بیشترلیست موضوعات آغاز سفر سرگذشت عجيب يك كور در سوريه سخاوت شيعيان شهر حلب قضيّه عالم سنّى زيارت حضرت زينب ( سلام اللّه عليها ) در خواب مقام و مشهد راس الحسين ( عليه السّلام ) غار اصحاب كهف حجر بن عدى لبنان و بيروت حجاز يا عربستان سعودى بحث با شرطه پسرك نخاولى مساجد سبعه باغ سلمان قصّه اجنه برگشت به سرگذشت سفر مدفن دندانهاى پيغمبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) احرام از مدينه مسجد شجره شهر مكّه شبهاى مكّه على ( عليه السّلام ) افضل است على ( عليه السّلام ) خليفه بلافصل است حضرت مهدى روحى فداه فـضـائل سيصد آيه در شاءن على ( عليه السّلام ) معاويه چگونه است ؟ خواب خوب اماكن مقدّسه مكه قبرستان ابوطالب ( عليه السّلام ) غار حرا مسجد جن پاورقي توضیحاتافزودن یادداشت جدید
هـواى تـبـريـز مـقـدارى سرد بود و لازم بود حتّى در اتاق موقع خواب ، لحاف رويمان بكشيم من همان طورى كه چـشـمـهـايـم روى هـم بـود و بـه فـكـر خـواب بـودم نـاگـهـان مـتـوجـّه شـدم مـثـل آنـكـه كـسـى از طرف پا لحاف را از روى من برداشته است . من وحشتزده از جا برخاستم لحاف هم فورا روى پـاهـاى من افتاد و كسى را نديدم با خودم فكر كردم كه شايد چون از سرشب از جن در مجلس زياد حرف به ميان آمـده مـن خـيـالاتى شده ام و با آنكه يقينا ديدم لحاف بلند شده بود خود را تخطئه كردم و گفتم :حتما اشتباه مى كـنـم ، باز خوابيدم ولى اين دفعه چشمم باز بود و ششدنگ حواسم را به قسمت پائين لحاف داده بودم كه باز ديـدم لحـاف بـه مـقـدار يـك مـتـر از روى من بلند شد اين دفعه با ترس عجيبى از جا برخاستم و نشستم دوباره لحـاف روى مـن بـه هـمـان تـرتـيب افتاد و كسى را هم نمى ديدم ديگر تا صبح از ترس نخوابيدم ظاهرا بعد از يـكـى دو سـاعـت كـه از ايـن جريان گذشته بود همان طور كه نشسته بودم خوابم برده بود و صبح آقاى " حاج ميرزا اسماعيل " صبحانه آورده بودند بدون آنكه من چيزى به ايشان بگويم به ما گفتند:باز " اجنّه " ديشب آمده بـودنـد و بـه اتاق ما سرى زدند و رفتند من به ايشان جريان خودم را گفتم معظّم له گفت :خدا كند دوباره آنها برنامه گذشته را تكرار نكنند.حـالا شـمـا شايد بگوئيد چرا قصّه ايشان را نقل نمى كنى من هم مى خواستم كه پيشنهاد از طرف شما باشد الا ن مـشـروح آن را از زبـان خـودشـان نـقـل مـى كـنـم زيـرا پـس از چـنـد سـال كـه دوبـاره مـعـظـّم له را ديـدم بـه ايـشـان گـفـتـم :مـايـلم سـرگـذشـت " اجـنـّه " را نقل كنيد تا ما آن را ضبط كنيم و بعد از زبان خودتان در كتاب بنويسيم .ايـشـان در آن مـوقـع بـه مـشـهـد آمـده بـودنـد بـه مـنـزل مـا آمـدنـد بـا حـضـور جـمـعـى قـصـّه شـان را ايـن طـور نقل كردند:ضـمـنا توجّه به اين نكته لازم است كه ترس از " اجنّه " به هيچ وجه عقلائى نيست زيرا خداى تعالى مطمئنا نمى گـذارد كـه آنـهـا بـه ما اذيّتى وارد كنند مگر آنكه خودمان به سوى آنها برويم و با آنها رفاقت كنيم و يا با تـسخير، به آنها اذيّتى وارد نمائيم كه طبيعى است در اين صورت آنها هم به فكر تلافى بر مى آيند و ما را اذيـّت مـى كـنـند و يا شياطين آنها وقتى تسلّط پيدا كردند با اوليائشان از طريق وسوسه اغوائمان خواهند كرد.ايشان گفتند:در مورّخه 1389 قمرى ماه رجب در " سردرود تبريز" كه تقريبا 12 كيلومترى تبريز است ما زندگى مى كنيم آن شب به مناسبت عيد سعيد مبعث " پلو" درست كرده بوديم .در آن شـب بـچـّه كـوچـكى داشتيم كه او غذائى را كه ما درست كرده بوديم دوست نداشت و به ما گفت :من يك تخم مـرغ آب پـز بـراى خودم درست مى كنم و مى خورم ما هم گفتيم :مانعى ندارد به او يك تخم مرغ داديم او برد در آشـپـزخانه روى چراغ گذاشت و برگشت كه بپزد پس از چند دقيقه كه مراجعه كرد ديد ظرفى كه تخم مرغ در او بوده روى چراغ هست ولى تخم مرغ در آن ظرف نيست ! كسى هم آنجا نرفته بود بلكه در حقيقت ما كسى را نداشتيم كه آنجا برود ما آن شب خيلى متحيّر شديم ! اين چه جريان است ! كسى كه آنجا نرفته ! حتّى گربه هم آنجا راه نداشت ! بالاخره آن شب با حال تحيّر بر ما گذشت و ما فكر نمى كرديم كه اين كار " اجنّه " باشد.صـبـح آن شـب حـدود سـاعـت 8 صـبـح ديـديـم سـنـگـى بـا شـدّت بـه داخل منزل پرتاب شد اوّل با خودمان فكر مى كرديم كه بچّه ها از ميان كوچه آن سنگ را پرتاب كرده اند.دقـيـقـا يـك ربـع سـاعـت گـذشـت بـاز سـنـگ دوّم پـرتـاب شد به همين ترتيب در هر يك ربع ساعت يك سنگ به داخـل مـنـزل مى افتاد ما ناراحت شديم گفتيم :چرا همسايه ها اين طور مى كنند تعقيب كرديم به درِ خانه همسايه ها (البتّه همسايه هاى آن طرفى كه سنگ از آن طرف مى آمد) رفتيم و به آنها گفتيم شما چرا اين طور مى كنيد! جلو بچّه هايتان را بگيريد نگذاريد سنگ به خانه ما بيندازند! آنها قسم خوردند كه بچّه ها نيستند و ما سنگ به خانه شما نمى اندازيم .بـالاخـره تـا سـاعـت 10 شـب هـر چـند دقيقه يك سنگ پرتاب مى شد! صحن حيات پر از سنگ شده بود! ولى اين سنگها به كسى و يا به چيزى كه بشكند نمى خورد بلكه همه آنها جلو اتاقى كه در آن چاه بود مى افتاد! كـم كـم افـراد خـصـوصـى از مـردم مـحـل مـتـوجـّه جـريـان شـده بـودنـد يـكـى از دوسـتـان اوّل شب به من گفت :اجازه مى فرمائيد كه من به پشت بام بروم و ببينم از كجا سنگ پرتاب مى شود؟ من به او گفتم :مانعى ندارد او روى پشت بام رفت پس از چند دقيقه با وحشت زدگى عجيبى برگشت و گفت :يك سنگ مثل گلوله از كنار گوش من عبور كرد من ترسيدم و پائين آمدم ! سـاعـت 10 شـب ما چراغها را خاموش كرديم كه بخوابيم ديديم كه ديگر پرتاب سنگ قطع شد و تا صبح سنگ نمى افتاد.و لى صبح از نيم ساعت به آفتاب مانده باز پرتاب سنگ شروع شد و مرتّب ما سنگ باران مى شديم خلاصه روز دوّم هـم مـثـل روز قـبـل تـا شب سنگ مرتّب به منزل ما مى باريد و تا چراغ را خاموش كرديم آنها هم پرتاب سـنـگ را قـطـع كـردنـد. روز سـوّم يـك عـدّه بـه مـنـزل مـا آمدند و گفتند:شما خوب است از همسايه ها به پاسگاه ژاندارمرى شكايت كنيد.گفتم :من كه از كسى چيزى نديده ام تا از او شكايت كنم .و لى آنـها اصرار كردند من گفتم :فقط مى توانم بگويم كه از طرف شرق سنگ مى آيد و من اسم كسى را نمى نويسم .گفتند:مانعى ندارد.من فقط همين مطلب را نوشتم و به پاسگاه فرستادم بلافاصله از طرف پاسگاه چند نفر ماءمور آمدند و صاحبان منزلى كه طرف شرق منزل ما بودند گرفتند و به پاسگاه براى استنطاق بردند.مـن بـلافـاصـله يك نفر را فرستادم و گفتم :من از آنها شكايت ندارم آنها را آزاد كنيد و بالاخره نگذاشتم آنها در آنجا بمانند.تـا آنـكـه روز چـهـارم شـد رئيـس پـاسـگـاه و پـرسـنـلش و عـدّه اى از اهـالى محل حدود چهارصد نفر در منزل ما جمع شدند و مشغول تحقيق از چگونگى پرتاب سنگ گرديدند! يـعـنـى رفـتـنـد بـالاى بـام و تـا جـائى كـه اگـر يـك دسـت قوى سنگ مى انداخت چه شعاعى داشت همان حدودها را كنترل كردند ولى در عين حال سنگ پرتاب مى شد.عـدّه اى از مردم با صداى بلند فحش مى دادند به كسى كه سنگ مى اندازد و او را تهديد مى كردند و مى گفتند:اگـر بـه دسـت مـا بـيـفـتـى چـنـيـن و چـنـان مـى كـنـيـم ولى سـنـگ در عـيـن حال پرتاب مى شد.در ايـن بـيـن شـخـصـى از خـارج مـنـزل وارد شـد و بـه رئيـس پـاسـگـاه كـه مـيـان منزل نشسته بود گفت :شما بى جهت مردم را اذيّت نكنيد اينها از طرف مردم نيست بلكه از طرف " اجنّه " است .رئيس پاسگاه عصبانى شد و گفت :چرا شما نمى گذاريد كه مردم دشمنشان را پيدا كنند اين افسانه ها چيست ؟! در هـمين بين كه داشت با آن مرد تازه وارد حرف مى زد يك سنگ پرتاب شد و ميان دو پاى رئيس پاسگاه افتاد و يـك سـنـگ ديـگـر هـم از مـقـابـل او عمودى از زمين بلند شد و بالا رفت و باز به همان محلّ قبلى به زمين افتاد! او ترسيد! در اينجا من سؤ ال كردم كه :اين سنگها آيا به كسى هم اصابت مى كرد؟ ايشان فرمودند:ابدا.بـا ايـنـكـه آن روز مـنـزل مـا پـر از جـمـعـيـّت بـود و مـرتـّب سـنـگ پـرتـاب مـى شـد در عـيـن حال به هيچ وجه به كسى نمى خورد و موجب اعجاب همه مردم شده بود.بـالاخـره رئيـس پـاسـگـاه مـتـوجـّه شـد كـه ايـن جـريـان طـبـيـعـى نـيـسـت و بـه مـا و مـردم محل گفت كه :من فقط مى توانم گزارش اين جريان را به ژاندارمرى كلّ تبريز بدهم و به آنها بگويم كه اين چنين جريانى در چنين محلّى اتّفاق افتاده و الاّ از من هيچ كار بر نمى آيد و رفت ! سـپـس همان كسى كه به رئيس پاسگاه گفته بود اينها از طرف " اجنّه " است به ما گفت :من چيزى مى نويسم كه آنها آرام شوند.و لى وقـتى شروع به نوشتن آنها كرد سنگ بيشتر شد و بلكه در اين چند روز آنها هر چه سنگ مى انداختند فقط در داخـل مـنـزل مـى افـتـاد و بـه جـائى نـمـى خـورد و خـسـارتـى بـبـار نـمـى آورد ولى از وقـتـى كـه ايـن آقـا مشغول نوشتن آن چيزها شد سنگها را به شيشه ها زدند و تمام شيشه ها را خرد كردند سنگها وقتى به شيشه مى خورد مثل گلوله شيشه ها را سوراخ مى كرد و به داخل اتاق مى افتاد.بچّه ها كه در داخل اتاق بودند از ترس مثل بيد مى لرزيدند، رنگشان زرد شده و همه آنها در گوشه اى دور هم جمع شده بودند.مـن بـه يـاد فـرزندان حضرت " سيّدالشّهداء" ( عليه السّلام ) در وقتى كه دشمن به آنها هجوم كرده بود افتادم خيلى از اين منظره ناراحت شدم و گريه كردم .لذا آنـهـا را فورا به منزل برادر زنم كه دائى آنها بود فرستادم تا بيشتر از اين نترسند بعد از آن مردم همه رفتند.بالاخره وقتى من ديدم در داخل اتاق سنگ زيادى جمع شده يكى از سنگها را برداشتم و از اتاق بيرون انداختم كه بلافاصله باز همان سنگ را به داخل اتاق برگرداندند.شب من هم به منزل برادر زنم رفتم كه آنجا استراحت كنم ديدم آنجا را هم سنگ مى اندازند و پنج قطعه از شيشه هاى منزل او را هم شكستند! در اين بين مردم دعانويسهاى مختلفى را مى آوردند و معرّفى مى كردند ولى از كسى كارى بر نمى آمد.تا آنكه كسى را معرّفى كردند و گفتند:ايشان در اين كار كاملا مسلّطند شما خوب است به ايشان مراجعه كنيد.من با يكى از دوستان كه در همان محل روضه خوانى مى كرد نزد آن فرد رفتيم .ضمنا ما هر چه دعاء و يا سوره هاى قرآن مثل سوره ياسين و يا آية الكرسى را مى خوانديم هيچ اثرى نداشت .من در اينجا سؤ ال كردم كه :آيا آنها غير از سنگ انداختن در اين مدّت كار ديگرى هم مى كردند؟ فـرمـودنـد:نـه در آن چـند روز اوّل فقط سنگ مى انداختند و چيز ديگر پرتاب نمى كردند و حتّى كار ديگرى هم نمى كردند.به هر حال به منزل آن آقا رفتيم و جريان را برايش شرح داديم .گـفـت :چـيـزى نـيست من اين كار را درست مى كنم ولى شما بايد مقيّد باشيد كه از اين به بعد كارهائى كه اينها انجام مى دهند به كسى نگوئيد تا لج نكنند.ما هم قبول كرديم .ايشان اجنّه اى را كه در اختيار داشتند در مقابل ما احضار كردند.يـعـنـى كـاسـه پر از آبى را وسط گذاشتند و پرده اى را روى آن كشيدند و چهار طرف پرده را روى دامن ما چند نـفـر كـه حـاضـر بـوديـم دادنـد و گـفـتـنـد:آن را طـورى نـگـه داريـد كـه بـه داخل آب نيفتد.و خلاصه دو نفر از " اجنّه " را احضار كردند كه ما آنها را زير چادر مى ديديم .پس از چند لحظه كه با آنها حرف زد و من صداى آنها را هم مى شنيدم ولى معنى حرفهايشان را نمى فهميدم و او تـرجـمـه مـى كرد و گفت :شما آنها را اذيّت كرده ايد و تا جائى كه برايشان امكان دارد با شما لجبازى خواهند كـرد! و آنـهـا يـهودى هستند! ولى در عين حال من اميدوارم با حول و قوّه الهى جلو آنها را بگيرم باز هم تاءكيد مى كنم شرطش اين است كه به كسى كارهاى آنها را نگوئيد.او راسـت مـى گـفـت مـا كـارهـائى كـه اينجا صحيح نيست بگويم عليه آنها انجام داده بوديم ضمنا فراموش كردم بگويم قبل از آنكه آن آقا به ما وعده انجام اين كار را بدهد روى قطعه كاغذى چيزهائى را نوشت و بعد از من سؤ ال كرد و گفت :شما چند فرزند داريد؟ گفتم :سه فرزند.گـفـت :بـبـين نام آنها و ترتيب آنها را درست نوشته ام و بعد همان كاغذى را كه قبلا نوشته بود جلو من گذاشت ديدم درست است .يعنى اسامى آنها را به ترتيب سن نوشته است و بعد باز هم روى كاغذ ديگرى چيزهائى نوشت و از من پرسيد:شما چند تا برادر داريد؟ گـفـتـم :مـن پـنـج بـرادر دارم كـاغـذ دوّمى را جلو من گذاشت و گفت :ببين اسامى آنها را هم به ترتيب سن درست نوشته ام .عـجـيـب ايـن بـود كـه حتّى سن آنها را هم درست نوشته بود با آنكه او هيچ آشنائى قبلى با من نداشت و حتّى نمى دانست كه امروز من نزد او مى روم .سپس به من گفت :مى دانى چرا من اين اعمال را انجام مى دهم ؟ گفتم :نه .گفت :براى آنكه تو بدانى من حقّه باز نيستم كارهائى كه مى خواهم بكنم علم است حقّه بازى نيست براى اطمينان شما اين را به شما گفتم :بـالاخـره از مـن پانصد تومان گرفت و گفت :اگر ديگرى بود دو هزار تومان حقّالزحمه مى گرفتم ولى شما چون اهل علم هستيد فقط پانصد تومان مى گيرم ما هم قبول كرديم .پول را به ايشان داديم به من گفت :عصر بيائيد و دعاها را بگيريد.و قـتـى عـصـر هـمـان روز آنـجـا رفـتيم چهار لوحه فلزى نوشته بود به من داد و گفت :اينها را در چهار گوشه منزل دفن مى كنيد و يك چيز ديگرى هم نوشته بود كه آن را در ميان پارچه اى كرده بود و سنجاقهاى زيادى به او زده بود و گفت :اين را هم در ميان آستانه در بايد دفن كنيد.و لى چون اين اهميّت زيادى دارد بايد تقريبا نيم متر زمين را گود كنيد و بعد آن را دفن كنيد، زيرا ممكن است آن را ببرند! و چـيـزهـائى را هـم روى نـعـلى نـوشـتـه بـود و مـى گـفـت :كـه ايـن را هـم بـايـد زيـر منقل بگذاريد و آتش روى آن بريزيد.و يـك دعـائى را هـم نوشته بود و مى گفت كه :بايد اين را هم تا پنج شب هر شب يك ساعت نجومى با سركه و آب در ظرفى بريزيد و روى آتش بجوشانيد و بعد بقيّه را كه مانده دور خانه بپاشيد.خـلاصـه مـا دعـاهـا را آورديـم اوّل آن دعـائى را كـه بـايـد در مـنـقـل بـگـذاريـم كـارش را بـكـنـيـم چـون مـنـتـقـل نـداشـتـيـم از هـمـسـايـه مـنـقـل گـرفـتـيـم آتـش بـا ذغـال درسـت كـرديـم چـون گـفـتـه بـود بگذاريد زير مـنـقـل مـا خـيـال كـرديـم كـه هـمـان طـور بـايـد بـگـذاريـم روى خـاك و منقل را روى آن بگذاريم ولى منظور ايشان اين نبود منظور ايشان اين بود كه آتش روش باشد.بـه هـر حـال بـعـد از نـيـم سـاعـت بـچـّه هـا آمـدنـد گـفـتـنـد:مـنـقـل را بـا آتـش بـرده انـد مـنـقـل هـم مـال هـمـسـايـه هـا بـود مـنـظـورشـان ايـن بـود كـه آن منقل سرد بشود بعد آن دعاء را ببرند، منظورشان منقل نبود.بـالاخـره آمـديـم ديـديـم مـنـقـل نـيـسـت بـعـدا مـنـقـل را آوردنـد سـر جـاى اوّلش گـذاشـتـنـد ولى بـاز نعل را برده بودند و ديگر ما نعل را نديديم .شـب شـد خواستيم آن دعا را با سركه بجوشانيم سركه هم نداشتيم از همسايه ها گرفتيم دعا و آب و سركه را در مـيـان كـاسه ريختيم سپس من خودم آتشى را روشن كردم كه مواظب باشم وقتش كم و زياد نشود با حساب ساعت آنـهـا را در ظـرف ريـخـتـيـم كـه بجوشد يك ساعت بايد مى جوشيد، سه ربع ساعت كه جوشيد ديدم فقط كاسه خالى مانده آب هم نيست ، سركه هم نيست دعا هم نيست ، آنها را هم برده بودند.بـعد صبح شد آنها را كه گوشه خانه دفن كرده بوديم ديديم كه از چهار گوشه خانه بيرون آورده اند و در ميان حياط انداخته اند.بـعد بيرون رفتيم سر آن چيزى كه نيم متر كنده بوديم و دفن كرده بوديم ديديم همان نيم متر خاكش را بيرون كـشـيـده انـد و آن دعا ظاهر شده ولى چون سنجاق زيادى داشت نتوانسته اند آن را درآورند آن دعا همانجا مانده بود ولى بـعـد از آن دعـاهـا، پـرتـاب سـنـگ قـطـع شـد يـك نـفـر مـيـهـمـان آمـد آن هـم اهل كار بود با او يك شب به ميهمانى رفته بوديم بچّه ها آمدند و گفتند:باز سنگ زدند ما ديگر نتوانستيم شام بـخوريم با همان ميهمان به منزل آمديم او به ما دلدارى داد كه نترسيد اين سنگ را بچّه ها انداخته اند تا اين را گفت يك سنگ ديگر آمد و افتاد جلو آن شخص او هم سنگ را برداشت و اين دعا را خواند:" حسبى اللّه و كفى سمع اللّه لمن دعاء ليس وراء اللّه منتهى " .تـا ايـنـجـا خـوانـد و بـه سـنـگ فـوت كـرد و انـداخـت مـثـل مـرغـى كـه مـى پـرد بال و پرش صدا مى كند سنگ آن طور صدا كرد ولى بعد از آن پرتاب سنگ قطع شد.و لى از فـرداى آن روز كـارهـاى ديگرى انجام مى شد مثلا ما با آن ميهمان رفتيم به مسجد و در ميان اطاقى كه آن ميهمان زندگى مى كرد دو تا از آن چراغهاى گردسوز گذاشته بوديم .آمديم ديديم كه نفت آن چراغها را پاشيده اند روى زمين و همه جا را آتش زده اند از فرشهاى اطاق شعله در مى آيد زود رسيديم آنها را خاموش كرديم .بـاز دوبـاره چـراغـهـا را نـفـت كـرديم و آنها را روشن نموديم و با همان ميهمان در آنجا نشسته بوديم و يك چراغ بـادى هـم در دهـليـز خـانـه گـذاشـتـه بـوديم كه ناگاه خانواده آمد و گفت :آن چراغ بادى را هم برده اند وقتى تـجـسـّس كـرديـم ديـديـم آن چراغ را برده اند توى پستوى خانه كه رختخوابها آنجا بود و آن را وارونه روى رختخوابها انداخته اند و نفتش روى آنها ريخته ولى آتش نزده بودند چراغ را برداشتيم كه نفتش كنيم و دوباره روشنش نمائيم ميهمانمان گفت :من مى ترسم آنجا را آتش بزنند چون آنجا را نفت ريخته اند سپس آن آقاى ميهمان گـفـت :مـن يـك چـيـزى بـنـويـسم تا آنجا محفوظ باشد شماره " صد و ده اسم يا على " را مى نويسم و در آنجا مى گـذارم و يـك " بسم اللّه الرّحمن الرّحيم " و " لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلىّ العظيم " بنويسم شايد ديگر آتش نزنند لذا اينها را نوشت و گذاشت آنجا و برگشت ولى همه آنها را آتش زدند.بـه جـان شـمـا شـروع كـرد بـه سـوخـتـن ، شـعـله گـرفـت بـه بـالا، رفـتـيـم خـامـوشـش كـرديـم ديـديـم كـه " لاحـول و لاقـوّة الاّ باللّه " و " بسم اللّه الرّحمن الرّحيم " و اسم مقدّس " يا على " همه اش سوخته و از بين رفته خيلى عجيب بود! عناد داشتند.فـرداى آن روز آنـهـا (يـعـنـى اجـنـّه ) شـروع كـردنـد كـه پـول خـورده هـا را جـمـع كـنـنـد هـر چـه پول خورده توى جيب من توى كيف خانواده توى جيب بچّه ها و توى جيب ميهمان بود همه را مى بردند.حـدود يـك هـفـتـه هـر چـه پـول خـورد بـود بـردنـد حـتـّى يك زنى به عنوان ميهمان از تبريز آمده بود و يك مقدار پـول خـورده زيـادى تـوى جـيـبـش بـود صـبـح كـه از خـواب بـلند شد ديد همه را برده اند حتّى يك قران باقى نگذاشته اند.و بعلاوه حتّى جاسويچيها كه كليد به آنها بود برده بودند حتّى يك كليد كه دست من بود از دست خودم بردند حالا كجا برده اند نمى دانم ؟ بـالاخـره در ايـن يك هفته جرياناتى شد ما آنها را يادداشت كرديم كه به آن آقا آنها را گزارش كنيم به ايشان بگوئيم دعاهاى شما را اين طور كردند بله اين هم وضع اين حوادثى كه توى اين هفته اتّفاق افتاده بود! در پايان هفته رفتم به منزل آن آقا.البـتـّه با يك نفر از روضه خوانهاى ديگر، آن هم براى اينكه آن روضه خوان خاطر جمع شود كه او درست كار مى كند و حقّه بازى نيست چون خودم هم خاطر جمع نبودم .و قتى در منزل ايشان نشستيم من اوّل آن جريانات بردن پولها و كليد و جاسويچ را زبانى به ايشان گفتم ولى آن حوادث ديگر را نوشته بودم و توى جيبم بود كه آنجا به او بدهم .ايشان گفت :از قضا " اجنّه " حاضرند و احتياج به احضار نيست كاسه را گذاشت و چادرى را روى آن انداخت فورا آنها شروع كردند به بازى كردن .يـعـنـى هـمان طور مى رفتند بالا و مى آمدند پائين به آنها گفت :كليدها را چرا برديد برويد بياوريد آنها يك چيزهائى مى گفتند كه البتّه جمله بندى بود ولى ما نمى توانستيم بفهميم .آن آقا گفت :كه مى گويند كليدها شكسته شده و آنها را از بين برده ايم .سپس گفت :نعل را چرا برديد بياوريد يك چيزى گفتند.گفت :پاكش كنيد و بياوريد.معلوم شد كه گفتند:ما آن را آلوده به نجاست كرده ايم كه از اثر بيفتد.گـفـت :پـاكـش كـنـيـد و بـيـاوريـد بـعـد بـه مـن گـفـت :تـا وقـتـى ايـنـهـا نـعل را مى آورند ما با هم صحبت مى كنيم اينها شروع كردند به دست زدن توى كاسه يعنى به لب كاسه دست مى زدند.آن آقـا گـفـت :حـيـا نـداريـد ايـنـجا ميهمان هست چرا اين طور مى كنيد ديگر ساكت شدند و دست به كاسه نزدند ما صحبت مى كرديم يك دفعه ديديم پاكتى زير چادر انداخته شد! وقـتـى چـادر را انـداخـت آن طـرف ديـديـم كه يك پاكت زرد زير چادر است آن گزارش هم توى جيب من بوده كه مى خـواسـتـم بـه آن آقـا بـدهـم وقـتـى نـعـل را از تـوى پـاكـت درآوردنـد ديـدم آن كـاغـذ يـادداشـت هـم بـا نعل توى پاكت است .من گفتم :بابا آن توى جيب من بود نگاه كردم ديدم نيست از جيبم برده اند.گفتم :آخر اينها چرا اين طور مى كنند اين توى جيب من بود.آن آقا ناراحت و عصبانى شد به آنها گفت :چرا توى خانه من دزدى مى كنيد از ميهمان من جيب برى مى كنيد چرا اين كارها را كرده ايد؟ آنـهـا يـك چـيـزى گفتند:آن آقا گفت :آنها مى گويند شما فرموديد برويد نعلى را كه مربوط به فلانى است بـيـاوريـد ايـن كـاغـذ هـم مـربـوط بـه او بـود مـا آورديـم هـر دو را آورديـم هـم نعل را آورديم هم كاغذ را.گفت :چرا اين كارها را كرده ايد (منظورش كارهائى بود كه در ظرف هفته كرده بودند).يك چيزى گفتند ديديم كه آن آقا از ترس رنگش سياه شد كه ديگر نتوانست آنجا بنشيند و از جا برخاست و رفت توى اندرون بعد برگشت گفت :ديگر من نمى توانم چيزى بنويسم شما چون جريانات مرا به مردم مى گوئيد و من گفته بودم نگوئيد، گفته ايد اينها لجبازى مى كنند مى گويند كه اگر يك اقدامى راجع به اين كار بكنيد تمام بچّه هاى شما را آتش مى زنيم و لذا من ديگر نمى توانم اقدامى بكنم .بـالاخـره آن آقا سيصد تومان از آن پانصد تومان را كه قبلا به او داده بودم به من برگرداند و گفت :دويست تـومان ديگر را من خرج نعل و نوشتن آن لوحه ها و آن چيزها كرده ام و بقيّه آن سيصد تومان بود پس داد و گفت :ديگر از دست من كارى بر نمى آيد از آنجا ماءيوسانه آمديم به خانه .فـرداى آن روز بـود نشسته بوديم البتّه روز شنبه بود توى اطاق كتابخانه كه مقدارى از كتابها توى كمدى بـود و بـقيّه در توى طاقچه بود من به برادرم كاظم گفتم كه :انشاءاللّه ديگر چيزى نيست . برويم صبحانه بـخـوريـم وقـتى رفتيم مشغول صبحانه خوردن شديم ديديم كه اطاق كتابخانه از دود پر شده است برگشتيم ديـديـم كـه از كـمـد در بـسـتـه دود خارج مى شود از داخل ، آن را آتش زده اند آنچنان آتش زده اند كه از وسط در، شـعـله خـارج مـى شـود هـمـه كـتـابـهـا آتـش گـرفـتـه بـود بـه انـدازه 7 يـا 8 سـطل آب ريختيم تا آتش خاموش شد اكثر كتابها تفسير قرآن بود 28 جلد تفسير غير از كتابهاى ديگر سوخته شده بود مثلا مفاتيح نصفش سوخته بود ياسينش الرّحمن نصفش سوخته بود كه سوخته اش را نگه داشته ام .بالاخره ديديم كه جريان خيلى وخيم شده ، چون از اين كارها در ظرف سه ماه زياد مى كردند در اين بين بعد يك نفر آمد گفت :يك زنى در كوه " قره داغ " هست كه او خيلى مسلّط به اين كارها است يعنى مى تواند " اجنّه " را دفع كند.دو نـفـر از آن جـوانـهائى كه خيرخواه و خيّر بودند و به ما علاقه داشتند گفتند:ما مى رويم (با آنكه خيلى راهش سخت بود) جريان شما را به او مى رسانيم .آنها روز چهارشنبه از " سردرود" حركت كردند و روز جمعه به آن قريه رسيده بودند ساعت 8 صبح كه آنها به ده رسـيده بودند همان ساعت باز " اجنّه " در اينجا كتابها را آتش زدند آن دو جوان به اين زن گفته بودند كه مى خواهيم وضع يك نفر به نام اسماعيل را به ما بگوئى كه چطور مى باشد؟ مى گفتند كه :آن زن احضار داشت قسمهايش را خورد و اجنّه اش را حاضر كرد بعد به ما گفت :كه مگر شما توى كـوه زنـدگـى كـرده ايـد اسـم يـك نـفـر پـيـشـنـمـاز مـحـتـرم را مـى گـوئيـد اسماعيل به اينها تندى كرده بود.بدون آنكه بداند من كى هستم و سابقه مرا داشته باشد آنها خودشان مى گفتند:اى كاش آنجا ضبط صوت بود حدود نيم ساعت راجع به شما براى ما صحبت كرد و تمام خصوصيّات شما را گفت و بعد گفت :الا ن كتابهاى آقا را آتـش زدنـد آنـهـا فـورا اين خبر را يادداشت مى كنند كه وقتى برگشتند ببينند صحيح است يا نه ، مى گفتند:اجنّه اش كه اسمشان " حيدر" و " قمر" بود يك مرد و يك زن بودند مرتّب براى او خبر مى آوردند.آن روز چهار مرتبه آنها را به " سردرود" فرستاد كه تقريبا ده فرسخ فاصله دارد.آن زن بـه آنـهـا يـك چـيـزهـائى گـفـتـه بـود كـه ايـنـهـا نـتـوانـسـتـه بـودنـد درسـت تحويل بگيرند.بالاخره آن دو جوان برگشتند.اوّل چيزى كه از من پرسيدند اين بود كه :آيا روز جمعه ساعت 8 صبح چه اتّفاقى افتاد؟ گفتم :كتابها را آتش زدند اينها بهت زده شده بودند.گفتند:كه اين زن به ما گفت الا ن كتابها را آتش زدند.بـالاخـره دسـتـوراتى از او آورده بودند آنها را عملى كرديم ، ولى اذيّتها همچنان ادامه داشت و قطع نشد دوباره كس ديگرى را فرستاديم باز هم فائده اى نداشت مرتبه سوّم خودم رفتم جدّا جاى سختى بود جدّا جائى است كه انـسـان بـايـد بـا هـليـكـوپـتـر بـه آنـجـا بـرود اسـم آن ده كـه طـرف شمال تبريز است " چپلى " مى باشد.خـلاصـه مـا رفـتـيـم ديـديم كه يك خانه تاريكى هست و داراى يك دهليز طولانى كه ما وقتى وارد آن دهليز شديم تـرسـيـديـم ، ديـديم آخر دهليز يك خانه دهاتى است كه وسط آن تنورى است و روى تنور كرسى گذاشته اند خـانـم آنـجـا نـشـسـتـه و اطـاق يـك روزنـه اى داشـت كـه روشـنـى از آنـجـا مـى تـابـيـد و آن خـانـم حـدود 80 سال داشت وقتى ما رفتيم و نشستيم گفتيم :مادر ما از " سردرود" آمده ايم من از آنجا خيلى با سختى آمدم .گـفـت :مـن را هـم چـهـار روز كـتـك زدنـد كـه نـبايد براى شما كارى بكنم و چهار روز مريض شدم ولى من تصميم گرفته ام كه با حول و قوّه خدا اين بلا را از سر شما برطرف كنم .گفتم :مادر، من خيلى ناراحتم ، ما آن روز چهار نفر بوديم همه درست به اين زن نگاه مى كرديم .اين زن گفت :و قتى كه ديديد حال من عوض شد حالت ديگرى پيدا شد بعد از آن هر حرفى گفتم بنويسيد و الاّ بـعـدا اگـر از خود من هم بپرسيد يادم نيست چون من حرف آنها را مى گويم آنها از دهان من مى گويند نه اينكه من بگويم .گفتم :چشم قلم و كاغذ در دستمان و حاضر و آماده بوديم تا آن حالت را پيدا كند.