دليل دوّم - جنة العاصمه در تاریخ ولادت و حالات حضرت فاطمه (سلام الله علیها) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جنة العاصمه در تاریخ ولادت و حالات حضرت فاطمه (سلام الله علیها) - نسخه متنی

حسن میر جهانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




خواهد بود تا روز قيامت تا قيامت برپا شود- عمار گفت ديدم امير مؤمنان واپس برگشت من هم با او برگشتم تا اينكه بر پيغمبر صلى الله عليه و آله وارد شد و آن حضرت به او فرمود كه اى اباالحسن نزديك من بيا آنجناب به نزديك آن حضرت رفت چون مجلس آرام گرفت پيغمبر اكرم به او فرمود آيا تو حديث مى كنى براى من يا من براى تو حديث كنم (على عليه السلام) گفت حديث از تو نيكوتر است اى رسول خدا آن حضرت فرمود گويا به فاطمه وارد شدى و با تو چنين و چنان گفت و تو برگشتى على عليه السلام گفت آيا نور فاطمه از نور ما است پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلّم فرمود آيا نمى دانى على عليه السلام سجده شكر براى خداى تعالى بجا آورد- عمار گفت پس بيرون رفت امير مؤمنان و من هم با او بيرون شدم او وارد بر فاطمه شد و من هم با او وارد شدم پس فاطمه گفت گويا بازگشتى به سوى پدرم و به آنچه من گفتم او را خبر دادى فرمود همينطور است اى فاطمه پس فاطمه گفت اى اباالحسن خداى تعالى آفريد نور مرا در حالتى كه تسبيح مى كرد خدائى را كه بزرگست جلال او پس آن را در درختى از درختهاى بهشت گذارد بهشت از آن روشن شد و چون پدرم داخل بهشت شد وحى فرستاد خدا به سوى او و او را الهام كرد كه از ميوه اين درخت بگير و در دهان خود گذار پس پدرم اين كار را كرد خداى تعالى مرا در صلب او قرار داد و پدرم مرا در رحم مادرم خديجه دختر خويلد سپرد و او مرا بر زمين گذارد و من از آن نور مى دانم آنچه را كه از پيش بوده است و آنچه كه مى باشد و آنچه كه نبوده است اى ابوالحسن مؤمن به نور خداى تعالى مى بيند


دليل دوّم



حديث ابى جعفر امام محمد باقر عليه السلام كه در فصل نامهاى آن حضرت در صفحه 52 قبلا شرح داده شد كه در ضمن آن حديث فرموده است


واللّه لقد فطمها اللّه تعالى بالعلم و عن الطمث فى الميثاق چنانچه در همان حديث از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله از خداى تعالى قبل از اين فقره از حديث نقل فرموده كه خداى تعالى فرمود انّى فطمتك بالعلم- يعنى تو را منقطع ساختم به علم از همه زنها


بدان كه عمق درياى علم حضرت زهرا سلام الله عليها نه اندازه ايست كه صاحبان ولايت جزئيه بتوانند به آن پى برند و مراد بى بى عليهاالسلام از ما لم يكن كه در دليل اوّل ذكر شد اسرارى است كه در نزد خداوند متعال مكنون و مخزون است و آن غير از حوادث كونيّه و بيرون از محتويات لوح محفوظ و لوح محو و اثبات است كه از خصايص صاحبان ولايت مطلقه است تا چه رسد به علوم سائر انبياء غير از پدر بزرگوارش و كسى سزاوار چنين مقام و مرتبه ايست كه به فرمايش حضرت امام محمّد باقر عليه السلام كه خدا او را به سبب علم منقطع ساخته است از ديگران در عالم ميثاق


دَليل سوّم



سخن گفتن آن حضرت در شكم مادر و تسليت دادن او به مادر ستوده سير خود و خبر به مادر خود دادن از گذشته و آينده و امر به صبر نمودن او مادر را و انيس او بودن تا هنگامى كه وضع حمل او شد


دليل چهارُم



تكلم كردن او در هنگام ولادت و شهادت دادن او به يگانگى خدا و اينكه پدرش آقاى همه انبياء و شوهرش آقاى همه اوصياء و فرزندانش آقايان همه اسباط و دختر زادگان انبيايند


دليل پنجم



عالمه بودن آن بى بى معظمه به يگانگى خدا در هنگام ولادت و دانستن و اقرار كردن به اينكه خدا را پيغمبرانى است و پدر او سيّد همه آنها است


دليل ششم



آنكه در حين ولادت مى دانست كه شوهرش كه خواهد بود و او سيّد همه اوصياء انبياء خواهد بود


دليل هفتم



مى دانست كه پس از به حد رشد رسيدن و شوهر كردن فرزندانى از او بوجود خواهد آمد كه آقاى سبطهاى انبياء باشند


دليل هشتم



سخن گفتن او با زنانى كه از جانب خدا وقت ولادت او براى وضع حمل مادرش حاضر شده بودند جهت يارى او


دليل نهُم



سلام كردن او به آن زنها جدا جدا و گفتن او نامهاى هر يك را به ترتيب كه اين نيز دليل علم آن حضرت است


دليل دَهُم



صحيفه يا مصحفى است كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله جبرئيل امين به امر ربّ العالمين با ملائكه بسيار براى او آورد كه در آن است جميع علوم اولين و آخرين و آن تالى تلو قرآن و سه برابر قرآن است و هيچ چيزى از گذشته و آينده و علوم بلايا و منايا و آجال در آن فروگذار نشده و ائمه عليهم السلام به آن مصحف افتخار مى كردند رجوع شود به صفحه 86


مُؤلّف حقير گويد


در مصحف صديقه طاهره سلام الله عليها احاديث مختلفه اى روايت شده كه مشعر است بر چند قول كه حاكى از پنج مصحف است


قول اوّل- حديث دلائل الامامه طبرى از حضرت باقر عليه السلام كه در صفحه 86 ذكر شد كه آن مصحفى بوده كه در شب جمعه اى جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل نزول بر او كرده و در كنارش گذاردند و پس از تبليغ سلام خدا بر آن بى بى معظمه و جواب شنيدن عروج به آسمان نموده و آن در دو جلد از زبرجد سرخ بوده و ورقهاى آن از درّ سفيد بوده


قول دوّم- فرمايش امام صادق عليه السلام است كه فرموده آن مصحف را خدا املا كرده و به سوى او وحى فرستاده


قول سوّم- خبر صادقى است نيز كه فرموده آن مصحف كلام خدا بوده كه بر پيغمبر وحى فرستاده و آن حضرت املاء فرموده و على عليه السلام به خط خود نوشته


قول چهارم- نيز فرمايش امام صادق عليه السلام است كه فرموده بعد از وفات پيغمبر صلى الله عليه و آله چون حزن و اندوه فاطمه در مفارقت پدرش زياد بود روزها جبرئيل براى تعزيت و تسليت آن حضرت به زمين مى آمده و از مكان و مقام پدر


بزرگوارش به او خبر مى داد و آنچه پس از او بر ذريه او وارد مى شد او را خبر مى كرد و او به على عليه السلام مى گفت و آن حضرت به خط خود مى نوشت


قول پنجُم- آنكه ذات اقدس احديّت به او القاء مى فرمود و او براى على عليه السلام املاء مى كرد و آن حضرت مى نوشت چنانچه از امام صادق روايت شده


دانسته باد كه براى متتبع جاى هيچگونه شك و ترديدى نيست در جمع بين اخبار ماثوره و اقوال منقوله در اين باب والله الهادى الى طريق الصواب


دليل يازدهُم



در ضمن خبر طويلى از حضرت صادق عليه السلام كه ابن شهر آشوب در كتاب مناقب از كتاب قاضى ابومحمد كرخى نقل نموده است كه فرمود ان اللّه تعالى اعطى عشرة اشياء لعشرة من النّساء التوبة لحوّا زوجة آدم والجمال لسارة زوجة ابراهيم والحفاظ لرحيمة (لرحمة) زوجة ايّوب والحرمة لاسية زوجة فرعون والحكمة لزليخا زوجة يوسف والعقل لبلقيس زوجة سُليمان والصّبر لبرحانة امّ مُوسى والصّفوة لمريم امّ عيسى و الرّضا لخديجة زوجة المصطفى والعلم لفاطمة زوجة المرتضى يعنى- خداى تعالى عطا فرموده ده چيز را به ده زن توبه را به حوّا زن آدم و جمال را به ساره زن ابراهيم و حفاظ و خودنگاهدارى را به رحيمه يا رحمه زن ايوب و حرمت را به آسيه زن فرعون و حكمت را به زليخا زن يوسف و عقل را به بلقيس زن سليمان و صبر را به برحانه مادر موسى و صفوت را به مريم مادر عيسى و رضا و خشنودى را به خديجه زن محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و علم را به فاطمه زن على مرتضى عليهماالسلام


بديهه گوئى مؤلّف قاصر




  • اى فاطمه مظهر صفات حق
    آئينه طلعت خدائى تو
    بردى سَبَق از زنان بيكتائى
    تو سيّده زنان امكانى
    خورشيد جلال ذوالجلالى تو
    مصباح رسالت و ولايت را
    داده است خدا تو را جلال و شان
    تو واسطه وجوب و امكانى
    خود بضعه ختم انبيائى تو
    انگيزه خلق مرتضائى تو



  • نام تو شده ز نام حق مشتق
    گنجينه علم مصطفائى تو
    بى شبه نظير و مثل و همتائى
    يكتا دُرِ بحر فيض رحمانى
    مرآت جمال لايزالى تو
    مشكوة توئى و زهره زهرا
    اِحْدىَ الكبرت ستوده در قرآن
    در جسم جهانيان همه جانى
    انگيزه خلق مرتضائى تو
    انگيزه خلق مرتضائى تو













  • كرمى ننمود خلقت حيدر
    كو چون تو زنى در عالم امكان
    از فيض دم تو زنده ماند عيسى
    محبوبه ذات كردگارى تو
    در كف گيرى لواى شاهى را
    جبريل امين شود ثناخوانت
    اى عصمت حق وليّه داور
    من مجرم و عاصى و گنهكارم
    از كرده خويش شرمسارم من
    بس منفعلم ز كرده هاى خود
    در هر دو جهان گران بود بارم
    گر دست مرا نگيرى از احسان
    اى دوستى تو حرز جان من
    در دوستى تو و عزيزانت
    دانى كه به صدق ادّعا دارم
    زينراه بسى اميدوارم من
    يك عمر نموده ام ثناخوانى
    شايد برهانيم ز حيرانى



  • تا روز جزا نَبُد تو را همسر
    در بحر وجود گوهرى اينسان
    مات رخ توست آدم و حوّا
    در روز جزا زمامدارى تو
    فرمان و حكومت الهى را
    رضوان به جنان مطيع فرمانت
    اى سرّ خدا شفيعه محشر
    اميد شفاعت تو را دارم
    افزون ز شمر گناه دارم من
    خجلت زده ام من از خطاى خود
    از روسيهى خود در آزارم
    كس درد مرا نمى كند درمان
    وى حبّ تو راحت روان من
    ثابت قدمم به جان جانانت
    آن را به درت شفيع مى آرم
    هرچند زحد فزون خطا دارم من
    شايد برهانيم ز حيرانى
    شايد برهانيم ز حيرانى






در بيان پاره اى از مناقب فاطِمه



مناقب فاطمه زهراء سلام الله عليها بيش از آن است كه در اين مختصر بتوان شرح داد بنابر آنچه در كتب خاصه و عامه ذكر شده نگارنده به بيان چند منقبت در اينجا اكتفا مى كنم علاقه مندان به دانستن زياده از آنچه ذكر مى شود به كتب مبسوطه از عربى و فارسى مراجعه فرمايند


مَنقَبت اولى



در كتاب دلائل الامامه طبرى به سند متصل از حضرت باقر عليه السلام از پدر بزرگوارش على بن الحسين از پدر بزرگوارش حسين بن على از پدر بزرگوارش از محمد بن عمار بن ياسر روايت كرده كه گفت شنيدم از پدرم كه گفت


سمعت رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله يقول لعلى يوم زوّجه فاطمة يا على ارفع رأسك الى السّماء فانظر ما ترى- فقال ارى جوارى مزّينات معهنّ هَدايا- قال فهى خدمك و خدم فاطمة فى الجنّة انطلق الى منزلك و لا تحدّث شيئا حتّى آتيك فما كان الّا كلّا و لا حتّى مضى رسول اللّه الى






منزله و امرنى ان اهدى لهما طيباً- قال عمّار فلمّا كان من الغد جئت الى منزل فاطمة وَ كان معى الطيّب- فقالت يا ابااليقظان ما هذا الطيّب- قلت طيب امرنى به ابوك ان اهُديه لك- فقالت واللّه لقد اتانى من السّماء طيب من جوار من الحورالعين و انّ فيهن جارية حَسناء كانّها القمر ليلة البدر- فقلت من بعث بهذا الطيّب- فقالت بعثه رضوان خازن الجنان و امر هؤلاء الحوارى ان ينحدرن معى و مع كلّ واحدة منهنّ ثمرة من ثمار الجنان فى اليد اليمنى و فى اليد اليسرى طاقة من رياحين الجنّة و نظرت الى الجوارى و الى حسنهن فقلت لمن انتن- فقلن لك و لاهل بيتك و لشيعتك من المؤمنين فقلت افيكن من ازواج ابن عمّى احد- قلن انت زوجته فى الدّنيا و الاخرة و نحن خدمك و خدم ذريّتك- قال و حَمَلَتْ بالحسن فلمّا رزقته حملت بعد اربعين يوما بالحسين- ثمّ رزقت زينب و ام كلثوم و حملت بمحسن- فلمّا قبض رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و جرى ما جرى فى يوم دخول القوم عليها دارها و اخرج ابن عمّها اميرالمؤمنين و ما لحقها من الرّجل اسقطت به ولدا تماماً و كان ذلك اصل مرضها و وفاتها صلوات اللّه عليها


ترجمه منقبت اول



گفت شنيدم روزى از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه مى فرمود به على عليه السلام در روزى كه فاطمه را با او تزويج كرد كه يا على سر خود را بالا كن به سوى آسمان و ببين چه مى بينى- گفت مى بينم دخترهائى را زينت كرده كه با آنها است هديه هائى پس رسول خدا فرمود اينها خدمتگزاران تو و خدمتگزاران زَنِ تو هستند در بهشت برو به خانه خودت و حديث نكن چيزى را تا من بيايم به نزد تو- آنگاه امير مؤمنان به منزل خود رفت و به هيچوجه سخنى نفرمود تا اينكه رسول خدا به منزل او رفت و به من فرمود كه بوى خوشى براى آن دو به هديه ببرم- عمار گفت فرداى آن روز به منزل فاطمه رفتم و با من بود بوى خوشى فاطمه فرمود اى ابايقظان (كنيه عمّار است) اين بوى خوش چيست كه آورده اى- عمار گفت پدرت مرا امر كرد كه براى تو هديه بياورم- فاطمه فرمود به ذات خدا قسم دخترانى از حورالعين براى من از آسمان بوى خوش آورده اند كه در ميان ايشان دخترى بود بسيار خوش رو مانند ماه شب چهارده- گفتم اين بوى خوش را كى فرستاده گفت رضوان خازن بهشت فرمان داد اين حوريان را كه با من بيايند در حالى كه در دست راست هر يك از آنها ميوه اى از ميوه هاى بهشت بود و در دست چپ هر يك از آنها شاخه اى از ريحان هاى بهشتى بود چون آن حوريان را با آن حسن و جمال ديدم گفتم شما براى كى هستيد گفتند ما براى تو و اهل بيت تو و شيعيان مؤمن تو هستيم- گفتم آيا در ميان شما از زنهاى پسر عمّم كسى هست- گفتند تو زن او هستى در دنيا و آخرت و ما خدمتگزاران تو و خدمتگزاران ذريّه تو مى باشيم


عمّار گفت فاطمه به حسن حامل شد چون خدا او را روزى او كرد پس از چهل روز به حسين حامل شد پس از آن زينب و امّ كلثوم را به او داد و پس از آن به محسن حامل شد- و چون پيغمبر از دنيا رفت و شد آنچه شد در روزى كه قوم به خانه او هجوم آوردند


و پسر عمش را از خانه بيرون بردند و آن مرد به فاطمه كرد آنچه را كه كرد او را سقط كرد در حالى كه تمام خلقت پسرى شده بود- و همين حادثه سبب بيمارى و وفات او شد صلوات خدا بر او باد


مَنقَبَت دوّم



حديث وليمه ازدواج آن حضرت است با امير مؤمنان عليهماالسلام نيز در كتاب دلائل الامامه بسند متصل از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود


لمّا زوّج رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله فاطمة عليهاالسلام من على عليه السلام- قال من حضر نكاح على فليحضر طعامه- فضحك المنافقون و قالوا انّ الذين حضروا العقد حشر من النّاس- و انّ محمّدا سيضع طعاماً لا يكفى عشرة الناس فيفتضح محمّد اليوم- و بلغ ذلك النبى فدعا عميّه حمزة والعبّاس و اقامهما على باب داره و قال لهما ادخلا النّاس عشرة عشرة و دعا بعلى و عقيل فاذّرهما ببردين يمانيّين و قال لهما انقلا على اهل التوحيد الماء واعلم يا اخى ان خدمتك للمسلمين افضل من كرامتكم لهم فجعل النّاس يردون عشرة عشرة فياكلون و يصدرون حتّى اكل النّاس من طعامه ثلاثة ايّام والنبى صلى اللّه عليه و آله يجمع بين الصلوتين فى الظهر والعصر و فى المغرب والعشاء الاخرة


ثم دَعَا النبى بعمّه العبّاس فقال له يا عمّ مالى ارى النّاس يصدرون و لا يعودون- قالَ يابن اخى لم يبق فى المدينة مؤمن الّا و قد اكل من طعامك حتّى انّ جماعة دخلوا فى عداد المؤمنين فاحببنا ان لا نمنعهم ليروا ما اعطاك اللّه تعالى من المنزلة العظيمة والدّرجة الرفيعة


فقال النبى صلى اللّه عليه و آله له اتعرف عدد القوم فقال لا اعلم و لكن اذا احببت ان تعرف عددهم فعليك بعمّك حمزة


فدعا حمزة فجاء و هو يجرّ سيفه على الصّفا و كان لا يفارقه شفقه على دين اللّه و لمّا دخل رأى النبى ضاحكا- فقال له يا عمّ مالى ارى النّاس يصدرون و لا يعودون- قال لكرامتك على ربّك لقد اطعم الناس من طعامك حتّى ما تخلّف عنه موحّد و لا ملحد


فقال كم طعم منهم هل تعرف عددهم- قال واللّه ما شذّ على رجل واحد لقد اكل من طعامك فى ايّامك الثلاثة بعدّتها ثلاثة آلاف من المسلمين والمسلمات و ثلاث ماة رجل من المنافقين فضحك النبى حتّى بدت نواجذه- ثم دعا بصحاف و جعل يغرف فيها و يبعث به مع عبداللّه بن الزبير وَ عبداللّه به عقبه الى بيوت الارامل والضعفاء والمساكين من المسلمين والمسلمات والمعاهدين والمعاهدات حتى لم تبق يومئذ بالمدينة دار و لا منزل الّا دخل عليه من طعامه صلى اللّه عليه و آله


ثمّ قال- هل فيكم رجل يعرف المنافقين فامسك الناس- فقال اين حذيفة بن اليمان


ترجُمه منقبت دوم



يعنى فرمود- چون تزويج كرد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فاطمه را با على عليهماالسلام فرمود هر كه بر نكاح على حاضر بوده بايد به طعام او حاضر شود- منافقين خنديدند و گفتند اينهائى كه در مجلس عقد حاضر بودند گروه بسيارى از مردمان بوده اند و محمّد طعامى مى سازد كه براى ده نفر كافى نيست و محمّد امروز رسوا مى شود


اين سخن به گوش پيغمبر رسيد- پس دو عموى خود عباس و حمزه را طلبيد و آنها را بر دَرِ خانه خود برپا داشت و به آنها فرمود ده نفر ده نفر مردمان را داخل كنند و على عليه السلام را با عقيل به نزد خود خواند و دو برد يمانى را بر ايشان ازار كرد و فرمود تا براى اهل توحيد يعنى مسلمانان آب ببرند و به على عليه السلام فرمود اى برادر خدمت كردن تو به مسلمانان برترى دارد از اكرام كردن به ايشان- پس مردمان ده نفر ده نفر وارد مى شدند و طعام مى خوردند و بيرون مى رفتند و تا سه روز مردمان را اطعام كردند و رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين سه روز ميان نماز ظهر و عصر و ميان مغرب و نماز عشا جمع مى فرمود پس عموى خود عباس را به نزد خود خواند و فرمود چنين مى بينم كه مردمان بيرون مى روند و برنمى گردند


عباس گفت پسر برادرم در مدينه هيچ مؤمنى باقى نمانده كه طعام نخورده باشد تا اين اندازه كه جمعى هم كه مؤمن نبودند با ايشان داخل شدند كه ما دوست نداشتيم آنها را منع كنيم تا ببينند منزلت بزرگ و درجه بلندى را كه خداى تعالى به تو عطا فرموده


پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود كه آيا شماره كسانى كه طعام خوردند ميدانى- عباس گفت نمى دانم وليكن اگر بخواهى شماره آنها را بدانى از عمويت حمزه سؤال كن


پس آن حضرت حمزه را خواست حمزه آمد در حالى كه شمشير خود را به زمين مى كشيد و هيچگاه براى يارى دين خدا آن را از خود جدا نمى كرد- چون آمد پيغمبر را خندان ديد آن حضرت به او فرمود اى عمو چرا مى بينم كه مردمان بيرون مى روند و برنمى گردند گفت به جهت گرامى بودن تست در نزد پروردگارت كه همه آنها از طعام تو خوردند تا اندازه اى كه هيچ موحّد و ملحدى نماند كه طعام نخورده باشد


حضرت فرمود- كه عدد آنهائى كه طعام خوردند مى دانى حمزه گفت اين طعامى كه اين سه روز داده شد براى احدى كم نيامد و در اين سه روز سه هزار مسلمان و سيصد نفر منافق از آن طعام خوردند پس پيغمبر چنان خنده اى كرد كه دندانهاى نواجد او ظاهر شد- و قدحهاى بزرگى را طلبيدند و آنها را پر از طعام مى كرد و عبدالله پسر زبير و عبدالله پسر عُقْبه آنها را در خانه هاى بيوه زنان و اشخاص ناتوان و گدايان مردهاى مسلمان و زنهاى ايشان و مردهائى كه با مسلمانان پيمان بسته بودند و مسلمان نبودند و زنهاى آنها مى بردند تا اندازه اى كه باقى نماند در مدينه خانه و منزلى كه از طعام آن حضرت در آن داخل نشده باشد صلى الله عليه و آله


پس پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود- آيا كسى در ميان شما هست كه اشخاص منافق را بشناسد مردمان جواب نگفتند


پس فرمود كجا است حذيفه پسر يمانى


بقيه ى منقبت دوم



قال حذيفه و كنت فى ضعف من علّة بى و بيدى هراوة اتوكّأ عليها- فلمّا سمعت النبى يسئل عنّى لم املك نفسى ان قلت لبيك يا رسول الله- فقال لى هل تعرف المنافقين- فقلت ما المسئول باعلم من السائل- فقال لى ادن منّى فدنوت- فقال لى استقبل القبلة بوجهك ففعلت فوضع النبى يمينه بين منكبى فوجدت برد انامله فى صدرى و عرفت المنافقين باسمائهم و اسماء آبائهم و امهّاتهم و ذهبت العلّة من جسدى و رميت هراوتى من يدى فقال انطلق و آتنى بالمنافقين رجلا رجلا


قال فلم ازل ادعوهم و اخرجهم من بيوتهم و اجمعهم حول منزل النبى حتّى جمعت مأة و اثنين و سبعين رجلا ليس فيهم من يؤمن باللّه و يقرّ بنبوّة رسوله


قال فدعا النبى عليّا عليه السلام و قال احمل هذه الصحيفة الى القوم قال على فاتيت لاحملها فلم اطق فاستعنت باخى عقيل فلم نقدر فتكامل معى اربعون رجلا فلم نقدر عليها والنبى قائم على باب الحجرة ينظر الينا و يتبسّم فلمّا رأنا و لا طاقة بنا عليها قال تباعدوا عنها فتباعدنا- فطرح ذيل بردته على عاتقه و وضع كفّه تحت الصحيفة و حملها و جعل يجرى بها كما ينحدر سحاب فى صبَبَ و وضع الصحيفة بين ايدى المنافقين و كشف الغطاء عنها والصحيفة على حالها لم ينقص منها و لا وزن خردلة ببركته فلمّا نظر المنافقون الى ذلك قال بعضهم لبعض والاصاغر للأكابر لا جزيتم عنّا خيراً انتم صددتمونا عن الهدى بعد اذ جاءنا و تصدّونا عن دين محمّد و لا بيان اوثق ممّا رأينا و لا شرع اوضح ممّا سمعنا وانكر الاكابر على الاصاغر فقالوا لا تعجبوا من هذا فانّ هذا قليل من سحر محمّد


فلمّا سمع النبى مقالتهم حزن حزناً شديداً و قال كلوا لا اشبع اللّه بطونكم- فكان الرجل منهم يلتقم اللقمة من الصحيفة و يهوى بها الى فيه فيلوكها لوكا شديدا يمينا و شمالا حتّى اذا همّ ان يبلّعها خرجت اللقمة من فيه كانّها حجر فلمّا طال ذلك عليهم فزعوا الى رسول اللّه- فقالوا يا محمّد فقال النبى يا محمّد فقالوا يا اباالقاسم فقال النبى يا اباالقاسم فقالوا يا رسول اللّه فقال لبيّكم


و كان صلى اللّه عليه و آله اذا نودى باسمه يا احمد يا محمّد اجاب بهما و اذا نودى بكنيته اجاب بها و اذا نودى بالرسالة والنبوة اجاب بالتلّبية- ثم قال ما تريدون- قالوا يا محمد التوبة فما نعود الى نفاقنا ابدا


فقام النبى على قدميه و رفع يديه الى السّماء و قال- اللهم ان كانوا صادقين فتب عليهم و الّا فارنى فيهم آية لا تكون مسخا (لانّه رحيم بامّته) قال فما اشبه ذلك اليوم الّا بيوم القيمة كما قال اللّه تعالى يوم تبيض وجوه و تسوّد وجوه


ترجمه ى بقيه ى منقبت دوم



حذيفه گفت من به علت مرضى كه داشتم ناتوان بودم و در دست من عصائى بود كه به آن تكيه مى كردم چون شنيدم كه پيغمبر از من مى پرسد مالك نفس خودم نشدم تا اينكه گفتم لبيك اى رسول خدا- پس به من فرمود آيا منافقين را مى شناسى- گفتم سؤال كرده شده از سؤال كننده داناتر نيست- فرمود نزديك من بيا نزديك رفتم فرمود روى خود را به طرف قبله كن رو به قبله كردم پيغمبر دست راست خود را در ميان دو شانه من گذارد سردى سر انگشتهاى او را در سينه خود يافتم و منافقين را شناختم به نامهايشان و نامهاى پدرانشان و مادران آنها و درد از جسدم بيرون رفت و عصا را انداختم از دست خود


فرمود برو مردهاى منافقين را يك به يك نزد من بياور


حذيفه گفت رفتم آنها را از خانه هاشان بيرون آوردم و همه ايشان را در دور خانه پيغمبر جمع كردم شماره آنها يكصد و هفتاد و دو نفر بودند كه هيچيك از آنها ايمان به خدا و اقرار به رسالت رسول او نداشتند


پس پيغمبر على عليه السلام را پيش خود خواند و فرمود اين قدح يا سينى طعام را بردار و نزد اين جماعت ببر على عليه السلام فرمود چون آمدم كه آن را بردارم طاقت نياوردم از سنگينى آن برادرم عقيل را به كمك خود طلبيدم باز نتوانستيم برداريم تا چهل نفر مرد با من كمك كردند باز نتوانستيم آن را بلند كنيم و پيغمبر درب حجره ايستاده بود و به ما نگاه مى كرد چون ديد ما طاقت برداشتن آن را نداريم تبسّم فرمود و گفت دور شويد از آن ما دور شديم پس آن حضرت دامن رداى خود را بر شانه خود انداخت و دست خود را در زير قدح يا سينى گذارد و آن را برداشت و همچنانكه ابر باران مى ريزد در مقابل هر يك از آنها مى ريخت و قدح يا سينى را در مقابل منافقين گذارد و روپوش را از روى آن برداشت و ظرف به حال خود باقى بود و چيزى از طعام آن كم نمى شد ولو به اندازه خردلى به بركت آن حضرت


چون منافقين اين حالت را ديدند بعضى از آنها به بعضى ديگر و كوچكترها به بزرگترها مى گفتند از ما جزاى خير نبينيد كه راه هدايت ما را بستيد پس از آنكه هدايت به ما روآورد و ما را از دين محمد بازداشتيد هيچ بيانى محل وثوق تر از آنچه كه ما ديديم نيست و هيچ شريعتى روشن تر از آنچه شنيده ايم نيست- و بزرگان ايشان بر كوچكتران خود انكار مى كردند و به آنها مى گفتند تعجّب نكنيد از آنچه كه ديديد اين چيز كمى از جادوهاى محمّد است


چون پيغمبر گفتگوى آنها را شنيد اندوه و حزن شديدى بر آن حضرت روى داد و فرمود بخوريد خدا شكمهاى شما را سير نكند پس هر مردى از آنها لقمه اى كه از آن ظرف برمى داشت و در دهان خود مى گذارد هر چه مى جائيد جائيده نمى شد ولو هرچند به طرف راست و چپ دهان مى گردانيد چون مى خواست لقمه را جائيده نشده فروبرد از دهانش بيرون مى افتاد مانند سنگ مى شد چون اين حالت بر ايشان طول كشيد در نزد رسول خدا به فزع درآمدند و گفتند اى محمد آن حضرت در جواب ايشان مى فرمود اى محمّد گفتند اى اباالقاسم در جواب ايشان فرمود اى اباالقاسم گفتند اى رسول خدا در جواب ايشان فرمود لبيك (عادت آن حضرت اين بود كه هرگاه آن حضرت را به نام احمد يا محمد ندا مى كردند به همان نامها جواب مى داد و هرگاه به كنيه او را


ندا مى كردند به همان كنيه جواب مى فرمود و هرگاه به نام نبى يا رسول خدا ندا مى كردند در جواب لبيك مى فرمود)


پس به آنها فرمود چه مى خواهيد- گفتند يا محمد ما توبه كرديم ديگر هرگز به نفاقى كه داشتيم برنمى گرديم


آنگاه حضرت بر روى دو پا ايستاد و دو دست خود را به جانب آسمان بلند كرد و گفت بارخدايا اگر اينها راست مى گويند توبه آنها را بپذير و اگر نه به من بنما آيت و نشانه اى را كه مسخى در آن نباشد


(و اين كلام براى آنست كه آن حضرت در حق امت مهربان بود نمى خواست مسخ شوند)


حذيفه گفت چقدر شباهت داشت آن روز به روز قيامت چنانچه خداى تعالى فرموده آن روز روزيست كه روهائى سفيد مى شود و روزيست كه روهائى سياه مى شود


بقيّه ى منقبت دوم



فامّا من آمن بالنبى فصار وجهه كالشمس فى اشراقها و كالقمر فى نوره و امّا من كفر من المنافقين و انقلب فى النفاق والشقاق فصار وجهه كالليل فى ظلامه


و آمن بالنبى مأة رجل و بقى بالنفاق والشقاق اثنان و سبعون رجلا فاستبشر النبى بايمان من آمن- و قال لقد هدى اللّه ببركه على و فاطمة- و خرج المؤمنون متعجبين من بركة الصحيفة و من اكل منها من الناس- فانشد ابن رواحة شعرا منه




  • نبيّكم خير النبيين كلّهم
    كمثل سليمان يكلّمه النّمل



  • كمثل سليمان يكلّمه النّمل
    كمثل سليمان يكلّمه النّمل






فقال صلى اللّه عليه و آله اسمعت خيرا يابن رواحة ان سليمان نبى و انا خير منه و لا فخر كلّمته النملة و سبّحت فى يدى صغار الحصى و انا خير النبيين و لا فخر فكلّهم اخوانى


فقال رجل من المنافقين يا محمّد و علمت ان الحصى سبّح فى كفك قال اى والذى بعثنى بالحق نبيّاً فسمعه رجل من اليهود والذى كلّم موسى بن عمران على الطور ما سبّح فى كفك الحصى


فقال النبى بلى والذّى كلّمنى بالرفيع الاعلى من وراء سبعين حجابا غلظ كلّ حجاب مأة عامٍ ثم قبض فى كفّه شيئا من الحصى و وضعه فى راحته فسمعنا له دويّا كدوىّ الاذان اذا سدّت بالاصابع فلمّا سمع اليهودى ذلك قال يا محمّد لا اثر بعد عين اشهد ان لااله الّاالله وحده لا شريك له و انت يا محمّد رسوله
و آمن من المنافقين اربعون رجلا و بقى اثنان و ثلاثون


ترجمه ى بقيه ى منقبت دوم



يعنى
و امّا كسى كه ايمان بياورد به پيغمبر مى گردد روى او چون آفتاب در وقت تابيدن و چون ماه در نورانى بودن- و اما كسى كه كافر شد از منافقين و برگشت به كفر و نفاق روى او چون شب تاريك مى شود


و ايمان آوردند به پيغمبر يكصد نفر از منافقين و به نفاق و كفر باقى ماندند هفتاد و دو نفر از آنها پس خوشحال شد پيغمبر






به سبب ايمان آوردن كسانى كه ايمان آوردند و فرمود هرآينه خدا هدايت مى كند به بركت على و فاطمه و مؤمنين بيرون رفتند در حالى كه تعجب كننده بودند از بركت آن ظرف طعام و كسانى از مردمان كه از آن خوردند


پس ابن رواحه شعرى را از خود انشا كرد كه معناى آن اينست پيغمبر شما بهترين همه پيغمبران است مانند سليمان است كه مورچه با او سخن مى گفت


پس پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود آيا بهتر از اين را مى شنوى اى پسر رواحه سليمان نبى بود و من از او بهترم و فخرى نيست مورچه با او سخن گفت و سنگريزه ها در دست من تسبيح مى كنند و من بهتر از همه پيغمبرانم و فخرى نيست و آنها برادرهاى منند همه ايشان


پس مردى از منافقين گفت اى محمّد تو مى دانى كه سنگريزه در دست تو تسبيح مى كند- فرمود بلى قسم به آن خدائى كه مرا به راستى به پيغمبرى برانگيخت- اين سخن را مردى از يهود شنيد و گفت سوگند به آن خدائى كه در كوه طور با موسى بن عمران سخن گفت سنگريزه در دست تو تسبيح نمى كند


پيغمبر فرمود بلى سوگند به آن كسى كه در رفيع اعلا يعنى در عالم معراج از پشت هفتاد حجاب با من سخن گفت كه هر حجابى كلفتى آن به قدر صد سال راه است- پس چيزى از سنگريزه ها را در كف دست خود گذارد صدائى از آنها شنيده شد مانند صدائى كه در گوشها ظاهر شود هنگامى كه دو انگشت را در گوش كنند براى جلوگيرى از شنيدن صدا چون مرد يهودى آن صدا را از سنگريزه ها شنيد گفت اى محمد بعد از ديدن چشم هيچ اثرى نمى ماند گواهى مى دهم كه نيست خدائى مگر خداى يگانه كه هيچ شريكى و انبازى براى او نيست و تو اى محمد رسول او هستى


پس چهل نفر ديگر از منافقين ايمان آوردند و سى و دو نفر از آنها به نفاق خود باقى ماندند


مَنْقَبَت سوّم



در عاشر بحار از كتاب خرائج و مناقب روايت كرده- كه انّ عليّا استقرض من يهودى شعيراً فاسترهنه شيئا فدفع اليه ملأة فاطمة رهنا و كان من الصوف فادخلها اليهودى الى دار و وضعها فى بيت فلمّا كانت الليلة دخلت زوجته البيت الّتى فيها الملأة يشعل فرأت نورا ساطعاً فى البيت اضاء به كلّه فانصرفت الى زوجها فاخبرته بانّها رأت فى ذلك البيت ضوءاً عظيماً فتعجّب اليهودى زوجها و قد نسى ان فى بيته ملأة فاطمة فنهض مسرعاً و دخل البيت فاذا ضياء الملأة ينشر شعاعها كانّه يشتعل من بدر منير يلمع من قريب فتعجب من ذلك فانعم النظر فى موضع الملأة فعلم انّ ذلك النور من ملأة فاطمة فخرج اليهودى يعدو الى اقربائه و زوجته تعدو الى اقربائها فاجتمع ثمانون من اليهود فرأوا ذلك فاسلموا كلّهم


يعنى- على عليه السلام از شخصى يهودى قدرى جو به عنوان قرض خواست و او از آن حضرت بعنوان گرو خواست آن جناب چادر فاطمه را كه از پشم بود به او رهن داد و يهودى آن را در خانه خود برد و در اتاقى گذارد چون شب شد زن او داخل آن اتاقى كه چادر فاطمه در آن بود شد






نور مشتعل برافروخته اى را داد كه همه اتاق را روشن كرده به نزد شوهر خود رفت و به او خبر داد كه چنين نور بزرگى را در آنجا ديده شوهر يهودى او تعجب كرد و فراموش كرده بود كه چادر فاطمه را در آنجا گذارده شتابان از جا برخاست و در آن اطاق داخل شد ديد روشنى و شعاع چادر را، ديد از نزديك مانند ماه شب چهارده مى درخشد و خانه را پُر كرده خوب نظر كرد در آنجائى كه چادر را گذارده بود از روى تعجب دانست كه اين نور از چادر فاطمه درخشان است از خانه بيرون رفت و خويشان و نزديكان خود را خبر كرد و زن او هم رفت و خويشان و نزديكان خود را خبر كرد هشتاد نفر يهودى در آن خانه جمع شدند و از ديدن آن نور همه ايشان مسلمان شدند


مَنقَبت چهارم



در كتاب عيون المعجزات از حارثة بن قدامه روايت كرده كه گفت حديث كرد مرا سلمان از عمّار كه سلمان گفت عمار مرا خبر عجيبى گفت حاضر بودم كه على بن ابيطالب وارد شد بر فاطمه


قال سلمان حدّثنى عمّار و قال اخبرك عجباً قلت حدّثنى يا عمّار قال نعم شهدت على بن ابيطالب و قد ولج على فاطمة فلمّا ابصرت به نادت ادن لاحدّثك بما كان و بما هو كائن و بما لم يكن الى يوم القيمة حين تقوم السّاعة


قال عمّار فرأيت اميرالمؤمنين عليه السلام يرجع القهقرى فرجعت برجوعه اذ دخل على النبى صلى اللّه عليه و آله فقال له ادن يا اباالحسن فدنى فلما اطمئن به المجلس قال له تحدثنى ام احدّثك قال الحديث منك احسن يا رسول اللّه فقال كانّى بك و قد دخلت على فاطمة و قالت لك كيت و كيت فرجعت فقال على عليه السلام نور فاطمة من نورنا فقال اولا تعلم فسجد على عليه السلام شكراللّه تعالى


قال عمّار- فخرج اميرالمؤمنين و خرجت بخروجه فولج على فاطمة و ولجت معه فقالت كانّك رجعت الى ابى فاخبرته بما قلته لك قال كان كذلك يا فاطمة فقالت اعلم يا اباالحسن ان اللّه تعالى خلق نورى و كان يسبح اللّه تعالى ثم اودعه بشجرة من شَجَر الجنّة فاضائت فلمّا دخل ابى الجنّة اَوْحى اللّه اليه الهاماً ان اقتطف الثمرة مِن تلك الشجرة و ادرها فى لهواتك ففعل فاودعنى اللّه سبحانه صُلب ابى ثم اودعنى خديجة بنت خويلد فوضعتنى و انا من ذلك النّور اعلم ما كان و ما يكون و ما لم يكن يا اباالحسن المؤمن ينظر بنور اللّه تعالى


ترجمَة منقبت چهارم



سلمان گفت حديث كرد مرا عمار و گفت خبر مى دهم تو را به امرى عجيب گفتم حديث كن برايم اى عمّار گفت آرى حاضر بودم با على بن


ابيطالب عليه السلام كه وارد شد بر فاطمه چون فاطمه او را ديد ندا كرد كه نزديك بيا تا حديث كنم آنچه را كه بوده است و به آنچه كه خواهد بود و به آنچه كه نبوده است و نمى باشد تا روز قيامت


عمّار گفت ديدم امير مؤمنان واپس برگشته من هم با او برگشتم تا اينكه بر پيغمبر صلى الله عليه و آله درآمد پس آن حضرت به او فرمود كه نزديك بيا اى اباالحسن على عليه السلام به نزديك آن حضرت آمد چون با او در مجلس قرار گرفت به على عليه السلام فرمود كه آيا تو براى من حديث مى كنى يا من براى تو حديث كنم على عليه السلام گفت يا رسول الله حديث كردن از تو نيكوتر است


پس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود گويا مى بينم كه بر فاطمه داخل شدى و با تو اينطور و اينطور گفت و تو برگشتى على عليه السلام گفت آيا نور فاطمه از نور ما است آن حضرت فرمود آيا نمى دانى پس على براى شكرگزارى خداى تعالى سجده كرد


عمّار گفت امير مؤمنان بيرون آمد و من هم با او بيرون آمدم و او بر فاطمه وارد شد و من هم با او وارد شدم پس فاطمه با او گفت گويا برگشتى به نزد پدرم و به او خبر دادى آنچه را كه من گفتم برايت فرمود همينطور بوده اى فاطمه، فاطمه گفت بدان اى اباالحسن كه خداى تعالى آفريد نور مرا در حالتى كه تسبيح مى كرد خداى تعالى را پس آن را به درختى از درختهاى بهشت سپرد و آن درخت نورانى شد تا هنگامى كه پدرم داخل بهشت شد وحى فرستاد خدا به سوى او به وحى الهامى كه اين ميوه را از اين درخت بچين و آن را در دهان خود دور ده و بخور پدرم چنين كرد پس آن نور را خدا در پشت پدرم سپرد و پدرم آن را به خديجه دختر خويلد سپرد و او مرا بر زمين نهاد و من از جهت آن نور مى دانم آنچه را كه بوده است و آنچه را كه مى باشد و آنچه را كه نبوده است اى اباالحسن مؤمن به نور خدا مى بيند (اين حديث قبلا نوشته شده در اينجا سهواً تكرار شده)


مؤلّف قاصر گويد


ظاهر اين حديث شريف دلالت دارد بر اينكه فاطمه زهراء سلام الله عليها عالمه بما كان و ما يكون و ما لم يكن است


منقبت پنجُم



در كتاب صحيفة الابرار تاليف خلد مقام حجة الاسلام ممقانى تبريزى (ره) است كه از كتاب روضة الشهداء ملّا حسين كاشفى از كتاب ستين جامع للطائف البساتين نقل كرده كه گفته است


انّ رجلا من المنافقين عير اميرالمؤمنين عليه السلام فى تزويج فاطمة و قال يا على انّكَ افضل العرب و اشجعها و قد تزوجت بعائلة لا تملك قوت يومها و لو تزوّجت ببنتى لملأت دارى و دارك من نوق موقّرة باجهزة نفيسة


فقال على عليه السلام انّا قوم نرضى بما قدّر اللّه و لا نريد الّا رضا اللّه و فخرنا بالاعمال لا بالاموال- قال- فحمد اللّه ذلك منه و اذا بهاتف ينادى يا على ارفع راسَك و لتنظر


الى جهاز بنت رسول اللّه صلى الله عليه و آله فرفع اميرالمؤمنين عليه السلام رأسه و اذا هو بحجب من نور الى العرش العظيم و رأىَ تحت العرش فضاء وسيعاً مملوة من نوق الجنّة عليها احمال الدرّ والجواهر والمسك والعنبر و على كلّ ناقة جارية كالشمس الضّاحية و زمام كلّ ناقة بيد غلام كالبدر فى الكمال ينادون هذا جهاز فاطمة بنت محمّد صلى اللّه عليه و آله


قال- ففرح على عليه السلام من ذلك فرحاً شديداً فترك ذلك المنافق و دخل على فاطمة الزهراء ليخبرها بما رأىَ فلمّا ابصر بها فاطمة قالت يا على تخبرنى ام اخبرك قالَ بل اخبرينى يا فاطمة فاخبرته فاطمة عليهاالسلام بكل ما جرى بينه و بين ذلك المنافق و ما رأه اميرالمؤمنين عليه السلام من جهازها عند ربّ العالمين


ترجمه منقبت پنجم



يعنى مردى از منافقين سرزنش كرد امير مؤمنان عليه السلام را در تزويج او با فاطمه و گفت يا على تو برتر و بالاترين عربى و شجاع ترين آنها تزويج كردى با زنى كه قوت روزانه خود را ندارد و حال آنكه اگر دختر مرا گرفته بودى پر مى كردم خانه خودم و خانه تو را از ناقه هائى كه بار آنها جهازهاى نفيسى بوده باشد


پس امير مؤمنان عليه السلام گفت ما گروهى هستيم كه خشنوديم به آنچه خدا مقدر مى كند و نمى خواهيم مگر خشنودى خدا را و فخر ما به كارها است نه به مالها- راوى گفت- پس خدا پسنديد اين سخن را از او ناگاه هاتفى او را ندا كرد كه يا على سر خود را به جانب بالا كن و ببين جهاز دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله را پس امير مؤمنان سر خود را بالا كرد حجابهاى نورى را ديد از بالاى سر خود تا عرش بزرگ و در زير عرش فضاى وسيعى را ديد كه پُر است از ناقه هاى بهشتى كه بارهاى آنها همه دُرّ و جواهر و مشك و عنبر است و بالاى هر ناقه دخترى است مانند آفتاب تابان و مهار هر ناقه اى در دست غلامى است مانند ماه شب چهارده و همه آنها ندا مى كنند كه اينها است جهاز فاطمه دختر محمد صلى الله عليه و آله


راوى گفت- پس على عليه السلام شاد شد از ديدن آنها شاد شدن شديدى پس آن شخص منافق را واگذارد و بر فاطمه عليهاالسلام وارد شد تا او را خبر دهد به آنچه كه ديده چون فاطمه او را ديد گفت يا على تو مرا خبر مى دهى يا من تو را خبر دهم على فرمود بلكه تو مرا خبر ده پس فاطمه عليهاالسلام از آنچه بين امير مؤمنان و آن شخص منافق گفتگو شده بود و آنچه كه آن حضرت از جهاز فاطمه نزد پروردگار جهانيان ديده بود خبر داد


منقبت ششم



در كتاب امالى شيخ بسند خود از جابر بن عبدالله انصارى چنين روايت كرده كه گفت لمّا زوّج رسول اللّه


/ 33