21 ـ عطار
شيخ فريد الدّين ابوحامد محمّد بن ابوبكر ابراهيم بن مصطفى، از عارفان بزرگ ايران است كه در قرن هفتم، سال 627 درگذشته. وى خود به زيارت كعبه و انجام حج توفيق يافته است.
عطّار در عين حال كه خود عارف بزرگى است ولى با اعمال بعضى از عرفا كه بدون استطاعت و توان مالى و بدون اين كه خداوند تكليف را بر دوش آنها گذاشته باشد به حج مى روند و خود و ديگران را به زحمت مى اندازند مخالفت كرده و گفته است:
كسى كو سوى حج كردن هوا كرد
اگر حج كرد بى امرت، خطا كرد
اگر حج كرد بى امرت، خطا كرد
اگر حج كرد بى امرت، خطا كرد
عطّار نيز از جمله شعرايى است كه درباره حج و كعبه سخن بسيار گفته، هم در قالب حكايت و داستان و هم به صورت ابياتى جداگانه در موارد مختلف; از باب نمونه در مصيبت نامه، در تعريف حج گفته است:
حج چيست،از پا و سر بيرون شدن
كعبه چيست، اندر جوار افتادن است
تو به تو در ناف عالم زادن است
كعبه دل جستن و در خون شدن
تو به تو در ناف عالم زادن است
تو به تو در ناف عالم زادن است
عطّار در منطق الطّير در ستايش پيامبر اكرم به امنيّت كعبه اشاره كرده است.
كعبه زو تشريف بيت الله يافت
گشت ايمن هر كه در وى راه يافت
گشت ايمن هر كه در وى راه يافت
گشت ايمن هر كه در وى راه يافت
او ارادت زايد الوصفى به امام هشتم شيعيان، حضرت رضا ـ ع ـ داشته و در مظهرالعجايب گفته است:
در ره كعبه كنى بر خود حرج
اين سخن باشد زقول مصطفى
به قول مصطفى حج شد طوافش
زكعبه بس مراتب دان بلندش
درون كعبه ما نقد شاه است
كه او محبوب و مطلوب اله است
يك طوافش بهتر از هفتاد حج
طوف او هفتاد حج دارد بها
چرا كردى تو اى ملعون خلافش
بگويم ليك نتوانى فكندش
كه او محبوب و مطلوب اله است
كه او محبوب و مطلوب اله است
عطّار به مناسبتهاى گوناگون از حج و كعبه سخن گفته، در مقام فقر، كه عارف خود را از خلق بى نياز و تنها به خدا نيازمند مى داند، مى گويد كه فقر از كعبه و زمزم برتر است:
حديث فقر را محرم نباشد
هر آن كس كو از اين يك جرعه نوشيد
دلى در راه او در كفر و اسلام
مرا كعبه خرابات است امروز
حريفم قاضى و ساقى امام است
ز كعبه سوى اغيارم فرستد
وگر باشد مگر زآدم نباشد
مر او را كعبه و زمزم نباشد
ميان كعبه و خمّار دارم
چو گبر نفس بيند در نهادم
ز كعبه سوى اغيارم فرستد
ز كعبه سوى اغيارم فرستد
زهد فروشى و خود نمايى از نظر همه صاحبنظران مردود است، اين چنين حجّى كه بر پايه تظاهر استوار باشد بت پرستى است نه خداپرستى، عطّار در اين زمينه مى گويد:
برو مفروش زهد و خود نمايى
كه نه زرقت خرند اينجا نه طاعات
كه در كعبه كند بت را مراعات
كسى را كى فتد بر روى اين رنگ
كه در كعبه كند بت را مراعات
كه در كعبه كند بت را مراعات
عطّار اهل درد است و حجّ بى درد را نمى پسندد او در قصيده اى گفته:
لبّيك عشق زن تو در اين راه خوفناك
و احرام دردگير در اين كعبه رجا...
و احرام دردگير در اين كعبه رجا...
و احرام دردگير در اين كعبه رجا...
او مثنوى اشتر نامه را با چند نعت و مدح از ذات احديّت و پيامبر اكرم و ذات و صفات پروردگار آغاز كرده سپس در عزم سفر حج گفته است:
يك دمى اى ساربان عاشقان
تا در آنجا جمع گردد قافله
كعبه مقصود را حاصل كنيم
باز سرگردان اين صحرا شويم
بر قطار اشتران عاشق شوى
در محبّت تا كه غيرى باشدت
تا مگر در كعبه جانان روى
كعبه جانها مكانى ديگر است
كعبه عشّاق را درياب زود
كعبه عشّاق يزدان است آن
ره نداند برد جسم الله به جان
در چرا آور زمانى اشتران...
سوى حج رانيم ما بى مشغله
در تجلّى خويش را واصل كنيم...
در درون كعبه ناپروا شويم...
در درون كعبه صادق شوى...
در درون كعبه ديرى باشدت...
در مقام ايمنى خوش بغنوى
اين زمان آنجا زمانى ديگر است...
جمله ذرّاتشان اين راه بود...
ره نداند برد جسم الله به جان
ره نداند برد جسم الله به جان
حج عبادتى است صددرصد براى خدا كه «
وَلِلّهِ عَلى النّاسِ حِجُّ الْبَيتِ...
». عطّار در الهى نامه از قول ابراهيم ادهم، در اين زمينه داستانى چنين آورده:
چنين گفته است ابراهيم ادهم
چو چشم من به ذات العرق افتاد
مرقّع پوش ديدم مرده هفتاد
كه مى رفتم به حج دلشاد و خرّم
مرقّع پوش ديدم مرده هفتاد
مرقّع پوش ديدم مرده هفتاد
از يكى كه هنوز رمقى در بدن داشت پرسيدم كه جريان چه بوده است؟ گفت: ما هفتاد تن بوديم كه قصد كعبه داشتيم و مصمّم بوديم كه در راه جز به فكر و ياد الله نباشيم، در ذات عرق به خضر برخورديم و سفر را به جهت ملاقات باخضر به فال نيك گرفتيم و...
به جان ما چو اين خاطر درآمد
كه هان اى كژ روان بى خور و خواب
شما را نيست عهد و قول مقبول
كنون اين جمله را خون ريخت بر خاك
چه وزن آرد در اين ره خون مردان
گروهى در ره او ديده بازند
چو تو نه ديده در بازى و نه جان
كه باشى تو؟ نه اين باشى و نه آن
زپس در هاتفى آخر درآمد
همه هم مدّعى هم جمله كذّاب
كه غير ما شما را كرد مشغول...
نمى دارد زخون عاشقان باك...
كه اينجا آسيا از خونست گردان
گروهى جان محنت ديده بازند
كه باشى تو؟ نه اين باشى و نه آن
كه باشى تو؟ نه اين باشى و نه آن
و در رابطه با همين خلوص نيّت در حج حكايت ديگرى در الهى نامه آورده است كه:
يكى ديوانه گريان و دلسوز
خوشى مى گفت اگر نگشايى ام در
كه تا آخر سرم بشكسته گردد
يكى هاتف زبان بگشاد آنگاه
شكسته گشت آن بتها درونش
اگر مى بشكنى سر از برون تو
در اين راه از چنين سر كم نيايد
بزرگى چون شنيد آواز هاتف
به خاك افتاد و چشمش خون روان كرد
چو با او هيچ نتوانيم كوشيد
نمى بايد به صد زارى خروشيد
شبى در پيش كعبه بود تا روز
بدين در همچو حلقه مى زنم سر
دلم زين سوز دايم خسته گردد
كه پر بت بود اين خانه دو سه راه
شكسته گير يك بت از برونش
بتى باشى كه گردى سرنگون تو
كه دريا بيش يك شبنم نيايد
بدان اسرار شد دزديده واقف
بسى جان از چنين غم خون توان كرد
نمى بايد به صد زارى خروشيد
نمى بايد به صد زارى خروشيد
اتّكا به اعمال و بزرگداشت آنها در نظر عطّار كارى عبث و بيهوده است.
عطّار در همين زمينه داستانى نقل مى كند كه وقتى كسى صادقانه چهل حجّ پياده خود را به يك نان فروخت و آن نان را هم به سگى داد، پيرى او را مورد ملامت قرار داد كه تو كارى نكردى و براى حجّ خودت ارزش زيادى قائل شدى تو چهل حجّ را به نانى فروختى جدّت آدم بهشت رابه گندمى بفروخت :
توكل كرده كار او فتاده
مگر در حجّ آخر با خبر بود
كه چل حجّ پياده كرده ام من
چو ديد آن عُجب در خود مرد بر خاست
كه چل حجّ پياده اين ستمكار
فروخت آخر به نانى و به سگ داد
زدش محكم قفايى و بدو گفت
تو گر چل حج به نانى مى فروشى
كه آدم هشت جنّت جمله پر نور
نگه كن اى زنامردى مرايى
كه تا مردان كجا و تو كجايى...
به جاى آورد چل حجّ پياده
گذر كردش به خاطر اين خطر زود
به انصافى بسى خون خورده ام من
منادى كرد در مكّه چپ و راست
به نانى مى فروشد كو خريدار
يكى پير از پَسَش در رفت چون باد
كه اى خر اين زمان چون خر فروخفت
قوى مى آيدت چندين چه جوشى
به دو گندم بداد، از پيش من دور
كه تا مردان كجا و تو كجايى...
كه تا مردان كجا و تو كجايى...
مكّه و مسجد الحرام و كعبه، خانه امن الهى هستند امّا گاهى افراد شيّادى پيدا مى شوند كه حتّى در جوار كعبه به دزدى و كلاهبردارى دست مى زنند. عطار در اسرارنامه داستانى در اين زمينه آورده و از آن نتيجه اى عرفانى گرفته است.
مردى كه دستارش را ربوده اند با خود مى انديشد كه وقتى در بيرون خانه دستارم را ببرند در درون خانه سرم را هم خواهند بريد، او با خود در اين گفتگو است كه ناگاه جرقّه اى در خاطرش زده مى شود و متوجّه مى گردد كه در چنان مكانى به فكر دستار و سر بودن خطا است. انسان بايد در اين مكان از پوست پيشين بدر آيد زيرا تا وقتى يك سر موى به فكر خود باشد ايمن نخواهد بود.
زبان بگشاد آن مجنون به گفتار
چو دستارم ز سر بردند بر در
ولى جايى كه صد سر گوى راه است
هزاران سر برين در ذرّه اى نيست
تو تا بيرون نيايى از سر و پوست
زتو تا هست باقى يك سر موى
يقين مى دان كه نبود ايمنى روى...
كه اينك ايمنى آمد پديدار
ميانه خانه خود كى مانَدَم سر...
چه جاى امن و دستار و كلاه است
هزاران بحر اينجا قطره اى نيست...
نيابى ايمنى بر درگه دوست
يقين مى دان كه نبود ايمنى روى...
يقين مى دان كه نبود ايمنى روى...
عطّار طى داستانى گفته است كه كسى از مجنون پرسيد قبله كدام سوى است؟ مجنون پاسخ داد قبله در جان آدمى است، آنچه به صورت ظاهر كعبه و قبله مى ناميد سنگى بيش نيست:
آن يكى پرسيد از مجنون مگر
گفت اگر هستى كلوخى بى خبر
گر چه كعبه قبله خلق جهانست
در حرم گاهى كه قرب جان بود
صد هزاران كعبه سرگردان بود.
كز كدامين سوى قبله است اى پسر
اينكت كعبه است در سنگى نگر...
ليك دايم قبله جاى كعبه جانست
صد هزاران كعبه سرگردان بود.
صد هزاران كعبه سرگردان بود.
فريدالدّين از قول سالكى، كعبه و به خصوص حجر الاسود را مخاطب قرار داده و گفته است:
هست يك سنگ تو رحمان را يمين
وان دگر سنگت سليمان را نگين
وان دگر سنگت سليمان را نگين
وان دگر سنگت سليمان را نگين
سنگ در پاسخ مى گويد:
گر يمين الله در عالم مراست
چون ميان كعبه بادى بيش نيست
چون كلوخ كعبه را شد بسته راه
در سياهى ساكنم زين ره مدام
هر زمان از من بتى ديگر كنند
خويشتن را و مرا كافر كنند
حصن كعبه خانه خاص خداست...
سنگ را از كعبه ره در پيش نيست
چون برد ره سوى او سنگ سياه
مانده ام در جامه ماتم مدام
خويشتن را و مرا كافر كنند
خويشتن را و مرا كافر كنند
و بدين ترتيب هشدار مى دهد كه كعبه حقيقى از سنگ و گل نيست كه از جان و دل است، و آنان كه تنها به ظاهر كعبه توجّه دارند با بت پرستان تفاوتى ندارند. و آنان كه از سر صدق و اخلاص از خداى كعبه درخواستى داشته باشند بدون شك خواسته آنها برآورده مى شود.
عطّار شيوه انجام حجّ صحيح و كيفيّت عزم حج را بيان كرده و گفته است:
كاملى گفته است از پيران راه
هر كه عزم حج كند از جايگاه
خصم را بايد خوشى خشنود كرد
گر زيانى كرده باشى سود كرد
چون رسيدى كعبه ديدى چيست كار
آن كه نه روزت بود نه شب قرار
تا بدانى تو كه در پايان كار
نيست كس الاّ كه سرگردان كار
آن چه مى جويى نمى آيد به دست
وز طلب يك لحظه مى نتوان نشست
كرد بايد خان و مانش را وداع
فارغش بايد شد از باغ و ضياع
بعد از آن ره رفت روز و شب مدام
تا شوى تو مُحرم بيت الحرام
جز طوافت كار نبود بر دوام
كار سرگردانيت باشد مدام
عاقبت چون غرق خون افتادنست
همچو گردون سرنگون افتادنست
وز طلب يك لحظه مى نتوان نشست
وز طلب يك لحظه مى نتوان نشست
عطّار نكات آموزنده عرفانى را در ارتباط با حج و سفر كعبه در قالب داستانهاى شيرين و پر جاذبه بيان كرده است، از جمله داستان برخورد ذوالنون با گبرى كه برفها را مى روبيد و بر روى زمين براى پرندگان گرسنه ارزن مى پاشيد و...
ذوالنّون در اين داستان عطّار، به خدا مى نالد كه خانه را ارزان مى فروشى و از گبرى چهل ساله او به يك مشت ارزن صرف نظر مى كنى، از غيب ندايى مى شنود كه: كار خداوند علّت نمى خواهد.
حاجيان چون به مكّه مى رسند و چشم به جمال كعبه مى گشايند خواهشهاى قلبى خود را در نظر مى آورند و بر آوردن آن را از خداوند مى خواهند، عطّار داستانى نقل كرده كه پدر مجنون، مجنون را به مكّه مى برد و در جوار كعبه به او مى گويد كه از خداوند بخواه تا عشق تو را درمان كند... مجنون به درگاه خداوند مى نالد كه خدايا! عشق من را به ليلى دو صد چندان كن كه هست.
برد مجنون را سوى كعبه پدر
دست برداشت آن زمان مجنون مست
مى توانى گردو صد چندان كنى
هر زمانم بيش سرگردان كنى...
تا دعا گويد شفايابد مگر...
گفت يارب عشق ليلى زآنچه هست
هر زمانم بيش سرگردان كنى...
هر زمانم بيش سرگردان كنى...
يكى از اعمال حج حلق است، عطّار ضمن بيان حكايتى جذّاب، فلسفه حلق را اينگونه باز نموده است. از كسى كه مشغول تراشيدن موى سر است مى پرسند چرا موى مى تراشى، در پاسخ مى گويد سنّت است، عطّار از قول سؤال كننده مى گويد:
حلق سر گر سنّتى آمد نه خرد
زآنكه اندر ريش چندان باد هست
كان بلاى صد دل آزاد هست
پس فريضه ريش مى بايد سترد
كان بلاى صد دل آزاد هست
كان بلاى صد دل آزاد هست
حج از عبادات ارزشمند اسلامى است كه نمى توان قيمتى براى آن تعيين كرد امّا گاهى آهى از سر سوز و درد، ارزش چندين حجّ مقبول مى يابد. عطّار در اين زمينه داستان شورانگيزى دارد. او در مصيبت نامه مى گويد:
شد جوانى را حج اسلام فوت
از دلش آهى برون آمد به صوت
چهار حج دارم برين درگاه من
مى فروشم آن بدين يك آه من
ديد آن شب اى عجب سفيان به خواب
كامدى از حق تعالىش اين خطاب
شد همه حجها قبول از سود تو
تو زحق خشنود و حق خشنود تو
گر حجست امروز بر فتراك تو است
بود سفيان حاضر آنجا غمزده
آن جوان را گفت اى ماتم زده
آن جوان گفتا خريدم و او فروخت
آن نكو بخريد و اين نيكو فروخت
كز تجارت سود بسيار آمدت
گر به كارى آمد اين بار آمدت
كعبه اكنون خاك جان پاك توست
گر حجست امروز بر فتراك تو است
گر حجست امروز بر فتراك تو است
حاجيان آگاه در وراى كعبه خداى كعبه را مى بينند و هدف اصلى خداى كعبه است نه كعبه، عطّار اين سخن را در داستانى كه براى حج هندو نقل كرده آورده است.
هندويى بوده است چون شوريده اى
در مقام عشق صاحب ديده اى
گفت اى آشفتگان دلرباى
در چه كاريد و كجا داريد راى
شورشى در جان هندوى اوفتاد
ز آرزوى كعبه در روى اوفتاد
همچنان مى رفت مست و بى قرار
تا رسيد آنجا كه آنجا بود كار
حاجيان گفتندش اى آشفته كار
او كجا در خانه باشد شرم دار
چون به راه حج برون شد قافله
ديد قومى در ميان مشغله
آن يكى گفتش كه اين مردان راه
عزم حج دارند هم زين جايگاه...
گفت ننشينم به روز و شب به پاى
تا نيارم عاشق آسا حج به جاى
چون بديد او خانه گفتا كو خداى
زانكه او را مى نبينم هيچ جاى
او كجا در خانه باشد شرم دار
او كجا در خانه باشد شرم دار
مرد هندو گفت:
من چه خواهم كرد بى اوخانه را
گر تو را يك بار بيتى گفته يار
گفت يا عبدى مرا هفتاد بار...
خانه گور آمد كنون ديوانه را
گفت يا عبدى مرا هفتاد بار...
گفت يا عبدى مرا هفتاد بار...
درگاه خداوندى جاى راز و نياز است عاشقان الهى كه به دستور خداوند لبّيك گفته و حج مى گزارند اينگونه با خداى خود راز و نياز مى كنند كه عطّار گفته:
آن يكى اعرابيى از عشق مست
حلقه كعبه در آورده به دست
گر به حج فرمودى ام حج كرده شد
آنچه فرمودى به جاى آورده شد
سعى آوردم به قربان آمدم
رمى را حالى به فرمان آمدم
ره نمايم باش و ديوانم بشوى
وز دو عالم تخته جانم بشوى...
دست من اى دستگير من تو گير
زار مى گفت اى خداى ذوالعلُو
كردم آنِ خويش من، آنِ تو كو؟
ور مرا در عرفه بايد ايستاد
ايستادم دادم از احرام داد
ور طواف و عمره گويى شد تمام
خود دگر از من چه آيد والسّلام...
مانده ام از دست خود در صد زحير
دست من اى دستگير من تو گير
دست من اى دستگير من تو گير
عطّار به امدادهاى غيبى كه براى حجّاج مى رسيده اشاراتى كرده; از جمله در اشتر نامه داستان مرد كرى را نقل كرده كه از قافله عقب مانده بوده و مورد حمله اعراب قرار گرفته و توسّط چند سوار سبز پوش نجات يافته.