شبهای مکه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شبهای مکه - نسخه متنی

سید حسن ابطحی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در ايـن بـيـن حـسن خوجه وارد مسجد شد و به اتاق مخصوص رخت كن رفت و لباسش را عوض كرد و بيرون آمد و مـسـتـقـيم به طرف محراب رفت مثل آنكه ما را نديد و يا نمى خواست ببيند نماز عصرش را خواند بعد از نماز به طـرف ما آمد امّا از قيافه اش پيدا بود كه از چيزى ناراحت است ولى بعد معلوم شد فقط از اينكه باز ما را با هم ديـده نـاراحـت شـده او فـكـر مـى كـرد كـه ما از ظهر تا به حال با هم بوده ايم و لذا من فورا به او گفتم :

شما ديـرتـر از مـن و مـن ديـرتـر از آقاى فلان (يعنى آن جوان ) به مسجد آمديم او هم با زرنگى عجيبى بعد از آنكه فـهـمـيـد مـا بـا هـم نـبـوديـم گـفـت :

بـله ، آقـاى ... (يـعـنـى آن جـوان ) بـسـيـار مـقـدّس اسـت اكـثـر اوقـات قبل از من به مسجد مى آيد و نمازهائى هم مى خواند و دعاء و ذكر زيادى هم مى گويد او معتقد است كه بايد قضاى نمازهاى فوت شده اش را بخواند.

بـعدها معلوم شد كه چون آن جوان شيعه است هميشه زودتر به مسجد مى رود و نماز واجب خودش را تنها مى خواند و بـعـد بـا جـمـاعـت هـم دوبـاره نـمـاز را از روى تـقـيـّه اعـاده مـى كـنـد ولى يـك روز حـسـن خـوجـه از او سـؤ ال مـى كـنـد چـه نـمـازى را مـى خـوانـى بـه او مـى گـويـد:

مـن چـنـد سال نماز نمى خواندم حالا قضاى آنها را مى خوانم .

حـسـن خـوجـه پـيـشـنـهـاد ظـهـر را دوبـاره تـكـرار كـرد مـن عـذر آوردم و گـفـتـم :

در هتل كارى دارم انشاءاللّه اگر موفّق شديم فردا با هم به جاهاى ديدنى شهر خواهيم رفت .و لى او گفت :

پس من هم با شما به هتل مى آيم تا آنكه وقت نماز مغرب بشود.

من گفتم :

مانعى ندارد.

او با من به هتل آمد ولى آن جوان خداحافظى كرد و رفت .

حـسـن آقـا وقـتـى در سـالن هـتـل بـه مـبـل تـكـيـه داده بـود و مـن هـم مقابل او نشسته بودم به من گفت :

ديشب تا صبح به خواب نرفتم ! گفتم :

چرا؟ گـفـت :

تـقـصـيـر شـمـا بـود اشـكـالات را عـنـوان كـرديـد ولى جـواب آنـهـا را نـداديـد و مـرا در مـذهـبـم متزلزل كرديد.

گـفـتـم :

مـن كـه نمى خواستم آنها را بگويم شما اصرار كرديد و حالا هم مهم نيست انشاءاللّه اين اشكالات براى شما با مراجعه به كتابها حلّ مى شود.

گفت :

اتّفاقا ديشب بعد از آنكه ديدم خوابم نمى برد كتابهائى كه در موضوعات مورد بحث نوشته شده بود مطالعه كردم چيزى دستگيرم نشد، نه اينكه فكر كنيد چيزى نفهميدم بلكه علماء گذشته براى اين مشكلات جواب قانع كننده اى نداده بودند.

گفتم :

همين طور است من هم از كتابها تا به حال جواب اين اشكالات را پيدا نكرده ام .

حسن آقا گفت :

ديشب عاقبت فكرى به سرم زد با خود گفتم :

چند روزى كه فلانى اينجا است و منتظر است ماشينش درسـت شـود خـوب اسـت كـه از او تـقـاضـا كـنـم هـر چـه از ايـن قـبـيـل مـطـالب مـى داند برايم بگويد و ضمنا از او بخواهم كه مرا به كتابهائى كه مى شود از آنها جواب اين اشكالات را پيدا كرد راهنمائيم كند زيرا اين عمل اقلاًّ مرا به كار و مطالعه تحقيقاتى وادار مى كند.

گفتم :

بعد هم مثل امروز بگوئيد تقصير تو بود كه من ديشب به خواب نرفته ام .

گـفـت :

نه ، شوخى كردم ، بايد من در راه رسيدن به حقايق و معارف اسلام از اين به بعد شبهائى را به خواب نروم .

مـن هـم بـاز مـطـالب زيـادى از اخـتـلافـات شـيـعـه و سـنـّى و اشـكـالاتـى كـه شـيـعـيـان بـه روش و اعـتـقـادات اهل سنّت دارند براى او نقل كردم كه حتّى يكى از آنها را هم نتوانستيم با كمك يكديگر جوابى برايش تهيّه كنيم .

(بـيـان ايـن مـطـالب در آن روز عـصـر دو سـاعـت و بـعـد از نـمـاز مـغـرب هـمـان روز بـاز دو سـاعـت ديـگـر طـول كـشـيـد و بـا تـشـكـّر حـسـن آقـا بـعـد از نـمـاز عـشـاء از مـن جـدا شـد و بـه منزل رفت ).

صـبـحـهـا او ظـاهـرا در اداره اى مـشـغـول كـار بـود نـمـى تـوانـسـت بـه هتل پيش من بيايد و اين موضوع را آن جوان فهميده بود.

لذا صـبـح اوّل وقـت آن جـوان نـزد مـن آمـد و تـقـاضـا كـرد كـه بـاز بـراى او در مسائل روحى و معنوى صحبت كنم .

من هم بعضى از مطالبى را كه امروز در كتاب " پرواز روح " و كتاب " در محضر استاد" به چاپ رسانده و منتشر كرده ام براى او گفتم .

او حـالش عـوض شـد روز بـعـد بـه مـن مـى گفت :

ديشب تا صبح به درِ خانه خدا درخواست حالات روحى و معنوى مرحوم " حاج ملاّ آقاجان " را مى كردم و چيزهائى هم همان شب دستگيرم شده بود و مى گفت :

شما خطّ فكرى مرا در معنويّات عوض كرديد خدا به شما جزاى خير عنايت فرمايد.

(در ايـنجا و در پرانتز به شما خوانندگان محترم هم سفارش مى كنم كه كتاب " پرواز روح " و كتاب " در محضر اسـتـاد" و " سـيـر الى اللّه " را بـخـوانـيـد تـا بـه خـواسـت خـدا خـطّ فـكـرى صـحـيـحـى در مسائل روحى و معنوى پيدا كنيد).

بالاخره پس از چهار روز كه در " ارزنجان " مانديم و ماشينمان را درست كرديم اشكالاتى را به آقاى " حسن خوجه " القـاء نـمـوديم و مطالب زيادى را در امور معنوى به آن جوان تعليم داديم و بالاخره صبح زودى بود كه به طرف شهر " علازيغ " كه در جنوب " ارزنجان " واقع است و راه ميان برى است و مستقيم به طرف سوريه مى رود و حدود دويست كيلومتر از " ارزنجان " فاصله دارد حركت كرديم ولى وقتى يك مقدار از جادّه را رفتيم معلوم شد اين جـادّه بـسيار خطرناك و كوهستانى و پر پيچ و خم است علاوه ما مى خواستيم پايتخت تركيه " آنكارا" را هم ببينيم لذا برگشتيم و به طرف " سيواس " كه از " ارزنجان " تا آن شهر حدود 287 كيلومتر فاصله است حركت كرديم .

حـدود ظـهـرى بـود بـه شـهـر زيـبـاى " سـيـواس " رسيديم از اين شهر به بعد كم كم مردم تركيه تمدّن و ادب بـيـشـتـرى از خـود نـشـان مـى دادند در اين شهر جريانى كه زياد جلب توجّه مى كرد مغازه هاى مشروب فروشى زيادى بود كه مشتريهاى فراوانى داشت .را ستى اين مطلب را فراموش كردم كه بنويسم در تركيه مشروبات الكلى فراوان است ! وقـتـى انـسـان از مـرز وارد تـركـيه مى شود از همه چيز بيشتر حتّى در قهوه خانه هاى كنار جادّه انواع مشروبات الكلى روى ميزها گذاشته شده است .و لى در شـهـر " سـيـواس " يـا تـصادفا ما از ميان بازار مشروب فروشها عبور مى كرديم يا همه شهر همين طور بود چون خيلى در اين قسمت از شهر مشروب فراوان بود! مـن بـه هـمـراهان گفتم :

اگر چه از وجنات مردم اين شهر معلوم است كه چون نزديك به پايتخت اند مؤ دّبند ولى بـه مـردمى كه تا اين حدّ به مشروبات الكلى علاقه دارند نمى شود اعتماد كرد و لذا بايد سريع از اين شهر به طرف " آنكارا" برويم .و قـتـى حركت كرديم نزديك آخر شهر مهمانخانه اى بود كه براى جلب مشترى جوان مؤ دّبى را بيرون گذاشته بـودنـد تا از مسافرين براى خوردن غذا دعوت كند، اين جوان وقتى ما را ديد جلو ماشين را گرفت و سلام كرد و با كمال ادب گفت :

آقا بفرمائيد، نهار بخوريد در اينجا استعمال مشروبات الكلى ممنوع است ! حـالا يـا ايـن جـمـله را بـه خاطر آنكه مى ديد من لباس روحانيّت در بردارم مى گفت و يا آنكه واقعا هم مشروبات الكلى در آن مهمانخانه مصرف نمى شود.

من با همراهان از ماشين پياده شديم و به طرف آن مهمانخانه رفتيم غذاى خوبى به ما داد ضمنا مدير مهمانخانه دوسـت داشـت كـه بـا مـن حرف بزند و كمى هم فارسى را بلد شده بود. ولى طورى فارسى صحبت مى كرد كه همه را مى خندانيد، مثلا مى گفت :

" من شما ايرانيها را دوست دارى ، ديشب كه خواب كرده بودى در خواب شما را مى ديدى كه امروز اينجا هستى " .و لى مرد با صفائى بود من به او گفتم :

چرا در " سيواس " اين همه مشروبات الكلى مصرف مى شود؟ گـفـت :

چـون ايـن مـردم خـيـلى نـادان هـسـتـى مـضـرّات ايـنـهـا را نـمـى دانـى ، آدم عاقل تنها چيزى را كه با آن از حيوانات جدا مى شوى با اين ارزانى از دست نمى دهى .

گفتم :

منظورتان از چيزى كه انسان را از حيوانات جدا مى كند چيست ؟ گـفـت :

عـقـل ، كـسـى كـه مـشـروب مـى خـورى عـقـل نـدارى يـك سـاعـت هـم كـه شـده بـى عقل مى شوى و مثل حيوانات عربده مى كشى آدم عاقل چطورى به اين آسانى عقلش را از دست مى دهى .

در ايـن مـدّت بـچـّه هـا مرتّب مى خنديدند ولى او چون متوجّه بود كه خوب نمى تواند فارسى صبحت كند و آنها بـراى هـمـين جهت مى خندند خيلى اهميّت نمى داد و بعد هم پول زيادى از ما نگرفت و ما با او خداحافظى كرديم و به طرف " آنكارا" حركت نموديم .

اوّلين تابلوى كه در جادّه مسافت " سيواس " تا " آنكارا" را تعيين مى كرد نوشته بود (447 كيلومتر) من ديدم اين راه زيـادى اسـت و بـايـد هر طورى كه هست خودمان را قبل از غروب به " آنكارا" برسانيم لذا ديگر در شهركها و قصبات ميان راه معطّل نشديم و حدود يك ساعت به غروب آفتاب بود كه از ارتفاعى چشممان به شهر پر ابهّت و وسيع " آنكارا" پايتخت تركيه افتاد.

مـن يـك مـقـدار اوّل وحـشـت كـردم كـه حـالا كـجـا بـرويـم و چـگـونـه در ايـن شـهـر بـزرگ هتل مناسبى كه از نظر روحى و اسلامى با وضع ما سازش داشته باشد پيدا كنيم ! به فكرم رسيد كه سر اوّلين چهارراه در مركز شهر از پليس راهنمائى كمك بگيريم .

لذا بـه پـليـس گـفـتـم :

مـرا بـه يـك هـتـل تـمـيـز اسـلامـيـك راهـنـمـائى كـنـيـد، وقـتـى چشمش به لباس من افتاد خيال كرد من عرب هستم به زبان عربى گفت :

" على عينى " يعنى :

به روى چشم .و جـلو مـاشـيـن مـا راه افـتـاد، در وسـطـهـاى يـكـى از ايـن خـيـابـانـهـا هـتـلى بـود كـه او خـودش بـه داخـل هـتـل رفـت و يـك اتـاق نـسـبـتـا خـوبـى بـراى مـا رزرو كـرد خـلاصـه كمال محبّت را به ما نمود.

از ايـن جريان هم خاطره خوشى براى ما باقى ماند چون آن پليس هر كه بود ما را شاد كرد خودش را عزيز كرد و بالاخره مايه آبروى مملكتش شد.

دو روزى در " آنـكـارا" بـوديـم مـردم تـرك خـوب مـردمـى هـسـتـنـد ولى مـتـاءسـفـانـه اسـتـعـمـار آنـهـا را بـه الكل و قمار و بى بندوبارى و فحشاء دعوت كرده و آنها هم متاءسّفانه آن دعوت را پذيرفته اند! عـصـرهـا كه كارگرها مرخّص مى شوند اكثرا بدون معطّلى يا به سوى سينماها و يا به قمارخانه ها و يا به ميكده ها و يا به مراكز ... رو مى آورند و كمتر سر و كلّه آنها در مساجد پيدا مى شود! مـسـاجـد آنـهـا هـم بـرنامه تبليغاتى صحيحى ندارد تنها سخنرانى و موعظه اى كه در مساجد آنها انجام مى شود خـطـبـه هـاى روز جـمـعـه اسـت كه اوّلا بيشتر از چند نفر پيرمرد و پيرزن مشترى ندارد و ثانيا هر چه مى گويند ديكته شده دستگاه حكومتى است كه تحت تسلّط غرب واقع شده كه حتّى نمى توانند روزهاى جمعه را طبق برنامه اسـلامـى تـعـطـيـل كـنـنـد بـلكـه آنـهـا روزهـاى يـكـشـنـبـه را طـبـق بـرنـامـه مـسـيـحـيـّت تعطيل مى كنند.

حتما شما فكر مى كنيد كه چون تركيه مسيحى زياد دارد اين برنامه پياده شده است .و لى نـه ، ايـن طـور نـيـسـت نـود درصـد مـردم تـركيه مسلمانند. تنها فشار استعمار است كه آنها را وادار به اين برنامه كرده است .

در ايـنجا مطلبى يادم آمد كه بد نيست تذكّر دهم شايد عدّه اى كه در كنار نعمت قرار گرفته و قدر نعمت را نمى دانـنـد و از آن هـمـه امـتـيـازاتـى كـه بـه بـركـت مـحـبـّت و پـيـروى از اهـل بـيـت عصمت و طهارت ( عليهم السّلام ) نصيب ملّت ايران شده صرف نظر مى كنند و دائما نق مى زنند قدر اين نعمت عظمى يعنى رسميّت مذهب تشيّع را در ايران بدانند. و آن مطلب اين است :و قـتـى مـا وارد " آنـكـارا" پـايـتـخـت تـركـيـه شـديـم شـب جـمـعـه بـود، روز جـمـعـه مـغـازه هـا بـاز و هـمـه مشغول كسب و كار خود بودند هيچ اثرى از تعطيلى روز جمعه و برنامه هاى اسلامى ديده نمى شد.و لى روز شـنـبـه بـازار مـهـمّ " آنـكـارا" و " اسـلامـبـول " تـعـطـيـل بـود. روز يـكـشـنـبـه هـم كـه مـطـابـق مـعمول تعطيل رسمى بود و مردم به هيچ وجه پى كسب و كار نمى رفتند مطلبى كه از نظر من مهم بود اين بود كه وقتى سؤ ال كردم چرا بازار شما در روز شنبه هم تعطيل است ؟! گـفـتـنـد:

چـون اقـتـصـاد بـازار تـركـيـه را يـهـوديـهـا در دسـت دارنـد و آنـهـا روز شـنـبـه را تـعـطـيـل مـى كـنـنـد و خـريـد و فـروش و پـول در جـريـان قـرار نـمـى گـيـرد طـبـعـا بـازار تعطيل مى شود! مـن به بدبختى مسلمانها و اينكه چگونه آنها برخلاف دستور اسلام يهود و نصارى را اولياء خود قرار داده اند فـكـر مـى كردم و با خود مى گفتم چرا بايد آنها در مملكت اسلامى اين چنين زمام قدرت اقتصادى كشور اسلامى را در دست بگيرند.و لى وجود ما مسلمانها علاوه بر اينكه در ممالك غير اسلامى كوچكترين تاءثيرى ندارد در مملكت خودمان هم مؤ ثّر نباشد! ولى بـحـمـداللّه ايـران اين اواخر مى رود تا به كلّى ريشه وابستگيهاى شرق و غرب را از جا بركند و حتّى در هـمـان زمـانـى كـه ايـادى اسـتـعـمـار بـه وسـيـله عـامـليـنـش مـى خـواسـت مـردم مـسـلمـان ايـران را مـثـل تـركـيـه صـددرصـد وابـسـتـه كـنـد فـرهـنـگ شـيـعـى (كـه هـمـان اسـلام واقـعـى اسـت ) كـيـان خـود را در مـقـابـل آن هـمـه فـشـار حـفـظ كـرد و مـانـع از هـرگـونـه تـجـاوز بـه حـريـم مـقـدّس استقلال اسلامى خود نمود.

امـيـد اسـت مـردم ايـران قـدر ايـن نـعـمـت الهـى را بـدانـنـد و بـا اعـمـالشـان بـتـوانـنـد كـارى كـنـنـد كـه فـرهـنـگ اصيل اسلاميشان به ممالك ديگر صادر گردد و يك روز آنها سروران و آقايان مردم دنيا باشند.

قبر " آتاترك " آنكه مردم تركيه را از نظر دينى و فرهنگى به اين روزگار نشانده در كنار شهر " آنكارا" است اطـرافـش تفريحگاه است من بدون آنكه بدانم اينجا قبر " آتاترك " است ماشين را كنار خيابان پارك كردم و به طرف آن تفريحگاه و چمن زار رفتم از جوانى كه در آنجا ايستاده بود پرسيدم :

اينجا چيست ؟! گفت :

قبر " آتاترك " است .

گفتم :

" آتاترك " چطور آدمى بود؟ گـفـت :

او مـردى بـود كـه از مـحبوبيّتش در ابتداء و از قدرتش در اواخر براى بدبختى ملّت ترك كاملا استفاده كرده است .

من از اين جمله كه خيلى كوتاه ولى پر معنى آن هم از يك جوان تقريبا بيست و پنج ساله خيلى خوشم آمد.

بـه او گـفـتـم :

شـمـا از اهـل تـركـيـه هـسـتـيـد؟ گـفـت :

بـله ولى نـه از ايـن شـهـر، مـن اهـل " ارزنـجـان " و عـلوى هستم و افتخار دارم كه پيرو حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) هستم على آن كسى است كه درهم كوبنده استعمارگران دنيا تا روز قيامت است .

ايـن جـوان خـيـلى با كمال بود، تحصيلات دانشگاهيش را با بالاترين معدّلها به پايان رسانده بود، خودش مى گفت :

در رشته راه و ساختمان تحصيل كرده ام و مهندس شده ام .

اسمش على بود، امّا لقبش را به خاطر آنكه معنى تركى داشت و من كمتر آن كلمه را شنيده بودم فراموش كردم .

على مى گفت :

" آنكارا" شهر زيبائى است اگر مايل باشيد كه اين شهر را خوب ببينيد من حاضرم در خدمتتان براى راهنمائى بيايم .

من به او گفتم :

اينكه كمال محبّت شما و آرزوى ما است .

لذا چند ساعتى با هم بوديم امّا از شهر " آنكارا" زيباتر، روح پاك و كمالات نفسانى اين جوان بود.

خـاطـراتـى كـه از كـمـالات روحـى او در ذهـن مـن باقى مانده است صدها برابر از خاطراتى كه از زيبائى شهر " آنكارا" به يادم مانده بيشتر است .

حيف كه او علوى بود.

(ضمنا نمى دانم اطّلاع داريد كه در تركيه چهارده ميليون علوى يعنى على اللّهى وجود دارد يا نه ؟!).

اينها در حقيقت شيعيانى هستند كه مربّى نداشته اند و خودرو در مذهبشان رشد كرده اند.

اين جوان در اين دو سه ساعت سخنانى در مسائل مختلف سياسى ، اجتماعى و اخلاقى مى گفت كه كمتر دانشمندى را ديده ام در اين سن اين گونه جامعيّت داشته باشد.

مـن در ايـنـجـا نمى توانم آنچه را كه او گفته نقل كنم زيرا آنها را يادداشت نكرده ام و بلكه فراموش هم كرده ام ولى از بـاب نـمـونـه چـنـد جـمـله از اظـهـارات او را بـراى جـوانـان عـزيـز وطـنـمـان نقل مى كنم :

على مى گفت :

من هيچگاه سراغ خواب نمى روم هميشه خواب به سراغ من مى آيد.

عـلى مـى گـفـت :

تـا بيدارم كوچكترين فرصت را در كار و كوشش از دست نمى دهم و از وقتى خودم را شناخته ام حتّى پنج دقيقه هم بيكار نبوده ام .

على مى گفت :

من عاشق علم و دانشم و كمتر اتّفاق افتاده كه نسبت به دانشمندان و كتب علمى اظهار عشق نكنم .

عـلى مـى گـفـت :

مـن بـه نـظـم در كـارهـايـم بـسـيـار مـعـتـقـدم و هـمـيـشـه قبل از شروع در هر كارى آن را منظّم مى كنم .

عـلى مـى گـفـت :

ايـن زمـامـداران و سـياستمداران مانند بچّه هائى هستند كه هميشه يك بعدى فكر مى كنند و هيچگاه مصالح ملّت را در نظر نمى گيرند.

حـضـرت " عـلى بـن ابـيـطـالب " ( عـليـه السـّلام ) ايـن گـونه نبود و لذا بچّه هاى زمامدار او را به بازى نمى گرفتند و او هم در بازى آنها شركت نمى كرد.

عـلى ايـن كـلمـات را بـه قـدرى پـخته و آگاهانه بيان مى كرد كه مرا مبهوت ادب و لياقت خود نموده بود و حتّى دوسـت داشـتـم شـرحـى بـر كـلمـاتـش بـزنـم ولى در ايـن كتاب كه مى خواهم بيشتر به سرگذشتهاى زودگذر بپردازم از آن صرفنظر مى كنم .

از على سؤ ال كردم :

چرا شما با اين كمالات در ميان مذاهب عالم مذهب علويها را انتخاب كرده ايد؟ گـفـت :

ايـن سـنـّيـهـا نـسـبـت بـه " عـلى بـن ابـيـطـالب " ( عـليـه السـّلام ) خـيـلى بـى انـصـافـى مـى كـنـنـد و حـال آنـكـه " عـلى " ( عـليـه السـّلام ) بـزرگـتـريـن مـرد فـضـيـلت و والاتـريـن مـقـام انـسـانـيـّت را دارد، او قـابـل مقايسه با ديگران نيست تا آنكه مثل ديگران خليفه " پيغمبر اسلام " ( صلّى اللّه عليه و آله ) باشد و در رديف آنها قرار بگيرد.

گفتم :

شما از مذهب شيعه اطّلاعى داريد؟ گفت :

من هم در حقيقت شيعه هستم ولى چون در تركيه شيعيان زياد مبلّغ ندارند من اطّلاع زيادى از عقائد آنها ندارم .و كتابهاى شيعه هم به زبان تركى بخصوص به خطّ لاتين ترجمه نشده است .

در ايـنـجـا مـن وظـيـفـه خـود دانـسـتـم در آن يـكـى دو سـاعـتـى كـه بـا او هـسـتـيـم اصـول اعـتـقـادات شـيـعـه را بـراى او خـلاصـه كـنـم و ضـمـنـا او را وادار كـردم كـه بـا روحـانـى فـعـّال و ارزنـده شـيعه كه در استامبول زندگى مى كند در ارتباط باشد و از مذهب شيعه بيشتر تحقيق كند او هم قبول كرد و با من خداحافظى نمود و رفت ، خدا همراهش باد.

پس از آنكه دو روز در " آنكارا" مانديم به طرف " اسلامبول " حركت كرديم در بين راه حدود ظهرى بود به شهرى كه از " آنكارا" 300 كيلومتر فاصله داشت به نام " ازميت " رسيديم .

ايـن شـهـر بـسـيـار خـوش آب و هـوا و بـا صـفـا و زيـبـا بـود ايـن شـهـر داراى بـاغـات فـراوانـى بـود و در شمال درياى مرمره قرار گرفته و منظره بسيارى زيبائى داشت ، پس از صرف غذا با آنكه هنوز ظهر نشده بود بـه طـرف مسجدى كه در آن نزديكى زيبائيش جلب توجّه ما را مى كرد رفتيم ، مرد نسبتا مسنّى پاچه هاى شلوار را بـالا زده بـود و پـلّه هـاى مـسـجـد را مـى شـسـت . وقـتـى ديـد مـا مـى خـواهـيـم بـه داخل مسجد برويم گفت :

كجا مى رويد هنوز ظهر نشده است ؟ گفتم :

مستحب است كه مسلمان به انتظار نماز چند دقيقه اى در مسجد بنشيند.

ديـگـر چـيـزى نـگـفـت مـا هـم در مـسـجـد طـورى نـشـسـتـه بـوديـم كـه تـمـام اعمال او را زير نظر داشتيم .

او پـس از آنـكـه پـلّه هـا را شـسـت و داخل مسجد را جارو كرد پشت بلندگوى مسجد رفت و با صداى بدى اذان گفت ولى در تمام اين مدّت با صورت بهم كشيده و عبوس به ما نگاه مى كرد.

ما تا اينجا فكر مى كرديم كه او خادم مسجد است و نمى دانستيم چرا از ورود ما ناراحت است .و لى وقـتـى وارد رخـت كـن مـسـجـد شد و لباس روحانيّت پوشيد و در ميان محراب نشست تازه فهميديم كه او خادم مـسـجـد نبوده بلكه امام جماعت است و اتّفاقا كسى هم براى نماز به مسجد نيامده و كاملا از وجناتش پيدا بود كه حـالا ديـگـر تـوقـّع دارد ما پشت سر او نماز بخوانيم و اينكه در وقت كار ناراحت به نظر مى رسيد به خاطر آن بـوده كـه وقـتـى مـا مـى خـواهـيـم پـشـت سـر او نـمـاز بـخـوانـيـم نـبـايـد او را در آن حال مى ديديم .

من به خاطر آنكه او فكر نكند مسجد شستن يا اذان گفتن از نظر من كار بدى بوده ، فورا نماز ظهر و عصر را در وقتى كه او مشغول نماز نافله بود خواندم و در صف اوّل ايستادم و منتظر اقامه جماعت شدم .

يـكـى دو سـه نـفـر ديـگـر هـم آمـدنـد او وقـتـى بـرگـشـت و ديـد مـن پـشـت سـر او ايـسـتـاده ام خـيـلى خـوشـحـال شد و حتّى نتوانست خود را كنترل كند و چيزى نگويد و لذا گفت :

خيلى خوب كرديد كه به صف جماعت ملحق شديد من فكر مى كردم شما نمى خواهيد نماز جماعت بخوانيد لذا از آمدنتان ناراحت بودم .

مـن گـفـتـم :

اشـتـبـاه فـرمـوديـد، مـا بـراى نـمـاز جـمـاعـت بـه مـسـجـد آمـده بـوديـم و چـقـدر خوشحال شديم كه شما آن قدر متواضعيد كه همه كارها را خودتان انجام مى دهيد.

او در ايـنـجـا مـى خـواسـت مـطـلبى بگويد و توضيحى بدهد يادش آمد كه براى نماز ايستاده است و نبايد زياد معطّل شود.

نـمـاز ظـهـر را خـوانـد سـپـس طـبـق مـعـمـول ائمـّه جـمـاعـت اهـل سـنـّت بـدون مـعـطـّلى بـرگـشت و رو به ما نشست و مشغول تسبيح حضرت " زهراء" ( سلام اللّه عليها ) شد.

ما در اين بين مى خواستيم حركت كنيم برويم كه او با اشاره دست ، به ما فهماند بنشينيد من با شما حرفى دارم .

مـا نـشـسـتـيـم عـجـله اى نـداشـتـيـم زيـرا تـا غـروب هـنـوز وقـت زيـادى بـود و تـا " اسلامبول " هم بيشتر از 182 كيلومتر راه نبود.

پـس از آنـكـه تعقيبات نمازش را خواند رو به من كرد و گفت :

اين مسجد بودجه اى ندارد و از طرف اوقاف به من در مـاه پـنـج هـزار ليـره بـيـشـتـر نـمـى دهـنـد (البـتـّه آن روز ليـره تـركـى مـعادل دو ريال ما بود بنابراين در ماه هزار تومان به او مى دادند). از من همه كارها را هم مى خواهند بايد مسجد و حتّى توالت آن را نظافت كنم .

اذان بـگـويـم اگـر كـسـى مـُرد بـراى او فـاتـحـه بكشم ، اينجا كنار جادّه است با توريستها كه اكثرا كافرند خـوشـروئى كـنـم ، روزهـاى جمعه نماز جمعه و خطبه آن را بخوانم و هر چه به من دستور مى دهند و لو آنكه بر خلاف ... (اينجا جلو دهانش را گرفت و ترسيد و سرى تكان داد و ديگر چيزى نگفت ).

مـن گـفـتـم :

حقوقتان هم خيلى كم است شما با اين حقوق چطور زندگى مى كنيد آيا مردم تبرّعاتى هم به شما مى دهند؟ خنده اى كرد و گفت :

اوّل ببينيد مردمى به اين مسجد مى آيند تا آنها به من چيزى بدهند.

حـتـّى چـنـد مـرتـبـه بـه اوقـاف پـيـشـنـهـاد كـرده ام كـه يـك خـادم بـراى نـظـافـت و حـفـاظـت اموال مسجد استخدام كنيد به من مى گويند مانعى ندارد ولى بايد حقوقش را خودت بدهى .

آيا اين انصاف است ؟ چـنـد شـب قـبـل بـا آنـكـه درِ مـسـجـد را مـحـكـم قـفـل زده بـودم دزد آمـده فـرش مـسـجـد را بـرده آنـهـا مـرا مسئول كرده اند و مى خواهند پولش را از حقوقم كم كنند! و خلاصه بيچاره درددل كرد دلم به حالش سوخت .

از او پرسيدم :

چقدر درس خوانده اى ؟ گفت :

دوره دانشگاه " الازهر" را ديده ام .

مـن با خود فكر كردم كه اگر تمام مردم مسلمان به دستورات اسلام مانند روحانيّت شيعه توجّه مى كردند محتاج به بودجه اى كه از طرف دولت براى آنها تعيين شود نمى بودند و آنها هم با اين فلاكت زندگى نمى كردند و بـلكـه از خـمـس اسـتـفـاده مـى كـردنـد و ديـگـر لازم نـبـود هـر چه دولت نامسلمانشان به آنها دستور مى دهد در سخنرانيها براى مردم بگويند.

مـن از آن امـام جـمـاعـت دلجـوئى كـردم و خـداحـافـظـى نـمـوديـم و بـه سـوى " اسلامبول " حركت كرديم .

همان طورى كه قبلا نوشتم از " ازميت " تا " اسلامبول " 182 كيلومتر بيشتر نبود ولى اين قسمت از راه بسيار زيبا و ديدنى بود.

اكـثـر راه در كـنـار دريـاى مـرمـره قـرار گـرفـتـه و مـشـجـّر و خـوش آب و هـوا اسـت وقـتـى بـه شـهـر زيـبـاى " اسـلامـبـول " رسـيـديـم اوّل چـيـزى كـه از آن شـهـر جـلب تـوجـّه مـى كـرد پـلى بـود كـه آسـيـا را بـه اروپـا وصل مى كند.

ايـن پـل بـه نـام " بـُسـفـر" مـعـروف اسـت و طـول قـوس آن 10074 مـتـر اسـت و در سال 1973 ميلادى ساخته شده است .

كشتيهاى بزرگ از زير اين پل عبور مى كنند! اين پل يكى از پانزده پل بزرگ معلّق جهان است ! مـا از ايـن پـل عـبـور كـرديـم و در حـقـيـقـت از آسـيـا بـه اروپـا وارد شـديـم ، قـسـمـت اروپـائى " اسلامبول " خيلى زيباتر از قسمت آسيائى آن است .

در ايـنـجـا شـايـد تـوضـيـح ايـن مـطـلب لازم بـاشـد كـه بـگـويـم شـهـر " اسـلامـبـول " از طـرف شـمـال مـتـّصل به درياى " سياه " و از طرف جنوب به درياى " مرمره " (كه اين دريا به درياى " اژه " متّصل است ) و آبى كه در زير اين پل قرار گرفته درياى " مرمره " و " اژه " را به درياى " سياه " متّصل مى كند.و ضـمـنـا ايـن پـل از شـرق بـه طـرف غـرب كـشـيـده شـده و خـشـكـى آسـيـا را بـه خـشـكـى اروپـا متّصل مى نمايد.و قتى وارد قسمت اروپائى " اسلامبول " شديم من به يك راننده تاكسى كه در كنار خيابان ايستاده بود گفتم مى توانى ما را به يك هتل تميز اسلامى هدايت كنى ؟ او هم محبّت كرد و گفت :

عقب سر من بيائيد.

مـا عـقـب سـر او رفـتـيـم و يـكـى دو نـوبـت هم سر چراغهاى قرمز از او عقب مانديم ولى او ايستاد تا ما باز به او رسيديم و بالاخره اين مرد با كمال محبّت ما را به يك هتل خوبى راهنمائى كرد.

در ايـن هـتـل مـشـروبـات الكـلى مـمـنوع بود و اين ممنوعيّت به سه زبان عربى ، انگليسى ، فارسى به وسيله تـابـلوئى كـه بـالاى سـر مـديـر هـتـل بـه ديـوار نـصـب شـده بـود اعـلام مـى شـد. خـلاصـه هتل خوبى بود.

ضـمـنـا مـن آدرسـى از دانـشـمـنـد مـجـاهـدى كـه در آن زمـان رهـبـر شـيعيان تركيه و نماينده مراجع تقليد شيعه در " اسلامبول " بود داشتم .

لذا پـس از آنـكـه هـمـراهـان را در آن هـتـل مـسـتـقـر كـردم بـه سـراغ ايـشـان رفـتـم ، خـوشـبـخـتانه وقتى از مدير هـتـل آدرس مـعـظـّم له را پـرسـيـدم بـه مـن گـفـت :

ايـشـان در هـمـيـن خـيـابان به فاصله پنج ساختمان آن طرفتر منزل دارند.

/ 28