بیشترلیست موضوعات آغاز سفر سرگذشت عجيب يك كور در سوريه سخاوت شيعيان شهر حلب قضيّه عالم سنّى زيارت حضرت زينب ( سلام اللّه عليها ) در خواب مقام و مشهد راس الحسين ( عليه السّلام ) غار اصحاب كهف حجر بن عدى لبنان و بيروت حجاز يا عربستان سعودى بحث با شرطه پسرك نخاولى مساجد سبعه باغ سلمان قصّه اجنه برگشت به سرگذشت سفر مدفن دندانهاى پيغمبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) احرام از مدينه مسجد شجره شهر مكّه شبهاى مكّه على ( عليه السّلام ) افضل است على ( عليه السّلام ) خليفه بلافصل است حضرت مهدى روحى فداه فـضـائل سيصد آيه در شاءن على ( عليه السّلام ) معاويه چگونه است ؟ خواب خوب اماكن مقدّسه مكه قبرستان ابوطالب ( عليه السّلام ) غار حرا مسجد جن پاورقي توضیحاتافزودن یادداشت جدید
حـق هـم داشـتـنـد زيـرا ديده بودند كه به خاطر رساندن يك مجروح به بيمارستان با من چه كرده بودند شيشه ماشينم را شكسته بودند خودم را مجروح كرده بودند.و بالاخره ممكن بود اگر آنها هم وارد اين كار شوند به آنها هم صدمه اى وارد كنند.امـّا من مساءله را تعقيب كردم حدود ده شب در كوچه هائى كه آنها اين عدّه را مجروح كرده بودند با اسلحه اى كه از شهربانى گرفته بودم مى گشتم ولى چيزى دستگيرم نشد.بـالاخـره نـزديـك بود ماءيوس شوم كه به فكرم رسيد خوب است در اين موضوع با آقاى " شيخ عبدالمجيد" كه استاد دانشگاه در روانشناسى است مشورت كنم .روز بعد نزد او رفتم و جريان را به او گفتم .او به من گفت :آيا ممكن است من با مجروحين ملاقاتى داشته باشم ؟ گـفـتم :ترتيبش را مى دهم و لذا يكى دو روز معطّل شدم تا توانستم از شوهرهاى آن زنهائى كه در آن شب دچار اين جريان شده بودند دعوت كنم آنها در يك جا با زنهايشان جمع شوند تا استاد از آنها سؤ الاتى بكند.محلّ ملاقات همين منزل بود در همين اتاق همه آنها نشسته بودند.اسـتـاد دانـشـگـاه كـه مـن تـا آن روز نـمى دانستم در علوم معنوى و روحى چقدر وارد است سؤ الات را به ترتيب از اوّل كـسـى كـه دچـار جـريـان شـده بـود پـرسـيـد او زن جـوانـى بـود كـه اوّل شب دچار حادثه شده بود و منزلش هم در كنار شهر مدينه منوّره بود.بعد هم به ترتيب از يك يك آنها سؤ ال كرد تا آنكه آخرين آنها اتّفاقا زن من بود.سـؤ ال اوّلش ايـن بـود كـه بـايـد بـه مـن بـگـوئيـد روز قـبـل از حـادثـه از اوّل صبح تا وقتى كه جريان اتّفاق افتاد چه مى كرديد؟ آنها همه را براى او نقل كردند و او آنچه آنها مى گفتند مى نوشت .سؤ ال دوّم او اين بود كه چگونه آن حادثه براى شما اتّفاق افتاد و چند نفر در كار شركت داشتند؟ آنها هر كدام خصوصيّاتى را براى او نقل كردند و او نوشت .سؤ ال سوّم اين بود كه آيا بعد از اين حادثه چه تغيير حالى پيدا كرده ايد؟ آنها هر كدام حالاتى را از خود نقل كردند كه باز او آنها را نوشت و بعد گفت :من بايد در اين مطالب كه نوشته ام سـه روز مـطـالعـه كـنـم و سـپـس نتيجه را به شما بگويم من كه عجله داشتم و نمى خواستم موضوع اين مقدار طـول بـكـشـد بـه اسـتـاد گـفـتـم :بـا ايـن تـرتـيـب آنـهـا ديـگـر فـرار مـى كـنـنـد و مـمـكـن اسـت بـه خـاطـر طول زمان موفّق به دستگيرى آنها نشويم .اسـتـاد بـه مـن گـفت :حالا هم موفّق به دستگيرى آنها نمى شوى و اگر بيشتر از اين در تعقيب آنها كوشش كنى خودت هم دچار حادثه اى خواهى شد كه جبران ناپذير است .گفتم :پس مطالعه سه روزه شما به چه درد مى خورد؟ گـفـت :اوّلا از نـظر علمى اهميّت زيادى دارد ثانيا احتمالا شما كارى مى كنيد كه " ارواح خبيثه " و يا " اجنّه " با آن مخالفند و شما را اذيّت كرده اند و اگر آن را ادامه دهيد ابتلائات بيشترى پيدا خواهيد كرد.من كه آن وقت اين حرفها را خرافى مى دانستم خنده تمسخرآميزى كردم و گفتم :من كه تا آخرين قطره خونم پاى تـحـقـيـق از ايـن مـوضـوع ايـسـتـاده ام و خـودم آن سـه جـوان را ديـدم كـه فـرار مـى كـردنـد و لذا حـتـّى احـتـمـال هـم نـمـى دهـم كـه آنـهـا " اجـنـّه " و يـا چـيـز ديـگـرى از ايـن قبيل باشند.اسـتاد گفت :پس احتياج به جواب من نداريد؟ ولى من به شما توصيه مى كنم كه بيش از اين ، اين كار را تعقيب نكنى كه ناراحتت مى كنند.دوستانى كه زنهايشان مبتلا به آن جريان شده بودند همه متّفقا گفتند:و لى ما تقاضا داريم كه جواب را به ما بدهيد و حتّى يكى دو نفر از آنها هم او را در اينكه اين كار ممكن است از " اجنّه " صادر شده باشد تاءييد كردند.به هر حال آن روز آن مجلس بهم خورد و من از اينكه اين استاد دانشگاه را براى تحقيق از اين موضوع دعوت كرده بودم پشيمان بودم تا آنكه سه روز گذشت .استاد دانشگاه به من مراجعه كرد و گفت :حاضرم در جلسه ديگرى كه شوهرهاى آن زنها جمع شوند ولى زنها و يا شخص غريبه اى در مجلس نباشد نتيجه مطالعاتم را براى آنها و شما بگويم .من گفتم :بسيار خوب باز هم در منزل ما جلسه تشكيل شود ولى چون كار زيادى دارم چند روز ديگر آنها را دعوت مى كنم تا شما با آنها حرف بزنيد.گـفـت :ديـر مـى شـود اگـر شـمـا هـمـيـن امـروز اقـدام نـمـى كـنـيـد كـه جـلسـه تشكيل شود من خودم آنها را جمع مى كنم و مطلب را به آنها مى گويم .گفتم :نه من وقت ندارم ، شما خودتان اين كار را بكنيد.(امـّا حـقـيـقـت مطلب اين بود كه من وقت داشتم ولى چون حرفهاى او را خرافى مى دانستم نمى خواستم در جلسه او حاضر شوم و وقت خود را ضايع كنم ).او وقـتى از من جدا مى شد آهى كشيد و به من گفت :جوان تو حيفى خودت را به خاطر نادانى و سرسختى بيچاره مى كنى .مـن اهـمـيـّت نـدادم او ظـاهـرا هـمـان روز در مـنـزل خـودش جـلسـه اى تشكيل مى دهد و طبق آنچه يكى از دوستان كه زنش دچار جريان شده بود مى گفت :او چـنـد مـوضـوع از حـالات زنـها را قبل از حادثه و چند موضوع را در وقت حادثه و چند موضوع را بعد از حادثه مشترك مى دانست .امّا موضوعات مشتركى كه براى آنها قبل از حادثه اتّفاق افتاده بود اين بود كه :1 - هـمـه آنـهـا روز قبل از حادثه در منزل ، يا براى تفريح و يا براى سرگرمى و يا به خاطر عقائد خرافى وسائل سرور و شادى متجاوز از حدّى تشكيل داده بودند و از صبح تا شب على الدّوام مى خنديدند.2 - آنـهـا آن روز نـمـاز و اعـمـال عـبادى خود را انجام نداده بودند و حتّى هيچ كدام يادشان نبود كه حتّى براى يك مرتبه " بسم اللّه الرّحمن الرّحيم " گفته باشند.3 - صـبـح آن روز عـمـل زنـاشـوئى انـجـام داده بـودنـد و تـا شـب وقـت حـادثـه غسل نكرده بودند.4 - غذاى خوشمزه اى تهيّه كرده بودند و زياد خورده بودند و معده آنها كاملا سنگين بوده است .5 - به درِ خانه آنها فقرائى كه بعضى از آنها اظهار كرده بودند از اشراف (سادات ) هستيم آمده بودند آنها با آنكه امكانات داشتند جواب مثبتى به آنها نداده بودند و بلكه به آنها جسارت هم كرده بودند.او معتقد بود كه يا همه اينها دست به دست هم داده و اين حادثه را براى آنها بوجود آورده و يا بعضى از اينها در جريانى كه اتّفاق افتاده مؤ ثّر بوده است و حتما اين كار مربوط به " اجنّه " است ! امّا موضوعات مشتركى كه بين آنها در وقت حادثه بوده عبارت است از:1 - همه آنها سه نفر جوان را مى ديدند كه نقاب دارند و به آنها حمله مى كنند.2 - در اوّليـن بـرخـورد بـا ضربه اى كه به سر آنها وارد مى كردند آنها را بيهوش مى نمودند و بعد آنها را به جاى دور دست مى انداختند.3 - همه ضربه ها به سر آنها وارد شده و هيچ آثار ضربه اى در بدن آنها نبوده است .4 - با آنكه تقريبا ضربه هائى كه به سر آنها وارد شده عميق بوده است آنها دچار آسيب مهلكى نشدند.5 - هـمـه آنها اظهار مى كردند كه وقتى آن جوانها به ما مى رسيدند حرف نمى زدند و هيچ كدام از آنها صداى آن جوانها را نشنيده بودند.6 - هـمـه آنـهـا اظـهـار مـى كـردنـد كـه وقـتـى آن جـوانـهـا بـا مـا تـمـاس مـى گـرفـتـنـد و مـا را بغل مى زدند به قدرى دستها و بدنشان لطيف بود كه ما احساس فشار بر بدنمان نمى كرديم .7 - با آنكه زنها جوان بودند و بيشتر از هر چيز احتمال بى عفّتى از طرف جوانها نسبت به آنها مى رفت در عين حال با هيچ يك از آنها عمل منافى عفّت انجام نداده بودند.او مـعـتـقـد بـود كـه ايـن دلائل ثـابـت مـى كـنـد كـه عاملين آن جريان " ارواح " يا " اجنّه " بوده اند كه به صورت جوانهائى در آمده اند.امّا موضوعاتى كه بعد از حادثه براى همه آنها اتّفاق افتاده بود:1 - بـه هـمـه آنـهـا يك حالت ضعف و رخوت عجيبى دست داده بود كه خود آنها آن را مربوط به خونى كه از آنها رفته بود مى دانستند.و لى از نظر طبيعى نبايد پس از ده روز كه از حادثه گذشته براى زنهاى جوانى كه مى توانند زودتر از اين آن ضايعه را جبران كنند ادامه داشته باشد.2 - آنها در حال حزن عجيبى بودند كه در اين مدّت ده روزه حتّى يك تبسّم هم نكرده بودند.3 - در حال خواب فرياد مى زدند و گاهى بى جهت از خواب مى پريدند.4 - حالت وحشت و ترس عجيبى به آنها دست داده بود كه با هر صدائى از جا مى پريدند.5 - رنگ آنها بيشتر از آنچه توقّع مى رفت زرد شده بود و روزبروز بدتر مى شدند.و لذا شـوهـرهـاى زنـهـائى كـه مـبـتـلا به اين حادثه شده بودند خيلى زياد اصرار داشتند كه اگر ممكن است اين موضوع پيگيرى شود تا زنهايشان از اين حالات بيرون بيايند.امـّا مـن بـا سـرسـخـتـى عـجـيـبى اينها را تصادفى تصوّر مى كردم و مى گفتم :اينها خرافات است هر كسى كه ضربه مغزى مى خورد ضعف دارد در خواب فرياد مى زند، رنگش زرد مى شود، ترس بر او مستولى مى گردد و خواهى نخواهى به خاطر اين ناراحتيها حال حزن خواهد داشت .و لذا تـصـمـيـم گـرفـتـم كه از پا ننشينم تا آن سه جوان را پيدا كنم حتّى يك روز به شهربانى رفتم و به رئيـس پـرخـاش كـردم كـه مـدينه منوّره ناامن نبوده شما چرا اين سه نفر را كه اين طور با جمعى رفتار كرده اند پيدا نمى كنيد تا آنها مجازات شوند.رئيـس شهربانى به من گفت :ما در تعقيب آنها بوده ايم حتّى در روزنامه ها و مجلاّت اعلام كرده ايم كه مردم آنها را دستگير كنند ولى چه كنيم كوچكترين ردپائى از آنها مشاهده نمى شود.آن استاد دانشگاه كه بعدا معلوم شد تسخير جنّ هم دارد به دوستان گفته بود كه من جنهايم را احضار كرده ام و از آنـهـا دربـاره ايـن مـوضـوع تـحـقـيـق نـمـوده ام آنـهـا مـى گـويـنـد:ايـن عمل را سه نفر از جنهائى كه شيعه بوده اند و با ما سنّيها مخالفند انجام داده اند! اسـتـاد دانـشـگـاه از آنـهـا پـرسـيـده بـود:چـرا آنـهـا ايـن هـفـت نـفر از زنهاى سنّى را انتخاب كرده اند و به بقيّه اهل سنّت اذيّت وارد نكرده اند.در جواب ، جنهاى آقاى استاد دانشگاه گفته بودند:چون آن روزى كه شب بعدش آن جريان اتّفاق مى افتد روز عاشورا بوده و شيعيان عزادار بوده اند و بخصوص شيعيان از " اجنّه " مجلس عزا در محلّهائى كه آن زنها زندگى مى كرده اند داشته اند و چون آنها آن روز زيادتر از ديـگـران خـوشـحـال بـوده انـد و آنها زياد مى خنديدند به سه نفر جوان از " اجنّه " ماءموريّت مى دهند كه آنها را تنبيه كنند.استاد دانشگاه گفته بود من به آنها گفتم آنها كه تقصيرى نداشتند.اوّلا عزادارى شيعيان " اجنّه " را نمى ديدند.و ثـانـيا از عاشورا خبرى نداشتند (چون اهل سنّت بخصوص در مدينه از اين موضوع غافلند) آنها گفته بودند مـا يـك افرادى را به صورت فقراء به درِ خانه شان فرستاديم ولى آنها در عوض آنكه از خنده و خوشحالى دسـت بـردارنـد بـعضى از آنها زبانا و بعضى عملا به حضرت " سيّدالشّهداء" ( عليه السّلام ) توهين هم كرده بودند! و تا آنها از اين عملشان توبه نكنند رنگشان رو به زردى مى رود و اين حالات مشترك ، آنها را رنج مى دهد.لذا اسـتـاد دانـشـگاه اصرار داشت كه آنها هر چه زودتر توبه كنند تا حالشان خوب شود بعضى از آنها بدون آنـكـه جـريـانـشـان را بـراى كـسـى نـقـل كـنند نزد شيعيان در محلّه نخاوله رفته بودند و پولى براى عزاداران " سيّدالشّهداء" داده بودند و توبه كرده بودند.امـّا مـن هـمـچـنـان ايـن مـسـائل را تـوجـيـه مـى كـردم و حـتـّى بـه اسـتـاد دانـشـگـاه يـك روز گـفـتـم :مـثـل ايـنـكه تو شيعه هستى و به اين كلك مى خواستى از اين موقعيّت استفاده كنى و اين عدّه را با شيعيان مرتبط نمائى .او از مـن تـرسـيـد و گـفـت :به خدا قسم من شيعه نيستم اين آن چيزى بود كه من فهميده بودم و حالا تو هم خواهى فـهـميد مبادا جريان را به پليس بگوئى كه تو هم ديگر نمى توانى ضررها را جبران كنى و هم من با اين همه محبّتى كه به شما بدون تقاضاى مزدى كرده ام در ناراحتى مى افتم .گفتم :شما كه جن داريد مى توانيد از آنها كمك بگيريد! او هر چه التماس كرد من توجّه نكردم و چون در آن مدّت با پليس همكارى كرده بودم و آنها به من اعتماد پيدا كرده بـودنـد جريان را به آنها گزارش كردم رئيس شهربانى مرا در خلوت خواست و گفت :تو بد كردى كه مساءله را در حـضـور افـسـرهـا و بخصوص افسر نگهبان عنوان كردى زيرا او خيلى متعصّب است حالا من مجبورم آن استاد دانـشـگـاه را تـعـقـيـب كـنـم و اگـر صـبـر مـى كـردى تـا بـبـيـنـيـم اگـر حـال آن زنـهـا خـوب شد و تنها زن تو مريض باقى ماند معلوم مى شود جريان صحّت داشته و چه اشكالى دارد كه به خاطر رفع كسالت زنت پولى به شيعيان براى عزادارى " حسين بن على " ( عليه السّلام ) بدهى ! مـن عـصـبـانى شدم گفتم :مثل اينكه شما هم از اين بدعتها بدتان نمى آيد اين اعتقادها با رژيم عربستان سعودى كه مذهب رسمى آن وهّابيت است منافات دارد! رئيس شهربانى زنگى زد، يك نفر پليس آمد، اوّل به او دستور داد كه فلان استاد دانشگاه را به اينجا دعوتش كنيد و بعد گفت :اسلحه اين جوان را هم تحويل بگيريد و ديگر او را بدون اجازه خودم به اينجا راه ندهيد.بـالاخـره آن روز اسـلحـه را از مـن گـرفـتـنـد و مـرا از شـهـربـانـى بـيـرون نـمـودنـد مـن بـه مـنـزل رفـتـم شـب تـا صـبـح بـراى دردسـر درسـت كـردن بـراى اسـتـاد دانشگاه و رئيس شهربانى و آن عدّه كه پول به شيعيان داده بودند نقشه مى كشيدم عاقبت فكرم به اينجا رسيد كه نزد قاضى القضات مدينه بروم و از همه آنها شكايت كنم و جريان را از اوّل تا به آخر به او بگويم او قدرت دارد كه حتّى رئيس شهربانى را هم تـعـقـيـب كـنـد بـخـصوص كه آن روز وقتى شنيدم كه استاد دانشگاه مسافرت كرده و اين دستور رئيس شهربانى بـراى نـجـات او از مـحـكـمـه بـوده اسـت بيشتر عصبانى شدم و مستقيما به درِ خانه " قاضى القضات " رفتم او تصادفا در منزل نبود، به خدمتگزارش گفتم :فردا به محضرشان مشرّف مى شوم .دوباره شب را به منزل رفتم و در اتاق خوابم استراحت كرده بودم و از فكر اذيّت اين عدّه بيرون نمى رفتم كه نـاگـهـان ديـدم شـخـصى وارد اتاق خواب من شد اوّل فكر كردم زنم از اتاق بيرون رفته و حالا برگشته است ولى وقـتـى بـه او نـگـاه كردم ديدم مرد قوى هيكلى است كه با حربه مخصوصى مى خواهد به من بزند من فكر كـردم ايـن يـكـى از هـمـان جـوانـهـائى است كه آن زنها را مجروح كرده از جا برخاستم و با فرياد به او گفتم :بـدبـخـت تـا امـروز كـه اسلحه داشتم از ترس به سراغم نيامدى حالا مى دانم با تو چه بكنم ولى او فقط يك دسـتش را دراز كرد و وقتى دستش نزديك من آمد بزرگ شد تا جائى كه هر دو پاى مرا به يك دست گرفت و به قدرى فشار داد كه من از حال رفتم وقتى بهوش آمدم صبح شده بود پاهايم درد شديدى مى كرد زنم به من گفت :چه شده جريان را به او گفتم .او گفت :خواب بدى ديده اى حالا از جا برخيز تا من بشارتى به تو بدهم هر چه كردم در اثر درد پا نتوانستم برخيزم .به او گفتم :بشارتت چيست بگو؟ گـفـت :مـن عـلّت كـسـالت خـود را پـيـدا كـرده ام و آن ايـن اسـت كـه روز قبل از جريان آن شب فقير سيّدى به درِ خانه ما آمد و از من چيزى درخواست كرد من چون از راديو آهنگ مخصوصى را گوش مى دادم و فوق العاده خوشحال بودم و حتّى گاهى مى رقصيدم به او اعتنائى نكردم او به من گفت :امروز عاشورا است شيعيان براى " حسين بن على " ( عليه السّلام ) عزادارى مى كنند چرا تو اين قدر خوشحالى ؟ به او گـفـتم :خفه شو و چند جمله جسارت به " حسين بن على " ( عليه السّلام ) و شيعيان كردم او مرا نفرين كرد و رفت كه شب آن اتّفاق افتاد.و لى ديـروز دم غـروب هـمـان سـيـّد فـقـيـر را ديـدم از او عذرخواهى كردم او به من گفت :اگر پولى به شيعيان نخاوله براى عزادارى " سيّدالشّهداء" بدهى شفا خواهى يافت .مـن بـه گـمـان آنـكـه آن دوسـتـان بـه زنـم ايـن كـلك را زده انـد و او ايـن دروغ را جـعـل كـرده كـه مـرا بـه آنـچـه اسـتاد دانشگاه گفته معتقد كنند سيلى محكمى به صورت زنم زدم و به او گفتم :ديگر اين دروغها را به من نگوئى .و لى بعد پشيمان شدم بخصوص كه من تمام آنچه استاد دانشگاه گفته بود از او پنهان مى كردم .پاهايم هم به خاطر اين عصبانى شدن بود و يا علّت طبيعى ديگرى داشت دردش شديدتر شد.مـن از طـرفـى فـريـاد مى زدم و زنم به خاطر كتكى كه خورده بود گريه مى كرد بالاخره طاقت نياوردم به او گـفـتـم :مـرا هـر چـه زودتـر بـه مـريـضـخـانـه بـرسـان او مـرا بـه مـريـضخانه برد دكتر گفت :پاهاى شما مـثـل ايـنـكـه ضـربـه شـديـدى خـورده و خـون از جـريان افتاده اگر موفّق بشويم با ماساژ خون را به جريان بيندازيم درد پاى شما رفع مى شود.آنها آن روز پاهاى مرا تا شب ماساژ دادند ولى نه خون به جريان افتاد و نه درد پاى من بهتر شد دكتر معالجم گفت :شما اگر اصل جريان پايتان را بگوئيد ممكن است در معالجه اش مؤ ثّر باشد.من جريان را به او گفتم او گفت :شما ترسيده ايد! چيزى نيست ، خيالم راحت شد، ولى دردپا مرا بى طاقت كرده بود قرصهاى مسكّن ابدا تاءثيرى نداشت اواخر شب نـمـى دانـم بـه خـواب رفـتـه بـودم يـا آنـكـه بيدار بودم ديدم درِ اتاق بيمارستان باز شد اين دفعه سه نفر نقابدار وارد اتاق شدند پرستار هم ايستاده بود! امّا مثل اينكه او آنها را نمى ديد! اوّل يـكـى از آنـهـا صـورتـش را بـاز كـرد ديـدم ايـن هـمـان مـردى اسـت كـه شـب قبل پاهايم را فشار داده بود.بـه مـن گـفـت :تـا بـه حـال با شماها حرف نمى زديم چون مردمى كه تا اين حد نافهمند نبايد با آنها حرف زد ولى حالا مجبوريم به تو چند چيز را بگوئيم .اوّلا مـا هـمـان سـه نـفـرى هـسـتـيـم كه به خاطر جسارتى كه آن هفت نفر زن به عاشورا و " حسين بن على " ( عليه السّلام ) كرده بودند آنها را تنبيه كرديم .ثانيا بدان كه پاهاى تو ولو توبه كنى خوب نمى شود و اگر آنها را قطع نكنند تو از بين مى روى .در اين بين آن دو نفر نقابها را از صورت برداشتند و آن شخصى كه با من حرف مى زد به يكى از آنها گفت :و حـالا بـه خـاطـر آنـكـه زنش را سيلى زده و هم موضوع را درست باور نمى كند يك دستش را تو فشار بده و دست ديـگـرش را او فشار بدهد تا ديگر پا نداشته باشد كه عقب اين كارها بدود و دست هم نداشته باشد كه سيلى به صورت زنش بزند.آنها دست مرا فشار دادند من داد كشيدم .پـرسـتـار بـا آنكه در تمام اين مدّت در مقابلم ايستاده بود مثل اينكه از خواب بپرد گفت :چه شده و تا او نزديك تخت من آمد من از حال رفته بودم .و قـتـى بـهـوش آمـدم ديـدم طـبـيـب بـالاى سـرم ايـسـتـاده و شـانـه هـاى مـرا مـاسـاژ مـى دهـد و دسـتـهـايـم هـم مثل پاهايم درد مى كند وقتى جريان را به طبيب گفتم .پرستارم گفت :پس چرا من كسى را نديدم .من به طبيب اصرار كردم دست و پاى مرا قطع كنيد تا من از درد راحت بشوم .طبيب گفت :ما حالا معالجات لازم را انجام مى دهيم اگر فائده اى نكرد بعد آن كار را خواهيم كرد! به هر حال حدود بيست روز اطبّاء براى معالجه من تلاش كردند علاوه بر آنكه نتيجه اى نداشت روزبروز دست و پـايـم بـدتر مى شد و كم كم مثل اينكه رگهاى دست و پاى مرا قطع كنند از همين جائى كه ملاحظه مى كنيد سياه شده و اطبّاء تجويز كردند كه آنها را يكى پس از ديگرى قطع كنند و مرا به اين روز بنشانند! چند شب قبل از آنكه از بيمارستان بيايم و تقريبا جاى زخمم بهبود پيدا كرده بود خيلى نگران وضع خودم بودم كـه حـالا وقـتـى بـا اين وضع از بيمارستان بيرون بيايم چه بكنم زنم به من گفت :من تو را تا اين حد لجباز نـمـى دانـسـتـم بـيـا قـبـول كـن كه مقدارى پول نذر عزادارى " حسين بن على " ( عليه السّلام ) نمائى و آن را به شيعيان بدهى شايد وضعت از اين بدتر نشود.گـفـتـم :مانعى ندارد پولى براى آنها فرستادم و به آنها پيغام دادم كه مجلس عزائى براى حضرت " حسين بن على " ( عليه السّلام ) ترتيب بدهيد و براى رفع كسالت من دعاء كنيد.آنـهـا هـم ظـاهـرا آن مـجـلس را بـر پـا كـرده بـودنـد و مـتـوسـّل بـه حـضـرت " ابـاالفـضـل " ( عـليـه السـّلام ) شـده بـودنـد مـن از ايـن تـوسـّل اطـّلاعـى نـداشـتـم شـب در عالم رؤ يا حضرت " ابـاالفـضـل " ( عـليـه السـّلام ) را ديـدم كـه بـه بـاليـن مـن آمـده انـد و مـرا بـه خـاطـر آنـكـه آنـهـا بـراى مـن تـوسـّل كـرده انـد شـفـا دادنـد و بـحـمـداللّه از آن روز تـا بـه حال همين زندگى خوبى را كه مى بينيد دارم اين بود قضيّه من .من به او گفتم :شما با اين كرامتى كه از عزادارى حضرت " سيّدالشّهداء" ديده ايد چرا شيعه نمى شويد؟ گـفـت :هـنـوز حقّانيّت مذهب شيعه برايم ثابت نشده ولى به عزادارى براى " حسين بن على " خيلى عقيده دارم و در ايـّام عـاشـورا خودم مجلس ذكر مصيبت تشكيل مى دهم و از شيعيان دعوت مى كنم كه در آن مجلس اجتماع كنند اميد است كه اگر حقّ با شيعه باشد از همين مجالس مستبصر شوم .و ايـنـكه قصّه ام را براى شما نقل كردم براى اين بود كه به شيعيان علاقه دارم و وقتى لباس شما را ديدم و دانـسـتـم شـيـعـه هـسـتـيـد مـيـل پـيـدا كـردم كـه قـضـيـّه ام را بـراى شـمـا نقل كنم .من به او گفتم :مايليد مقدارى از دلائل حقّانيّت مذهب شيعه را براى شما بگويم .گفت :مانعى ندارد، ولى اين را بدانيد كه من همان آدم لجباز آن زمانها هستم ! گفتم :شما از لجبازى خيرى نديده ايد؟ گفت :حالا شما دلائلتان را بفرمائيد اگر من الا ن شيعه نشوم و اگر اين مذهب حقّ باشد در آينده برايم مفيد خواهد بود.مـن هـم چـنـد دليـل قـطـعـى مـثـل " قضيّه غدير خم " و " اعلميّت حضرت على بن ابيطالب ( عليه السّلام ) بر سائر صـحابه " و " عصمت آن حضرت " و اينكه چون " همه به او در علم و معارف و احكام محتاج بودند ولى او به كسى احتياج نداشت پس دليل است كه او امام همه است " نقل كردم و او را به فكر تحقيق بيشترى از مذهب تشيّع انداختم و پـس از آنـكـه از مـن پـذيـرائى مـخـتـصـرى كـرد و از مـن تـعـهـّد گـرفـت كـه قـصـّه را بـراى كـسـى در مـديـنـه نقل نكنم با او خداحافظى كردم و از او جدا شدم و ديگر او را نديدم .شـايـد بـعـضـى از خوانندگان محترم اين قصّه را باور نكنند و فكر كنند اينها خيالاتى بوده كه عارض به يك جـوان سـنّى شده و به اصطلاح راويش سنّى بوده است و الاّ " جنّ" چگونه ممكن است شيعه باشد! عزادارى كند! و آيا اساسا " جنّ" چيست و يا او وجود دارد يا خير؟ من خودم قصّه اى دارم كه تا آن جريان اتّفاق نيفتاده بود فقط تعبّدا معتقد بوجود " جنّ" بودم يعنى چون در قرآن و روايات متواتره اى نام " جنّ" را برده بودند و او را معرّفى كرده بودند من به آن عقيده داشتم .و لى بعد از اين قضيّه اعتقاد علمى و يقين واقعى بوجود " جنّ" پيدا كردم .كـه اگـر نـگـوئيـد از مـوضـوع سـرگـذشـت سـفـر پـرت شـدى دوسـت دارم آن قـضـيـّه را در هـمـيـن جـا نـقـل كـنـم زيـرا در اوائل ايـن كـتـاب گـفـتـه ام مـن مـايـلم بـيشتر در اين كتاب به مطالب علمى بپردازم و مقيّد به سرگذشت سفر نيستم لذا اين قضيّه را هم براى شما نقل مى كنم ، مفيد است و اعتقادش را زياد مى كند.در سـال 1389 هـجـرى قمرى با جمعى از رفقاى اهل علم به آذربايجان رفته بوديم در تبريز دوستى به نام حـضـرت حـجـّة الاسـلام والمـسـلمـيـن آقـاى " حـاج شـيـخ اسـمـاعـيـل سـرابـى " (حـسـيـن زاده ) كـه از علماء بزرگ و اهل معنى تبريزند و در " سردرود" زندگى مى كنند و بسيار معروفند داشتيم .در آن سـفـر بـه مـنـزل ايـشـان وارد شـديـم اوّل شـب بـود ايـشـان بـه مـا گـفـتـنـد كـه :شـمـا خـوب وقـتـى بـه مـنـزل مـا آمـديـد زيرا سه ماه بود كه " اجنّه " منزل ما را مورد حمله قرار داده بودند و با پرتاب سنگ و اذيّتهاى ديگر ما را رنج مى دادند ولى سه شب است كه آنها از اين كار دست كشيده اند.من گفتم :اگر ممكن است قضيّه را براى ما نقل كنيد ايشان هم قضيّه حملات " اجنّه " را مفصّلا با جميع خصوصيّاتى كـه اتـّفـاق افـتـاده بـود بـراى ما نقل كردند تا آنكه شب به نيمه رسيد معظّم له در اتاقى كه چراغ شبخواب نسبتا پر نورى روشن بود جاى خواب ما را انداختند و ما استراحت كرديم من با آنكه ترسى ندارم و جدّا آن شب هم نمى ترسيدم ولى چون به اين سرگذشت عجيب فكر مى كردم خواب از سرم پريده بود.از صداى نفس كشيدن رفقا پيدا بود كه آنها خوابيده اند من هم چشمم را روى هم گذاشته بودم كه خوابم ببرد.