دريا
يک سينه بود و اينهمه فريادمي برد بانگ خود را تا برج آسمان
مي کوفت مشت خود را بر چهره زمان
زنجيرخ مي گسست
ديوار مي شکست
انگار حق خود را مي خواست
مي زد به قلب توفان
مي افتاد
مي رفت و خشمگينتر
برمي گشت
مي ماند و سهمگين تر برمي خاست
يک سينه بود و اين همه فرياد
تنها
اما شکوهمند توانا
دريا