شبهای مکه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شبهای مکه - نسخه متنی

سید حسن ابطحی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

من كه از ديدن اين منظره بهتم زده بود و فكر نمى كردم كه استفاده از موادّ مخدّره تا اين حد در تركيه آزاد باشد از آن پيرمرد سؤ ال كردم كه :

اينجا كتابخانه است يا هروئين فروشى ؟ گفت :

اى آقا خدا لعنت كند آنهائى را كه در تركيه خط را تغيير دادند مگر اين جوانها مى توانند از كتابهاى اين كـتـابـخـانـه استفاده كنند، اين كتابها با حروف فارسى و عربى نوشته شده ولى در تركيه خطّ رسمى لاتين است ، آنها فقط با خطّ لاتين آشنائى دارند.را ست هم مى گفت اكثر كتابهاى آن كتابخانه كه قديمى هم بود يا عربى بود و يا فارسى و چون مردم تركيه با حروف لاتين آشنائى پيدا كرده بودند نمى توانستند از آنها استفاده كنند.

شايد متوجّه نشويد چه مى گويم .

الا ن براى شما توضيح مختصرى مى دهم تا خوب مطلب برايتان روشن شود.

مـديـر كتابخانه كه مرد با اطّلاع و باسوادى بود به من مى گفت :

من مى توانم با حروف عربى هم بنويسم و هـم بـخـوانـم ولى كـتـيـبـه كـتـابخانه كه با گچبرى به خطّ بسيار عالى يك روايت درباره كتاب و كتابخانه نوشته شده بود با آنكه هميشه آن كتيبه جلو چشمش بود خيلى با زحمت مى توانست چند كلمه اى از آن را بخواند! اسـم ايـن آقـا يعنى مدير كتابخانه حسن بود وقتى مى خواست نام خودش را با حروف عربى بنويسد از " نون " شروع مى كرد و به " ح " ختمش مى نمود! در ايـن كـتـابـخانه صدها ديوان شعر تركى و فارسى و عربى بود كه جوانان تركيّه حتّى يك كلمه اش را هم نمى توانستند بخوانند! آنها از خواندن قرآن و احاديث و كلمات پيشوايان اسلام محروم بودند.

مگر آنكه مترجمى آنها را به تركى ترجمه كرده باشد و با حروف لاتين هم نوشته باشد كه البتّه مى دانيد، در اين صورت هم باز حقيقت مطلب به دست خواننده نمى رسد.و لذا مـى بـيـنـيـد نـتـيـجـه تـغـيـيـر خـطّ ايـن شـده كـه كـتـابـخـانـه بـه مـركـز پـخـش هـروئيـن تبديل شود. مردم از فرهنگ اسلامى دور شوند، معارف و حقايق اسلام در اختيار آنها نباشد.و خلاصه مى بينيد وقتى يك مزدور بيگانه بر مملكتى مسلّط مى شود و استعمارگر جنايتكارى هم به او فرمان مـى دهـد بـا يـك دستور كه به صورت ظاهر قانون مترقيّانه اى هم هست تاروپود فرهنگ مذهبى و مكتبى مردمى را بـه بـاد مـى دهـد و آنـهـا را به بدبختى مى كشاند. و تازه اسم خودش را هم " آتاترك " يعنى (پدر ترك ) مى گذارد.

ايـكـاش مـردم تـركيّه هم مثل مردم ايران كه با سرسخت تر از " آتاترك " يعنى " رضاشاه " مبارزه كردند و زير بـار دسـتـورات جـنـايـتـكارانه او نرفتند. " آتاترك " را پدر خود نمى دانستند و بلكه با او مبارزه مى كردند و زمينه انقلاب اسلامى را فراهم مى آوردند و قوانين اسلام را در ميان اجتماع خود پياده مى كردند.

بگذريم ، خسته تان نكنم ، ضمنا متوجّه باشيد.

قـلم مـن اگـر چـه خـوبـتـر مـى تـوانـد مـسـائل سـيـاسـى را تـحـليـل كـنـد ولى موقّتا نمى خواهم مستقيم وارد اين مسائل گردم .

امـّا فـكـر نـكـنـيـد كـه مـى خـواهـم بـگـويـم ديـن از سـيـاست جدا است اين خود يك طرح استعمارى است ، من در كتاب " عوامل پيشرفت " كاملا اين موضوع را شرح داده ام .و در اين كتاب هم مسائل سياسى را زير پوشش نقل داستانهائى يادآور مى شوم .

امّا چون موضوع اين كتاب سياست نيست و اگر به مسائل پر پيچ و خم سياسى بپردازيم ممكن است رشته كلام از دسـتـمـان بـدر رود و خـوانـنـدگـان مـحـتـرم خـسـتـه شـونـد و از آن مسائل مثل سائر مسائل علمى زود مى گذريم .

بله ، قرارمان همين ...و لى شـمـا هـم نـبـايـد مـطـالب ايـن كـتـاب را سـطـحـى فـكـر كـنـيـد و خـيـال كنيد كه من رمّان نوشته ام و مى خواهم شما را سرگرم كنم ، لطفا باز دو مرتبه صفحه پنجم اين كتاب را بخوانيد متوجّه مى شويد كه چرا مسائل علمى و سياسى و معنوى را زير پوشش داستانهائى از مسافرتهاى خودم نوشته ام .

الا ن مـى دانـم كـه كـم كـم خـوانـنـدگـان مـحـتـرم مـى گـويـنـد:

بـرخـلاف آنـچـه تـصـمـيـم دارى كـه مسائل متفرّقه را زياد طولانى نكنى اينجا خيلى حرف زدى .و لى چه كنم ، اوائل كتاب است بايد بعضى از مسائل را هر طور كه هست تذكّر دهم .

در عين حال چشم ، كوتاهش مى كنم .

برويم سر داستان سفر ...

سـاعـت دو بـعـد از ظـهر بود كه " ارض روم " را به قصد " ارزنجان " ترك گفتيم حدود دويست كيلومتر راه را به مدّت پنج ساعت پيموديم .

حـالا نـگـوئيـد چـرا ايـن هـمـه در ايـن راه مـعـطـّل شـديـد زيـرا شـمـا اگـر جـاى مـا بـوديـد بـيـشـتـر معطّل مى شديد! اوّلا راه پر برف و سرد بود.

جادّه كاملا يخبندان و لغزنده بود ما نمى توانستيم بيشتر از 50 كيلومتر سرعت داشته باشيم ولى از همه بدتر در بين راه متوجّه شدم كه از زير ماشين صداى تاق ، تاق عجيبى مى آيد.

فـورا از مـاشـين پياده شدم زير ماشين را نگاه كردم چيزى متوجّه نشدم و دوباره سوار ماشين شده و حركت كردم امّا لحـظه به لحظه صدا زيادتر مى شد تا آنكه در ده كيلومترى " ارزنجان " ماشين كاملا متوقّف شد و ديگر حركت نكرد.

كـنـار جـادّه ، مـوقـع غروب آفتاب ايستاده بوديم ، شايد پنج دقيقه بيشتر فاصله نشد كه يك ماشين مينى بوس پـر از مـسـافـر رسـيـد و بـرخـلاف آنـچـه تـبـليـغ مـى كـردنـد كـه مـردم تـركـيـه خـشـن و بـداخـلاقـنـد بـا كـمـال مـهـربـانـى هـمه به ما كمك كردند و ماشين ما را بكسل نمودند و به شهر " ارزنجان " رساندند در آنجا هم اسـتـاد عـثـمـان نـامـى پـيـدا شـد و تـعـهـّد كـرد كـه مـاشـيـن مـا را درسـت كـنـد كـه البـتـّه سـه روز طول كشيد.

در ايـنـجـا جـريـانـاتـى دربـاره تـعـمـيـر مـاشـيـن پـيـش آمـد كـه نـمـى خـواهـم بـا نقل آنها بخصوص كه براى شما بى فائده هم هست وقت شما را بگيرم ولى در اين دو سه روز قضاياى عمده اى پيش آمد كه نقلش مفيد است آنها را شرح مى دهم .

اوّل آنـكـه گـفـتـم :

هـنـگـام غـروبـى بـود كـه وارد شـهـر " ارزنـجـان " شـديـم هـمـراهـان را در هتل مناسبى جاى دادم و خودم از هتل بيرون آمدم تا قدرى با محيط آنجا آشنا شوم .

در اوّليـن بـرخـورد، شـخصى جلو آمد و سلام گرمى كرد و با زبان عربى پرسيد:

شما كه هستى و از كجا مى آئى ؟ من هم به عربى جواب دادم كه :

من يك نفر روحانى هستم و از ايران مى آيم .

سؤ ال كرد:

چه مذهب دارى ؟ مـن از تـجـربـه تـلخـى كـه در " آقـرى " داشتم ، اينجا نگفتم شيعه هستم بلكه چون به صريح قرآن دين مقدّس اسلام دين حنيف است گفتم :

حنفى هستم .

اين مرد خيلى خوشحال شد و گفت :

اتّفاقا من هم روحانى هستم و مذهب حنفى دارم .

سپس از من سؤ ال كرد اسم شما چيست ؟ گفتم :

حسن .

گفت :

اسم من هم حسن است .

(من در اينجا با قرائنى متوجّه شدم كه او امام جماعت مسجد هم هست ).

او از من سؤ ال كرد:

شغل شما در ايران چيست ؟ گفتم :

امام جماعتم (اينجا ديگر مى خواست پر در بياورد و از خوشحالى پرواز كند).

گفت :

آقا من هم امام جماعتم .

گـفـتـم :

الحـمـدللّه كـه دو بـرادر مسلمان هر دو حنفى ، هر دو روحانى ، هر دو امام جماعت و هر دو اسممان حسن خيلى برخورد مناسبى بود! ضـمـنا اينجا بود كه با اين برخورد گرم و شيرين ، تلخى فحشهائى كه در مسجد " آقرى " از آن مرد بداخلاق شـنيده بودم از ذائقه ام بيرون رفت . ولى همه اش را مرهون يك جمله مى دانم و آن تقيّه بجائى بود كه در اينجا به كار بردم و گفتم :

من حنفى هستم .

ضـمـنـا فـكـر نـكـنـيـد كـه مـن دروغ گفتم زيرا خداى تعالى در قرآن مجيد مكرّر دين اسلام را دين حنيف دانسته و من مـنـظـورم از حـنـفـى ايـن بـود كـه بـگـويـم مـسـلمـانـم ولى او خـيـال كـرد كـه مـن مثل او پيرو " ابوحنيفه " هستم .

به هر حال دست مرا گرفت و گفت :

برادر وقت نماز مغرب است بيا با هم به مسجد برويم .

من قبول كردم اتّفاقا مسجد همان نزديكيها بود.و ارد مـسـجـد شـديـم حـسـن آقـا، رفـيـق جـديـد مـا از مـن جـدا شـد و بـه داخـل اتـاق كـوچكى كه كنار مسجد بود رفت وقتى از آنجا بيرون آمد يك دست لباس روحانيّت ، عباء، عمّامه و قبا پـوشـيده بود و خلاصه او تبديل شده بود به جناب آقاى " شيخ حسن خوجه " كه مستقيم به طرف محراب براى امامت جماعت مى رفت ! چـنـد دقـيـقـه قـبـل از نـماز به زبان تركى براى مردم شرح برخورد خودش را با من و توافق اسمى و مذهبى و شغلى ما را با هم داد و با اين كه هنوز از حالاتم اطّلاعى نداشت زياد از علم و سوادم تعريف كرد! بعد از نماز مغرب باز به همان اتاقچه و يا رختكن رفت و لباس روحانيّت را بيرون نمود و دوباره لباس كت و شـلوار و كـرواتـش را پـوشيد و به من گفت :

من مى خواهم براى ديدن شما در اين يكى دو ساعتى كه تا نماز عشاء وقت داريم به هتل بيايم .

(لابد مى دانيد كه اهل سنّت بين نماز مغرب و عشاء نزديك دو ساعت فاصله مى اندازند).

من گفتم :

مانعى ندارد.

با هم به هتل رفتيم با مقدارى پسته ايران كه او خيلى دوست مى داشت از او پذيرائى كردم .

ضمنا از من سؤ ال مى كرد شما با مردم ايران كه من شنيده ام اكثرا " علوى " هستند چگونه زندگى مى كنيد؟! من به او گفتم :

ايران " علوى " خيلى كم دارد، ولى مردم ايران اكثرا " شيعه " هستند.

گفت :

علوى با شيعه مگر فرق مى كند؟ گـفـتـم :

عـلويـهـا كه در تركيه زيادند معتقد به خدائى على بن ابيطالب اند ولى شيعه مى گويد:

آن حضرت خـليـفـه بـلافـصـل " پـيـغـمـبـر اكـرم " ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) اسـت و كـلّيـه اعمال و كردارشان با علويها فرق مى كند.

گفت :

بسيار خوب شما با شيعيان چگونه زندگى مى كنيد؟ گـفـتـم :

اتـّفـاقـا مـن بـا آنـهـا هميشه درگيرى علمى دارم ، روزى نمى شود كه يكى يا دو جلسه بخصوص با جوانهاى آنها به بحث و گفتگو ننشينم .

آنها دائما اشكالاتى به ما مى كنند و من مجبورم هر طورى كه هست جوابى تهيّه كنم و به آنها بدهم .

حـسـن آقا مشغول پسته خوردن بود همانطور كه دهنش مى جنبيد خنده اى كرد و در ضمن مچ و مچ كردن گفت :

اى آقا ايـنـهـا چـقـدر مـمـكـن اسـت اطـّلاع داشـتـه بـاشـنـد كـه بـه اسـلام بـتـوانـنـد اشكال كنند و شما نتوانيد جواب بگوئيد.

مـردمـى كـه آن قـدر نمى فهمند كه نبايد در نماز به غير خدا توجّه كنند و براى خود بتى به نام " مُهر" از خاك درست كرده اند و به آن سجده مى كنند چقدر ارزش دارند كه شما خونتان را براى جواب اشكالات آنها كثيف كنيد و ناراحت باشيد.

من كه مى خواستم چند روزى در اين شهر بمانم و از مذهب على اللّهيها تحقيق كنم و طبعا به خاطر آنكه تركى بلد نـبـودم لازم بـود يـك مترجم داشته باشم و حسن آقا عربى بلد بود و تركيها را براى من به عربى ترجمه مى كـرد مـجـبور بودم فعلا خيلى سربسرش نگذارم ولى از طرفى يادم آمد كه ممكن است او به ما نزديكتر گردد و پـدرم را در حـال نـمـاز خـوانـدن بـا داشـتـن مـُهـر بـبـيـنـد و مـچ مـا بـاز شـود (آخـر اشـكـال كـار ايـن بود كه پدرم مثل من فكر نمى كرد كه بايد تقيّه كند) لذا تصميم گرفتم فعلا مساءله مُهر را برايش توضيح دهم و حل كنم .

حالا شما هم اگر حالش را داريد اين قسمت از كتاب را هم بخوانيد بد نيست سادگى حسن آقا را هم متوجّه مى شويد و ضمنا يك مطلب نيمه علمى را هم ياد مى گيريد.

به او گفتم :

يك روز من همين اشكال شما را به يكى از علماء شيعه تذكّر دادم .

او گفت :

اوّلا ما مُهر را به عنوان بت در مقابل نمى گذاريم اين رساله هاى عمليّه ما است شما كه مى توانيد آنها را بـخـوانـيـد ببينيد مُهر موضوعيّت در نماز ندارد بلكه به خاطر آنكه ما پيرو حضرت " امام جعفر صادق " ( عليه السـّلام ) هـسـتـيـم و او فرموده در سجده پيشانى را بايد در جاى پاك و بر خاك و يا سنگ و حدّاكثر چيزى كه از زمـيـن بـيـرون مـى آيد ولى خوردنى و يا پوشيدنى نباشد بگذاريد و حقّ نداريد پيشانى را بر چيزى كه اسم زمين بر آن صدق نمى كند در حال نماز به عنوان سجده بگذاريد.

مـن اتـّفـاقـا بـه رسـاله هاى آنها هم نگاه كرده ام آنها درباره مُهر همين را مى گويند كه اين عالم شيعه براى من گفت .

حسن آقا گفت :

جدّى مى گوئيد؟ گفتم :

من كه با شما شوخى ندارم .

گفت :

شما به آن عالم شيعه نگفتيد كه به چه دليل بر چيزى كه زمين به آن گفته نمى شود نبايد سجده كرد.

گـفـتـم :

مـن ايـن اشـكـال را بـه او نـكـردم ولى خـود او وقـتـى مـطـلبـش را تـوضـيـح مـى داد اسـتـدلال بـه روايـتـى كـه هـمـه عـلمـاء اسـلام از " پـيـغـمـبـر اكـرم " ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) نقل كرده اند، نمود و گفت :كه آن حضرت فرموده :

" الحمدللّه الّذى جعل لى الارض مسجدا و طهورا" .((5))

يعنى :

شكر و ستايش خدائى را كه براى من زمين را محلّ سجده و پاك كننده قرار داد.

حسن آقا گفت :

درست است اين حديث را وقتى من در دانشگاه الازهر مصر درس مى خواندم از استادم شنيدم و آن را همان جا حفظ كردم .و لى چيزهاى ديگر غير از خاك و سنگ مگر از آسمان آمده ؟! همه از زمين است .

گفتم :

من اينجا خودم جواب شما را مى دهم ، جدّا شما معتقديد پشم گوسفند كه از آن قالى بافته شده زمين است ؟ گفت :

من نمى گويم كه آن زمين است ولى از آسمان هم نيامده بلكه آن هم از زمين است .

گـفـتـم :

آيـا عـبـارت حـديـث فوق مى گويد خدا زمين و هر چه از زمين است براى من محلّ سجده قرار داده است يا مى گويد تنها زمين را خدا براى من محلّ سجده قرار داده است ؟ گفت :

حقّ با شما است هر چه عرفا صدق زمين مى كند محلّ سجده است نه هر چه از زمين است زيرا " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) مى فرمايد:

زمين محلّ سجده است .

گـفـتـم :

عـلاوه چـون نـمـاز سـتـون ديـن اسـت و بـسـيـار اهـمـيـّت دارد بـايـد در صـحـيـح خـوانـدن آن كمال احتياط را كرد.و مـى دانـيـم كـه چـهـار امام اهل سنّت همه شان اجازه داده اند كه بر هر چيزى كه پيشانيت قرار گرفت مى توانى سـجـده كـنـى ولى در ايـن بـيـن " امـام صـادق " ( عـليـه السـّلام ) كـه اگـر نـگـوئيـم از ائمـّه اربعه داناتر است لااقل بايد او را مساوى با آنها بدانيم و قبول داشته باشيم مى فرمايد:

فقط به خاك و سنگ و نهايت چيزى كه از زمين بيرون مى آيد مى توانيد سجده كنيد.

بـنـابـرايـن اگـر مـا بـه مـُهـر سـجده كرديم علاوه بر آنكه مطمئنّيم به زمين پاك كه در هر كجا به آسانى در اختيارمان قرار نمى گيرد سجده نموده ايم .

به فتواى هر چهار امام خودمان و به فتواى " امام صادق " نمازمان صحيح است .و لى اگـر روى قـالى كـه از پـشـم گـوسـفـند بافته شده سجده نموديم تنها به فتواى اين چهار امام نمازمان صـحـيـح اسـت ولى از نـظـر " امـام صـادق " ( عـليـه السـّلام ) نـمـازمـان بـاطـل اسـت ، پـس اقـلاًّ احـتياط در اين است كه اگر زمين پاك گيرمان نيامد مُهرى از خاك پاك تهيّه كنيم و با خود داشته باشيم و سر بر آن بگذاريم .

حـسـن آقا خيلى از استدلال من خوشش آمد گفت :

خوب حرفى زديد من هم از اين به بعد يك تكّه سنگ يا يك مُهر پيدا مى كنم و در مسجد با آن نماز مى خوانم .

مـن كه مى دانستم اگر اين كار را بكند مردم از مسجد بيرونش مى كنند گفتم :

نه فعلا موقعيّت شما ايجاب نمى كند كه اين كار را بكنيد.

در سفر بعد كه من باز به تركيه رفته بودم صاحب هتل نـقـل مـى كـرد كـه حسن آقا يك قطعه سنگ به مسجد مى برد و به روى آن سجده مى كند يكى از پيرمردهاى مقدّس مسجد سروصدا مى كند حسن آقا مجبور مى شود كه ديگر بر سنگ سجده نكند! حـسـن آقـا آن شـب زيـاد اصـرار كـرد كـه بـاز هـم از آنـچـه شـيـعـيـان از مـسـائل عـلمـى بـا شـمـا بـحـث كـرده انـد و اعـتـقـادات ويـژه اى كـه دارنـد بـراى مـن نقل كنيد.

من به او گفتم :

مى ترسم در مذهبت متزلزل شوى .

گفت :

من عقل دارم و مى توانم مطالب علمى را تحليل كنم و حقيقت را بدست بياورم .

بـه او گفتم :

نه ، من صلاح نمى دانم چون بسيارى از مطالب علمى هست كه آنها به من گفته اند و من جوابش را نـمـى دانـم و مـى خـواهـم وقـتـى بـه مـكـّه مـكـرّمـه مـشـرّف شـدم از عـلمـاء مـكـّه سـؤ ال كنم .

گـفـت :

حـالا فـرض كـن مـن يـكـى از عـلمـاء مـكـّه ، چـرا آنـهـا را از مـن سـؤ ال نمى كنى ؟ گفتم :

آخر شما يكى از آنها نيستيد.

او زيـاد اصرار كرد و جدّا حسن آقا مرد دانشجو و متعلّمى بود، من هم آن شب يعنى در همان مدّت كوتاه كه بيشتر از يـك سـاعـت و نـيـم طـول نـكـشـيـد چـنـد مـسـاءله عـلمـى كـه شـيـعـيـان بـراى اثـبـات خـلافـت بلافصل " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) مى آوردند براى او گفتم .كه متاءسّفانه يا خوشبختانه حتّى يكى از آن مطالب را نتوانست جواب بدهد.

توى فكر رفته بود.

بـه مـن مـى گـفـت :

آنـهـا اسـتـدلالات خـوبـى مـى كـنـنـد مـن و تـو در مقابل اين مطالب چرا نبايد جوابى داشته باشيم ؟! كِه مى داند؟! شايد هم حقّ با آنها باشد؟! بـه او گـفـتـم :

هـمـان طـورى كـه پـيـش بـيـنـى مـى كـردم مـثـل ايـنـكـه در مـذهـبـت متزلزل شده اى ! من ديگر با تو درباره اين مطالب حرف نمى زنم .

حـسـن آقا خيلى كلافه شده بود، ضمنا صداى اذان نماز عشاء هم از بلندگوى مسجد به گوش مى رسيد ولى او مـثـل آنـكه متوجّه نشده باشد مرتّب پسته ها را مى خورد و فكر مى كرد و نمى خواست به آسانى از مطالبى كه برايش نقل كرده ام بگذرد.

من به او گفتم :

به مسجد براى نماز عشاء نمى رويد؟ گفت :

چرا ولى شما بايد پيشنماز باشيد.

گفتم :

چون من مسافرم و شما مسافر نيستيد كراهت دارد به من اقتداء كنيد.

بـه هر حال با هم به مسجد رفتيم باز او قبل از نماز مدّتى از من تعريف كرد و گفت :

اين آقا از من بيشتر معارف و حقايق اسلام را اطّلاع دارد ولى من هر چه مى كنم حاضر نمى شود كه امام جماعت باشد.

من به چهره هاى مردم نگاه كردم ديدم آنها هم حاضر نيستند كه من پيشنماز باشم ، حتّى يكى از ماءمومين گفت :

نه آقـا شـمـا خـودتـان نـمـاز بـخـوانـيـد بـرنـامـه را بـهـم نـزنـيـد خـوب هـم شـد كـه آنـهـا مـايـل نـبـودند و يا زياد اصرار نكردند كه من امام جماعت بشوم ، زيرا من خوب مسلّط به خواندن نماز با كيفيّتى كـه سـنـّى هـا مـى خـوانـنـد نـبودم و اگر مرا مجبور مى كردند كه امامت بكنم ممكن بود مشتم باز شود و برنامه ام ناقص بماند و طبعا نمى توانستم بقيّه مطالب را به " حسن آقا" كه در مسجد " حسن خوجه " شده بود بگويم .

ضمنا ناگفته نماند اهل تركيه به روحانيّين خود " خوجه " مى گويند. (لذا حسن آقا حالا كه توى مسجد است حسن خوجه است ولى باز وقتى از مسجد بيرون رفت و لباس روحانيّين را از تن درآورد همان حسن آقا خواهد بود).

حـسـن خـوجـه وقـتـى نـماز عشاء را خواند طبق معمول علماء اهل سنّت فورا برگشت و پشت به قبله و رو به جمعيّت نـشست و مشغول تسبيح حضرت " زهراء" ( سلام اللّه عليها ) و تعقيب نماز شد ولى چشمش به اطراف مسجد دور مى زد مـثـل ايـنكه مى خواست از ميان جمعيّت كسى را پيدا كند يك دفعه چشمهايش در گوشه مسجد لنگر انداخت و دقيق به فردى نگاه مى كرد، او هم سرش را پائين انداخته بود و به آقاى حسن خوجه توجّهى نمى كرد.

بالاخره سرش را بالا كرد آقاى حسن خوجه با انگشت به او اشاره كرد كه خدمتش برسد.

او از جـا بـرخـاسـت و صـفـوف مـردمـى كـه هـنـوز در حـال تـعـقـيـب نـمـاز بـودنـد شـكـافـت و آمـد و دوزانـو مـقـابـل آقـاى " حـسـن خـوجـه " نـشست و ضمنا به من كه نزديك نشسته بودم اشاره كرد و گفت :

اين آقا قهرمان در بندبازى و وزنه بردارى كشور است .

اگر مايل باشيد حاضر است كارهايش را براى شما به معرض نمايش بگذارد.و ضـمـنـا بـسـيـار هـم مـقـدّس و طالب علم است دوست دارد از معنويّات و آنچه مربوط به كمالات روحى است اطّلاع داشته باشد.

آن جـوان كـه مـتاءسّفانه اسمش را فراموش كردم سرش را بالا كرد و گفت :

من حاضرم هنرم را براى اين آقا در معرض نمايش بگذارم ولى به شرط آنكه ايشان هم از آنچه مى دانند به من تعليم دهند.

مـن گـفـتـم :

حـالا شـما آنچه بلديد به ما نشان بدهيد و بعد اگر در موضوعات مختلف دينى سؤ الى داشتيد به شما جواب مى گويم .

قـرار شـد فـردا صـبـح زود آن جـوان بـا آقـاى " حـسـن خـوجـه " بـه هتل ما بيايند تا با هم ملاقات ديگرى داشته باشيم .

مـن بـعـد از نـماز عشا به هتل رفتم ، شب را استراحت كردم ساعت هشت صبح آنها طبق وعده و قرارشان آمدند ولى آن جـوان گـفـت :

مـن يـكـى دو بـرنـامـه ام را كـه در روزنـامه ها نوشته بودند براى شما آورده ام و چون آن عمليات وسـائلى لازم دارد نـتـوانـسـتـم بـه اين سرعت خود آن هنرنمائيها را براى شما انجام دهم ولى اين عكسها را كه در روزنامه ملاحظه مى فرمائيد از من است و اين كارها را به كمك پروردگار من انجام داده ام .و ضـمـنـا بـا خودم فكر مى كردم حالا كه نتوانسته ام اصل كارها را براى شما روى صحنه بياورم توقّع اينكه شما هم مستقيم براى من مطالبى را بگوئيد نداشته باشم ولى اجازه بدهيد كه در بحثهائى كه شما با حسن آقا مى كنيد من هم شركت داشته باشم .

مـن گـفـتـم :

مـگـر بـنـا بـود نـان بـه قـرض هـم بدهيم حالا من عكسها را مى بينم ولى شما هر چه بخواهيد و سؤ ال كنيد برايتان پاسخ مى گويم .

او تـشـكّر كرد و آن دو عكس را به من داد و من از قدرت و هنر او تعجّب كردم و بالاخره اگر شما اين جوان را روى بـنـد و يـا زيـر " هـالتـر" مـى ديـديـد بـا خـود فـكـر مـى كـرديـد كـه او يـك جـوان مـغـرور و صـددرصـد غافل است .

او كارى به مذهب و معنويّات ندارد.و لى بعكس ! مرده معنويّات بود، عاشق حقايق و دلباخته معارف اسلامى بود، از هنرهايش زياد لذّت نمى برد و آن را مايه برترى و فضيلت خود نمى دانست .

مـن نـمـى خـواهـم هـمـه آنـچـه را كـه بـيـن مـن و او صـحـبـت شـد چـون خـسـتـه كـنـنـده اسـت بـراى شـمـا نقل كنم .

چـنـانـكـه ديـديـد بـحـثـهـائى را كـه بـا حـسـن آقـا دربـاره اثـبـات خـلافـت بلافصل " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) كرده بوديم متذكّر نشدم .

(البـتـّه نـه آنكه در اين كتاب به كلّى آنها را نياورم ، فقط اينجا جايش نبود، انشاءاللّه در همين كتاب وقتى به مـكـّه رسـيـديـم و از دانـاتـرين علماء مكّه اين مسائل را سؤ ال كرديم و جوابهاى آنها را هم دانستيم ، به نحوى كه خسته نشويد آن مطالب را تدريجا مى نويسم ).و لى از انـصـاف نـمـى تـوانـم بگذرم اين جوان به قدرى روحش به سوى معنويّات پرواز مى كرد كه مرا وادار كرد خيلى با او صحبت كنم .

ضمنا فراموش كردم كه بگويم حسن آقا وقتى او را به هتل آورد گفت :

من جائى كار دارم مى روم و انشاءاللّه ظهر براى نماز در مسجد همديگر را خواهيم ديد و رفت و آن جوان را نزد من گذاشت .

ابـتـداء آن جـوان گـفـت :

مـن نـمـى خـواسـتـم قـهرمان بندبازى و يا وزنه بردارى باشم زيرا اگر اين هنرها از فـضـائل و مزيّتهاى انسانى مى بود نمى خواست ضعيف ترين حيوانات در اين هنر دهها برابر از ما پيشگامتر و قـهـرمان تر باشند. مورچه ضعيف با دندانهايش ده برابر وزن خود را بدون دخالت دست بر مى دارد كه انسان نمى تواند حتّى فكرش را بكند! پس او در وزنه بردارى قهرمانتر است .

اكـثـر حـشـرات خـيـلى بـهتر از ما بندبازى مى كنند و حتّى ميمونها اين هنر مرا ياد گرفته و بهتر از من انجام مى دهند.

خلاصه مى خواهم عرض كنم من مايلم در فضائل و كمالات انسانى قهرمان و پيشگام باشم .

مـثـل يـوسـف بـتـوانـم نـفـس امّاره ام را سركوب كنم صفات انسانى را در خود بوجود آورم و خلاصه انسان واقعى باشم .

من ديدم اين جوان بسيار آماده براى درك حقايق است .

گفتم :

حسن آقا تا به حال چه كمكى در اين راه به شما كرده است ؟ گـفـت :

هـيـچ ، تـازه ديـشـب هـم كـه مـا از شـمـا جـدا شـديـم و بـا او بـه مـنـزل مـى رفـتـيـم شـرح مـطـالبـى كـه شـمـا بـراى او گـفـتـه بـوديـد نقل مى كرد كه هم خود او در مذهبش به ترديد افتاده بود و هم مى خواست مرا به ترديد بياندازد.

مـن گـفـتـم :

حـسـن آقـا عـجـيـب مـرد سـاده اى اسـت چـرا آنـهـا را بـراى شـمـا نـقـل كـرد مـن بـعـضـى از مـسـائلى را كـه بـرايـم مـشـكـل شـده بود و مى خواستم به مكّه بروم و از علماء مكّه سؤ ال كـنـم بـا اصـرار خـودش بـرايش نقل كردم او نبايد به اين زودى با آنكه مرد عالمى است در مذهبش به ترديد بيافتد و بخصوص كه براى شما هم نقل كند و بگويد من هم به ترديد افتاده ام .

آن جوان گفت :

نه خيلى مهمّ نيست من با او خصوصى هستم او اسرارش را براى من مى گويد البتّه ساده هم هست اين را انكار نمى كنم .

/ 28