بیشترلیست موضوعات آغاز سفر سرگذشت عجيب يك كور در سوريه سخاوت شيعيان شهر حلب قضيّه عالم سنّى زيارت حضرت زينب ( سلام اللّه عليها ) در خواب مقام و مشهد راس الحسين ( عليه السّلام ) غار اصحاب كهف حجر بن عدى لبنان و بيروت حجاز يا عربستان سعودى بحث با شرطه پسرك نخاولى مساجد سبعه باغ سلمان قصّه اجنه برگشت به سرگذشت سفر مدفن دندانهاى پيغمبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) احرام از مدينه مسجد شجره شهر مكّه شبهاى مكّه على ( عليه السّلام ) افضل است على ( عليه السّلام ) خليفه بلافصل است حضرت مهدى روحى فداه فـضـائل سيصد آيه در شاءن على ( عليه السّلام ) معاويه چگونه است ؟ خواب خوب اماكن مقدّسه مكه قبرستان ابوطالب ( عليه السّلام ) غار حرا مسجد جن پاورقي توضیحاتافزودن یادداشت جدید
بـالاخـره تـصـمـيـم گـرفـتـم كـه كـتـب شـيـعـه را مـطـالعـه كـنـم و از عـقـائد آنـهـا اطـّلاعـى پـيـدا نـمـايـم اوّل كتابى كه به آن برخوردم كتاب " المراجعات " بود.سپس رو كرد به من و گفت :آيا تو آن كتاب را خوانده اى ؟ گفتم :بله .گـفـت :بـه نـظـر مـن بـهـتـريـن كـتـابـى است كه من از كتب شيعه خوانده ام ، كتابهاى ديگرى را هم مطالعه كردم " اصـل الشـّيـعه " كتاب خوبى بود ولى از كتاب " الغدير" به خاطر آنكه به خلفاء راشدين توهين كرده بود آن روزها خوشم نيامده بود ولى بعدها خيلى از آن هم استفاده كردم .بـه هـر حـال بـسـيارى از مطالب برايم روشن شد و دانستم كه ما در حقّ شيعيان خيلى جفا كرده ايم و لذا استغفار كـردم تـا آنـكـه يـك شـب كـه بـعـدا مـعـلوم شـد شـب عـاشـورا بـوده اسـت قـبـل از خـواب راديـوى ايـران بـخـش عـربـى را گـرفـتـم تـا بـبـيـنـم در آنـجـا چـه خـبـر اسـت مـن از هـمـه جـا غافل بودم چون ما مردم سنّى براى شب عاشورا احترام قائل نيستيم و لذا غالبا از آن غافليم .امـّا راديـوى ايـران بـه زبـان عـربـى مـقتل و روضه حضرت " حسين بن على " ( عليه السّلام ) را مى خواند خيلى سـوزنـاك بـود مـن خـيـلى متاءثّر شدم در اتاق خوابم تنها بودم از بس ناراحت شدم خودم را مى زدم و گريه مى كـردم حـدود نـيـم سـاعـت تـوانـسـتـم گـريـه كـنـم در عـيـن حـال خـودم را كنترل نمايم كه صدايم از اتاق بيرون نرود زيرا در مذهب وهابيّت گريه كردن براى مصيبت گناه است .بالاخره نشد، صداى ناله و گريه مرا اهل خانه شنيدند دورم جمع شدند ولى من راديو را خاموش كردم و خوابيدم ، در عالم رؤ يا ديدم در مجلسى هستم كه حضرت " على بن ابيطالب " و حضرت " امام حسن " و حضرت " امام حسين " ( عليهم السّلام ) در آنجا هستند و مرا مورد لطف خود قرار داده اند.حـضـرت " امـيـرالمـؤ مـنـيـن " ( عـليه السّلام ) به حضرت " حسن بن على " ( عليه السّلام ) رو كرد و اشاره به من فـرمـود و گـفـت :" زكّ ولدى " يـعنى فرزند مرا (منظور عالم بزرگ مكه بود) تزكيه كن ، او را پاك از عقائد و آلودگيهاى باطله كن .مـن در ايـنـجـا از عـالم بـزرگ مـكـه سؤ ال كردم :مگر شما از اولاد حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) هستيد؟ گفت :بله من از اشرافم من سيّدم من از اولاد " امام حسن مجتبى " ( عليه السّلام ) هستم .حضرت " امام حسن مجتبى " ( عليه السّلام ) هم به من با نظر مرحمتى نگاه كردند و به روى من عطر پاشيدند كه نـاگـهان من از خواب بيدار شدم وقتى به قلب خود مراجعه كردم متوجّه شدم كه هيچ عقيده باطلى ندارم و بالاخره مى گويم آنچه را كه " امام طالبى " فرمود (يعنى محمّد بن ادريس شافعى ):لو كانت الرّفض حبّ آل محمّد-----فليشهد الثقلان انّى رافض يعنى :اگر رافضى بودن ، محبّت " آل محمّد" است پس جنّ و انس شهادت دهند كه من رافضى هستم .و لى از تو تقاضا دارم كه اين سرّ را به كسى نگوئى تا من بتوانم به جهان تشيّع خدمت كنم .گـفـتـم :مـانـعـى نـدارد و اميد است كه شما موفّق باشيد و به قدرى از اين جريان خوشحالم كه نمى توانم در پوستم بگنجم .گفت :حقّ داريد زيرا ثواب اين كار مال شما است و من منتظر بودم كه شما را ببينم براى سه موضوع :اوّل آنكه :اين بشارت را به شما بدهم و بگويم كه من تحت تاءثير سخنان شما واقع شده ام .دوّم آنـكـه :مـن مـجـلسـى در مـنـزلم تـرتـيـب مـى دهـم و از عـلمـاء بـزرگ مـكـه دعـوت مـى كـنم تا همان گونه كه سال گذشته مرا از خواب غفلت بيدار كردى با همان بيان با آنها صحبت كنى شايد آنها هم متوجّه و متنبّه شوند و از خواب غفلت بيدار گردند.سـوّم آنكه :در كتابخانه هاى مكه از كتب شيعه چيزى وجود ندارد به هر وسيله اى كه ممكن است براى ما از ايران كـتـاب بـفـرسـتيد تا به علماء اهل سنّت و كتابخانه ها آنها را بدهيم و ضمنا اگر مايلى كتابخانه حرم مكى كه بـزرگـتـريـن كـتـابخانه هاى مكه است ببينى تا مرا تصديق كنى كسى را ماءمور كنم تا با شما بيايد و مخزن كتابها را به شما نشان دهد تا يقين كنيد كه از كتب شيعه چيزى در آن كتابخانه ها وجود ندارد.گـفتم :اتّفاقا من با ماشين شخصى به مكه آمده ام و مقدارى كتاب براى شما همراهم آورده بودم ولى همه آنها را سر مرز از من گرفتند شايد همين جهت مانع بوده كه كتب شيعه به اينجا نرسيده است .گفت :را هش آن نيست ، من ترتيبى مى دهم كه بتوانى كتابها را به مكه برسانيد.حالا مى خواهيد كتابخانه را ببينيد؟ گـفـتـم :البـتـّه بـسـيـار از ايـن پـيـشـنـهـاد اسـتـقـبـال مـى كـنـم و حـتـّى قـبـلا هـم مايل بودم از مخزن كتابخانه حرم مكى ديدن كنم ولى ميسّر نمى شد.او قدرى اين طرف و آن طرف نگاه كرد ناگهان چشمش به يكى از روحانيّين افتاد او را صدا كرد و به او گفت :فردا صبح با آقا قرار مى گذاريد كه به كتابخانه برويد و مخزن كتابها را به ايشان نشان دهيد.او هـم قـبـول كـرد و قـرار شـد كه ساعت 8 صبح در مسجدالحرام همديگر را ببينيم و سپس عالم بزرگ مكه به من گـفـت :روز يـكـشـنبه ظهر براى نهار به منزل ما بيائيد تا من علماء بزرگ مكه را هم دعوت كنم تا شما با آنها صحبت كنيد.مـن قـبول كردم و چون در حال احرام بودم براى اتمام اعمال عمره ام از او خداحافظى كردم و با دلى پر از شادى بـه سـوى " حـجـرالاسـود" رفـتـم و از او تـشـكـّر كـردم و گـفـتـم :مـايـلم اگـر ايـن عمل من قبول شده است شما خودت به من هديه اى بدهى ! در آن وقت من اصلا فكر نمى كردم كه چگونه ممكن است " حجرالاسود" به من هديه بدهد.و لى بـا كـمـال تـعـجّب وقتى طواف عمره مفرده و نماز طواف و سعى صفا و مروه و تقصير و طواف نساء و نماز طـواف نـسـاء را انـجـام دادم و بـراى اسـتـراحـت به منزل رفتم با آنكه روز نخوابيده بودم و در راه بودم در عين حـال نـشـاط عـجـيـبـى داشـتـم و حـاضـر نـبـودم مـسـجـدالحـرام را تـرك كـنـم و در هتل بخوابم لذا دوباره به مسجدالحرام برگشتم غافل از اينكه مرا برگردانده اند تا به من هديه بدهند.حرم خلوت بود من هم حدود " مقام حضرت ابراهيم " ( عليه السّلام ) نشسته بودم و به كعبه نگاه مى كردم .را ستى چقدر نگاه كردن به كعبه لذّت بخش است .نـاگـاه ديـدم جمعى با وسائلى آمدند و اطراف " حجرالاسود" را خلوت كردند و پرده اى جلو آن كشيدند و چند نفر در آن طـرف پـرده مـشـغـول انـجـام كـارى شـدنـد كـه فـقـط مـن صـداى تـراشـيـدن چـيـزى را بـا وسائل برقى مى شنيدم .بـچـّه خـردسـالى داشـتـيـم بـه نـام سـيـّد حـسـيـن كـه آن روزهـا چـهـار سال بيشتر نداشت با پسرم سيّد تقى كه ده ساله بود رفتند ببينند آنها در پشت پرده چه مى كنند.سيّد تقى مى بيند كه آنها با دستگاهى مشغول تراشيدن ناصافيهاى " حجرالاسود" هستند.سيّد حسين كه كوچكتر بود از زير پرده وارد مى شود و تعدادى از ريزه هاى تراشيده شده " حجرالاسود" را جمع مى كند و نزد من مى آورد.من به او گفتم :اينها چيست ؟ گفت :اينها را تراشيده بودند روى زمين ريخته بود من جمع كردم و آوردم .سيّد تقى بعد به من گفت :كه آنها " حجرالاسود" را تسويه مى كردند.ايـنـجـا بـا آنكه كاملا آن سنگ ريزه ها شبيه به " حجرالاسود" بود و ممكن نبود كه آنها را از جاى ديگر تراشيده باشند ولى در عين حال من فكر نمى كردم كه يك چنين كارى انجام شود زيرا اگر بنا باشد هر چند وقت يك بار " حجرالاسود " را بتراشند چيزى از آن باقى نمى ماند! بـالاخـره هـر چـه بـود و از هـر كـجـا كـه مـى خـواسـت آنـهـا بـاشـنـد نـزد مـا مـحـتـرم بـودنـد زيـرا لااقل آنها از ديواره كعبه تراشيده شده بود متبرّك بود.و لذا آنها را در كاغذى بستم و در جيب بغل گذاشتم و به عنوان تبرّك با خود نگه داشتم و بعد از چند دقيقه كه آن پـرده را بـرداشـتـنـد و چـون غـيـر مـوسـم حـج بـود و نـيمه شب بود، حرم كاملا خلوت بود من براى بوسيدن " حـجـرالاسـود" رفـتـم بـه " حجرالاسود" نگاه كردم ديدم حقيقتا ناصافيهائى كه در اثر استلام در " حجرالاسود" بـوجـود آمـده تـراشـيـده شـده و بـقيّه ريزه هائى را كه از آن به زمين ريخته بود جمع كرده اند و به اين وسيله " حـجـرالاسـود" آنـهـا را بـه مـن هـديـه داده و آن عـمـل مـرا خـداى تـعـالى قبول فرموده است ! بـعـدا هـم كـه از عـالم بـزرگ مـكـه سـؤ ال كـردم كـه :چـرا ديـشـب " حـجـرالاسـود" را مـى تـراشـيـدنـد و آيا اين عمل چند وقت يك بار انجام مى شود؟ گـفـت :ايـن كـار اشـتـبـاهـى بـوده كـه بـدون مـشـورت انـجـام شـده و در طـول تـاريـخ كسى اين كار را نكرده است و چون در اثر استلام ناصافيهائى در گوشه هاى " حجرالاسود" پيدا شده بود آنها آن عمل را انجام داده بودند.به هر حال هر چه بود اين موهبت مرا به ادامه آن برنامه تشويق كرد و با آنكه روز يكشنبه براى نهار كاملا مى تـرسـيـدم كـه بـه مـنـزل عـالم بـزرگ مـكـه تـنـهـا بـروم و بـا آن عـلمـاء بـزرگ روبـرو شـوم و احـتـمـال آنـكـه چـيـزى از مـن بـپـرسند كه من مجبور باشم جواب دهم و در نتيجه موجب تكفير من گردد و آنها به من حملاتى كنند بخصوص كه ممكن است از حالات بعضى از صحابه " پيغمبر" كه منافق بودند و آنها به آن افراد عـلاقـه دارنـد و مـا آنـهـا را لعن مى كنيم سؤ ال كنند و بگويند چرا آنها را لعن مى كنيد؟ اگر بگويم اين كار را نـمـى كـنـيـم كـه در كـتـابـهـاى مـا ايـن عـمـل انـجـام شـده و مـكـرّر بـه آنـهـا لعـن شـده اسـت و مـن نمى توانم منكر اعـمـال آنـهـا گـردم و اگـر بـگويم لعن مى كنيم تا بخواهيم نفاق آنها را اثبات كنم و ثابت نمايم كه لعن آنها جائز است مرا محكوم به اعدام كرده اند.و از همه بالاتر از كجا معلوم كه عالم بزرگ مكه هر چه گفته توطئه اى بيش نبوده و مرا كه به منزلش دعوت كرده مى خواسته به خاطر آنكه من " معاويه " را ملعون دانسته ام تنبيهم كند.بـه هـر حـال هـر طور كه بود طبق قرار قبلى فرداى آن شب كه روز جمعه بود ساعت 8 صبح با آن مرد عالم كه قـرار بـود مرا به كتابخانه ببرد و مخزن كتابخانه حرم مكى را به من نشان دهد در مسجدالحرام ملاقات كردم و با او به كتابخانه رفتم .در بين راه به من گفت :مى دانى چرا عالم بزرگ مكه مرا براى همراهى با شما انتخاب كرده است ؟ گفتم :نه .گـفـت :چـون مـن شـيـعـه هـسـتـم و او كـم و بـيـش بـه مـذهـب مـن پـى بـرده لذا مـرا با شما همراه كرده ولى تا به حال نسبت به من هيچ عكس العملى نداشته است .گفتم :روش خود او با شيعيان تا به حال چگونه بوده است ؟ گـفـت :او از سائر علماء وهّابى كه در مكه هستند با شيعيان بهتر برخورد مى كند او مى گويد اينها هم مسلمانند ولى بقيّه علماء مكه معتقدند كه شيعيان مشركند.در ايـن بـيـن بـه كـتـابـخـانـه رسـيـديم كتابدار كه مرد جاافتاده اى بود به ما احترام گذاشت و ما را به مخزن كتابخانه برد و متاءسّفانه همان گونه كه عالم بزرگ مكه گفته بود اثرى از كتب شيعه در آن روزها در اين كـتـابـخـانـه نـبود و فقط دو جلد كتاب از شيعه پس از مدّتها گردش در كتابخانه به چشمم خورد و آن دو كتاب يكى " اسفار ملاّصدرا" و ديگرى كتاب " اقتصادنا" بود.به هر حال پس از ديدن كتابخانه تصميم گرفتم به همان ترتيبى كه عالم بزرگ مكه مى گفت از كتب شيعه بـراى مـكـه و مـديـنـه بـبرم و لذا سال بعد موفّق شدم حدود هزار و پانصد جلد از كتب مختلفه شيعه بخصوص كتاب " المراجعات " وارد مكه كنم كه شرحش را انشاءاللّه خواهم داد.روز يـكـشـنـبـه طـبـق وعـده قـبـلى بـه مـنـزل عـالم بـزرگ مـكـه بـراى نـهـار رفـتم من تنها به آنجا رفته بودم مـنزل او در كوچه هاى پرپيچ و خم مكه بود وقتى وارد منزل شدم ديدم حدود پانزده نفر از برجسته ترين علماء پيرمرد مكه حضور دارند.آنـهـا دور اتـاق نـشـسـتـه بـودنـد از وجـنـات آنـهـا مـعـلوم بـود كـه از عـلّت تشكيل جلسه اطّلاعى ندارند لذا ورود مرا در آن منزل تصادفى فرض كرده بودند.عالم بزرگ مكه وقتى مرا ديد، به تمام قد از جا برخاست و به من جا داد.طـبـعـا بـقـيـّه هـم حـركـت كـردنـد و از مـن احـتـرام نـمـودنـد ولى در عـيـن حـال تـعـجـّب مـى كـردنـد كـه چـگـونـه عـالم بـزرگ مـكـه از يـك روحـانـى شـيـعـه احترام مى كند و يا او را به منزل دعوت كرده است ! لذا بـراى آنـكـه زيـاد مـتـحـيـّر نـبـاشـنـد جـريـان اوّليـن بـرخـورد مـرا بـا خـودش بـراى آنـهـا نـقـل كـرد و بـه طـور اجـمـال بـه آنـهـا فـهـمـانـد كـه فـلانـى مـعـتـقـد اسـت اهـل سـنـّت مـطـالبـى بـه شـيعه نسبت مى دهند كه تهمت به آنها است و من او را به اين مجلس دعوت كرده ام تا او براى شما يك دوره مختصرا عقائد شيعه را نقل كند.آنـهـا بـعـضـى بـا بـى مـيـلى و بـعـضـى بـا اظـهـار خـوشـوقـتـى و شـوق قبول كردند.و لى من گفتم :حضرت استاد لطفى دارند، من كجا مى توانم در اين فرصت كم معارف و عقائد عميق شيعه را براى آقايان و لو مختصرا بيان كنم امّا مى توانم از حضور شما در اين فرصت استفاده علمى نمايم .عـالم بزرگ مكه گفت :حالا شما مختصرا اعتقادات شيعه را در توحيد و نبوّت و معاد و امامت بيان كنيد اگر آقايان سؤ الى داشتند مى پرسند و چون من هم تا حدّى از عقائد شيعه اطّلاع دارم به شما كمك مى كنم .در ايـن مـوقع من خودم را آماده كردم و گفتم :شيعه معتقد است كه خدا يكى است و همه اشياء را او خلق كرده و براى او در هيچ چيز و هيچ كارى شريك و كفوى نمى باشد.در اينجا مقدارى در توضيح اسماء و صفات الهى با توجّه به آنكه به مرز اختلافات بين شيعه و سنّى نزديك نـشـوم حـرف زدم و بـعـد وارد بـحـث نـبـوّت و مـعـاد بـه طـور اجـمـال شـدم و بـا هـمـان تـوجـّه يـعـنـى مسائل اختلافى را به ميان نياوردم و با سرعت از آنها گذشتم .عـلمـاء حـاضر در جلسه بعضى خوب گوش مى دادند و متوجّه مطالب بودند ولى چند نفرى كه تنها براى نهار بـه مـنزل عالم بزرگ مكه آمده بودند گاهى چرت مى زدند و كم كم معلوم بود كه حوصله شان سر آمده و بايد مجلس را از اين خمودگى بيرون آورد.لذا گـفـتـم :و مـا شـيـعـه بـه دلائل زيـر مـعـتـقـديـم كـه " عـلى بـن ابـيـطـالب " ( عـليـه السـّلام ) خـليـفـه بلافصل " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) است .در اينجا وقتى آنها اين جمله را شنيدند هيجانى به آنها دست داد يكى گفت :مثلا " ابى بكر" و " عمر" را به خلافت قبول نداريد؟ ديگرى كه لميده بود و از ابتداء با بى اعتنائى كامل به حرفهاى من گوش مى داد و به من نگاه نمى كرد به زبان عربى شكسته محلّى گفت :من از اوّل مى گفتم كه اينها منحرفند.من گفتم :اجازه بفرمائيد دلائلم را عرض كنم اگر اشتباهى داشتم شما رفع بفرمائيد.عـالم بـزرگ مـكـه به آنها گفت :فعلا يك ساعت فرصت داريم اجازه بفرمائيد او مطالبش را بگويد ما هم اينجا هستيم او را روشن خواهيم كرد! يـكـى از علماء كه پيرمرد هم بود خواست حرفى بزند عالم بزرگ مكه مانع او شد و گفت :ما به ايشان از سه جهت بايد ملاطفت نمائيم .يكى آنكه ميهمان است ، دوّم آنكه او تنها است و ما جمعى هستيم ، سوّم آنكه او كاملا مسلّط به زبان عربى نيست لذا بـايـد بـا كـمـال ملاطفت بگذاريم حرفش را بزند و ميان حرفش ندويم وقتى حرفهايش تمام شد اشكالاتمان را به او مى گوئيم .ايـن سـخـن عـالم بـزرگ مكه تا حدّى آنها را ساكت كرد و من هم از سكوت آنها با آنكه فوق العاده در وحشت بودم استفاده كردم و گفتم :به دلائل زير حضرت " على " ( عليه السّلام ) خليفه بلافصل " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) است :اوّل :مساءله آيه ولايت را عنوان كردم .دوّم :مـسـاءله افضليت حضرت " على " ( عليه السّلام ) را بر " ابى بكر" و " عمر" و " عثمان " توضيح دادم اگر چه مقدارى آنها درباره اين موضوع حرف داشتند ولى به حمداللّه والمنّه توانستم آن را ثابت كنم .سـوّم :مـسـاءله غـديـر خـم و آنـكه " رسول اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) را به عنوان خليفه اوّل خود تعيين كرده را اثبات نمودم .چـهـارم :بـطـلان ادّعـاء ايـنـكـه حـضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) به خلافت " ابى بكر" و " عثمان " رضايت داده است توضيح دادم .پنجم :احاطه علمى حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) بر جميع علوم و عصمت آن حضرت و آنكه او امام كلّ است و همه به او محتاجند و او به كسى محتاج نيست شرح دادم .كه در تمام اين مسائل بحثهاى فوق العاده پر سروصدائى بوجود آمد ولى خوشبختانه عالم بزرگ مكه مرا در بـيـان مـدارك دلائل فـوق بـه طـورى كـه كـسـى مـتوجّه عقيده او نشود كمك مى كرد تا بحمداللّه توانستيم آنها را لااقل ساكت كنيم و مطالبمان را به گوش آنها برسانيم .ضـمـنـا فـرامـوش كردم عرض كنم كه در ميان علماء حاضر در جلسه پيرمردى بود كه از طرز نشستن و نگاههاى بـى حـال و ذكـر زيـرلب او مـعـلوم مـى شـد كـه داراى شـخـصـيـّتـى اسـت و كـامـلا بـه ايـن مسائل بى اعتناء است و نمى خواهد در بحث وارد شود.و لى وقـتـى ديد كه من مطالب فوق را محكم بيان مى كنم نگاهى به تسبيحش كرد و ذكر را متوقّف نمود و گفت :شما چرا " ابى بكر" و " عمر" را لعنت مى كنيد؟ مـن كـه مـى دانـسـتـم اين سؤ ال و مساءله سبب دعوا و تفرقه است و در اين مجلس مرا به اين وسيله ممكن است از بين بـبـرند قلبم تير كشيد و فوق العاده ناراحت شدم و نمى دانستم چه بايد بگويم كه ناگهان عالم بزرگ مكه رو بـه آن پـيـرمـرد كـرد و گـفـت :شـمـا چـرا از مـوضـوع مـورد بـحـث پـرت مـى شـويـد او كـه اوّل بـحـث گـفـت :مـا حـضـرت " عـلى بـن ابـيـطـالب " ( عـليـه السـّلام ) را خـليـفـه بلافصل " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) مى دانيم .بـنابراين ضمنا او گفته ما " ابى بكر" و " عمر" را خليفه " پيغمبر" نمى دانيم بر فرض كه شيعيان آن دو نفر را لعـن كـنـنـد طـبـق عـقـيـده خـودشـان دو نـفـر شـخـص عـادى را لعـن كـرده انـد و ايـن عمل و يا ترك آن از اصول اعتقادات نيست كه او جواب بدهد.ما از ايشان خواهش كرده بوديم كه اعتقادات شيعه را براى ما بيان كند (و سپس با لحن تندترى گفت :) چرا شما خـلط مبحث مى كنيد بگذاريد ببينيم شيعه چه اعتقاد دارد ما سالها است كه آنها را لعن مى كنيم و مشرك مى دانيم آيا شب اوّل قبر و يا روز قيامت مى توانيم جواب خدا را بدهيم .آن پـيـرمـرد ديگر ساكت شد ولى من در قلبم عالم بزرگ مكه را دعاء كردم و مطمئن شدم كه او با من همراه است و قصد اذيّت مرا ندارد و بلكه از من هم دفاع خواهد كرد لذا بعد از آن با آرامش بيشترى بحث را ادامه مى دادم و به حول اللّه تعالى موفّق شدم كه مطالب فوق را مشروحا براى آنها توضيح دهم .حـالا شـمـا خـوانـنـدگـان مـحـتـرم شـايـد اعـتـراض كـنـيـد كـه چـرا تـفـصـيـل آن مـطـالب را بـراى شـمـا نقل نمى كنم .بـايـد عـرض كـنم كه توضيح ندادنم آن مطالب را دو علّت دارد يكى آنكه آنها را قبلا در همين كتاب نوشته ام و ديـگـر آنـكـه اگـر بـخواهم همه آنچه را كه در آن مجلس گفته ام بنويسم كتاب قطورى خواهد شد و خوانندگان محترم را كسل خواهد كرد و مطلب از مسير خود دور مى افتد.بـه هـر حـال آن جلسه پايان يافت و عالم بزرگ مكه نهار مفصّلى جاى شما خالى تهيّه ديده بود و آنها پس از صـرف غـذا طـبق استحباب كه :" فاذا طعمتم فانتشروا" (يعنى :و قتى غذايتان را خورديد متفرّق شويد و پى كار خود برويد) همه رفتند من هم مى خواستم بروم كه عالم بزرگ مكه به من اشاره كرد بمانم و لذا من ماندم پس از آنـكـه مـن و او در اتـاق تـنـهـا شـديـم بـه مـن گفت :احسنت مطالب را بسيار خوب توضيح داديد شما اتمام حجّت نموديد ديگر وظيفه آنها است كه تحقيق كنند و حقيقت را پيدا نمايند.من روز پنج شنبه هم به مدينه مى روم و در آنجا علماء مدينه به ديدن من خواهند آمد و شما هم بيائيد و همين مطالب را بـراى آنـهـا هـم بـگـوئيـد شـايـد آنـهـا هـم لااقـل نظرشان نسبت به شيعيان عوض شود زيرا آنها عليه شيعه حسّاسترند.گـفـتـم :را سـتـى چـرا آنـهـا بـا شـيـعـيـان دشـمـن تـر از سـائر اهـل سـنـّت و حـتـّى از اهل مكّه اند؟ گـفـت :زيـرا همه اعمالى كه شيعيان در مدينه انجام مى دهند مخالف اعتقادات آنها است و هميشه آنها به پيروى از " محمّد بن عبدالوهّاب " با شيعه بايد درگير باشند.آنـهـا زيارت و بوسيدن ضريح و توسّل به اولياء خدا و زيارت قبرستان بقيع و تمام كارهاى ديگر شما را كه شما آن را عبادت مى دانيد آنان آنها را بدعت مى دانند.آنها مى بينند كه شما دائما به آن اعمال مشغوليد و لذا هميشه با شما درگيرند و نسبت به شيعه بدبين اند.بـه هـر حـال قرار شد در روز پنج شنبه ساعت چهار بعد از ظهر در مدينه در ساختمانى كه مقرّ عالم بزرگ مكه بـود حـضـور داشـتـه بـاشـم تـا جـلسـه اى بـراى بـيـان عـقـائد شـيـعـه تشكيل دهيم و من همان مطالب را براى آنها بازگو كنم .من قبول كردم و چون قرار بود كه من روز دوشنبه به طرف مدينه منوّره حركت نمايم از معظّم له خداحافظى كردم و فرداى آن روز يعنى روز دوشنبه به مدينه رفتم ولى وقتى كه وارد مدينه شدم ديدم بين شيعيان ايرانى كه در مـديـنـه بـودنـد نـاراحـتـى فـوق العـاده اى احـسـاس مـى شـود و عـلّتـش ايـن بـود كـه شـخـصـى را از اهل قم به اتّهام آنكه روى قبر " ابى بكر" آب دهان انداخته گرفته اند و به زندان برده اند و مى خواهند او را روز جمعه وقت نماز جمعه در مقابل مردم شلاّق بزنند! مـن ناراحت شدم به اداره " امن العام " رفتم و درخواست ملاقات با او را كردم به من اجازه ملاقات ندادند از بعضى دوستانش پرسيدم كه :چرا او يك چنين عملى را انجام داده است ؟ گـفـتـنـد:او قـصـدى نـداشـتـه ولى چـون مـى خـواسـتـه ضـريـح " رسول اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) را ببوسد ماءمور، او را مانع شده و نمى خواسته بگذارد كه او ضريح را بـبـوسـد او هـم آب دهان به ماءمور (شرطه ) انداخته و ماءمور خود را كنارى كشيده طبعا آب دهانش روى ضريح افـتـاده و آنـهـا رفته اند شهادت داده اند كه اين مرد ايرانى روى قبر " ابى بكر" آب دهان انداخته است و چون او زبان عربى را بلد نبوده نتوانسته از خود دفاع كند.لذا مـن هـم نـاراحـت شدم و نمى دانستم چه بايد بكنم تا آنكه روز پنج شنبه ساعت 4 بعد از ظهر طبق قرار قبلى به محلّى كه عالم بزرگ مكه بود رفتم .او از مـكـه آمـده بـود اكـثـر شـخـصـيـّتـهـاى عـلمـى مـدينه كه اطّلاع پيدا كرده بودند به ديدنش آمده بودند اتاق بـزرگـى كـه او جـلوس كـرده بـود پر از جمعيّت بود وقتى من وارد اتاق شدم غير از عالم بزرگ مكه بقيّه با بى اعتنائى و نگاههاى خصمانه با من روبرو بودند.عالم بزرگ مكه به من احترام گذاشت و كنار خود به من جا داد و سپس طبق برنامه اى كه در مكه در منزلش براى عـلمـاء مـكـه انـجـام داده بـود بـه آنـهـا رو كـرد و گـفـت :ايـن آقـا از عـلمـاء شـيـعـه اسـت و مـعـتـقـد اسـت كـه مـا اهـل سـنـّت تـهمتهاى ناروائى به شيعيان در اعتقادات مى زنيم لذا دوست دارد مختصرى از عقائد شيعه را توضيح دهد.يـكـى از آنـهـا كـه بـعـدا مـتـوجـّه شـدم قـاضـى مـحـكـمـه شـرع مـديـنه است با ناراحتى عجيبى گفت :آقا اينها را ول كـنـيـد ايـنـهـا مـرتـد و مـشـرك و غـيـر مـسـلمـان هـسـتـنـد هـمـيـن چـنـد روز قبل يكى از اينها آب دهان به روى قبر حضرت " ابابكر" انداخته و توهين را به حدّ نهائى رسانده اند.پـس از آن سـروصـدا و جنجال عجيبى از ناحيه سائرين عليه من بر پا شد و همه كفر و شرك شيعيان را تاءييد نمودند و بالاخره اجازه ندادند كه من مثل جلسه اى كه در مكه با علماء آنجا داشتم در مدينه هم داشته باشم .عالم بزرگ مكه از من سؤ ال كرد:جريان چه بوده و چه كسى اين چنين عملى را انجام داده است ؟ گـفـتـم :سـه روز اسـت مـن دربـاره ايـن مـوضـوع تـحـقـيـق مى كنم و از موضوع كاملا مطّلعم اينها اشتباه مى كنند مـتاءسّفانه اين هم يكى ديگر از تهمتهائى است كه به ما شيعيان مظلوم مى زنند و من دلائلى بر صحّت گفتارم دارم .قـاضـى شـرع مـحـكـمـه مدينه با تعجّب گفت :شما چه دليلى داريد كه او اين كار را نكرده او در حضور خود من مكرّر اقرار كرده است .گفتم :من يك دليل نقضى دارم و يك دليل حلّى اگر آقايان سروصدا نكنند و اجازه دهند عرض مى كنم .همه آنها به من خنديدند و گفتند:پس از آنكه محكوم خودش اقرار كرده شما چه دليلى بر انكار مطلب داريد.گـفـتـم :مـن مـنكر نيستم كه او اقرار كرده و گفته من آب دهان به آن طرف انداخته ام ولى آيا شما مى دانيد كه او نيّتش قبر " ابى بكر" بوده يا چيز ديگر؟ آنها گفتند:در آنجا آب دهان انداختن با چه نيّتى ممكن است انجام شده باشد.گفتم :اجازه بفرمائيد دلائلم را نقل كنم تا روشن شود.