دستان
از شيشه ي شکستهباد حريص شب
در خانه مي دود
شعله ي به دام افتاده مي
لرزد
پس مي رود
خم مي شود
سر مي کشد
و آه سردش بر دل آيينه
مي افتد
در ذهن خانه سايه هاي بي هويت
قد مي کشند و باز
کوتاه مي شوند
ترس فشرده مي رود تا باز
گردد
دور تن باريک شعله
دور تن لرزان
دو پنجه دو دست
يک حلقه مي سازند
بارويي از پوست
بارويي از عصب
و قرصي از نور
در قلب تيرگي