1گفتگوى يعقوب و يوسف
يوسف به پدرش گفت اى پدر، من درخواب يازده ستاره با خورشيد و ماه را ديدم كه براى من در حال سجدهاند88يعقوب گفت پسركم، رؤياى خويش را به برادرانت مگو كه در كار تو نيرنگى كنند چون شيطان دشمن آشكار انسان است89 در واقع توصيه يعقوب به فرزندش اين است كه حس حسد و رشك برادرانت را تحريك مكن، زيرا شيطان با استفاده از اين زمينه فعاليت خود را در ميان شما آغاز مىكند
اما بالاخره عواملى حسد برادران يوسف را عليه او تحريك كرد تا آنها شروع به توطئه كنند، گردهم آمدند تا تصميم بگيرند، بعضى گفتند او را بكشيد و بعضى گفتند به سرزمين غيرقابل دست رسى ببريدش، اما يكى از برادران گفت او را به چاهى بيندازيد تا كاروانهاى كه مىخواهند از چاه آب بكشند او را با خود ببرند90
دليل برادران يوسف براى چنين تصميمى اين بود كه مىگفتند، يوسف و برادرش نزد پدرمان از ما كه دستهاى نيرومنديم محبوبترند، كه پدر ما در ضلالتى آشكار است91
با استفاده از آيات مذكور دقيقاً روشن مىشود كه حضرت يعقوب ع حس حسادت را در ميان فرزندانش درك كرده بود و سعى داشت از فعال شدنش جلوگيرى نمايد اما نتوانست
2طرح توطئه
اى پدر براى چه ما را درباره يوسف امين نمىشمارى در صورتى كه ما از خيرخواهان او هستيم؟ فردا وى را همراه ما بفرست كه گردش و بازى كند و ما او را حفاظت مىكنيم92پدر گفت من از اينكه او را ببريد، غمگين مىشوم و مىترسم گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد93
گفتند اگر با وجود ما كه دستهاى نيرومنديم گرگ او را بخورد براستى كه ما زيانكار خواهيم بود94
از اين آيه شريفه بدست مىآيد كه آنها علاوه بر حسد مبتلا به غرور و كبر نيز بودهاند
اما پس از اجراى نيت شوم پليد و شيطانى خود درصدد توجيه برآمدند، از اين رو "شبانگاه گريه كنان نزد پدر برگشتند و گفتند اى پدر ما به مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزد بُنه خويش گذاشته بوديم، پس گرگ او را بخورد ولى تو سخن ما را گرچه راستگو باشيم باور ندارى95"
3صحنه سازى
بچههاى يعقوبع دست به صحنه سازى زدند، پيراهن يوسف را با خون دروغين آغشته كردند و صبر كردند تا ديرتر از هر شب به خانه بيايند، اما هيچيك از اين ظاهرسازىها نتوانست يعقوب را فريب دهد از اين رو به آنها گفت دلهاى شما كارى بزرگ را به نظرتان نيكو نموده، صبرى نيكو بايد و خداست كه در اين باب از او كمك بايد خواست96از اين آيات بدست مىآيد كه نجات در كذب نيست ولو اينكه كسى متوجه آن نيز نشود
4غمى از پس غم
قحطى كنعان را فرا گرفته بود، برادران يوسف به مصر آمدند تا از حاكم مصر گندم خريدارى نمايند حاكم مصر كه يوسف برادر آنها بود، برادرانش را شناخت اما آنها نشناختند يوسف برادر مادرى خود يعنى بنيامين را در كنار آنها مشاهده نكرد، احوال او را پرسيد گفتند نزد پدرمان است، يوسف گفت اين مرتبه اگر بدون او آمديد گندم نخواهيد گرفت، گفتند ما با پدرش گفتگو خواهيم كرد و سعى مىكنيم موافقتش را جلب كنيم97هنگامى كه نزد پدر رسيدند گفتند اى پدر دستور داده شده كه به ما پيمانهاى گندم ندهند مگر اينكه برادرمان را با ما بفرستى تا سهمى دريافت داريم و ما از او محافظت خواهيم كرد98
يعقوب گفت آيا من نسبت به او مىتوان به شما اطمينان كنم همان گونه كه نسبت به برادراش يوسف اطمينان كردم؟ خداوند بهترين حافظ و ارحم الرّاحمين است99
پيمان بر حفظ جان بنيامين
يعقوبع گفت هرگز او را با شما نخواهم فرستاد جز اينكه پيمان مؤكد الهى بدهيد كه او راحتماً نزد من خواهيد آورد مگر اينكه بر اثر مرگ يا علت ديگرى قدرت از شما سلب گردد و هنگامى كه آنها پيمان موثق خود را در اختيار او گذاردند گفت خداوند نسبت به آنچه مىگوييم ناظر و حافظ است100