بیشترلیست موضوعات آغاز سفر سرگذشت عجيب يك كور در سوريه سخاوت شيعيان شهر حلب قضيّه عالم سنّى زيارت حضرت زينب ( سلام اللّه عليها ) در خواب مقام و مشهد راس الحسين ( عليه السّلام ) غار اصحاب كهف حجر بن عدى لبنان و بيروت حجاز يا عربستان سعودى بحث با شرطه پسرك نخاولى مساجد سبعه باغ سلمان قصّه اجنه برگشت به سرگذشت سفر مدفن دندانهاى پيغمبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) احرام از مدينه مسجد شجره شهر مكّه شبهاى مكّه على ( عليه السّلام ) افضل است على ( عليه السّلام ) خليفه بلافصل است حضرت مهدى روحى فداه فـضـائل سيصد آيه در شاءن على ( عليه السّلام ) معاويه چگونه است ؟ خواب خوب اماكن مقدّسه مكه قبرستان ابوطالب ( عليه السّلام ) غار حرا مسجد جن پاورقي توضیحاتافزودن یادداشت جدید
و لى ضـمـنـا شـمـا هـم سنّى حنفى نيستيد من به خاطر هنرم به ممالك مختلف زيادى مسافرت كرده ام ، به عراق و ايـران كه مركز شيعه است مكرّر رفته ام . اين لباسى كه شما به تن داريد مخصوص علماء شيعه است سنّى ها در ايـن دو مـمـلكـت و هـمـه مـملكتهاى ديگر حقّ ندارند اين لباس را بپوشند ولى به شما تبريك مى گويم كه از خـوب راهـى بـراى حسن آقا وارد شديد من هم شيعه هستم ولى حسن آقا نمى داند اگر مى خواهيد من شما را لو ندهم شـمـا هـم شيعه بودن من را به او نگوئيد. و از اين پس با من در امور معنوى و روحى و تزكيه نفس بيشتر صحبت كنيد و هر وقت دو نفرى يا شما تنها با او برخورد كرديد درباره شيعه و عقائدشان حرف بزنيد.گفتم :بسيار خوب پس به هيچ قيمتى نمى توانم نزد شما سنّى باشم .گـفـت :نـه ، چـه لزومـى دارد، مـا مـى خواهيم در امور معنوى با هم حرف بزنيم مساءله شيعه و سنّى بودن بين ما نبايد مطرح باشد.گـفـتـم :مـانـعـى نـدارد حـالا بـر مـى گـرديـم بـه هـمـان مـوضـوعـى كـه شـمـا عـنـوان كـرده بوديد و من با يك مثال كه در ايران اصل قضيّه اتّفاق افتاده بود راه رسيدن به لقاءاللّه و تقرّب واقعى را براى شما توضيح مى دهم :يـك روز تـابـسـتان بسيار گرمى بود، يكى از دوستان در خارج شهر باغ خوش آب و هوائى داشت به من گفت :امـروز چـنـد نـفـر از عـلماء بزرگ شهر را دعوت كرده ام شما هم اگر زحمتتان نيست تشريف بياوريد من هم رفتم ، مجلس خوبى بود، اتاق پذيرائى باشكوهى در آن باغ ترتيب داده بود، همه نوع ميوه و انواع خوراكيها را روى مـيز غذا چيده بود وقتى مشغول غذا خوردن شديم يك طوطى كه خود را پشت پنجره به اين طرف و آن طرف مى زد و مى خواست وارد اتاق شود تمام توجّه ما و صاحب خانه را به خود جلب كرده بود.مـن گـفـتـم :چـرا او ايـن قـدر اصرار دارد وارد اتاق بشود؟ صاحب باغ گفت :اين حيوان خيلى با من انس دارد و مى خواهد پيش من بيايد.گفتم :بسيار خوب در را باز كنيد بيايد.صاحب باغ گفت :او كثافت مى كند، هر چه روى ميز هست بهم مى ريزد و نمى گذارد ما غذا بخوريم در اين بين آن طـوطـى كـه مـى گـفتند سى كلمه حرف بلد شده گفت گربه آمد، سگ آمد، من بيام تو، صاحب باغ با شنيدن اين كـلمـات نـاراحـت شـد مـحـبـّتـش تـحـريـك شـد و هـمـان طـورى كـه بـر مـى خـاسـت كـه بـرود و طـوطـى را بـه داخـل اتـاق بـيـاورد گفت :ممكن است سگ او را اذيّت كند، البتّه سگى در كار نبود مى خواست با اين عذر او را به داخل اتاق بياورد.بـالاخـره صـاحـب بـاغ رفـت و طـوطـى هـم تـا او را ديـد بـه روى شـانـه اش پـريـد بـا هـم بـه داخل اتاق آمدند.اوّل كـارى كـه ايـن طـوطـى در راه ورود بـه اتاق كرد اين بود كه روى شانه صاحب باغ فضله انداخت ، بعد هم هـمـان طـورى كـه خـودش گـفـتـه بـود هـر چـه روى مـيـز بـود بـهـم ريـخـت و بـه هـيـچ وجـه رعـايـت ادب محفل و ميز پذيرائى را نكرد! بالاخره صاحب باغ مجبور شد دوباره او را از اتاق بيرون بيندازد! مى دانيد چرا اين مثال را عرض كردم ؟ براى آنكه بگويم :تا وقتى انسان داراى روحيّه حيوانى است او را به مقام قرب راه نمى دهند.انـسـانـى كـه مـثـل حـيـوانـات دائمـا بـه فـكـر شـكـم و يـا كـارهـاى دنـيـائى و كـپـسـول شـهـوت است و به چيزى جز خودخواهى و رياست طلبى و مردم آزارى و درندگى فكر نمى كند، صفات فـعـل خـدا را در خـود ايـجـاد نـكـرده و بـلكـه صـفـات حـيـوانـى را بـه حـدّ كمال رسانده است ، چگونه ممكن است بتواند با خدا و اوليائش همنشين باشد؟! بـنـابـرايـن اگـر انـسـان بـتـوانـد صـفـات حـيـوانـى را از خـود دور كـنـد و در مـقـابـل ، صـفـات الهـى را در خـود ايـجاد نمايد و تزكيه نفس كند بخواهد و يا نخواهد به لقاءاللّه رسيده و با اولياء خدا همنشين شده است .و لى اگـر ايـن كـار را نتوانست انجام دهد بخواهد يا نخواهد از خدا دور است و حتّى يك لحظه هم اولياء خدا به او اجازه نمى دهند كه با آنها همنشين باشد.آن جـوان گـفـت :ايـن خوب ضابطه اى بود كه شما گفتيد و هم شما خوب مطلب با اين اهميّت را واضح و ساده و مختصر بيان كرديد، حالا سؤ الاتى دارم كه تقاضا مى كنم همين طور ساده جوابم را بدهيد.گـفـتـم :بـپـرسـيـد مـانـعـى نـدارد انشاءاللّه من بناى لفّاظى و عبارت پردازى را ندارم حتّى من در نوشته هايم كمال كوشش را كرده ام كه ساده نويسى كنم .گـفـت :شـمـا كـتابى هم نوشته ايد؟ گفتم :بله ده جلد كتاب در موضوعات مختلف نوشته ام و انشاءاللّه تصميم دارم كـتابى در شرح حال يكى از اولياء خدا به نام مرحوم استاد " حاج ملاّ آقاجان " بنويسم و اكثر مطالبى كه مربوط به مسائل معنوى است در آن بياورم .((6))توضيح آنكه :ايـن كـتـاب در تـاريـخ 1400 قـمـرى نـوشـته شد و به نام " پرواز روح " منتشر گرديد و اتّفاقا مورد توجّه اهـل حال و معنى قرار گرفت و جمعى را به خواست خدا از انحراف نجات داد كه اگر بخواهم تنها قضايائى كه بـراى خـوانـنـدگـان مـحـتـرم كـتـاب " پـرواز روح " بـه خـاطـر آن كـتـاب در امـور مـعـنـوى از قـبـيـل تـشـرّفـات و مـكـاشفات و رؤ ياهاى صادقه در كتاب جداگانه اى بنويسم شايد چند جلد كتاب مانند كتاب " پرواز روح " بوجود آيد.به هر حال آن جوان سؤ الش را اين گونه مطرح كرد:مـن بـحـمـداللّه بـوجـود خـدا يـقـيـن دارم ، ضـمـنـا فـكـر نـكـنـيـد ايـن ادّعـاء را بـدون دليـل عـرض مـى كـنـم بـلكـه دلائل مـحـكـمـى بـر اثـبـات وجـود خـدا بـرايـم گـفـتـه انـد كـه بـحـمـداللّه خـدا مثل آفتاب در نظرم ثابت است ولى هر چه مى كنم كه خدا با من حرف بزند موفّق نمى شوم ، گاهى شبها فرش اتاق را كنارى مى زنم صورتم را روى خاك مى گذارم و آن قدر گريه مى كنم كه رطوبت اشك چشمم تا صبح روى زمين باقى مى ماند ولى باز هم خدا با من حرف نمى زند.سؤ الم اين است كه من چه كنم چه عملى را انجام دهم تا خدا با من حرف بزند؟ صدايش را بشنوم ؟ گفتم :يقينا خدا با شما و بلكه با همه مردم حرف مى زند((7))و لى شما متوجّه نمى شويد.گفت :چطور متوجّه نمى شوم ؟! گـفـتـم :الا ن ثابت مى كنم كه او حتّى ممكن است به چند نحوه با شما حرف بزند و شما تا به حالا متوجّه نشده باشيد.اوّل آنكه همين الا ن كه من با شما صحبت مى كنم با آنكه شما با من صحبت كنيد چه فرقى دارد؟ او تبسّمى كرد و گفت :خوب معلوم است وقتى شما با من صحبت مى كنيد دهان و لب و زبان شما حركت مى كند اراده شما مطلب را تنظيم مى كند و خواسته هاى قلبى شما مطرح مى شود.و لى من كه حرف مى زنم دهان و لب و زبان من حركت مى كند اراده من مطلب را مى پروراند و خواسته هاى قلبى من مطرح مى شود.گـفـتم :شما وقتى قرآن مى خوانيد، مطلب كه مال شما نيست و خواسته هاى قلبى شما مطرح نشده و شما الفاظ آن را تنظيم نكرده ايد بلكه مطلب مال خدا است و حتّى تنظيم حروف را هم خدا كرده است و لب و دهان و زبان شما را هم خدا خلق كرده و مال او است پس اگر با دقّت دقيق علمى و فلسفى به قرآن خواندن خودتان توجّه كنيد مى بينيد كه خدا با شما حرف مى زند ولى شما متوجّه نيستيد.آن جوان گفت :بسيار تحليل خوبى بود علمى ، ساده و حقيقت هم جز اين چيزى نيست .گفتم :باز خدا يك نوع ديگر هم با شما حرف مى زند كه لازم است شما به آن توجّه كنيد.گفت :خيلى خوشحال مى شوم اگر شما آن را هم برايم توضيح دهيد.گـفـتـم :شـمـا وقـتـى سـخـن مـى گـوئيـد چـه اعـضائى از بدنتان به حركت در مى آيد و با كدام يك از اينها اين عمل را انجام مى دهيد.گفت :دهان و لب و زبان را به حركت در مى آوريم و با آنها حرف مى زنم .گفتم :صوت چگونه ايجاد مى شود و كلام چگونه بوجود مى آيد؟ گـفـت :صـدا از حـلقـوم بـيـرون مـى آيد و زبان و لب و دندان او را تقطيع مى كنند و از آن حروف و كلماتى مى سازند و به دست امواج هوا مى سپارند امواج هوا هم آنها را به گوش شنونده مى رساند.گفتم :اگر كسى حلقوم و يا زبان و لب و دندان نداشته باشد مى تواند صحبت كند؟ گفت :نه ، حتما به آنها احتياج دارد.گفتم :اگر امواج هوا نباشد، مى شود حرف زد؟ گفت :نه ، انسان براى آنكه سخنش را به ديگرى برساند حتما احتياج به هوا دارد.گـفـتـم :پـس شـمـا اقرار كرديد كه اگر خدا بخواهد مثل من و شما حرف بزند احتياج به لب و دندان و حلقوم و زبـان دارد، صـداى او را هـم هـوا بـايـد بـه ديـگـرى مـنـتقل كند و از سوى ديگر مى دانيم كه خدا قديم است ولى مخلوقات ايجاد شده و حادث اند پس لب و دندان و زبان و هوا هم حادث اند.بـنـابـرايـن مـحـال اسـت كه خدا اعمال خود را ولو در تكلّم كردن مبتنى و متّكى به چيزى كند كه خود آن چيز حادث باشد.در اينجا ديدم مثل اينكه آن جوان مى خواهد چشمهايش از حال برود و آثار كسالت در سيمايش ظاهر شده مطلب هم تا حـدّى عـلمـى اسـت و من با همه هنرى كه در ساده كردن مطالب علمى دارم نمى توانم از اين ساده تر اين مطالب را بگويم .نـاگـهـان پـسـرم را صـدا زدم و گـفـتـم :چـقـدر بـه ظـهـر مـانـده اسـت حـالا مـا در سـالن هـتـل نـشـسـتـه ايـم و هـمـراهـان كـه مـنـجـمـله آنـهـا پـسـر مـن بـود در اتـاق هتل بودند و تقريبا بين من و آنها فاصله زيادى بود.آن جوان به من گفت :من ساعت دارم چرا از من نمى پرسيد؟ گفتم :مى خواستم صدايم را بلند كنم تا شما از كسالت بيرون بيائيد.گفت :من كسل نيستم ، ولى چون مطلب علمى بود فكر مى كردم كه درست آن را بفهمم .به هر حال هر چه بود با همين مقدار تنوّع در كلام كسالت برطرف شد.سپس آن جوان اضافه كرد و گفت :به مطلبتان ادامه بدهيد انشاءاللّه مى فهمم .گـفـتـم :پـس ثـابت شد كه اگر خدا بخواهد با كسى حرف بزند نبايد از آنچه خود او خلق كرده استفاده كند و نـبـايـد سـخـن گـفـتـن او مـتـّكـى و مـحـتـاج بـه لب و دنـدان و زبـان و هـوا و هـر چـه مثل اينها است باشد.و بـدون تـرديـد وقـتـى سخن گفتن بوسيله اين وسائل انجام نشد كيفيّتش هم فرق مى كند، يعنى ديگر اين طور حـرف نمى زند و چون شما هميشه با اين نحوه از سخن گفتن برخورد كرده ايد از خدا هم توقّع اين گونه حرف زدن را داريد كه اگر او با شما اين نحوه سخن نگفت كه نبايد بگويد فكر مى كنيد او با شما حرف نزده است .و لى اگـر شـمـا بـه حـقـيـقت سخن و آنچه نتيجه سخن گفتن خدا است برسيد يعنى خدا با شما حرف بزند بدون آنـكـه لب و زبـانـى را بـه حـركـت درآورد يـا صـدائى را از حـلقـومـى بـيـرون آورد و يـا از امـواج هـوا بـراى انتقال آن صدا استفاده كند، شما فكر مى كنيد خدا با شما تكلّم نكرده است .آن جـوان گفت :چرا من معتقدم كه خدا اگر بدون اين وسائل هم با ما حرف بزند با ما سخن گفته ولى چگونه آن را درك كنيم ؟ گـفـتـم :بـسـيـار سـاده است اگر شما سخن گفتن خدا را محتاج به لب و دندان و زبان و امواج هوا ندانيد من الا ن براى شما ثابت مى كنم كه خدا هميشه با شما حرف مى زند.گـفـت :خـيـلى از طـرز اسـتـدلالات شـما لذّت مى برم ، خدا كند فراموش كرده باشيد كه ديگر از ساعت و ظهر از پـسـرتـان سـؤ ال كـنـيـد چـون مـا شـيـعـه هـسـتـيـم چـرا مـقـيـّد بـاشـيـم كـه اوّل ظهر نمازمان را پشت سر " حسن خوجه " در مسجد بخوانيم ؟ گـفـتـم :اتـّفـاقـا مـرا بـه يـاد ظـهـر و سـاعت انداختيد آخر آن دفعه فراموش كردم كه اقلاًّ از شما ساعت را سؤ ال كنم و عاقبت كسى جواب مرا نداد حالا بفرمائيد چقدر به ظهر داريم ؟ گفت :هنوز وقت زياد است ولى شما مطلبتان را ادامه بدهيد و كارى به ظهر نداشته باشيد.گـفـتـم :مـگـر يـادتان نيست كه با " حسن خوجه " وعده كرده ايم كه ظهر او را ببينيم و بايد مؤ منين به وعده خود وفا كنند.او گفت :حالا شما ثابت كنيد كه چگونه همه روزه خدا با ما حرف مى زند؟ گـفـتـم :شـمـا مـى دانـيـد كـه شـيـطـان هـم بـا آنـكـه مـخـلوق خـدا اسـت بـدون اسـتـفـاده از ايـن وسائل با انسان حرف مى زند.گفت :آن هم بعيد نيست چون او هم مثل خدا زبان و دهان و لب و دندان ندارد.گـفـتـم :پـس چـون او بـيـشـتـر بـا مـثـل مـن و شـمـا سـخـن مـى گـويـد بـد نـيـسـت اوّل از چگونگى حرف زدن او بحث كنيم تا بعد نوبت به حرف زدن خدا با ما برسد.آن جـوان خـنـديـد و مـاءدّبـانـه گـفـت :شـيـطـان بـا مـثـل شـمـائى كـه زيـاد حـرف نـمـى زنـد ولى بـا مثل من شيطان زياد سربسر مى گذارد چون به من بيشتر كار دارد.گفتم :اتّفاقا شيطان با همه كار دارد و با همه زياد حرف مى زند ولى من اين جمله را مزاح كردم مى بخشيد.گفت :متوجّهم لطفا مطلب را ادامه دهيد.گفتم :هيچ مبتلاء به وسواس شده اى ؟ گفت :اتّفاقا از وقتى كه راه خدا را پيش گرفته ام تنها چيزى كه مرا زياد اذيّت مى كند وسواس است .گفتم :من در همين مدّت كوتاهى كه با شما نشسته ام متوجّه شده ام كه شما مبتلاء به وسواسيد.گفت :از كجا؟ گفتم :پوست لبتان را كنديد و متجاوز از ده مرتبه به آن نگاه كرديد كه خونى نباشد.گفت :درست است . من در طهارت و نجاست وسواس دارم .گـفـتـم :مـمـكـن اسـت يـكـى از قـضـايـائى كـه در ايـن ارتـبـاط بـرايـتـان اتـّفـاق افـتـاده نقل كنيد.خنده اى كرد و گفت :اگر نقل كنم شما مى گوئيد فلانى ديوانه است .گـفـتـم :از ايـن ديـوانـگـيـهـا مـن هـم داشـتـه ام شـايـد مـن هـم بـراى شـمـا قـضـيـّه اى نقل كنم .گفت :پس اوّل شما قضيّه تان را بگوئيد بعد من عرض مى كنم .گـفـتـم :حـدود دوازده سـال قـبـل بـدون آنـكـه هـيـچ اثـرى از كـسـالت سـرطـان در مـن وجـود داشـتـه بـاشـد خيال مى كردم مبتلا به سرطانم و از طرفى مى ترسيدم به نزديكانم بگويم آنها فكر كنند كه من ديوانه شده ام و از طـرف ديـگـر اين فكر، شب و روز مرا سياه كرده بود تا آنكه تصميم گرفتم به طبيب متخصّص مراجعه كنم وقتى نزد او رفتم و گفتم :من فكر مى كنم مبتلا به سرطان باشم ! گفت :كجاى شما درد مى كند؟ گفتم :هيچ جام .گفت :كى به شما گفته سرطان داريد؟ گفتم :هيچكس .گفت :پس منُ مسخره كرده ايد؟ گـفـتـم :نه ، آقا شبها تا صبح خوابم نمى برد مثل اينكه يك نفر به من مى گويد تو سرطان دارى و خيلى هم سـرطـانـت پـيـشـرفـتـه اسـت ، حـتـّى گـاهـى كـه از خـسـتـگـى خـوابـم مـى بـرد مثل آنكه كسى مرا صدا مى زند و مى گويد فراموش نكن كه تو مبتلا به سرطانى ! دكتر يك مقدار خنده تحويل من داد و گفت :آقا از شما بعيد است شما مبتلا به وسواس شده ايد.گفتم :حالا چكار كنم تا يقين كنم سرطان ندارم ؟ گفت :خونتان را آزمايش مى كنم اگر سرطان داشته باشيد معلوم مى شود.گفتم :پس بنويسيد تا من به آزمايشگاه مراجعه كنم شايد از اين ناراحتى نجات پيدا كنم .او هـم نامه اى به آزمايشگاه نوشت ولى در تمام مدّت از قيافه اش پيدا بود كه از اين طرز فكر تعجّب مى كند و مـرتـّب مى خنديد و خلاصه نامه را به من داد و گفت :حالا ممكن است يك وقت بگويد اين آزمايش مثبت است و خداى نكرده شما مبتلا به سرطان هستيد آن وقت چه مى كنيد؟ گفتم :بهتر است خيالم راحت مى شود و من از مرگ نمى ترسم .نامه دكتر را به آزمايشگاه بردم آنها مقدارى خون مرا گرفتند و گفتند:فردا براى نتيجه تشريف بياوريد.مـن با خودم فكر كردم كه تا فردا نمى توانم صبر كنم اضطراب و نگرانى مرا مى كشد خوب است پولى به اين مستخدم بدهم او برود و از رئيس آزمايشگاه تقاضا كند شايد نتيجه آزمايش را همين الا ن بدهند.لذا پول قـابل توجّهى به مستخدم دادم او اوّل نمى خواست قبول كند زيرا اين كار از دستش بر نمى آمد ولى وقتى چشمش بـه اسـكـنـاسـهـا افـتـاد نـتـوانـسـت از آنها بگذرد به من گفت :شما برويد بيرون دم در آزمايشگاه كنار خيابان بايستيد من ببينم مى توانم براى شما كارى بكنم يا نه ؟ چـنـد دقـيـقـه اى بـيـشـتـر نـگـذشـت كـه ديـدم ورقـه اى در دسـت دارد مثل اينكه جواب آزمايش خون مرا آورده است .من هم آن را گرفتم و به نزد همان طبيب رفتم و گفتم :بفرمائيد ببينيد نتيجه آزمايش مثبت است يا منفى .او اوّل تـعـجـّب كـرد كـه چـطـور بـه ايـن زودى جـواب آزمـايـش را داده انـد ولى در عـيـن حال نگاهى به ورقه كرد و گفت :مثل اينكه جواب آزمايش شما اين است كه شما مبتلا به كسالتى هستيد كه چرك وارد خـونـتـان شـده اسـت ولى بـاز دقـيقتر به بالاى نامه نگاه كرد و خنديد و گفت :اين جواب آزمايش خون آقاى فـلان اسـت كـه ديـروز مـن نـامـه اش را نـوشـتـه ام سـپـس گـوشـى تـلفـن را بـرداشـت مـثـل ايـنـكـه مـى خـواسـت از رئيـس آزمـايـشـگـاه مـوضـوع را سـؤ ال كـنـد مـن جـريـان پول دادنم را به مستخدم و عجله ام را براى او گفتم او فوق العاده متاءثّر شد و گفت :حتما اين مستخدم نتوانسته از پولها صرفنظر كند ورقه اى از روى ميز دكتر برداشته و به شما داده است .بـعـد نـشـسـت و مـرا نـصيحت كرد و گفت :آقا اين وسوسه را از خودتان دور كنيد شما كه مى گوئيد با دعاء همه كارها اصلاح مى شود دعاء كنيد كسالتتان رفع شود اگر مى خواست شما مبتلا به سرطان باشيد و آزمايش شما عقلائى مى بود لازم مى شد تمام مردم دنيا اين آزمايش را بكنند! مـن از آن بـه بـعـد دعـائى را كـه در مـفـاتـيـح بـراى رفـع وسـوسـه از امـام ( عـليـه السـّلام ) نقل شده مى خواندم و زياد " اعوذ باللّه من الشّيطان الرّجيم " مى گفتم تا بحمداللّه وسواسم رفع شد.آن جـوان گـفـت :مـن هـم هـر وقـت بـراى تـطـهـيـر مـى روم و خـوب خـودم را مـى شـويـم مـى بـيـنـم مثل اينكه كسى به من مى گويد پاك نشده اى گاهى از اوقات آن قدر آب مى ريزم كه خسته مى شوم باز هم فكر مى كنم خودم را نشسته ام .يـك روز آب مـحـدودى داشـتـم وقـتـى كـه تـمـام شـد و ديـدم بـاز هـم مثل آنكه كسى از باطنم به من مى گويد پاك نشده اى گريه ام گرفت .پدرم آمد و از من پرسيد:چرا گريه مى كنى جريان را برايش گفتم .او به من گفت :حالا فكر كن كه پاك نيستى مگر لازم است انسان هميشه پاك باشد.گفتم :مى خواهم نماز بخوانم .گفت :مگر وقتى انسان مى خواهد نماز بخواند بايد پاك باشد.گفتم :پس چه ! گفت :كى گفته كه انسان بايد در وقت نماز پاك باشد؟ گفتم :اين دستور خدا است .گفت :خدا به تو مى گويد كه با آن همه آبى كه مصرف كرده اى باز هم نجسى ؟ گفتم :نه ، اينكه وسواس است .گفت :پس كى به تو مى گويد پاك نشده اى ؟ گفتم :معلوم است وسواس از طرف شيطان است .گـفت :به شيطان بگو كه من طهارت را براى تو نمى گيرم و يا نمازى كه تو دستور داده اى نمى خوانم تو مـى خـواهـى قـبـول كـن كـه مـن پـاكـم يـا قـبـول نـكـن ولى خـدائى كـه بـه مـن دسـتور داده كه نماز بخوانم و در حـال نـمـاز پـاك بـاشـم هـمـيـن مـقـدار پـاكـى را كـه هـمـه دارنـد از مـن قبول دارد.اين نصيحت پدر تا حدّى در من مؤ ثّر بود ولى هنوز قدرى مبتلا به وسواس هستم .گفتم :آيا صداى آن كس كه به من مى گفت مبتلا به سرطانى يا به تو مى گفت هنوز پاك نشده اى شنيده ايم ؟ گفت :نه .گفتم :آيا مى توانيم بگوييم چيزى و وسواسى در كار نبوده و كسى با ما حرف نزده است .گـفـت :نـه ، هـمـان طـورى كـه شما گفتيد و من هم گفتم آن شيطان بوده و او با ما حرف مى زد و جدّا من هر چه مى خـواسـتـم خـود را مـنـصـرف كـنـم و حـرف او را نـشـنـوم بـرايـم مـمـكـن نـبـود مثل اينكه صد نفر به من مى گويند هنوز پاك نشده اى ؟ گفتم :هيچ توجّه داريد كه كم كم به مطلب نزديك مى شويم ؟ در مقابل وسوسه ، " الهام " است .خداى تعالى در قرآن مى فرمايد:" وَ نَفْسٍ وَ م ا سَوّ اه ا فَاَلْهَمَه ا فُجُورَه ا وَ تَقْو اه ا" .((8))(قـسـم بـه نـفـس و كـسى كه او را آفريده پس به آن نفس الهام مى كند آنچه را كه مايه پستى او و آنچه را كه مايه پاكى او است ).پس ملاحظه مى كنيد كه الهام به همه مردم دنيا مى شود، آيات ديگر و رواياتى هم اين مطلب را تاءييد مى كند.اين الهام همان حرف زدن خدا با انسان است ولى بدون احتياج به زبان و لب و دندان و امواج هوا چون ما زياد به الهـامـات تـوجـّه نـكـرده ايـم كـم كـم بـه كـلّى از آن غـفـلت نـمـوده كـه سـؤ ال مى كنيم پس خدا چرا با ما حرف نمى زند؟ اگر مى خواهيد سخن الهى را خوب درك كنيد وقتى از خدا حاجتى مى خواهيد بلافاصله بعد از آن گوش دلتان را باز كنيد ببينيد خدا به شما چه جواب مى دهد؟ مـمكن است اوائل با خودتان فكر كنيد كه خيال مى كنيد خدا با شما حرف زده است ، يا مثلا به شما گفته است كه ايـن حـاجـت را مـى دهـم يـا نـمـى دهـم يـا مـثـلا فـلان كـار خـوب را بـكـن يـا فـلان عمل زشت را ترك كن .حـقّ داريـد بـايـد هم احتياط را از دست ندهيد حتّى اگر خيال هم نباشد ممكن است وسوسه شيطان باشد و شما آن را الهام تصوّر كرده باشيد.و لى بـايد كم كم با اين الهامات آشنا شويد و بين آنها و وسوسه فرق بگذاريد. و من اينجا دستورالعملى كه در اين خصوص آزمايش كرده ام و آن را كلمات پيشوايان اسلام هم تاءييد مى كند به عرضتان مى رسانم تا با كمال اطمينان بتوانيد گوش دلتان را باز كنيد و الهامات الهى را بشنويد.اولا:الهـام نـورانـيـّتـى دارد كـه مـؤ مـنـيـن الهـام را بـا وسـوسـه كـه يـكـپـارچـه ظـلمـت اسـت قابل مقايسه نمى دانند.ثانيا:هر زمان كه به قلبتان مطلبى القاء شد و شما ندانستيد كه آن الهام است يا وسوسه از دو صورت خارج نيست يا حُكمى و يا سخنى در اسلام در آن موضوع گفته شده يا نشده است اگر گفته شده ميزان براى تشخيص الهام از وسوسه اين است كه اگر موافق اسلام بود الهام است و الاّ اگر مخالف آن بود وسوسه است .و اگـر از حـكـم آن و يـا از مـعـرّفـى آن اسـلام سـاكـت اسـت بايد براى تشخيص الهام از وسوسه در اين مورد از عقل و عقلاء كمك گرفت .و بـالاخـره بـايد انسان زياد آن را تمرين كند، زياد به الهامات اهميّت دهد، طبق دستورى كه به انسان الهام مى شـود عـمـل نـمايد تا رفته رفته وقتى از اولياء خدا بشود خودش حقيقت الهام را كاملا درك مى كند و تنها انيس و مونسش خداى تعالى خواهد بود.آن جوان گفت :آيا خدا از طريق وحى هم ممكن است با ما صحبت كند يا خير؟ من گفتم :تعريف وحى اين است كه بگوئيم وحى ارتباط مخصوصى است كه خدا با بشر برقرار مى كند.و تا وقتى به انسان وحى نشود نمى تواند كيفيّتش را بفهمد.گفت :آيا به غير از انبياء ( عليهم السّلام ) هم وحى مى شود؟ گـفـتـم :بـله ، زيـرا بـه صـريـح قـرآن بـه مـادر " مـوسى " ( عليه السّلام ) وحى شده با اينكه مى دانيم مادر " موسى " پيغمبر نبوده است .و خـلاصـه خـداى تـعـالى تـمـام گـفـتـار مـا را درباره حرف زدنش با بشر در يك آيه خلاصه مى كند و چنين مى فرمايد:خـداى تـعـالى بـا بـشـر تـكـلّم نـمـى كـنـد مـگـر از طـريـق وحـى و يـا از طـريـق الهام و يا به وسيله فرستادن رسول .((9))گفت :از شرحى كه در اين خصوص بيان فرموديد متشكّرم .ضمنا نزديك ظهر هم شده بود من و او مهيّاى نماز شديم و به مسجد رفتيم ، " حسن خوجه " در مسجد منتظر ما نشسته بـود وقـتى ديد كه آن جوان هنوز با من هست خيلى خوشحال شد و گفت :اين جوان خيلى خودش را از من دور نگه مى دارد و هـر وقـت هـم من مى خواهم در اصول اعتقادات با او صحبت كنم به مطالب معنوى مرا مى كشاند من هم كه از آن مسائل اطّلاعى ندارم .حـسـن خـوجـه راسـت مـى گـفـت :او زيـاد از امـور مـعـنـوى اطـّلاعـى نـداشـت ولى من مى دانستم كه چرا آن جوان زياد مايل نيست با حسن خوجه رفت و آمد داشته باشد زيرا او شيعه بود و نمى خواست كه حسن خوجه از اين راز اطّلاع پيدا كند.من گفتم :بله اتّفاقا با من هم زياد دوست نداشت كه در مسائل اعتقادى حرف بزند ولى ما در امور معنوى و روحى با هم حرف مى زديم به هر حال .نـمـاز ظـهـر را بـه امـامـت حـسـن خـوجـه در مـسـجـد خـوانـديـم و مـن از آنـهـا خـداحـافـظـى كـردم كـه بـه هـتـل بـروم حـسـن خـوجـه از من تعهّد گرفت كه براى نماز عصر به مسجد حاضر شوم تا بعد از نماز مقدارى در شهر بگرديم ، راه برويم ، من هم قبول كردم و به هتل رفتم ، وقت نماز عصر كه به مسجد رفتم ديدم هنوز حسن خوجه به مسجد نيامده ولى آن جوان در مسجد نشسته و منتظر من است .به آن جوان گفتم :شما صلاح مى دانيد پيشنهادى را كه حسن خوجه ظهر به من داد بپذيرم ؟ گفت :كدام پيشنهاد؟ گفتم :او مى گفت بعد از نماز عصر در داخل شهر قدرى راه برويم ؟ گـفـت :بـراى شـمـا عـيـبـى نـدارد شـهر را تماشا مى كنيد ولى براى او خوب نيست كه با يك روحانى شيعه در خـيـابـان قـدم بـزنـد زيـرا بـعـضـى از ايـن مـردم بـه عـراق و ايران رفته اند و مى دانند اين لباس مخصوص روحانيّين شيعه است .گـفـتـم :پس براى من هم خوب نيست چون ممكن است يكى به او اين موضوع را بگويد و تمام نقشه ما نقش بر آب شود.گفت :را ست است من متوجّه اين موضوع نبودم .