برخورد و معارضه با سلمان به همين موارد ختم نمى شد بلكه همچنان سلمان در نتيجه سياستهاى تبعيض نژادى كه در مورد او اعمال مى كردند با رنجها و مشكلات مواجه بود، موارد ذيل را متذكر مى شويم :1 - سلمان فارسى دختر عمر بن خطاب را از او خواستگارى كرد عمر نتوانست او را رد كند و به او جواب مثبت داد و اين ، بر خود عمر و پسرش عبدالله گران آمد عبدالله بن عمر شكايت حال نزد عمرو بن عاص برد.- عمروعاص گفت : آيا دوست دارى سلمان را از شما منصرف كنم ؟- عبدالله گفت : او سلمان است و حال او در اسلام حال اوست (با موقعيت خاص او در اسلام چگونه چنين چيزى امكان دارد؟) - عمرو گفت : نيرنگى بدو مى زنم كه او خود از اين امر كراهت پيدا كرده رها كند.- عبدالله گفت : دوست داريم چنين كنى .پس از اين گفتگو عمروعاص سلمان را در بين راه ديد و با دست بر شانه اش زد و گفت : بر تو گوارا باد اى اباعبدالله ! - سلمان گفت : چه چيز؟- عمروعاص گفت : عمر مى خواهد فروتنى (و از خود گذشتگى ) كند و دخترش را به همسرى تو درآورد.- سلمان گفت او مى خواهد دختر خود را به من تزويج كند تا با زن دادن به من تواضع كرده باشد؟! - عمرو گفت : بلى ، درست است .- سلمان گفت : در اين صورت به خدا قسم ديگر از او خواستگارى نمى كنم .(139) ظاهر قضيه اينست كه سلمان براى اين كه عمر را آزمايش كند دخترش را از او خواستگارى نموده و عمر او را رد كرده و بعد از آن كه سلمان به عمر گفته كه مى خواسته امتحانش كند عمر براى جبران آثار منفى جواب رد دادن به سلمان ، به او جواب مثبت داده است . ملاحظه كنيد:2 - در روايتى ديگر آمده است كه : در زمان پيامبر - صلى الله عليه و آله - سلمان با خواستگارى دختر عمر از او، او را امتحان كرد عمر به او جواب رد داد و از اين كه سلمان چنين جراءت و جسارتى كرده شكايت نزد پيامبر - صلى الله عليه و آله - برد!. رسول الله - صلى الله عليه و آله - اين كار عمر را تقبيح كرد و عمر دم فرو بست و سپس اندوهگين برخاست .(140)3 - و در روايتى ديگر از خزيمة بن ربيعه روايت شده كه گفت : سلمان از عمر خواستگارى كرد و عمر جواب رد داد سپس بدو گفت : خواستم بدانم تعصب جاهليت در تو از ميان رفته يا همچنان به قوت خود باقيست ؟ (141)4 - در روايتى ديگر از ابن عباس او گفته است كه : سلمان از غيبتى (سفرى ) بازگشت عمر او را ديد و به او گفت : (( ارضاك لله عبدا )) يعنى : تو را براى اين كه بنده خدا باشى مى پسندم (بنده شايسته اى هستى !) - سلمان گفت : پس (دخترت را) به من تزويج كن . عمر دم فرو بست .- سلمان گفت : مرا براى اين كه بنده خدا باشم مى پسندى اما خودت نمى پسندى ؟! چون صبح شد گروهى نزد او آمدند.- سلمان گفت : كارى داريد؟- گفتند: آرى .- گفت : كارتان چيست ؟گفتند: از اين امر (خواستگارى دختر عمر) منصرف شوى .- سلمان گفت : به خدا سوگند قدرت و حكومت او را به اين كار نينگيخت بلكه با خود گفتم مرد صالحى است اميد است خدا از او و من فرزند شايسته اى به وجود آورد.(142)5 - در مورد و مناسبتى ديگر مى بينيم كه : ابودرداء براى خواستگارى زنى از قبيله (( بنى ليث )) براى