غزلي در اوج - از خاموشی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

از خاموشی - نسخه متنی

فریدون مشیری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














غزلي در اوج

ته بود خيال تو همزبان با من

که باز جادوي آن بوي خوش طلوع
تو را

در آشيانه خاموش من بشارت داد

زلال عطر تو پيچيد در فضاي
اتاق

جهان و جان را در بوي گل شناور کرد

در آستانه در

به روح باران مي ماندي

اي طراوت محض

شکوه رحمت مطلق ز چهره ات مي تافت

به خنده گفتي : تنها نبينمت

گفتم : غم تو مانده و شب هاي بي کران
با من ؟

ستاره اي ناگاه

تمام شب را يک لحظه نور باران کرد

و در سياهي سيال آسمان گم شد

توخيره ماندي بر اين طلوع نافرجام

هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت

به طعنه گفتم

در اين غروب رازي هست

به جرم آنکه نگاه تو برنداشته
ام

ستاره ها ننشينند مهربان با من

نشستي آنگه شيرين و مهربان گفتي

چرا زمين بخيل

نمي تواند ديد

ترا گذشته يکروز آسمان با من ؟

چه لحظه ها که در آن حالت غريب گذشت

همه درخشش خورشيد بود و بخشش ماه

همه تلالو رنگين کمان ترنم جان

همه ترانه و پرواز و مستي و آواز

به ه ر نفس دلم از سينه بانگ بر مي داشت

که : اي کبوتر وحشي بمان بمان با من

ستاره بود که از آسمان فرو مي ريخت

شکوفه بود که از شاخه ها رها مي شد

بنفشه بود که از سنگ ها بيرون ميزد

سپيده بود که از برج صبح مي تابيد

زلال عطر تو بود

تو رفته بودي و شب رفته بود و من
غمگين

در آسمان سحر

به جاودانگي آب و خاک و آتش و
باد

نگاه مي کردم

نسيم شاخه بي برگ و خشک پيچک را

به روي پنجره افکنده بود از ديوار

که بي تو ساز کند قصه خزان با من

نه آسمان نه درختان نه شب نه
پنجره آه کسي نمي دانست

که خون و آتش عشق

گل هميشه بهاري است

جاودان با من


/ 49