زبانه
کبريت مي سوزدکبريت کوچک
بي تاب مي کشد
هستي آتش ناک خود
را
بر پ يکر هيزم
خيس است هيزم
باران پيگير
باران شب ها
باران ابر تيره ي انبوه
در آن نشسته است
باران به خورد جسم رفته
است
کبريت مي سوزد
جزغاله و سياه
خرد و خميده
از دست مي افتد
در پيش پاي سرد
در بستر گل
برقي ست پشت ابر
برق نگاه روشني
برق نگاه داغ
هستي زبانه مي کشد باز
کبريت مي سوزد
رو سوي هيزم