در كتاب كافى شريف - جنة العاصمه در تاریخ ولادت و حالات حضرت فاطمه (سلام الله علیها) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جنة العاصمه در تاریخ ولادت و حالات حضرت فاطمه (سلام الله علیها) - نسخه متنی

حسن میر جهانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


و داخل شد در خيشوم هاى ما

در كتاب كافى شريف


مسنداً از امام باقر و امام صادق عليهماالسلام روايت كرده كه فرمودند چون امرشان به اينجا رسيد فاطمه عليهاالسلام جامه هاى جلو گريبان عمر را گرفت و كشيد به سوى خود و فرمود اى پسر خطاب اگر نه اين بود كه كراهت داشتم كه بلا به بى گناهان اصابت كند سوگند مى دادم خدا را و او سريع الاجابه است يعنى شتابانه اجابت مى كند

كلام اميرالمؤمنين پس از توقيف او در مسجد براى بيعت گرفتن از آن حضرت


در كتاب صوارم الحاسمه فى تاريخ الزهراء فاطمه تاليف علامه محدث آقا فتح الله كمالى استرآبادى ماخوذ از نسخه مخطوط كه در نجف اشرف در كتابخانه شوشتريها از موقوفات مرحوم شيخ على محمد نجف آبادى از كتاب كشف اللئالى ابن العرندس نقل كرده كه چنين روايت كرده

قال الرّاوى لمّا اوقف عليه السلام تكلّم فقال- ايّتها الغَدَرَة الفجرة والنَطَفَة القَذَرَة المَذَرة والبهيمة السّائمة نهضتم على اقدامكم و شمرّتم للضلال عن ساعدكم تبغون بذلك النّفاق و تحبّون مراقبة الجهل والشقاق افظننتم انّ سيوفكم ماضية و نفوسكم واعية الاساء ما قدّمتم انفسكم ايّتها الاوقة المتشتته بعد اجتماعها والملحدة بعد انتقاعها و انتم غير مراقبين و لا من اللّه بخائفين اَجَلْ واللّه ذلك امر ابرزته ضمائركم و اضربت عن محضه خبث سرائركم فاستبقوا انتم الجذل بالباطل فتندموا و نستبقى نحن الحق فيهدينا ربّنا سواء السّبيل و ينجز لنا ما وعدنا من الصبر الجميل و ما ربّك بظلام للعبيد فدحضاً دحضاً و شوهةً شوهةً (بوهة ح ل) لنفوسكم الّتى رغبت بدنياً طال ما حذّركم رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله) عنها فعلقتم باطراف قطيعتها و رجعتم متسالمين دون جديعتها زهدت نفوسكم الامّارة فى الاخرة الباقية و رغبت نفوسنا فيما زهدتم فيه والموعد قريب والربّ نعم الحاكم فاستعدّوا للمسئلة جواباً وَ لظلمكم لنا اهل البيت احتسابا او تضرب الزّهراء نهراً و يؤخذ منّا حقّنا قهرا و جبراً فلا نصير و لا مجير و لا مُسْعِد و لا منجد فليت ابن ابى طالب مات قبل يومه فلا يرى الكفرة الفجرة قد ازدحموا على ظلم الطّاهرة البرّة فتبّاً تبّاً و سحقاً سحقاً ذلك امر الى اللّه مرجعه و الى رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم مدفعه فقد عزّ على ابن ابيطالب ان يسوّد متن فاطمة ضرباً و قد عرف مقامه

و شوهدت ايّامه فلا يثور الى عقيلته و لا يصردون حليلته فالصّبر ايمن و اَجْمَل و الرّضا بما رضى اللّه به افضل لكيلا يزول الحق عن وقره و يظهر الباطل من وكره حتّى القى ربّى فاشكو اليه ما ارتكبتم من غَصْبكم حقّى و تماطلكم صدرى و هو خير الحاكمين وارحم الرّاحمين و سيجزى اللّه الشاكرين والحمد للّه ربّ العالمين- (ثم سكت عليه السلام)

شَرح لُغات خُطبه شَريفه


الغدرة ترك وفاكنندگان و شكنندگان عهد و پيمان الفجرة اهل فسوق و بجا آورنده گناهان و كارهاى حرام النَّطَفَة اهل ريبه و متهمين به آن و آلودگان به عيب و فساد القذرة كسانى را گويند كه مردمان از فساد اخلاق آنها اجتناب كنند و مرتكبين فحشاء المذرة اشخاص خبيث النفس البهيمة السائمة اشخاص نفهم و بى تميزى كه مانند حيوانات چراكننده اند و حق را از باطل تميز نمى دهند ماضية يعنى بُرّنده و قطع كننده واعية حفظ كننده و جمع كننده الاوقة به معناى جماعت و گروه- الانتقاع: بلند كردن صدا الملحدة عدول كنندگان و ميل كنندگان از حق و جدل كنندگان و اهل مِراء اضرب القوم كسانى كه بر آنها صيحه زده شود و يا هلاك شوند و يا بترسند الجذل انتصاب و ثبات- دحضاً دحضاً زايل شدن و باطل شدنى- شوهة زشت شدن رو و خلقت هر دو يا يكى از اين دو- بوهة به معنى لعن- الجديعة كسى است كه نفس خود را به مشقت بزرگى بيندازد تا به آرزوى خود برسد- نَهَر زجر- مُسْعِد اعانت كننده- مُنْجد مقاتل و ياور- فتبّاً تبّاً به معنى هلاك شدن و زيان كردن- سحقا سحقا يعنى دور شدن از حق يعنى خدا او را دور بگرداند- فلا يثور يعنى به هيجان درنمى آيد- عن وقره يعنى از ثبات و سكون خود- الوَكَر جايگاه مرغ كنايه از مكانست- التماطل تاخير و تعلّل آنچه در سينه است از اداء حق و تاخير آن از وقتى به وقت ديگر

ترجمه خطبه مباركه


اى شكنندگان عهد و پيمان اهل فسوق و فجور و گناهان و مرتكبين كارهاى حرام و اى متهمين به ريبه و آلودگان به عيب و فساد كه مردمان از فساد اخلاق شما دورى كنندگانند اى اشخاص خبيث النفس نفهم بى تميزى كه مانند حيوانات چراكننده حق را از باطل تميز نمى دهيد روى قدمهاتان بلند شده ايد و آستينهاى خود را بالا برده ايد براى گمراهى تا به آن آتش نفاق را دامن زنيد و دوست مى داريد مراقب نادانى و مخالفت باشيد آيا گمان كرده ايد كه شمشيرهاى شما تيز و برنده است و نفسهاى شما حفظ كننده و گرد آورنده است بد چيزى براى خود پيش فرستاده ايد اى گروهى كه پس از گرد آمدن با هم پراكنده خواهيد شد و عدول كننده از حق و اهل نزاع و جدال مى باشيد نه مراقب حقيد و نه از خدا مى ترسيد آرى به ذات خدا قسم آن امرى است كه ضميرهاى شما آن را بُروز داده است از صيحه فزعناك آن خباثت باطن هاى شما پيشى مى گيريد به ثابت بودن در باطل پس پشيمان خواهيد شد و ما هم بر حق باقى مى مانيم پروردگار ما ما را به راه راست راهنمائى مى كند و وفا مى كند براى ما آنچه را كه وعده داده است ما را از جهت صبر و بردبارى پاكيزه اى كه كرده و مى كنيم و نيست پروردگار تو ستم كننده مر بندگان را اين كردار شما باطل و ناچيزشدنى است باطل و ناچيزشدنى است

خدا زشت و قبيح گرداند روهاى شما را و لعنت كند شما را براى آنكه نفسهاى شما ميل كرده است به دنيائى كه به درازى كشيد زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله شما را مى ترسانيد از دوستى و علاقه به آن و دل بسته ايد به جانب آن و انواع متاع و لذات آن و برگشته ايد و دست به دست يكديگر داده ايد به دشمنى در مقابل كسى كه وادار كرده است نفس خود را بر مشقّت عظيمه براى ظفر يافتن به حاجتى كه دارد- ترك كرده است نفسهاى امّاره شما آخرت باقى را و حال آنكه نفسهاى ما رغبت دارد در آنچه كه شما ترك كرده ايد وعده گاه و روز وعده يعنى قيامت نزديك است و پروردگار خوب حاكمى است مهيّا باشيد براى جواب دادن پرسشها و ستمهائى كه در حق ما اهل بيت كرده ايد براى مزد گرفتن آيا زهراء زده مى شود به زجر و حق ما از ما گرفته مى شود به قهر و غلبه و جبر پس هيچ يارى كننده و نجات دهنده اى نيست و هيچ معين و ياورى نيست كاش پسر ابيطالب پيش از اين روز مرده بود و نمى ديد كه كفّار و فجّار هجوم بياورند و ازدحام كنند بر ظلم و ستم كردن در حق فاطمه اى كه پاكيزه و نيكوكار است خدا ايشان را هلاك كند و ملازم خسران قرار دهد و دور گرداند آنها را از رحمت خود اين كارى كه كردند بازگشت آن به سوى خداست و دفاع آن با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است بسيار دشوار است بر پسر ابيطالب كه پشت فاطمه از زدن سياه شود و حال آنكه از پيش مقام او شناخته شده بود و روزهاى عزّت و عظمت او ديده شده بود و از جا جستن نكند به حمايت عقيله خود و اصرارى نداشته باشد در دفع ضرر از حليله خود پس ميمنت صبر و بردبارى زيادتر و پاكيزه تر است و خشنود بودن به آنچه كه خدا به آن خشنود است برتر و بهتر است براى اينكه حق از ثبات و سكون خود بيرون نرود و بجا بماند و باطل هم در جاى خود ظاهر شود تا وقتى كه ملاقات كنم رحمت پروردگار خود را و به سوى او شكايت كنم از آنچه كه شماها مرتكب شديد از غصب كردن شما حق مرا و عقب انداختن و تعلل ورزيدن از آنچه در سينه من است و او بهترين حكم كنندگان و رحم كننده ترين رحم كنندگان است و زود باشد كه جزا دهد خدا سپاسگزاران را و ستايش مخصوص پروردگار جهانيان است (پس آن حضرت ساكت شد)

در كتاب سُلَيْم بن قيس


گفته است آنچه را كه ترجمه آن اينست كه امير مؤمنان على عليه السلام فرمود خبر داد مرا رسول خدا صلى الله عليه و آله كه چون روح مبارك او قبض شود مردم با ابوبكر بيعت خواهند كرد در سايبان بنى ساعده بعد از مخاصمه كردن ايشان راجع به حق ما و حجّت ما پس مى آيند در مسجد و اوّل كسى كه با او بيعت مى كند شيطان است كه بصورت شيخ بزرگى است و چنين و چنان مى گويد پس بيرون مى رود و شياطين و ابالسه او با او جمع مى شوند و سجده مى كنند او را و مى گويند اى سيّد و بزرگ ايشان تو آن كسى هستى كه آدم را از بهشت بيرون كردى در جواب آنها گفت كدام امّتى است كه هرگز گمراه نشود بعد از پيغمبرش گمان مى كنيد كه من بر آنها راه ندارم ديديد من با آنها چه كردم هنگامى كه ترك كردند فرمان خدا را كه به ايشان امر كرد آن را از طاعت خود و رسول خدا به آنها امر فرمود و اينست فرموده خدا و لَقَدْ صدّق عليهم ابليس ظنّه فاتّبعوه الّا فريقا من المؤمنين (يعنى هرآينه از روى تحقيق شيطان گمان خود را بر ايشان راست كرد پس پيروى كردند او را مگر فرقه اى از اهل ايمان) سلمان گفت چون شب شد على عليه السلام فاطمه را بر الاغى سوار كرد و دست حسن و حسين دو فرزند خود را گرفت و نگذارد احدى از اهل بدر را از مهاجرين و انصار

مگر اينكه در منزل او آمد و حق خود را به ياد آنها آورد و آنها را به يارى خود دعوت كرد اجابت دعوت او را نكردند مگر چهل و چهار نفر پس آنها را امر فرمود كه چون صبح شود سرهاى خود را بتراشند و سلاحهاى خود را بردارند براى بيعت كردن با او به مردن بيرون آيند چون صبح شد احدى از آنها به عهد خود وفا نكرد مگر چهار نفر از ايشان پس به سلمان گفتم كه آن چهار نفر كيانند گفت من بودم و ابوذر و مقداد و زبير بن العوّام باز چون شب شد على عليه السلام به نزدشان آمد و آنها را سوگند داد گفتند صبح خواهيم آمد چون صبح شد احدى نيامد غير از ما باز على شب سوّم را به نزد آنها رفت غير از ما كسى نيامد چون على عذر آوردن و بى وفائى آنها را ديد ملازم خانه خود شد و به جمع كردن قرآن پرداخت و از خانه بيرون نيامد تا قرآن را جمع آورى كرد كه آن متفرق بود روى چوبها و كتفها و پاره ها پس همه آنها را جمع كرد و به دست خود نوشت تنزيل و تاويل آن و ناسخ و منسوخ از آن را- ابوبكر به طلب آن حضرت فرستاد كه بيرون بيا و بيعت كن آن حضرت براى او پيغام داد كه من به جمع كردن قرآن مشغولم و سوگند ياد كرده ام بر خود كه تا قرآن را جمع نكنم رداء به دوش نگيرم مگر براى نماز- چند روزى را سكوت كردند تا آن حضرت همه قرآن را جمع كرد در يك جامه اى و آن را مهر زد و بيرون آمد به سوى مردمان كه همه آنها با ابوبكر جمع بودند در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله پس على به صداى بلند صدا زد و فرمود اى گروه مردمان من از زمانى كه پيغمبر از دنيا رفته به غسل دادن او مشغول بودم و پس از آن به جمع كردن قرآن پرداختم تا اينكه همه آن را جمع كردم و در اين جامه جاى دادم فرو نفرستاده است خدا بر رسول خود آيه اى از آن را مگر آنكه آن را جمع كرده ام و نيست آيه اى از آن مگر اينكه رسول خدا براى من خواند و تاويل آن را به من تعليم داد

پس على عليه السلام فرمود تا اينكه فردا نگوئيد ما از اين غافل بوديم بعد از آن فرمود به ايشان كه نگوئيد روز قيامت كه من شما را به يارى خود دعوت نكردم و حق خود را به ياد شما نياوردم و شما را به كتاب خدا از فاتحه تا خاتمه دعوت نكردم- عمر گفت ما به آنچه از قرآن در دست داريم از قرآن تو بى نيازيم و احتياجى نداريم كه تو ما را به آن دعوت كنى پس على داخل خانه خود شد

گفتگوى عمر با ابوبكر براى بيعت گرفتن از على و فرستادن آنها به طلب على براى اخذ بيعت


پس عمر به ابى بكر گفت بفرست به طلب على بايد بيعت كند كه اگر بيعت نكند ما در هيچ چيزى ايمن از او نيستيم و اگر بيعت كند ايمن خواهيم بود- ابوبكر به طلب آن حضرت فرستاد كه اجابت كن خليفه رسول خدا را چون فرستاده او اين پيغام را به على عليه السلام رسانيد به فرستاده او گفت سبحان اللّه چقدر شتاب كرديد به دروغ بستن شما بر رسول خدا او مى داند و آنهائى هم كه در اطراف او هستند مى دانند كه خدا و رسولش غير از من كسى را خليفه قرار ندادند فرستاده رفت و به او خبر داد آنچه را كه حضرت فرمود ابوبكر گفت برگرد و به او بگو اجابت كن اميرالمؤمنين ابوبكر را آمد و به آن حضرت خبر داد آنچه را كه ابوبكر گفته بود على عليه السلام فرمود سبحان اللّه به ذات خدا سوگند كه هنوز طول نكشيده

است مدّتى كه عهد پيغمبر را فراموش كرده محقّقاً خود او مى داند كه اسم اميرالمؤمنين صلاحيت ندارد براى احدى غير از من و پيغمبر او را امر فرمود كه به من سلام كند به نام اميرالمؤمنينى و او يكى از آن هفت نفرى است كه امر كرده شدند به اين امر و او و رفيقهايش از رسول خدا پرسيدند كه آيا اين امر از جانب خدا و رسول او است رسول خدا فرمود آرى حقّاً از جانب خدا و رسول او است او است امير مؤمنان و آقاى مسلمانان و صاحب پرچم پيشانى و دست و پا سفيدان يعنى شيعيان او است كه مى نشيند در روز قيامت و خداى عزوجل او را مى نشاند بر صراط پس دوستان خود را داخل بهشت مى كند و دشمنان خود را در آتش مى فرستد- پس فرستاده برگشت و به ابى بكر خبر داد به آنچه كه فرموده بود پس آن روز را ساكت شدند چون شب شد على فاطمه را بر الاغى سوار كرد و دست دو فرزندش حسن و حسين را گرفت و نگذارد احدى از ياران پيغمبر را مگر اينكه آمد در منزل او پس از حق خود سؤال كرد و ايشان را سوگند داد و از آنها يارى خواست و هيچيك او را اجابت نكردند غير از ما چهار نفر پس ما سرهاى خودمان را تراشيديم و بذل كرديم نصرت و يارى خود را براى او و زبير بينائى او از ما شديدتر بود در يارى كردن به آن حضرت پس چون على عليه السلام ديد آن جماعت يارى او نكردند و اجتماع كلمه آنها با ابابكر بود و او را بزرگ مى داشتند در خانه خود نشست

پس عمر به ابى بكر گفت چه مانعى دارد اگر بفرستى دنبال على كه بيايد بيعت كند براى اينكه كسى باقى نمانده است كه بيعت نكرده باشد غير از او و اين چهار نفر- ابوبكر رقّت قلبش از عمر زيادتر بود و مداراى او بيشتر بود و عمر سخت دل تر و تندخودتر و بى رحم تر و جفاكارتر بود ابوبكر گفت كى را به سوى او فرستيم عمر گفت قنفذ را مى فرستيم زيرا كه او مردى است دل سخت و جفاكار و از طلقاء مى باشد و يكى از اولاد عدى بن كعب است

فرستادن ابوبكر قنفذ را با جماعتى به طلب على


پس قنفذ با جمعى از ياران او آمد بر در خانه على اذن خواست آن حضرت از اذن دادن ابا كرد ياران قنفذ برگشتند و به ابى بكر و عمر خبر دادند و آن هر دو در مسجد بودند و مردمان در اطرافشان جمع بودند ابوبكر گفت چرا براى ما اذن نداد عمر گفت برويد اگر اذن نداد بى اذن داخل خانه شويد آنها برگشتند و اذن خواستند فاطمه عليهاالسلام فرمود آيا حرجى بر شما هست كه بى اذن داخل خانه من شويد پس آنها برگشتند و قنفذ در خانه ثابت ماند پس به ابوبكر گفتند كه فاطمه چنين و چنان گفت پس حرجى براى ما بود كه بى اذن داخل خانه او شويم عمر غضبناك شد و گفت ما را با زنها چه كار است پس به جماعتى كه اطراف او بود گفت هيزم بياوريد هيزم آوردند و عمر با ايشان هيزم حمل كردند آوردند دور منزل على، على و فاطمه و پسرانشان در خانه بودند عمر به صداى بلند ندا كرد به نحوى كه على و فاطمه مى شنيدند و گفت

به ذات خدا سوگند بايد بيرون بيائى البته البته اى على و بايد بيعت كنى البته البته با خليفه رسول خدا و اگر نه آتش بر تو مى زنم پس فاطمه از جا برخاست و گفت اى عمر ما را با تو چه كار است گفت دَرْ را باز كن والّا خانه شما را مى سوزانم فاطمه گفت اى عمر آيا از خدا نمى ترسى داخل خانه من مى شوى پس عمر ابا كرد از اينكه منصرف شود گفت آتش آوردند و درب خانه را آتش زد و درب را از جا برداشت و داخل خانه شد فاطمه جلو آمد و صيحه زد و گفت يا رسول اللّه اى پدر. عمر شمشير خود را كه در غلاف بود بلند كرد و به پهلوى فاطمه كوبيد فاطمه فرياد زد و گفت اى بابا پس تازيانه خود را بلند كرد و بر ذراع فاطمه زد باز فاطمه گفت اى رسول خدا بعد از تو ابوبكر و عمر بد كردند- آنگاه على عليه السلام از جاى جست و گريبان عمر را گرفت و بر زمينش زد و بينى و گردن او را به زمين كوبيد و خواست او را بكشد ياد گفته رسول خدا و وصيّت او كرد كه او را به آن امر فرموده بود فرمود سوگند به آن كسى كه گرامى داشت خدا او را به پيغمبرى اى پسر صهّاك اگر كتاب خدا از پيش نبود و پيغمبر از من عهد نگرفته بود هرآينه مى دانستى كه تو داخل خانه من نمى توانى بشوى پس عمر فرستاد و دادرس خواست مردمان هجوم آوردند و داخل خانه شدند على جست به سوى شمشير خود قنفذ برگشت نزد ابوبكر و او مى ترسيد كه على با شمشير از خانه بيرون بيايد چون كه شجاعت و بى باكى او را ديده بود به قنفذ گفت برگرد و اگر بيرون آمد به سختى دور خانه او را بگيريد اگر ممانعت كرد خانه او را آتش بزنيد و همه ايشان را بسوزانيد پس قنفذ ملعون برگشت و با ياران خود بدون اذن دور خانه را گرفتند و تا رفت على شمشير خود را بردارد پيشى گرفتند و جمع بسيارى دور او را گرفتند آن حضرت شمشير بعضى از آنها را گرفت مهلت ندادند و طنابى به گردن او انداختند فاطمه در ميان ايشان و على حائل شد و نزد درب خانه ايستاد كه نگذارد شوهرش را ببرند قنفذ به شدت او را زد كه مردن او در اثر زدن قنفذ بود اينقدر تازيانه به بازوى فاطمه زده بود كه جاى آن مانند بازوبندى شده بود از زدن آن ملعون

بيرون بردن قوم على را از خانه به سوى مسجد


پس على عليه السلام را كشان كشان از خانه بيرون بردند به سوى مسجد نزد ابوبكر و عمر با شمشير بالاى سر على ايستاده و خالد بن وليد و عبيدة بن الجراح و سالم غلام ابى حذيفه و معاذ بن جبل و مغيرة بن شعبه و اسيد بن خضير و بشير بن سعد و ساير مردمان با اسلحه دور ابوبكر جمع بودند

سليم بن قيس مى گويد به سلمان گفتم آيا داخل شدند در خانه فاطمه بى اذن گفت آرى به خدا سوگند و فاطمه خمارى نداشت به صداى بلند گفت اى بابا اى رسول خدا چه بد كسانى پس از تو باقى ماندند ابوبكر و عمر و حال آنكه چشمهاى

تو هنوز در قبرت باز و شكافته نشده- به بلندترين صداى خود اين جمله را مى گفت- من ديدم ابوبكر و كسانى كه در اطراف او هستند گريه مى كنند به غير از عمر و خالد بن وليد و مغيرة بن شعبه- و عمر مى گفت ما از زنها نيستيم و هم رأى هم با آنها نيستيم در چيزى

چون على عليه السلام را نزد ابى بكر بردند مى فرمود آگاه باشيد به ذات خدا سوگند اگر شمشيرم در دستم بود مى دانستيد كه به اين خلافت نخواهيد رسيد هرگز آگاه باشيد به ذات خدا سوگند خودم را ملامت نمى كنم در جهاد كردن با شما اگر چهل نفر با من همراه بودند جمعيت شما را متفرق مى كردم لكن خدا لعنت كند گروههائى را كه با من بيعت كردند و مرا يارى نكردند

چون چشم ابوبكر به آن حضرت افتاد فرياد زد كه او را رها كنيد پس على عليه السلام فرمود اى ابابكر چقدر تعجيل كرديد بر مخالفت با رسول خدا به چه حقى و به چه مقامى مردمان را به بيعت كردن با خودت دعوت كردى آيا ديروز نبود كه به امر خدا و امر رسول خدا با من بيعت كردى

و قنفذ لعنت خدا بر او باد فاطمه عليهاالسلام را با تازيانه زد هنگامى كه ميان او و شوهرش حائل شد و عمر به سوى او فرستاد كه اگر فاطمه حائل شد ميان تو و او بزن فاطمه را پس قنفذ او را ميان عضاده درب خانه اش گير انداخت و استخوان دنده او را شكست از طرف پهلوى او پس آن جنينى را كه در شكم داشت انداخت و هميشه در بستر افتاده بود تا وقتى كه مُرد از آن صدمه و شهيده شد صلوات خدا بر او باد

و چون على را به نزد ابوبكر بردند عمر آن حضرت را زجر كرد و به او گفت اين اباطيل را كنار بگذار و بيعت كن. على عليه السلام به او فرمود اگر بيعت نكنم چه خواهيد كرد گفتند تو را مى كشيم با ذلّت و خوارى فرمود آنگاه بنده خدا و برادر رسول خدا را كشته ايد ابوبكر گفت بنده خدا را چرا آرى اما برادر رسول خدا بودن تو را اقرار نمى كنيم به آن فرمود آيا انكار مى كنيد كه رسول خدا ميان من و خودش برادرى قرار داد ابوبكر گفت آرى على سه مرتبه اين سخن را تكرار فرمود پس روكرد به جمعيت و فرمود اى گروه مسلمانان و مهاجرين و انصار شما را به خدا سوگند مى دهم آيا شنيديد از پيغمبر كه در روز غدير مى فرمود چنين و چنان و در غزوه تبوك چنين و چنان فرمود پس باقى نگذاشت چيزى را كه رسول خدا آشكارا در حق او فرموده بود الّا اينكه به عموم مردمان يادآورى كرد آن را، همه گفتند بارخدايا آرى

ابوبكر ترسيد كه مردمان او را يارى كنند و وى را از خلافت منع كنند مبادرت كرد و گفت هر چه گفتى همه آنها راست است ما به گوشهاى خودمان شنيديم و در دلهاى خود نگاه داشتيم وليكن شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود ما اهل خانه اى هستيم كه خدا ما را اختيار و اكرام كرده و براى ما اختيار كرده است آخرت را بر دنيا و خدا جمع نكرده است براى ما اهل بيت، نبوّت و خلافت را پس على عليه السلام فرمود آيا احدى از اصحاب شهادت مى دهد با تو كه رسول خدا اين سخن را فرموده باشد عمر گفت راست گفت خليفه رسول خدا، ما شنيديم اين سخن را از او همچنان است كه گفت ابوعبيده و سالم غلام ابى حذيفه و معاذ بن جبل هم گفتند ما اين سخن را از پيغمبر شنيديم على عليه السلام فرمود به صحيفه ملعونه خودتان كه در كعبه با همديگر

عهد و پيمان بسته بوديد تا اينكه فرمود پيش از اينكه بيعت كند در حالى كه طناب به گردن او بود يابن امّ ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى (يعنى اى پسر مادر اين گروه مرا ناتوان كردند و مى خواستند و نزديك بود كه مرا بكشند)

پس به زبير گفتند كه بيعت كن و عمر از جاى جست با خالد و مغيرة بن شعبه در ميان مردمان و شمشير او را گرفتند و بر زمينش زدند تا اينكه او را شكستند و گريبان او را گرفتند پس زبير در حالى كه عمر بر روى سينه او بود گفت اى پسر صهّاك به خدا سوگند اگر شمشير من در دستم بود تو در گور مى رفتى آنگاه بيعت كرد

سلمان گفت آنگاه مرا گرفتند و كوبيدند مانند غده اى بالا آمد و دست مرا گرفتند و پيچاندند و برگرداندند تا از روى كراهت بيعت كردم پس ابوذر و مقداد هم از روى كراهت بيعت كردند و احدى منكر بيعت نشد مگر على عليه السلام و ما چهار نفر و در ميان ما سخت گوتر از زبير نبود كه چون بيعت كرد گفت اى پسر صهاك آگاه باش به خدا سوگند اگر اين طاغيان سركش تو را كمك نكرده بودند و شمشير من در دستم بود نمى شناختم كسى را از تو ترسناك تر و مورد ملامت تر لكن چون يافتم طاغيان و سركشهاى چندى با تو هستند به سبب ايشان قوّت گرفتى و صولت به خرج دادى

پس عمر خشمناك شد و گفت مادر مرا ياد مى كنى زبير گفت مادر تو كيست و كى مرا منع مى كند كه او را ياد نكنم و حال آنكه صهاك زنادهنده بوده آيا آن را ياد نكنم آيا كنيز حبشى جدّ من عبدالمطلب نبود كه جدّ تو نفيل با او زنا كرد پدرت خطّاب از او متولد شد و عبدالمطلب او را به نفيل بخشيد پس از آنكه با او زنا كرده بود و پدرت را زائيد و جدّم او را دور كرد براى اينكه زنازاده بود- پس ابوبكر ميان آن دو را اصلاح كرد

سليم گفت من به سلمان گفتم كه تو چيزى نگفتى و با ابابكر بيعت كردى گفت بعد از اينكه بيعت كردم گفتم خدا هلاك كند شما را آيا مى دانيد با خودتان چه كرديد كار صواب كرديد و كار خطا هم كرديد كار صوابتان اين بود كه تفرقه و اختلافى كه پيشتر از اين در ميان شما بود برداشتيد و كار خطاى شما اين بود كه به سنت پيغمبرتان عمل نكرديد و آن را از اهل و معدنش بيرون برديد يعنى غصب خلافت و حق على را كرديد و از اهلش بناحق گرفتيد

عمر گفت اى سلمان اكنون كه صاحب تو بيعت كرد و تو هم بيعت كردى هر چه مى خواهى بگو و صاحبت هم هر چه مى خواهد بگويد سلمان گفت من گفتم كه شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود كه بر تو و صاحبت كه با او بيعت كردى مانند گناهان همه امت است تا روز قيامت و مانند عذاب همه ايشان است- عمر گفت نه اينست كه بيعت كردى اكنون بگو هر چه مى خواهى حال كه خدا چشم تو را روشن نكرد به اينكه صاحب تو خليفه شود- گفتم گواهى مى دهم كه در بعضى از كتابهائى كه خدا نازل كرده به اسم تو و نسب تو و صفت تو درى است از درهاى جهنم- به من گفت بگو هرچه مى خواهى آيا چنين نيست كه خدا خلافت را زايل كرد از اهل بيتى كه شما آنها را خدايان خود مى دانيد غير از خدا

پس گفتم گواهى مى دهم كه شنيدم از رسول خدا كه مى فرمود و سؤال كردم از او اين آيه فيومئذ لا يعذب عذابه احد و لا يوثق و ثاقه احد (يعنى در آنروز يعنى قيامت عذاب نمى كند خدا مانند عذاب او احدى را

و به قيد و بند بسته نمى شود مانند قيد و بند او احدى پس به من خبر داد كه آن تو هستى اى عمر- آنگاه عمر به من گفت ساكت شو خدا حس چشم و گوشت را ساكت كند اى غلام ختنه نكرده

پس على عليه السلام فرمود اى سلمان ساكت باش سلمان گفت به ذات خدا قسم اگر على مرا امر به سكوت نكرده بود هرآينه خبر مى دادم او را به هر چيزى كه در حق او نازل شده و هر چيزى از پيغمبر در حق او شنيده بودم و در حق رفيق او- چون عمر ديد من ساكت شدم گفت تو براى او مطيع و تسليمى

و چون ابوذر و مقداد چيزى نگفتند عمر گفت اى سلمان اگر تو هم مانند اين دو نفر رفيقت چيزى نمى گفتى چه مى شد به ذات خدا قسم محبّت تو شديدتر از محبت اين دو نفر نيست نسبت به اهل اين خانه و شديدتر نيست براى بزرگداشتن حق ايشان از اين دو كه ساكت بودند چنانكه مى بينى و بيعت هم كردند

ابوذر گفت اى عمر ما را سرزنش مى كنى به دوستى آل محمّد و تعظيم ايشان خدا لعنت كند تو را و سرزنش مى كند كسى كه كينه او زيادتر است و افتراء بر ايشان مى بندد و در حق ايشان ظلم كرده و مردمان را به گردن ايشان سوار كرد و اين امّت را به عقب برگردانيد عمر گفت آمين خدا لعنت كند آنكه را كه در حقوق ايشان، ايشان را ظلم كرد نه به خدا قسم آنچه كه براى ايشان است در آن و آنچه كه ايشان در آنند و بر مردمان عارض مى شود نيست مگر آنكه همه ايشان يكسانند پس ابوذر گفت چرا شما با انصار مخاصمه كرديد راجع به حقشان و حجتشان

آنگاه على عليه السلام فرمود به عمر كه اى پسر صهّاك پس در خلافت براى ما حقى نيست و آن براى توست و براى پسر خورنده كثافات عمر گفت اى اباالحسن دست بردار پس از آنكه بيعت كردى زيرا كه عامه مردمان به خلافت رفيق من راضى شدند و به خلافت تو راضى نشدند گناه من چيست على عليه السلام فرمود وليكن خدا و رسول او راضى نشدند مگر به خلافت من

بشر گفت تو و رفيقت و آنكه پيروى از شما كرد و از شما پشتيبانى كرد به خشم خدا و عذاب و هلاكت او گرفتار است واى بر تو اى پسر خطاب اگر مى دانستى كه از چه چيز خارج شدى و در چه چيز داخل شدى و چه جنايتى به خود كردى و به رفيقت- ابوبكر گفت اى عمر زمانى كه بيعت كردند و از شر و فتك (يعنى تِرور) و غائله ايمن شديم بگذار هر چه مى خواهد بگويد

امير مؤمنان على عليه السلام فرمود من چيزى گوينده نيستم مگر يك چيز يادآورى مى كنم شما را اى چهار نفر فرمود سلمان و ابوذر و مقداد و زبير آيا شنيديد از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در آتش جهنّم تابوتى از آتش كه ديده مى شود در آن دوازده نفر مرد شش نفر از پيشينيان و شش نفر از پسينيان در چاهى در تَهِ جهنّم كه در آن تابوتى است قفل زده شده و بالاى آن چاه صخره سنگى است هرگاه خدا اراده كند كه آن را برافروزد آن صخره را از در چاه برمى دارد شعله ميزند جهنّم از شراره آن چاه و از گرمى او على گفت پرسيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و شما هم حاضر بوديد فرمود امّا شش نفر مرد

از پيشينيان پسر آدم است كه برادر خود را كشت و فرعون فراعنه است كه ابراهيم خليل با او محاجّه كرد در راه پروردگار خود و دو نفر مرد از بنى اسرائيل كه كتاب خود را تبديل كردند و سنتشان را تغيير دادند كه يكى از آنها دين يهوديت را رواج داد و مردمان را يهودى كرد و يكى ديگر نصرانيت را رواج داد و مردمانى را نصرانى كرد و ششمين آنها ابليس است و اما شش نفر مرد از پسينيان يكى دجّال است و اين پنج نفر اصحاف صحيفه ملعونه كه با هم عهد و پيمان مى بندند بر دشمنى تو اى برادر و تظاهر مى كنند بر ضرر تو پس از من و اين و اين تا اينكه آن حضرت آنها را نام برد و شمرد ايشان را سلمان گفت راست گفتى و ما هم شهادت مى دهيم كه شنيديم آن را از رسول خدا صلى الله عليه و آله

پس عثمان گفت اى ابوالحسن آيا نزد تو و نزد يارانت اين جماعت حديثى درباره من نيست على عليه السلام گفت آرى شنيدم كه رسول خدا تو را لعن مى كرد و پس از آنكه لعن كرد براى تو طلب آمرزش نكرد عثمان غضبناك شد و گفت من با تو چه كار دارم كه نمى گذارى به حال خود باشم و در زمان رسول خدا هم نمى گذاردى

زبير گفت آرى خدا بينيت را به خاك بمالد- عثمان گفت به خدا سوگند كه شنيدم از پيغمبر كه مى گفت زبير مرتد مى شود و كشته مى شود- سلمان گفت على ميان من و ميان خودش گفت راست گفت عثمان و اين وقتى است كه زبير با من بيعت مى كند پس از كشته شدن عثمان و بيعت مرا مى شكند و كشته مى شود در حالتى كه از اسلام مرتد شده

سليم گفت پس سلمان رو به من كرد، مردمان همه بعد از رسول خدا مرتد شدند غير از چهار نفر كه پس از رسول خدا به منزله هارون و تابعين او شدند- و ابوبكر به منزله گوساله و مردمان تابعين او پس على به سنت هارون است و عتيق يعنى ابوبكر به سنت گوساله و عمر به سنت سامرى است

و شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه مى فرمود مى آيند گروهى از ياران من كه اهل عُلّو و مقامند نزد امّت من كه از صراط بگذرند چون من آنها را مى بينم و آنها هم مرا مى بينند و مرا مى شناسند و من هم آنها را مى شناسم در اضطرابند در مقابل من پس مى گويم اى پروردگار من اينها ياران منند پس گفته مى شود نمى دانى چه حادثه برپا كردند بعد از تو اينها مرتد شدند و به عقب برگشتند از زمانى كه تو از آنها جدا شدى پس من مى گويم خدا دور بگرداند آنها را از رحمت خود و شنيدم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود هرآينه امّت من سوار خواهند شد راه و روشى را كه بنى اسرائيل داشتند طابق النعل بالنعل مانند همديگر وجب به وجب و ذراع به ذراع و دست به دست زيرا كه تورات و قرآن هر دو به يك دست و يك قلم بر يك ورق نوشته شده و در سنّت مساويند

مبحث دوّم در موضوع فدك و دادن رسول خدا آن را به فاطمه به امر خدا و بيرون كردن ابوبكر از تصرف او


/ 33