گلبانگ
در زلال لاجوردين سحرگاهيپيش از آني که شوند از خواب خوش بيدار
مرغ يا ماهي
من در ايوان سراي خويشتن
تشنه کامي خسته را مانم درست
جان به در برده ز صحراهاي وهم
آلود خواب
تن برون آورده از چنگ هيولاهاي شب
دور مانده قرن ها و قرن ها از آفتاب
پيش چشمم آسمان : درياي گوهربار
از شراب زندگي بخشنده اي سرشار
دستها را مي گشايم مي گشايم بيشتر
آسمان را چون قدح در دست مي گيرم
و آن زلال ناب را سر مي کشم
سر مي کشم تا قطره آخر
مي شوم از روشني سيراب
نور اينک در رگهاي من جاري است
آه اگر فريادم از اين خانه تا کوي و گذر
مي رفت
بانگ برمي داشتم
اي خفتگان هنگام بيداري است