در مباحث اصول دين و عقايد، پر جمعيت ترين فرقه مذهبى كه تاكنون بر افكار اكثر پيروان سنت و جماعت حكومت مى كند فرقه اشاعره است. اين فرقه مذهبى به ابوالحسن على بن اسماعيل بن ابى بشر اشعرى كه از نوادگان ابو موسى اشعرى صحابى معروف است، منسوب مى باشد. اشعرى به سال 026 و يا 027 هجرى [2] در شهر بصره به دنيا آمد و در همان شهر كه مجمع بزرگ علماى معتزله بود، نزد آنان به تحصيل پرداخت. يكى از اساتيد وى ابوعلى جبائى مشهور است. او در حدود سال 003 از پيروى مذهب «اعتزال» توبه كرد و به مذهب «اهل حديث» كه فرقه مخالف و رقيب معتزله بودند، گرويد. و چون محيط وطن خود را با عقايد جديدش مناسب نديد به سوى بغداد كه در آن هنگام مركز بزرگ «اهل حديث» بود بشتافت و در آن جا به دفاع از عقايد «اهل حديث» مشغول گرديد و 55 كتاب تأليف كرد كه گويا بيش از دو كتاب مقالات الاسلاميين و الابانه فى اصول الديانه از او باقى نمانده است. اشعرى در سال 324 و يا بعد از 033 هجرى در بغداد درگذشت.[3]
اهل حديث و معتزله
پس از رحلت پيغمبر اكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم (بر خلاف رويه شيعه) اكثر مسلمين به جمع آورى و تدوين روايات و كلمات آن حضرت نپرداخته و به استناد روايتى كه در صحيح مسلم از حضرتش نقل كرده اند: «لا تَكتُبوا عَنّي و مَن كتب عنّي غير القرآن فليمحه؛ از من به جز قرآن مطالبى ننويسيد و اگر نوشتيد محو كنيد»، به هيچ وجه در تنظيم و تأليف احاديث نبوى اهتمامى ننمودند. در اوايل قرن دوم هجرى به دستور عمر بن عبدالعزيز (خلافت از 99 تا 101) جمع آورى و تدوين روايات نبوى شروع شد و چون مقدار كمى از اين روايات در دست بود اقوال صحابه را نيز افزوده به تدريج به تأليف كتبى پرداختند. معروف ترين كتابى كه در نيمه قرن دوم در مسائل فقهى و احكام تأليف شد، كتاب موطأ مالك بن انس پيشواى فرقه مالكيه است. در اين كتاب از مباحث اصول دين ـ يعنى مسائلى كه از اختصاصات مذهبى اهل سنت است ـ جز بابى مختصر در ردّ قدريه چيزى يافت نمى شود. در اين هنگام، دو فرقه ممتاز مذهبى به وجود آمدند: «اهل حديث» و «معتزله». اهل حديث از دانشمندانى تشكيل مى شد كه به جمع آورى احاديث شريف نبوى و كلمات صحابه پرداختند و اين احاديث و كلمات به تدريج بر حجمش افزوده شد. به قول يكى از نويسندگان، نمودار اين احاديث را بايد به شكل هرمى ترسيم كنيم كه رأس اين هرم در عهد رسول خداصلّى الله عليه و آله و سلّم بوده و هر چه از زمان آن حضرت دورتر شويم حجم هرم زيادتر شده است. در حالى كه بايد عكسِ اين جريان باشد؛ زيرا صحابه پيغمبر از همه به احاديث وارده از آن حضرت آشناترند و با مردن رُوات بايد تعداد اين احاديث كمتر شود، ولى ما مشاهده مى كنيم احاديث در عهد اموى بيشتر از زمان خلفاى راشدين بوده و احاديث عصر عباسيين بيش از همه وقت است. اين روايات به اين ترتيب در كتبى مشتمل بر مباحث فقهى، فضائل صحابه، ذمّ قدريه، مرجئه، خوارج و روافض و ردّ عقايد هر يك از اين فرق و مباحث ديگرى جمع آورى شد.پايه عقايد اهل حديث بر رواياتى است كه از پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم نقل مى شد و در تسليم به اين روايات به قدرى افراط مى كردند كه آيات قرآنى كه مخالف مضمون اين احاديث بود تأويل مى كردند. بايد دانست كه بعضى از اين احاديث شعار مذهبى آنها بود، فقط از آن جهت كه با عقايد فرق ديگر به خصوص با افكار معتزله تصادم داشت. روزى كه اشعرى از مذهب معتزله توبه كرد، در بالاى منبر به قسمتى از عقايد اهل حديث و معتزله اشاره كرد. او گفت: من سابقاً معتقد بودم كه قرآن مخلوق است، خداوند به چشم ديده نمى شود و افعال بد از من صادر مى شود و فاعل آنها من هستم و اكنون از همه اين عقايد توبه مى كنم و معتقدم اعتقادات معتزله باطل و مردود است و من رسوايى اين اعتقادات را آشكار خواهم نمود. [4]فرقه معتزله به وسيله واصل بن عطا مقارن پيدايش اهل حديث به وجود آمد. آنها به پنج اصل قائل بوده و بعد از قبول عقايد اصلى اسلام به استدلالات عقلى پاى بند بودند. به طور كلى مى توان گفت، شعار فرقه معتزله همين پيروى از عقل و روش استدلال است، در حالى كه فرقه سابق (اهل حديث) استدلالات را بدعت دانسته مقلّد محض و تابع صرف احاديث و كلماتى كه در دست داشتند، بودند. به همين دليل، تنها خود را تابع اهل سنت دانسته و لقب اهل سنت را به خود اختصاص داده بودند و به ساير فرق چون شيعه و معتزله نام مبتدعه و اهل بدعت مى دادند. و در مقابل، معتزله نيز به آنها (اهل حديث) نام هاى حشويه، مجبره، نابته و امثال آن مى دادند. مأمون، خليفه عباسى در سال 218 فرمانى صادر كرد كه بايستى عموم علماى اهل حديث از اعتقاد به مخلوق نبودن قرآن توبه كنند. در اثر اين فرمان، فشار شديدى به پيروان اين فرقه آوردند و گروهى از دانشمندان معروف آنان به حسب ظاهر از اين اعتقاد برگشتند. مأمون در همان سال در گذشت. معتصم عباسى همين رويه را بعد از مأمون به شدت تعقيب كرد و جمعى از پيروان اين فرقه را به قتل رسانيد و دستور داد كه اطفال را در كودكى به مخلوق بودن قرآن معتقد سازند [5] تا آن جا كه احمد بن حنبل را كه از توبه كردن امتناع ورزيده بود تازيانه زدند. سال اين واقعه را مروج الذهب 219 و تاريخ الخلفاء 022 ذكر كرده است. پس از معتصم، واثق بالله خليفه بعد از او هم همين جريان را ادامه داد تا به سال 232 نوبت خلافت به متوكّل عباسى كه تمايلى به عقايد سنت داشت رسيد. او بر خلاف گذشتگان خود دستور اِكرام علماى اهل حديث را صادر كرد و دستور داد كه مردم از استدلال و مباحثات عقلى دست برداشته در برابر دستورات رسيده به پيروى از اهل حديث تسليم باشند و علماى اين فرقه را فرمان داد كه مذهب خود را اظهار دارند و احاديث رؤيت (رواياتى كه بر ديده شدن خدا در قيامت با چشم دلالت دارد) و همين طور احاديث مربـوط به صفات الهـى را براى مردم روايت كنند. از اين به بعد، ستاره علماى اهل حديث درخشيد و اكثر خلفاى عباسى مروّج اين مذهب بودند و امام بزرگ اهل سنت احمد بن حنبل گرديد كه كلمات او در عقايد لازم الاتباع شمرده مى شد.
مبادى پيدايش اين مذهب
قبل از ظهور اشعرى، افراد و يا فرقه هاى معدودى در بين اهل حديث به وجود آمدند و كم و بيش رويه اشعرى را (كه پيروى از استدلال در راه اثبات عقايد اهل سنت بود) داشتند، ولى به عللى كارشان رونق نگرفت و يا در فرقه اشعريه مستهلك شدند. از جمله حارث بن اسد محاسبى بصرى معروف به زاهد بود كه نخست از اهل حديث بود و چون با استدلال و علم كلام سر و كارى داشت و كتبى چند در ردّ معتزله و ساير فرق نگاشته بود، احمد بن حنبل او را خوش نمى داشت و در نتيجه او مجبور شد از مردم پنهان شود و در سال 243 وفات يافت. عجب تر آن كه به جز چهار نفر بر جنازه او كسى حاضر نشد، با آن كه دو سال بعد از وفات ابن حنبل، او فوت نموده بود [6].ديگر ابوالعباس قلانسى و ديگرى حفص الفرد بودند؛ با آن كه از معتزله بودند در مسأله خلق افعال (عقيده به اين كه خداوند خالق افعال مردم مى باشد) پيرو اهل حديث شدند. چنان كه حسين نجار مؤسس فرقه نجاريه نيز از معتزله بود و در خلق افعال با اهل حديث يك عقيده داشت.[7] فرقه كلابيه پيروان عبدالله بن سعيد معروف به ابن كلاب مى باشند. او از دانشمندان زمان مأمون بوده و وفاتش بعد از 024 واقع شده است. [8]فرقه كلابيه قبل از اشعرى به وجود آمده است و شباهت تامّى به مذهب اشاعره دارد. ابن كلاب با آن كه از متكلّمين مذهب اهل حديث بود، ولى بزرگان اين فرقه با او مخالف بودند. ابن خزيمه رازى، محدث معروف مذهب كلابيه را عيبجويى مى كند و احمدبن حنبل در مخالفت با اين فرقه و مؤسس آن بسيار شدت نشان مى داد [9].شهرستانى كه خود از علما و متكلّمين اشاعره است، مى نويسد: «چون اشعرى با استاد خود به منازعه برخاست به اين جماعت (ابن كلاب، محاسبى و قلانسى) پيوست». مقدسى در كتاب احسن التقاسيم (ص 37) كه در حدود 05 سال پس از اشعرى آن را تأليف كرده، مى گويد: «از فرقى كه از بين رفته و فرقه ديگر از همان جنس و شكل بر آن غلبه كرده فرقه كلابيه است كه اشعريه بر آن غلبه يافت». و به همين دليل در كتاب تبصرة العوام عقايد فرقه كلابيه و اشعريه را در يك عنوان ذكر كرده و نوشته است:«در مقالات ابن كلاب و ابوالحسن اشعرى».
عقايد اشعرى
وقتى كه ابوالحسن اشعرى از مذهب اعتزال توبه كرد و براى دفاع از عقايد اهل سنت وارد بغداد شد، زمانى بود كه حنابله (پيروان احمدبن حنبل يا سر چشمه عقايد تسنن) در بغداد عده اى بى شمار و يا اكثريت سكنه بغداد را تشكيل مى دادند. داستانى كه شمه اى از آن ذيلا نقل مى شود گرچه در سال 323 يعنى حدود23 سال پس از ورود اشعرى به بغداد است، ليكن واضح است اين قبيل وقايع بدون جمعيت و بى سابقه واقع نخواهد شد و در هر حال از جمعيتى است كه اشعرى مدافع عقايد آنان بوده و در حيات او واقع شده است.در سال مذكور حنابله به رياست يكى از مشايخ حديث به نام محمد بن حسن بَربَهارى [10] انقلاب عجيبى در بغداد بر پاكرده بودند؛ به خانه مردم به جست وجوى شراب مى ريختند و اگر مردى با زن نامحرم راه مى رفت نزد حاكم، شهادت به عمل ناشايست بر او مى دادند. كورها را وادار مى كردند اگر شافعى مذهبى بگذرد او را با عصا تا نزديك مرگ بزنند. براى جلوگيرى از آنان، خليفـه وقت راضىِ عباسى نامـه اى منتشر كرد. درضمن نامـه اى آنان را توبيخ كرده و نوشته بود:... شما معتقديد كه شكل و صورت هاى قبيح شما مانند صورت پروردگار عالم و هيئت پست شما به هيئت اوست. براى خدا كف و انگشت و دوپا و نعلين مذهّب (طلاكارى شده) و موى مجعّد و بالا رفتن به آسمان و پايين آمدن ذكر مى كنيد، «تعالى الله عمّا يقول الظالمون والجاحِدون علوّا كبيرا ؛ خدا بزرگ تر است از آنچه ستمكاران و منكرين درباره او مى گويند». شما در نيكان و پيشوايان طعن مى زنيد و شيعه آل محمد را به كفر و ضلال نسبت مى دهيد، و مسلمين را به بدعت ها و مذاهب پليدى كه هيچ گونه دليلى از قرآن بر آن نداريد دعوت مى كنيد... [11].در باقى اشخاص و يا فرقى كه منسوب به اهل حديث بودند با تفاوت و زياد و كم اين گونه عقايد يافت مى شد، «كرّاميه» صريحاً مى گفتند خداى تعالى جسم است! «سالميه» معتقد بودند كه مردگان در قبرها به اكل و شرب و نكاح مشغولند [12] و رواياتى نقل مى كردند كه خدا در روز جمعه بين اذان و اقامه از آسمان به زير آمده و ردايى بر اندام اوست كه بر آن نوشته شده است: إنّنى أناالله لا إله إلاّ أنا و رو به روى هر مؤمنى مى ايستد، وقتى كه مسلمان سلام نماز را داد به آسمان بالا مى رود، و از اين قبيل احاديث خرافى. [13]ابوالحسن اشعرى به علت توبه خود از مذهب اعتزال در حقيقت مجبور [14] و يا متعهد شده بود كه از اين گونه عقايد دفاع كند و گرنه از نام مقدس «اهل سنت» محروم شده و جزو مبتدعه قرار مى گرفت. كتابى كه از او در دست است از ذكر اين گونه عقايد خالى نيست، بلكه چنانچه خواهيـم ديد شعائر و خصائص مذهب سنت اين قبيل عقايد است. نام اين كتاب الابانة فى اصول الديانه مى باشد و در هشتاد صفحه در ضمن مجموعه اى به نام «الرسائل السبعة فى العقائد» در هند به طبع رسيده است. اين كتاب شامل دو قسمت است: قسمتى متن عقايد اهل سنت را ذكر كرده و عقايد زيادى نقل مى كند، و بسا در اين قسمت به آيات متشابهه اى كه دلالتى بر مدعاى او ندارد تمسك جسته و از آيات محكمه كه هيچ ابهامى در آن نيست و به ضد عقيده او دلالت دارد صرف نظر كرده است، و در قسمت ديگر براى عقايد مخصوصى كه جنبه شعائريت براى مذهب تسنن و يا ضديت با معتزله داشته بابى عنوان كرده و به آيات (به عقيده خود) و احاديث استدلال مى كند، و تفصيل هر باب در اين قسمت به مقدار اهميتى است كه آن عقيده در خصائص مذهبى اهل سنت دارد؛ مثلاً حدود هشت صفحه در ديده شدن خدا به چشم در آخرت، و شانزده صفحه در مخلوق نبودن قرآن (همان مسأله اى كه احمدبن حنبل را درباره آن تازيانه زدند و در اثر آن وجاهت كاملى بين عوام و اهل حديث پيدا كرد و امام اهل سنت گرديد و اقوال و عقايد او لازم الاتّباع شد) و در حدود دوازده صفحه در بيان آن كه خداى تعالى داراى صورت و دو دست و دو چشم و اين كه صفات او زايد بر ذات اوست، و در حدود دوازده صفحه متفرق در بيان اين كه افعال بندگان همه مخلوق خداست و هدايت و ضلالت و اعمال خير و شر همگى به تقدير الهى است و بندگان هيچ گونه قدرتى ندارند و باب آخر در بيان اين است كه فضيلت خلفاى اربعه (ابوبكر، عمر، عثمان و على عليه السّلام ) به ترتيب خلافت است و جنگ هايى كه بين اميرالمؤمنين عليه السّلام و بين طلحه و زبير و عايشه و معاويه واقع شد، همه از روى اجتهاد بوده و همگى آنان اهل اجتهاد و در اجتهاد خود هم بر حق بوده اند، و از هركس كه از يكى از آنان عيبجويى كند تبرّى واجب است، و ابواب كوچك ترى را نيز عنوان كرده است.اشعرى در ابتداى قسمت اول، مبنا و مستند عقايد خود را ذكر كرده و مى گويد:باب در بيان قول اهل حق و سنت... عقيده اى كه به آن قائل و دينى كه بدان متدين مى باشيم؛ تمسك به كتاب خدا و به سنت پيغمبر عليه السّلام و به رواياتى كه از صحابه و تابعين و ائمه حديث رسيده است مى باشد، و به هر عقيده اى كه ابوعبدالله احمدبن محمدبن حنبل كه خدا روى او را پرسرور و مقام او را رفيع و جزاى او را جزيل فرمايد، قائل و معتقد و با عقايدى كه با قول و عقيده او مخالف است، ما نيز مخالفيم؛ زيرا امام فاضل و رئيس كاملى كه خدا به وسيله او حق را آشكار و گمراهى را مرتفع ساخت او بود؛ خدا به وسيله او راه را واضح كرد و بدعت اهل بدعت و انحراف منحرفين و شك اهل شك را به وسيله او خدا قلع و قمع نمود، خدايش رحمت كند كه امام مقدم وجليل معظم و مفخمى بود... .در حقيقت، ابوالحسسن اشعرى كه امام و مقتداى مذهبى است ـ كه به تدريج آن مذهب به نام عقايد اهل سنت در طول و عرض ممالك پهناور اسلامى منتشر شد ـ خود را در اصول دين تابع امام ديگرى (احمدبن حنبل) معرفى مى كند كه عالم بزرگ اسلامى مانند محمدبن جريرطبرى او را در فروع دين قبول نداشت، و اقوال او را در رديف اقوال ساير فقهاى اسلام ذكر نكرده و مى گفت: احمدبن حنبل محدثى بيش نبود، و از اين جهت تا وقتى كه طبرى زنده بود حنابله نمى گذاشتند كسى به ملاقات او برود.[15] و وقتى كه در سال 031 وفات كرد حنابله اجتماع كرده و نگذاشتند او را در روز دفن كنند. طبرى گناه بزرگ ديگرى نزد اهل سنت آن عصر داشت؛ گناه او اين بود كه كتابى در صحت حديث غدير خم نوشته بود. از اين جهت او را متهم به رفض و الحاد (بى دينى) كردند. [16] با اين همه تعريف و تمجيدى كه اشعرى از احمدبن حنبل كرده و خود را تابع او شمرده و دفاع از عقايد اهل حديث و سنت را به عهده گرفته بود باز نتوانست حنابله را تسخير كند، و چنانچه در مقالات آتيه خواهيم ديد بالأخره همه اهل مذاهب فقهى (حنفى و مالكى و شافعى) در قرون متأخر، در اصول دين تابع اشاعره شدند به جز حنابله. اشعرى پس از ذكر مبنا و مستند خود در عقايد، شروع به ذكر عقايد كرده و پس از شهادت به يگانگى خدا و رسالت پيغمبرصلّى الله عليه و آله و سلّم و حق بودن قيامت و بهشت و جهنم مى گويد: عقيده ما اين است كه خدا بر عرش قرار دارد چنانچه فرموده: الرحمنُ عَلَى العرشِ استَوى و براى خدا صورتى است چنانچه فرموده: ويبقى وجه ربّك ذوالجلال و الإكرام و خدا داراى دو دست است و كيفيت آن را نمى دانيم چنانچه فرموده: خلقت بيدىّ و بَل يَداهُ مَبسوطتان و خدا داراى دو چشم است چنانچه فرموده: تجرى بأعيُننا...[17].اشعرى و امثال او از پيشوايان اهل سنت، اصل عقايد را از احاديث منقوله (كه شمه اى از كيفيت و وضع آنها بيان شد) گرفته اند و براى خالى نبودن عريضه آياتى از قرآن را در نظر گرفته و خواسته اند مقصود خود را با آن آيات به هر نحو (ولو به غلط) باشد وفق دهند، و گرنه اين آيات ـ چنانچه در حاشيه ملاحظه مى شود ـ ابداً دلالتى بر مقصود آنان ندارد و استدلال اشعرى به آنها به قدرى سست است كه انسان را در اخلاص او مشكوك مى كند، چگونه ممكن است كسى چهل سال در مكتب اعتزال و عقل و استدلال پرورش يافته باشد و به اين گونه عقايد مؤمن گردد و در مقام استدلال هم آن معانى ساده و بى تكلّف آيات را ناديده بگيرد.دفاع امام ابوالحسن اشعرى از عقايد امام احمدبن حنبل و كشتارها و پراكندگى مسلمانان كه در دنبال امامت اين امامان واقع شده انسان را به ياد گفته مولا اميرالمؤمنين على عليه السّلام مى اندازد:إنّما بدء وقوع الفتن أهواء تتبع و أحكام تبتدع، يخالف فيها كتاب الله و يتولّى عليها رجال رجالاً على غير دين الله؛ابتدا و منشأ فتنه و فسادها؛ هواها و خواهش هاى نفسانى است كه دنبال مى شود و احكام و دستوراتى است كه از پيش خود جعل شده و در آنها با كتاب خدا (قرآن) مخالفت مى شود و بر سرِ همين احكام پيش خودى و ميول نفسانى اشخاصى،اشخاص ديگرى را به سرپرستى خود گرفته و برخلاف دين خدا قيد اطاعت و تقليد آنان را به گردن مى گذارند.پيشواى اهل سنت امام ابوالحسن اشعرى پس از آن كه از براى خداى تعالى صورت و دو دست و دو چشم و بر تخت (عرش) بودن معتقد مى شود مى گويد:... و خدا داراى علم است چنانچـه فرمـوده: أنزلـه بِعِملـه و ما تحمـل من انثـى و لا تضـع إلاّ بعلمـه ، و ما براى خدا بينايـى و شنوايى معتقديـم و به قـول معتزلـه و جهميـه و خـوارج كه از خدا سمـع و بصـر را نفى مى كننـد قائـل نيستيم و براى خدا قوت اثبات مى كنيم، چنانچـه فرمـوده: ألم يروا أنّ الله الذِى خلقهم هو أشدّ منهم قوّة ، [18] و متدينيم به اين كه خـداى تعالى در آخرت به چشم ديده مى شود چنانچه ماه شب چهارده ديده مى شود (در صحيح بخارى و ساير صحاح اهل سنت اين حديث و نظاير آن بسيار است) و مؤمنين خدا را خواهند ديد به همان نحوى كه روايات از رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم آمده است و كفار از خدا محجوب مى باشند، چون مؤمنينند كه در بهشت خدا را مى بينند چنانچه فرموده: كلاّ إنهّم عن ربّهم يومئذ لَمحجوبون . [19] و معتقديم به اين كه موسى از خدا خواست كه او را در دنيا ببيند، خداى سبحان بر كوه تجلى كرده و آن را پراكنده كرد و به همين عمل به موسى فهمانيد كه او را در دنيا نخواهد ديد[20]. و متدينيم به اين كه دل ها را خداى عزوجل بين دو انگشت از انگشتانِ خود مى گرداند و خداى عزوجل آسمان ها را بر انگشتى و زمين ها را بر انگشتى قرار مى دهـد به همان نحو كه از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم روايت وارد شده است. [21] و به جميع رواياتى كه اهل نقل و حديث آنها را ثبت كرده اند تصديق داريم، مانند پايين آمدن خدا به آسمان دنيا و اين كه خداى عزوجل مى گويد: آيا سائلى هست؟ آيا كسى هست كه از گناهان خود استغفار كند؟ و ساير امورى كه اهلِ نقل آنها را ثبت و نقل كرده اند، برخلاف اهل انحراف و ضلال... و مى گوييم: خداى عزوجل در روز قيامت مى آيد، چنانچه فرموده: و جاءَ ربّك والمَلَك صفّاً صفّا[22] و خداى عزوجل به هر نحوى كه بخواهد به بندگانش نزديك مى شود چنانچه فرموده: ونحنُ أقرب إليه من حَبلِ الوَريد [23] و فكانَ قابَ قَوسينِ أو أدنى [24] اين قسمت عمده از عقايد كه مربوط به صفات خداست در كتب كلامى و حديثى به نام مسائل صفات خوانده مى شود. امور ديگرى در مسائل صفات از اهل سنت نقل شده كه اشعرى متعرض آنها نشده است: مثل اين كه خدا داراى جنب (پهلو) و قدم و ساق است.[25]اهل سنت در مسائل صفات به دو مسأله اهميت بيشترى داده اند و اين دو جهت از خصائص مذهب تسنن و اركان آن به شمار مى رود: در درجه اول مسأله ديده شدن خدا در آخرت به چشم و ديگر زيادتى صفات خدا بر ذاتش.