پدرى مهربان و دلسوز تفقد و دلجويى مى نمود.

آقاى مهدى ايزدى كه قريب نه سال پاسدار حاج آقا بوده است مى گويد:

اوايل كه من تازه خدمت حاج آقا رسيده بودم و با ايشان آشنا نبودم، يك روز بعد از اين كه ايشان نماز ظهر و عصر را خواندند و همراه هم از مسجد به خانه شان آمديم، بعد از ورود، من خواستم درِ خانه را ببندم. آقا به من گفتند: چرا در را مى بندى؟ گفتم: خوب الآن بعد از ظهر است و وقت استراحت و... .

آقا فرمودند: شما مى خواهيد براى ما ساعت كار درست كنيد. اگر فقيرى و بيچاره اى آمد و ديد كه در بسته است چه كسى جوابگو خواهد بود. نه، در را باز بگذاريد.

خصوصيت حاج آقا اين بود كه مراجعه كننده اش با خودش در ارتباط بود و از نزديك ايشان را ملاقات مى كرد. هر كسى كه مى آمد چه مشكلش حل مى شد و چه نمى شد، بالأخره با خوشحالى از در بيرون مى رفت.

يك روز چند فقير آمدند و از ايشان پول طلب كردند. حاج آقا دستشان خالى بود و نتوانستند به آنها كمك كنند و از اين بابت بسيار ناراحت شدند و فرمودند: خدايا يك پولى برسان، اين بندگان خدا فقيرند. بعد از ظهر مردى خدمت حاج آقا آمد و گفت: مى خواهم حساب و كتاب كنم. در شهر قم از هر عالمى كه سؤال كردم شما را معرفى كردند. تا اين جا كه آمدم قصدم اين بود كه از شما اجازه بگيرم تا پول ها را خودم ببرم تهران و بدهم به فقرا، اما حالا كه اين خانه را ديدم مى خواهم به خود شما بدهم. حاج آقا خيلى خوشحال شد و فرمود: خدايا برسان از اين گونه آدم ها. بعد ديدم هر فقيرى كه مى آمد حاج آقا مقدارى پول به او مى داد و عجيب اين كه خودش بيشتر از فقرا خوشحال مى شد.

پس از عمل جراحىِ قلبشان بود كه يك بار چند نفر از تجار و كسبه بازار قم به منزل ايشان آمده بودند و در باره همين موضوع سخن مى گفتند. يكى از آنان پيشنهاد كرد كه آقا، شما ديگر مسن شده ايد و آن نيروى جوانى سابق را نداريد، بهتر است يك تابلو روى در نصب كنيد و روى آن بنويسيد ملاقات تا ساعت نه شب، پس از آن ساعت ديگر كسى را نپذيريد. آقا در پاسخ فرمـود: من خجالت مى كشم درِ منزلم را ببنـدم. گرفتـارى مردم كه شب و روز و وقت و بى وقت ندارد.

يكى از بستگانشان پيشنهاد كرد حداقل روزهاى تابستان كه هوا به شدت گرم است تلفن را از ساعت دو تا چهار بعد از ظهر قطع كنيم. ايشان اجازه نداد و فرمود: قطع كردن تلفن كار صحيحى نيست.

او در تواضع و فروتنى نيز نمونه بود، با آن مقام علمى و با آن جلالت شأن همانند يك فرد معمولى و عادى زندگى مى كرد و شگفت است كه پاره اى از مواقع خود شخصاً از ميهمانان و مراجعه كنندگان پذيرايى مى نمود. به خاطر دارم يك بار خانواده اى معمولى و از نظر مادى در سطح پايين براى اجراى خطبه عقد ازدواج آمده بودند. پاسدار آقا نبود،ايشان خودشان چاى ريختند و نزد ميهمانان بردند! وقتى گفتم اجازه بدهيد من اين كار را انجام دهم، فرمود: اينان ميهمانان من هستند و بايد خودم از آنان پذيرايى كنم.

ماه رمضان سال گذشته يك بار بنده را براى افطارى دعوت كرد و فرمود: فردا شب افطار بياييد منزل ما و البته مى دانيد كه ما معمولاً يك غذاى مختصر و ساده اى داريم. با كمال ميل پذيرفتم. فردا شب رفتم مسجدشان؛ نماز را قبل از افطار اقامه مى كرد. پس از نماز ديدم با يك نفر از آقايان در حال گفت وگو است. به من فرمود: شما برويد منزل، من هم مى آيم. گمان كردم آن شخص از ميهمانان آقاست. رفتم منزل. سپس ديدم آقا همراه همان شخص آمدند. شروع كرديم به صرف غذا، خود آقا شخصاً از آن شخص پذيرايى مى كرد. يقين كردم از آشنايان و نزديكان آقاست. اما وقتى غذا صرف شد آقا به آن شخص رو كرد و فرمود: راستى اسم شريف شما چيست؟ آن گاه معلوم شد كه او كارگر بنايى است و مدتى است كه بيكار است و آن شب آمده بود از آقاى روحانى درخواست كمك كند!

آرى، آن افطارى دادن را كه رسول خداصلّى الله عليه و آله و سلّم آن قدر سفارش كرده است همين افطارى است كه فقرا را غذا بدهند نه آن افطارى كه ميهمانان آن اعيان و اشراف و وزرا و وكلا باشد.

آقاى ايزدى مى گفت:

حاج آقا هر كسى را در راه مى ديد با او سلام و عليك مى كرد و طورى برخورد مى كرد كه گويى آن شخص از عزيزترين افراد حاج آقاست. اما بعداً مى فهميديم كه آن شخص اصلاً غريبه بوده.

در اين نه سال كه خدمتشان بودم فقط ساده زيستى آقا ما را نگاه داشت. ما مى دانستيم كه زندگى آقا هم همانند زندگى ما فقيرانه است. با اين كه خيلى پول دستش بود حتى يك ريال را براى خودش خرج نمى كرد.

ايشان خيلى كم و به ندرت با خانواده اش غذا مى خورد. آقا در بيرونى سفره پهن مى كرد و سفره شان تا ساعت دو سه بعد از ظهر پهن بود و هركسى كه مى آمد ايشان او را دعوت به غذا خوردن مى كرد. هميشه سر سفره آقا چند نفرى غذا مى خوردند.

ما با اين كه سرباز ايشان بوديم، ايشان خدمت هاى ما را از نوع خدمت پسر به پدر مى دانست. حاج آقا احترامى كه به ما مى گذاشتند به فرزندانشان نمى گذاشتند.

در تمام طول اين نه سال ايشان حتى يك بار هم اجازه ندادند كه ما از امكانات سپاه استفاده كنيم هرچه خودشان مى خوردند به ما نيز مى دادند. ما حتى يك ليوان آب هم از امكانات سپاه استفاده نكرديم و همه از ايشان بود.

اواخر بهار امسال كه پس از مدتى معالجه در تهران به قم بازگشتند يك روز بعد از ظهر براى زيارتشان رفتم، ديدم گوش تاگوش علما و فضلا و طلاب كه به عيادت ايشان آمده بودند، نشسته اند. هنگامى كه از حياط مى گذشتم پيرزنى گفت: به حاج آقا بگوييد بيرون كسى شما را كار دارد. من با آن كه اين درخواست را قدرى بيجا مى دانستم، به يكى از اقوام آقا گفتم. او نيز خدمت آقا عرض كرد. آن گاه با كمال تعجب آقا بلند شد، قدرى پول آورد و به همان شخص داد و او برد و به پيرزن داد.

بدين لحاظ بود كه در تشييع جنازه اش زن و مرد، كوچك و بزرگ و پير و جوان، به ويژه مستمندان مانند ابر بهارى اشك مى ريختند و از عمق جان متأثر و متأسف بودند. گويى بى نوايان شهر يتيم شده اند و در سوگ پدرى مهربان به سوگ نشسته اند.

با ديدن اين منظره انسان نا خودآگاه به هزار و چهارصد سال پيش باز مى گشت و خاطره شهادت اميرمؤمنان حضرت على عليه السّلام و بى تابى هاى بى نوايان و تهى دستان كه با از دست دادن پدرى مهربان در غم و اندوه بودند در فرزند برومندش ـ آقاى روحانى ـ و فقيران شهر جلوه گر مى شد.

آيت الله روحانى در زهد و ساده زيستى حقيقى بى نظير بود، در همان منزل خشتى و قديمى پدرشان زندگى مى كرد، منزلى كه هرگاه انسان بدانجا مى رفت، چند لحظه اى از هياهوى دنياى مدرنيسم و تشريفات بى روح و زرق و برق هاى بى محتوا راحت مى شد و روح انسان آرامش مى يافت و با ديدن آن جا مدينة النبى صلّى الله عليه و آله و سلّم و كوچه بنى هاشم و منزل محقر اميرالمؤمنين عليه السّلام تداعى مى كرد.

آقاى عباسى پاسدارشان مى گفت: خدمت آقا عرض كرديم درهاى چوبى كهنه و فرسوده شده، بهتر است آنها را عوض كنيم. آقا فرمودند: خوب است نيازى به تعويض ندارد. گفتيم: آقا چهار چوب هاى آنها را موريانه خورده، لذا صورت ظاهر آنها خوب نيست. ايشان در پاسخ فرمود: مقدارى گچ روى آنها بكشيد! و ما نيز همين كار را كرديم.

آقاى ايزدى هم مى گفت: من مسئول خريد حاج آقا بودم. ايشان هميشه اول از همه از قيمت جنس سـؤال مى كرد و مى فرمود ببينيد كه فقرا چه مى خرند، شمـا هم از همـان بخريـد. از جمله اين كه ما به خاطر غير قابل مصرف بودن آب قم، آب آشاميدنى مى خريديم. يك روز آقا فرمود كه شما اين آب ها را چند مى خريد. گفتم ما از تانكرها مى خريم و هر 02 ليتر 03 تومان است. فرمودند آنها كه در خيابان است چند است؟ گفتم: 01 تومان. فرمود: از همان ها بخريد. ما كه از فقيرها بالاتر نيستيم، هر چه كه آنها مى خرند شما هم بخريد.

يكى از دوستان نقل مى كرد كه تعدادى از دانش آموزان را كه در اردويى شركت كرده بودند به منزل بزرگان مى برديم و قصد ما اين بود كه آنها نسبت به دين و مذهب و روحانيت، علاقه مندتر شوند، ولى چون برخى از منازل آقايان اعيانى و اشرافى بود، نتيجه عكس شد. تا آن كه آخرين جايى كه قرار بود برويم منزل آقاى روحانى بود. دانش آموزان هنگامى كه آن منزل خشتى و قديمى و بسيار ساده را ديدند متحول شدند، تا آن جا كه وقتى آقاى روحانى براى آنان سخن مى گفت چندان متوجه نبودند و با شگفتى به در و ديوار خانه مى نگريستند! آقاى روحانى با آن مقام و منزلتى كه داشت و از بنيانگذاران جامعه مدرسين حوزه علميه قم به شمار مى آمد و سه دوره نمايندگى مردم قم در مجلس خبرگان را بر عهده داشت، اتومبيل شخصى نداشت. از يك دستگاه پيكان سوارى با دوست گرانقدرشان مرحوم آقاى احمدى ميانجى (قدس سره) مشتركاً استفاده مى كردند. آقاى روحانى حقيقتاً فانى فى الله بود و همواره در فكر آسايش ديگران. او چونان شمعى فروزان بود كه با سوختن و ذوب شدن خود محفل ديگران را روشنايى مى بخشيد و به چيزى كه اصلاً نمى انديشيد زندگى شخصى خود بود. آن مرحوم واقعاً مصداق اكمل و بارز اين شعر بود:




  • تكلف گر نباشد خوش توان زيست
    تعلق گر نباشد خوش توان مرد



  • تعلق گر نباشد خوش توان مرد
    تعلق گر نباشد خوش توان مرد



زندگى او در عين سادگى، بسيار شيرين و با روح و صفا بود، چراكه هيچ گونه تكلف و تشريفات خسته كننده و زرق و برق فرنگى نداشت. ايشان در مقابل مشكلات و مصائب چون كوهى استوار و سروى راست قامت بود!

هنوز يك سال از درگذشت برادر رشيد و كوچك او مرحوم حجت الاسلام والمسلمين جناب حاج سيدهادى روحانى نگذشته بود، و در كمتر از دو سال بود كه يك برادر، دو خواهر و يك خواهر زاده جوان خود را از دست داد، اما خم به ابرو نياورد! و خود نيز بسيار راحت و آرام و آسان جان به جان آفرين تسليم كرد؛ چون تعلق به دنيا نداشت. آن بزرگوار با درايت و زكاوت سرشارى كه داشت همان روزهاى نخست بيمارى متوجه شد كه بيمارى شان لاعلاج و به اصطـلاح سرطان است! ولى هيـچ گاه يك ذره در روحيـه او تأثير منفى نگذاشت. به جاى آن كه اطرافيان او را دلدارى بدهند، او نزديكان و آشنايان را دلدارى مى داد. هنگامى كه مى ديد آنان نگران هستند مى فرمود: مشكلى نيست، من كه عمرم را گذرانده ام، مال دنيا هم كه ندارم تا براى از دست دادن آن غصه بخورم. او واقعاً به مقام رضا رسيد و پسنديد آنچه را كه جانان برايش پسنديد. وقتى روزهاى آخر عمر پر بركتشان به ديدارشان رفتم، چند مسأله فقهى و تفسيرى را كاملاً شرح داد و پاسخ گفت و سپس به جاى شكوه و گله از بيمارى فرمود: آقا من بحمدالله در اين دوران كسالت شب ها خيلى خوب و راحت مى خوابم!

بارى، برخى از تفضلات و الطاف آن عزيز از دست رفته نسبت به اين جانب جزء رؤياها و اسطوره هاى زندگى من است، گرچه مسائل بيشتر شخصى است ولى براى بيان عظمت و بزرگى و كرامت آن يكتاى روزگار به برخى از آنان اشاره مى كنم.

نگارنده در تابستان سال 77 طبق معمول در روستاى ييلاقى خود كه واقع در 07 كيلومترى غرب شهرستان قم است بيرون منزل روى صخره اى نشسته بودم، ناگهان ديدم اتومبيلى از راه رسيد و نزديك شد. باكمال تعجب و بهت زدگى ديدم آقاى روحانى دست بلند كرد و با صداى بلند سلام داد و آن گاه فرمود: آقا، ما چقدر گشتيم تا اين جا را پيدا كرديم. پس از مقدارى استراحت، وقتى خواستند بروند مبلغى پول به من دادند، من ابتدا از پذيرش آن امتناع مى كردم، آقا فرمودند: من اصلاً براى همين، اين همه راه به اين جا آمده ام، مدتى بود شما را نديده بودم و با خود مى گفتم اين سيد در اين اوضاع و احوال گرانى و تورم چه كار مى كند؟

تابستان سال 78 يك روز به قم آمدم و به منزلشان رفتم، تشريف آوردند دم در و فرمودند: بفرماييد داخل منزل. گفتم نه آقا مزاحم نمى شوم. به مزاح فرمودند: مگر شما حديث مرا نشنيده ايد كه : مَن زار مؤمناً و لم يأكل عنده شيئاً فكأنّما زار ميّتاً. به داخل منزل رفتم، خودشان رفتند از اندرونى چاى آوردند و سينى چاى را جلو من گذاشتند. من چيزى متوجه نشدم. چاى را نوشيدم. خواستم خداحافظى كنم كه فرمودند، زير سينى چاى يك امانتى متعلق به شماست برداريد.

و اگر از همه اينها چشم بپوشم و آنها را فراموش كنم اين را نمى توانم از ياد ببرم و از خاطره ام بزدايم؛ قريب بيست روز قبل از درگذشتشان به عيادتشان رفتم، ديگر حالشان چندان مساعد نبود، قدرى كه صحبت كرديم، به پاسدارشان فرمودند: شما لطفاً برويد به اتاق بيرونى. اين جانب يقين كردم مى خواهند يك مطلب سياسى مطرح كنند، پس از آن كه پاسدارشان رفت، دست بردند زير پتويى كه روى آن نشسته بودند و مبلغ سيزده هزار تومان پول به من دادند. عرض كردم آقا من كه نيامدم از شما پول بگيرم، من سلامتى شما را مى خواهم. فرمود: خيلى ببخشيد كه كم است، بيش از اين نداشتم.

آقاى روحانى به امور سياسى و مسائل كلان مملكتى توجه خاصى داشت؛ او با آن كه از ياوران امام خمينى (رضوان الله تعالى عليه) بود و از دوستان رهبر انقلاب (مدظله العالى) به شمار مى آمد و از طرفداران جمهورى اسلامى بود و مخالفت با نظام اسلامى را به هيچ وجه جايز نمى دانست و فرزند برومند خود شهيد حجت الاسلام سيد على روحانى را نيز در همين را تقديم كرد، با اين وصف از برخى تند روى ها و كج انديشى ها و انحرافات غافل نبود. هنگامى كه مشكل بزرگى پيش مى آمد، او با حريت كامل، مردانه و يك تنه پا به ميدان مى گذاشت و براى حل آن مشكل به موقع اقدام مى كرد. وى را در اين زمينه مى توان به طاهر ذوالمناقب پدر سيد مرتضى و سيد رضى تشبيه كرد.

از شگفتى هاى روزگار اين است كه آقاى روحانى و آقاى احمدى ميانجى كه با هم رفاقت و صداقت عميق و صميمى داشتند و ده ها سال بود كه همدوش و همگام با هم كار تأليف موسوعه بزرگ احاديث اهل بيت در منابع اهل سنّت را انجام مى دادند و به يكديگر بسيار علاقه مند بودند، پس از آن كه آقاى روحانى دچار بيمارى لاعلاج شد آقاى احمدى از خدا خواسته بود كه مرگ آقاى روحانى را نبيند و خدا خواسته اش را برآورده كرد و دو ماه قبل از رحلت آقاى روحانى درگذشت! آقاى روحانى نيز كه هميشه به طور مزاح به آقاى احمدى مى گفت: اگر من شما را نداشتم در شهر خودم غريب بودم (اشاره به اين كه بيشتر ساكنان شهر قم را همشهريان ترك زبان تشكيل مى دهند). هنوز دو ماه بيشتر از درگذشت جانگداز آقاى احمدى نگذشته بود كه آقاى روحانى نيز دنيا را وداع گفت! چون در ديدارى كه با فرزند مرحوم آقاى احمدى داشت گفته بود: از خدا خواسته ام كه مرا تنها نگذارد و فرموده بود: «رَبِّ لاتَذَرني فَرْداً و أنتَ خَيْرُ الوارثين». آرى، آن دو بزرگوار سال ها با هم زيستند و با هم به سراى جاويدان شتافتند و با هم در جوار رحمت حق آرميدند و كنار هم دفن گرديدند و نقاب از خاك بر چهره كشيدند!

آرى، جناب آقاى روحانى (رحمة الله عليه) به يقين اِسماً و وصفاً روحانى بود، بدون او شهر قم و حوزه علميه آن صفايى ندارد و گلستان ما بدون بلبل شيرين سخنى چونان او بى رونق است!

يا اباالوفا! على الدنيا بعدك العفا!

قم مقدس، يكشنبه 6 آذر ماه 1379

مطابق با 29 شعبان 1421

/ 25