30 ـ نورالدّين عبدالّرحمان جامى - حج در پهنه نثر فارسی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حج در پهنه نثر فارسی - نسخه متنی

خلیل الله یزدانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

30 ـ نورالدّين عبدالّرحمان جامى

شاعر و عارف معروف و بزرگ قرن نهم (متوفّاى 898 هـ . ق.)، هم در نظم و هم در نثر در ارتباط با حج سخن گفته و در قالب حكايات و داستانهاى شيرين، ارزش و اهمّيت حج واعمال و مناسك آن را نموده است.

جامى از جمله كسانى است كه معتقدند حج بايد با توكّل باشد و زائر بيت الله از هيچ چيز و از هيچ كس جز خدا نبايد ترس و واهمه داشته باشد و به هيچ كس و هيچ چيز جز لطف پروردگار و ذات اقدس او دل نبندد. او در اين مورد داستان حاجى اى را كه با جنّى مهيب برخورد كرده آورده و گفته است:








  • رهروى روى به تنهايى كرد
    بهر حج باديه پيمايى كرد



  • بهر حج باديه پيمايى كرد
    بهر حج باديه پيمايى كرد



قافله ديو و دد جانفرساى...




  • روزى از دور يكى شخص غريب
    شد پديدار به ديدار مهيب



  • شد پديدار به ديدار مهيب
    شد پديدار به ديدار مهيب



گفت: تو آدميى يا پرى اى

كه عجب بر سر غارتگرى اى...




  • گفت: نى آدمى ام، من پرى ام
    تو كيى مؤمن واحد دانى
    يا نه در شرك فرس مى رانى



  • ليك چون آدميان گوهرى ام
    يا نه در شرك فرس مى رانى
    يا نه در شرك فرس مى رانى








  • گفت: من سوى يكى رو دارم
    گفت اگر زانكه خداى تو يكى است
    شرم بادت كه جز ازوى ترسى
    چون خدادان زخدا ترسد و بس
    ترسد از وى همه چيز و همه كس



  • وز دو گويان جهان بيزارم
    در دلت از يكى او نه شكيست
    پاى بگذاشته از پى ترسى
    ترسد از وى همه چيز و همه كس
    ترسد از وى همه چيز و همه كس



شعراى ديگر نيز داستان حجّ مجنون را نقل كرده اند ولى آنچه جامى در اين باره گفته، از نكات آموزنده بيشترى برخوردار است، جامى گفته است: مجنون در راه كلاغى را مى بيند كه دو سه بار بانگ لطيف مى زند، مجنون آن را به فال نيك مى گيرد و مى گويد: اگر ليلى به او اجازه دهد يك حجّ پياده انجام خواهد داد. جامى در اين داستان خواسته است اهمّيت عشق به خدا را بيان كند و بگويد آن كه عشق حقيقى در دل او مستقر شده ترك همه تعلّقات مى كند و بجز معشوق به چيز ديگر نمى انديشد و در چنين حالى معشوق نيز به عاشق حقيقى خود به ديده عنايت خواهد نگريست و عاشق را به وصال خود خواهد رساند.




  • گر بار دهد به خاطر خوش
    بر من باشد حجى پياده
    بر من باشد كه بندم احرام
    فرمان تو گر بود در اين كار
    ليلى ز وى اين سخن چو بشنيد
    گفت اى ره صدق منهج تو
    مجنون كه وفا به عهد مى كرد
    چون كعبه روان ز بعدِ ميقات
    او بسته لب از نواى لبّيك
    «ليلى» گفتى به جاى «لبّيك»



  • سوى خودم آن نگار مهوش
    يك حج چه بود كه صد زياده...
    زين در به طواف حجّ اسلام...
    بندم سوى حج زمنزلت بار...
    بر خويش چو زلف خويش پيچيد.
    تو حجّ منىّ و من حجِ تو...
    در رفتن كعبه جهد مى كرد...
    لبّيك زنان شدى در اوقات
    «ليلى» گفتى به جاى «لبّيك»
    «ليلى» گفتى به جاى «لبّيك»



داستان حجّ هشام بن عبدالملك و حضرت امام زين العابدين ـ ع ـ معروف است. هشام در طواف كعبه بود، هر چند خواست حجرالأسود را لمس كند، ازدحام جمعيّت مانع شد، ناچار به گوشه اى رفت و نشست و مشغول نظاره طواف كنندگان گشت، در همان حال حضرت زين العابدين ـ ع ـ براى طواف به سوى حجرالاسود حركت فرمود. همه مردم راه را باز كردند و حضرت بدون زحمت حجرالاسود را بوسيد. يكى از مردم شام كه در كنار هشام بود از وى پرسيد: اين چه كسى است كه اينقدر براى او احترام قائل شدند؟! هشام گفت او را نمى شناسم ـ در حالى كه كاملا مى شناخت ـ فرزدق ، سخن مرد شامى و هشام را شنيد، گفت من او را مى شناسم! از من بپرس، و شروع كرد به معرّفى آن حضرت كه:




  • هذَا الَّذى تَعْرِفُ البطحاءُ وَطْأَتهُ
    وَاْلبَيْتُ يَعرِفُهُ وَالْحِلُّ وَالْحَرَمُ



  • وَاْلبَيْتُ يَعرِفُهُ وَالْحِلُّ وَالْحَرَمُ
    وَاْلبَيْتُ يَعرِفُهُ وَالْحِلُّ وَالْحَرَمُ



جامى بعدها اين قصيده را به فارسى برگردانده و به شعر فارسى سروده است:




  • پور عبدالملك به نام هشام
    مى زد اندر طواف كعبه قدم
    استلام حجر ندادش دست
    ناگهان نخبه نبىّ و ولى
    زد قدم بهر استلام حجر
    گشت خالى زخلق راه گذر...



  • در حرم بود با اهالى شام
    ليك از ازدحام اهل حرم
    بهر نظّاره گوشه اى بنشست
    زين عبّاد بن حسين على...
    گشت خالى زخلق راه گذر...
    گشت خالى زخلق راه گذر...



در اين موقع فرزدق در پاسخ يكى از اهالى شام كه از هشام نام آن حضرت را پرسيده و هشام تجاهل كرده بود




  • گفت: من مى شناسمش نيكو
    آن كس است اين كه مكّه و بطحا
    حرمُ حلّ و بيت و ركن و حطيم
    مروه، سعىِ صفا، حجر، عرفات
    هر يك آمد به قدر او عارف
    بر علوّ مقام او واقف



  • زو چه پرسى به سوى من كن رو
    زمزم و بوقبيس و خَيْف و منا
    ناودان و مقام ابراهيم
    طيبه كوفه كربلا و فرات
    بر علوّ مقام او واقف
    بر علوّ مقام او واقف



راستى و درستى راه نجات است و دروغ و نادرستى انسان را به ضلالت و گمراهى مى كشاند. جامى داستان حاجى اى را نقل مى كند كه گرفتار قطّاع الطّريق شد و به دليل راست گويى نه تنها از چنگ دزدان نجات يافت كه دزدان منحرف از رفتار او پند گرفتند و به راه راست هدايت شدند:




  • رهروى كعبه تمنّا مى داشت
    ليكنش مادر از آن وا مى داشت



  • ليكنش مادر از آن وا مى داشت
    ليكنش مادر از آن وا مى داشت



آن شخص تا وقتى مادرش زنده بود اين آرزو را در دل داشت ولى به خاطر مراقبت از مادرش به سفر حج نرفت. پس از مرگ مادر خانه اش را فروخت و پنجاه دينار فراهم آورد و عزم حج كرد. در راه راهزنان او را دستگير كردند و پرسيدند: چه دارى؟ مرد مسافر:




  • گفت در جيب پىِ توشه راه
    نيست دينار زَرَم جز پنجاه



  • نيست دينار زَرَم جز پنجاه
    نيست دينار زَرَم جز پنجاه



مرد راهزن از او خواست كه آنها را بياورد. مرد كيسه زر را به او داد. راهزن شمرد و چون بر صدق گفتار مرد واقف شد، پنجاه دينار را بوسيد و به مرد برگرداند و راستىِ مردِ مسافر بيت الله، در او تحوّلى به وجود آورد و مرد زائر را بر مركب خود نشاند و خودش نيز به مكّه رفت توبه كرد و تا پايان عمر با آن مرد زائر بود.

اركان مسلمانى را پنج چيز دانسته اند كه ركن پنجم آن حجّ است، جامى با توجّه به اصل مهمّ حج سخن گفته و در ضمن اعتقاد خود را درباره پاره اى رمز و رازهاى حج بيان كرده است:





  • ... دين تو را تا شود اركان تمام
    بار به ميعاد تعبّد رسان
    رشته تدبير ز سوزن بكش
    باز كن از بخيه زده جامه خوى
    گر نه ز مرگ است فراموشيت
    لب بگشا يافتن كام را
    رو به حرم كن كه در آن خوش حريم
    صحن حرم روضه خلد برين
    سنگ سياهش كه از آن كوته است
    چون تو از آن سنگ شوى بوسه چين
    بر سرگردون زنى از فخر كوس
    از لب زمزم شنو اين زمزمه
    سوى قدمگاه خليل الله آى
    پاى مروّت به سر مروه نه
    تا نشود در عرفاتت وقوف
    كبش منى را به منا ريز خون
    سنگ به دست آر زرمى جمار
    چون دل ازين شغل بپرداختى
    كار حج و عمره به هم ساختى...



  • روى نه از خانه به ركن و مقام....
    رخت به ميقات تجرّد رسان
    خلعت سوزن زده از تن بكش
    بو كه تو را بخيه نيفتد به روى
    به كه بود كار كفن پوشيت
    نعره لبّيك زن احرام را...
    هست سيه پوش نگارى مقيم
    رو به چنان صحن مربّع نشين...
    دست تمنّات يمين الله است
    بوسه زن دست كه باشى ببين
    گر رسدت دولت اين دستبوس
    كز نم ما زنده دلند اين همه
    پا چو نيابى به رهش ديده ساى
    چهره صفوت به صفا جلوه ده
    كى شود از راه نجاتت وقوف
    نفس دنى را به فنا كن زبون
    ديو هوا را كن از آن سنگسار
    كار حج و عمره به هم ساختى...
    كار حج و عمره به هم ساختى...



جامى بدين طريق مى گويد كه در حج بايد تعبّد محض مدّ نظر باشد و هيچ به فكر تدبير كار نبود و همه را به اميد خدا واگذاشت و لباس زيبا را از تن درآورد و خودنمايى و تظاهر را كنار گذاشت، حاجى بايد حتّى به فكر مرگ نباشد تا چه رسد به اين كه هراسى از آن داشته باشد. زائر كه بر حجرالاسود بوسه مى زند در حقيقت بر دست راست خدا بوسه مى زند و اين دست بوسى مايه افتخار و مباهات است. جامى مى گويد اگر پاى رفتن به مقام ابراهيم را ندارى بايد با ديده حركت كنى و چشم خود را بر آن بسايى در مروه بايد مروّت را تجربه كنى در صفا با صفا شده باشى فلسفه وقوف در عرفات واقف شدن بر معارف الهى است. فلسفه قربانى در منا قربان كردن و كشتن نفس پليد امّاره است و هدف از رمى جمرات راندن ديو هوا و هوس است از وجود خود. اگر حاجى در ضمن انجام اين اعمال و مناسك به اين نكات توجّه داشته باشد و چنان كند كار حج وعمره خود را به اتمام رسانده است.

/ 18