مسخ - از خاموشی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

از خاموشی - نسخه متنی

فریدون مشیری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














مسخ

نه غار کهف

نه خواب قرون

چه ميبينم ؟

به چشم هم زدني روزگار برگشته است

به قول پير سمرقند

همه زمانه دگر گشته است

چگونه پخنه خاک

که ذره ذره آب و هوا و خورشيدش

چو قطره قطره خون در وجود من جاري است

چنين به ديده من ناشناس مي آيد ؟

ميان اينهمه مردم ميان اينهمه چشم

رها به غربت مطلق

رها به حيرت محض

يکي به قصه خود آشنا نمي بينم

کسي نگاهم را

چون پيشتر نمي خواند

کسي زبانم را

چون پيشتر نمي داند

ز يکديگر همه بيگانه وار مي گذريم

به يکديگر همه بيگانه وار مي نگريم

همه زمانه دگر گشته است

من آنچه از ديوار

به ياد مي آرم

صف صفاي صنوبرهاست

بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است

شکفته در نفس تازه سپيده دمان

درست گويي جاني به صد هزار دهان

نگاه در نگه آفتاب مي خندد

نه برج آهن و سيمان

نه اوج آجر و سنگ

که راه بر گذر آفتاب مي بندد

من آنچه از لبخند

به خاطرم ماندهاست

شکوه کوکبه دوستي است بر رخ دوست

صلاي عشق دو جان است و اهتزاز دو روح

نه خون گرفته شياري ز سيلي شمشير

نه جاي بوسه تير

من آنچه از آتش

به خاطرم باقي است

فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است

شراب روشن خورشيد و

گونه ساقي است

سرود حافظ و جوش درون مولانا ست

خروش فردوسي است

نه انفجار فجيعي که شعله سيال

به لحظه اي بدن صد هزار انسان را

بدل کند به زغال

همه زمانه دگر گشته است

نه آفتاب حقيقت

نه پرتو ايمان

فروغ راستي از خاک رخت بربسته است

و ‌آدمي افسوس

به جاي آنکه دلي را ز خاک بردارد

به قتل ماه کمر بسته است

نه غار کهف

نه خواب قرون چه فاتاده ست ؟

يکي يه پرسش بي پاسخم جواب دهد

يکي پيام مرا

ازين قلمرو ظلمت به آفتاب دهد

که در زمين که اسير سياهکاريهاست

و قلب ها دگر از آشتي گريزان است

هنوز رهگذري خسته را تواند ديد

که با هزار اميد

چراغ در کف

در جستجوي انسان است


/ 49