ترجمه حديث دوم - جنة العاصمه در تاریخ ولادت و حالات حضرت فاطمه (سلام الله علیها) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جنة العاصمه در تاریخ ولادت و حالات حضرت فاطمه (سلام الله علیها) - نسخه متنی

حسن میر جهانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


محمد عندك فاحفظ اللّه واحفظنى فيها و انك لفاعله يا على هذه سيّدة نساء اهل الجنّة من الاولين والاخرين هذه واللّه مريم الكبرى امّا واللّه ما بلغت نفسى هذا الموضع حتّى سالت اللّه لها و لكم فاعطانى ما سئلته يا على انفذ لما امرتك به فاطمة فقد امرتها باشياء امر بها جبرئيل و اعلم يا على انّى راض عمّن رضيت عنه ابنتى فاطمة و كذلك ربّى و ملائكته يا على ويل لمن ظلمها و ويل لمن ابتزّها حقّها وَ ويل لمن هتك حرمتها و ويل لمن احرق بابها و ويل لمن آذى خليلها و ويل لمن شانها و بارزها اللهم انّى برى ء منهم و هم منّى برءاء ثم سمّاهم رسول اللّه و ضمّ فاطمة اليه و عليّاً والحسن والحسين عليهم السلام- و قال- اللهم انّى لهم و لمن شايعهم سلم و زعيم بانّهم يدخلون الجنّة و عدّو و حرب لمن عاداهم و ظلمهم و تقدّمهم او تاخّر عنهم و عن شيعتهم زعيم بانّهم يدخلون النّار ثم والله يا فاطمة لا ارضى حتّى ترضى ثم لا واللّه لا ارضى حتّى ترضى ثم لا واللّه حتّى ترضى (الحديث)

ترجمه حديث دوم


گفتم براى پدرم بعد از آنكه فرشتگان از نزد رسول خدا بيرون رفتند چه شد فرمود آن حضرت على و فاطمه و حسن و حسين را پيش خود خواند و به كسانى كه نزد او بودند گفت بيرون برويد و به امّ سلمه فرمود دَمِ در بايست نگذارى تا كسى نزديك آن بيايد ام سلمه اين كار را كرد پدرم عليه السلام گفت به على فرمود نزديك بيا على به نزد او رفت آنگاه دست فاطمه را گرفت و روى سينه خود گذارد تا مدتى دراز و دست على را گرفت بدست ديگر خود چون رسول خدا خواست سخن بگويد گريه بر او غالب شد نتوانست سخن بگويد پس فاطمه به شدت گريه كرد و على و حسن و حسين هم به گريه رسول خدا گريستند فاطمه گفت اى رسول خدا دل مرا پاره كردى و جگر مرا سوزانيدى به گريه كردن خودت اى آقاى پيغمبران از پيشينيان و پسينيان و اى امين پروردگار خود و فرستاده او و اى حبيب او و خبر داده شده از او بعد از تو كى براى فرزندان من است و كى براى ذلّت من است و كى كمك حال برادرت و ناصر دين على مى باشد و وحى و امر خدا براى كه نازل شود- و گريه كرد و خود را بر روى او انداخت و او را بوسيد و على و حسن و حسين هم خود را بر روى او انداختند پس آن حضرت سر خود را بلند كرد به طرف ايشان در حالتى كه دست فاطمه در دست او بود دست او را در دست على گذارد و به او گفت اى ابوالحسن اين امانت خدا و امانت پيغمبر او محمد است در نزد تو پس امانت خدا و امانت مرا حفظ كن و تو اين كار را خواهى كرد اى على اينست سيّده زنهاى اهل بهشت از اوّلين و آخرين اينست به ذات خدا سوگند مريم كُبرى آگاه باش كه به خدا سوگند جانم به اينجا نرسيد تا اينكه براى او و براى شما از خدا درخواست كردم و خواسته مرا عطا فرمود يا على فاطمه هر فرمانى داد آن را انجام ده من او را امر به چيزهائى كرده ام كه جبرئيل به آنها امر كرد و بدان اى على كه

من از كسى راضيم كه دختر من فاطمه از او راضى باشد و همچنين است پروردگار من و فرشته هاى او اى على واى بر كسى كه به او ستم كند و واى بر كسى كه حق او را بگيرد و واى بر كسى كه هتك حرمت او كند و واى بر كسى كه درب خانه او را بسوزاند و واى بر كسى كه دوست او را آزار كند و واى بر كسى كه عيبگوئى او كند و با او مبارزه كند خدايا من بيزارم از ايشان و ايشان هم از من بيزارند پس رسول خدا نامهاى آنها را گفت و فاطمه را به خود چسبانيد و همچنين على و حسن و حسين را و گفت خدايا من از ايشان راضيم و ضامن ايشانم و ضامن شيعيان ايشانم تا اينكه داخل بهشت شوند و دشمن كسانى هستم كه با ايشان دشمنى كنند و در حق ايشان ستم كنند و خود را مقدّم بر ايشان بدانند و از ايشان و شيعيانشان عقب بيافتند و ضامنم كه آنها را داخل آتش كنم واللّه اى فاطمه راضى نمى شوم از ايشان تا تو راضى نشوى واللّه راضى نمى شوم از ايشان تا تو راضى نشوى واللّه راضى نمى شوم از ايشان تا تو راضى نشوى (تا آخر حديث)

حديث سوّم


در كتاب كافى شريف مسنداً از عيسى بن المستفاد ابى موسى ضرير روايت كرده كه گفت حديث كرد براى من موسى بن جعفر عليهماالسلام و فرمود

قلت لابى عبداللّه اليس كان اميرالمؤمنين كاتب الوصيّة و رسول اللّه المملى عليه و جبرئيل والملائكة المقرّبين شهود- قال فاطرق طويلا- ثم قال- يا اباالحَسَن قد كان ما قلت لكن جبرئيل نزل برسول اللّه الامر نزلت الوصيّة من عنداللّه كتاباً مُسجّلا نزل به جبرئيل مع امناءِ اللّه تبارك و تعالى من الملائكة فقال جبرئيل يا محمّد مُر باخراج من عندك الّا وصيّك ليقبضها منّا و تشهدنا بدفعك ايّاها اليه ضامناً لها يعنى عليّا عليه السلام- فامر النبى باخراج من كان فى البيت ما خلا عليّا وَ فاطمة فيما بين السّتر والباب- فقال جبرئيل يا محمّد ربّك يقرأك السّلام و يقول هذا كتاب ما كنت عهدت اليك و شرطت عليك و شهدت به عليك و اشهدت به عليك ملائكتى و كفى بى يا محمّد شهيدا

يعنى- گفتم بابى عبداللّه كه آيا امير مؤمنان نويسنده وصيّتى كه پيغمبر ديكته مى كرد نبود و جبرئيل و فرشتگان مقربين شاهد و گواه آن نبودند- گفت آن حضرت مدّت درازى سر خود را به زير انداخت- پس از آن فرمود اى ابوالحسن همينطور است كه گفتى وليكن جبرئيل امر خدا را بر رسول خدا نازل كرد و از جانب خدا كتاب مسجّلى كه وصيّت در آن نوشته شده بود جبرئيل با فرشتگانى كه امينهاى خداى تبارك و تعالى بودند از جمله فرشتگان فرود آورد و گفت اى محمد فرمان ده كسانى كه در نزد تو هستند بيرون روند مگر وصى تو پيغمبر امر فرمود همه آنها بيرون رفتند مگر على- و فاطمه ميان پرده و درب بود جبرئيل گفت اى محمد خدا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد اين نوشته ايست كه با تو و بر تو عهد و شرط كردم و گواه گرفتم بر آن بر تو فرشتگانم را

و حال آنكه اى محمد گواه بودن من كفايت مى كند

قال فارتعدت مفاصل النبى و قال يا جبرئيل ربّى هو السّلام و منه السّلام و اليه يعود السّلام صدق عزّ و جل و برّهات الكتاب فدفعه اليه و امره بدفعه الى اميرالمؤمنين عليه السلام فقال له اقرأه فقرأه حرفاً حرفاً فقال يا على هذا عهد ربّى تبارك و تعالى الىّ و شرطه عَلَّى و امانته و قد بلّغت و نصحت و ادّيت- فقال عَلِىّ و انا اشهد لك بابى انت بالبلاغ وَالنصيحة والتصديق على ما قلت و يشهد لك سمعى و بصرى و لحمى و دمى

فقال جبرئيل و انا لكما على ذلك من الشاهدين- فقال رسول اللّه يا على اخذت وصيّتى و عرفتها و ضمنت للّه و لى الوفاء بما فيها فقال على نعم بابى انت و امّى على ضمانها و على اللّه عونى و توفيقى على ادائها- فقال رسول اللّه يا على انّى اريد ان اشهد عليك بموافاتى بها يوم القيمة- فقال على نعم اشهد- فقال النبى انّ جبرئيل و ميكائيل فيما بينى و بينك الان و هما حاضران معهمَا الملائكة المقربون لاشهدهم عليّا فقال نعم اشهدوا و انا بابى و امّى اشهدهم فاشهدهم رسول اللّه-

و كان فيما اشترط عليه النبى بامر جبرئيل فيما امره اللّه عزّ و جل ان قال له يا على تفى بما فيها من موالاة من والى اللّه و رسوله والبرائة والعداوة لمن عاد اللّه و رسوله والبرائة منهم على الصبر منك على كظم الغيظ و على ذهاب حقك و غصب خمسك و انتهاك حرمتك- فقال نعم يا رسول اللّه

يعنى- گفت مفصلهاى پيغمبر صدا كرد و گفت اى جبرئيل سلام پروردگار من است و از اوست سلام و به سوى او بازمى گردد سلام راست فرمود خداى عزّوجل و نيكى كرد- بياور آن نوشته را پس جبرئيل آن نوشته را به پيغمبر داد و او را امر كرد كه به امير مؤمنان بدهد رسول خدا آن را به على داد و فرمود بخوان آن را على حرف به حرف همه آن را خواند- پس فرمود اى على اين عهد پروردگار من است كه مبارك و بلند مرتبه است شأن او به سوى من و شرطى است كه با من كرده و امانتى است كه به من سپرده و من آن را رسانيدم و پند دادم و اداء كردم- پس على فرمود من هم براى تو گواهى مى دهم پدر و مادرم فداى تو باد كه رسانيدى و پند دادى و تصديق مى كنم آنچه را كه گفتى و گواهى مى دهد براى تو گوش من و چشم من و گوشت من و خون من- آنگاه جبرئيل گفت من هم بر آنهائى گفتيد از گواهى دهندگانم- پس رسول خدا فرمود اى على وصيّت مرا گرفتى و دانستى و ضامن شدى براى خدا و من وفا كردن به آنچه كه در آن است على گفت آرى پدر و مادرم فداى تو باد بر من است ضمانت آن و بر خداست يارى كردن و توفيق دادن بر اداء آن- رسول خدا فرمود يا على من مى خواهم تو را گواه گيرم به وفا كردن خود آن را در روز قيامت على عرض كرد آرى گواهى مى دهم- پيغمبر فرمود كه جبرئيل و ميكائيل اكنون ميان من و تو حاضرند و با ايشانند ملائكه مقربين تا على را براى خود گواه گيرم و ايشان را بر على گواه گيرم على

گفت آرى گواهى بدهيد و من هم پدر و مادرم فداى تو باد گواه مى گيرم ايشان را پس پيغمبر آنها را گواه گرفت- و از جمله چيزهائى كه پيغمبر بر على شرط كرد به امر جبرئيل آن چيزى بود كه خداى عزوجل به جبرئيل امر فرموده بود كه فرمود يا على وفا مى كنى به آنچه در آن وصيت نامه است از دوستى كردن با كسى كه خدا و رسول او را دوست مى دارد و دشمنى كردن با كسى كه خدا و رسول با او دشمن اند و به بيزار بودن از ايشان بر صبر كردن تو و فروخوردن خشم خود و از دست رفتن حق تو و غصب كردن خمس تو و هتك كردن حرمت تو- على گفت آرى اى رسول خدا

فقال اميرالمؤمنين والذى فلق الحبّة و برء النسمة لقد سمعت جبرئيل يقول للنبى يا محمّد عرّفه انّه ينتهك الحرمة و هى حرمة اللّه و حرمة رسول اللّه و على ان تخضب لحيته من رأسه بدمٍ عبيط فقال اميرالمؤمنين فصعقت حين فهمت الكلمة من الامين جبرئيل حتى سقطت على وجهى و قلت نعم قبلت و رضيت و ان انتهكت الحرمة و عطّلت السنن و مزّق الكتاب و هدمت الكعبة و خضبت لحيتى من رأسى بدم عبيط صابرا محتسباً ابداً حتّى اقدّم عليك

ثم دعى رسول اللّه فاطمة والحسن والحسين و اعلمهم مثل ما اعلم اميرالمؤمنين- فقالُوا مثل قوله فختمت الوصيّة بخواتيم من ذهب لم تمسّه النار و دفعت الى اميرالمؤمنين

فقلت لابى الحسن بابى انت و امى الا تذكر ما كان فى الوصية فقال سنن الله و سنن رسوله فقلت اكان فى الوصيّة توّثبهم و خلافهم على اميرالمؤمنين فقال نعم واللّه شيئا شيئا حرفاً حرفاً اما سمعت قول اللّه عزّ و جلّ (انا نحن نحيى الموتى و نكتب ما قدموا و آثارهم و كل شى ءٍ احصيناه فى امام مبين) واللّه لقد قال رسول اللّه لاميرالمؤمنين و فاطمة عليهماالسّلام اَلَيْس قد فهمتما ما تقدمت به اليكما و قبلتماه فقالا بلى بقبوله و صبرنا على ما سائنا و غاظنا

يعنى- پس امير مؤمنان گفت به حق آن خدائى كه دانه را شكافت و آفريد خلق را شنيدم كه جبرئيل به پيغمبر مى گفت كه به على بشناسان كه هتك حرمت او مى شود و حال آنكه حرمت او حرمت خدا و حرمت رسول خدا است- بر اينكه ريش او به خون سرش خضاب مى شود پس امير مؤمنان گفت چون اين كلام را از جبرئيل امين شنيدم صيحه اى زدم و بر رو درافتادم و گفتم آرى قبول كردم و راضى شدم كه هتك حرمت من بشود و سنّتها معطل بماند و كتاب از بين برود و كعبه خراب شود و ريش من به خون سرم خضاب شود در حالتى كه صبركننده باشم و براى خدا صابر باشم تا بر تو وارد شوم

پس رسول خدا فاطمه و حسن و حسين را پيش خود خواند و آنها را هم به مصيبتها و ظلم و ستمهائى كه به ايشان وارد مى شود آگاه كرد همچنان كه امير مؤمنان را آگاه كرد ايشان هم مانند گفته امير مؤمنان جواب گفتند و وصيت نامه به مهرهائى از طلائى كه آتش نديده بود مهر زده شد و به امير مؤمنان داده شد

ابوموسى عيساى ضرير گفت كه به ابى الحسن گفتم كه قيام و مخالفت ايشان با امير مؤمنان در كتاب وصيت بود فرمود آرى هر چيزى و هر حرفى در آن بود آيا نشنيده اى گفته خداى عزوجل را كه فرموده ما زنده مى كنيم مردگان را و مى نويسيم اثرهاى ايشان را و هر چيزى را

احصاء و شماره كرده ايم در كتابى كه ظاهركننده است به ذات خدا سوگند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به امير مؤمنان و فاطمه عليهماالسلام گفت آيا نفهميديد آنچه را كه از پيش به شما گفتم و پذيرفتيد گفتند بلى با پذيرفتن آن و صبر مى كنيم به آنچه كه ما را بد آيد و به خشم آورد ما را

مبحث اوّل در بعضى از حوادث واقعه پس از رحلت پيغمبر


در تفسير عياشى از عمرو بن ابى المقدام از پدرش از جدّش روايت كرده كه گفت براى على روزى بزرگتر از دو روز نيامد روز اوّل روزى بود كه پيغمبر صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت كرد و روز دوّم روزى بود كه من به ذات خدا سوگند در سقيفه بنى ساعده نشسته بودم در طرف راست ابى بكر و مردمان با او بيعت مى كردند ناگاه عمر به او گفت كه اى مرد اگر على با تو بيعت نكند چيزى در دست تو نخواهد بود از خلافت بفرست به طلب او كه بيايد و با تو بيعت كند اينها كه با تو بيعت مى كنند مردمان پست نادانى هستند- پس قنفذ را به طلب آن حضرت فرستاد و به او گفت برو به على بگو اجابت كن خليفه رسول خدا را

قنفذ رفت و پيغام ابوبكر را به آن حضرت رسانيد و فوراً برگشت و به ابى بكر گفت كه على گفت براى تو كه رسول خدا صلى الله عليه و آله غير از من احدى را خليفه براى خود قرار نداده

ابوبكر گفت برگرد به سوى او و بگو اجابت كن خليفه را كه مردمان گرد آمده اند براى بيعت كردن با او و آنها همه مهاجرين و انصارند و قريش و تو مردى هستى از مسلمانان آنچه كه بنفع ايشانست بنفع توام هست و آنچه كه بر ضرر ايشان است بر ضرر توام هست- قنفذ رفت و طول نكشيد برگشت و گفت على در جواب تو گفت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من وصيّت فرموده كه چون او را در قبرش پنهان كردم از خانه خود بيرون نروم تا وقتى كه كتاب خدا را جمع كنم زيرا كه آنها روى شاخه هاى درخت خرما و شانه هاى شتران نوشته شده

عمر گفت برخيزيد تا ما به نزد او رويم پس ابوبكر و عمر و عثمان و خالد بن وليد و مغيرة بن شعبه و ابوعبيدة بن الجراح و سالم غلام ابى حذيفه و قنفذ همه برخاستند و من هم با آنها برخاستم چون به درب خانه رسيديم و فاطمه آنها را ديد درب خانه را بست بر روى ايشان و شكى نداشت در اينكه آنها داخل خانه نخواهند شد مگر باذن او

پس عمر با پاى خود زد و در را شكست و آن درب از سعف خرما بود همه داخل خانه شدند و على را با جامه اى كه به خود پيچيده بود بيرون آوردند پس فاطمه بيرون آمد و گفت اى ابابكر مى خواهى مرا از شوهرم بيوه كنى به ذات خدا سوگند اگر دست از او برنداشتيد موهاى خود را پريشان مى كنم

و گريبان خود را چاك مى زنم و به پروردگار خود صيحه مى زنم و دست حسنين را گرفت و بيرون رفت به طرف قبر پيغمبر صلى الله عليه و آله

سلمان گفت على عليه السلام به من گفت اى سلمان درياب دختر محمّد را زيرا من مى بينم كه دو طرف مدينه ميل به افتادن كرده به ذات خدا سوگند اگر موهاى خود را پريشان كند و گريبانش را چاك نمايد و برود نزد قبر پدر خود و صيحه بزند به سوى پروردگار خود مهلت داده نمى شود كه مدينه با اهلش به زمين فرومى رود سلمان فوراً دريافت فاطمه را و گفت اى دختر محمّد خدا پدرت را برانگيخت كه رحمت باشد برگرد فرمود اى سلمان مى خواهند على را بكشند من نمى توانم صبر كنم بگذار بروم نزد قبر پدرم و موهايم را پريشان كنم و گريبانم را چاك زنم و بر پروردگار خود صيحه زنم سلمان گفت مى ترسم مدينه فرورود و على مرا فرستاد به سوى تو و مى فرمايد برگرد برو به خانه خود از نفرين كردن صرف نظر كن فاطمه گفت برمى گردم و صبر مى كنم و فرمان او را مى شنوم و اطاعت مى كنم

راوى گفت پس على را با همان جامه اى كه به خود پيچيده بود از خانه بيرون بردند و از طرف قبر پيغمبر عبور دادند و من شنيدم كه مى گفت

يابن امّ انّ القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى (يعنى اى پسر مادر اين جماعت مرا ناتوان كردند و نزديك شدند كه مرا بكشند- ابوبكر نشست در سقيفه بنى ساعده و على عليه السلام پيش آمد عمر به او گفت بيعت كن فرمود اگر بيعت نكنم چه مى شود عمر گفت به ذات خدا سوگند اگر بيعت نكنى گردنت را مى زنم على عليه السلام به او گفت در اين حال به ذات خدا سوگند من بنده خدا هستم كه كشته شدم و برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله پس عمر گفت بنده خدا هستى كه كشته شدى امّا برادر رسول خدا نيستى سه مرتبه اين سخن را گفت

پس خبر به عباس بن عبدالمطلب رسيد با شتاب دوان دوان آمد و به عمر گفت با پسر برادرم مدارا كن بر من است كه بيعت كند با شما پس عباس آمد و دست على را گرفت و او را به ابى بكر ماليد تا اينكه غضبناك دست از او برداشتند

راوى گفت: شنيدم كه در آن حال على عليه السلام گفت اللّه اللّه ظلم نكن در حق وصى او وصى او يعنى پيغمبر و امر او را تصديق كن و حق را به اهل آن برگردان تا سالم بمانى و دنباله مطلب را نكش در گمراهى خودت كه پشيمان خواهى شد برگرد و مبادرت كن در توبه تا گناه تو سبك شود و خودت را مخصوص امرى قرار نده كه خدا آن را براى تو قرار نداده كه مى بينى وبال عمل خود را مدت كمى خواهد گذشت كه از آنچه كه تو در آنى جدا خواهى شد و مى روى به سوى پروردگارت پس از جنايتهائى كه كرده اى از تو خواهد پرسيد و پروردگار در حق بندگان ستمكار نيست

پس خزيمة بن ثابت از جا برخاست و گفت:

اى گروه مردمان آيا نمى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله شهادت مرا به تنهائى مى پذيرفت و با بودن من غير مرا نمى خواست گفتند چنين است پس گفت من گواهى مى دهم كه شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه مى فرمود اهل بيت من جداكننده حقند از باطل و ايشان پيشوايانى هستند كه به ايشان اقتدا كرده مى شود- اينكه مى دانستم گفتم و نيست بر فرستاده شده چيزى مگر رساندنى واضح

پس ابُوالهيثم بن تيهان برخاست و گفت:

من گواهى مى دهم بر پيغمبر ما كه بپا داشت على را يعنى در روز غدير خم و انصار گفتند او را برپا نداشته مگر براى خلافت و بعضى از ايشان گفتند برپا نداشته است مگر براى اينكه بدانند مردمان كه او مولاى كسى است كه رسول خدا مولاى او است و گفتگو در اين باب بسيار شد پس مردانى از خودمان را فرستاديم به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله تا در اين باب از او پرسيدند آن حضرت در جواب فرمود به ايشان بگوئيد كه على عليه السلام ولى مؤمنين است بعد از من و نصيحت كننده ترين مردمانست براى امّت من- و من گواهى مى دهم به آنچه كه حاضر به آن هستم پس هر كه مى خواهد ايمان به آن بياورد و هر كه مى خواهد كافر به آن شود روز قيامت وقت جدا كردن مؤمن از كافر است

پس سهل بن حنيف برخاست و گفت:

پس از آنكه خدا را حمد و ثنا كرد- اى گروه مؤمنان قريش گواهى دهيد بر من كه گواهى مى دهم بر رسول خدا صلى الله عليه و آله كه ديدم او را در اين مكان يعنى در روضه كه دست على بن ابيطالب را گرفت و فرمود اى گروه مردمان اين على امام شما است بعد از من و وصى من است در زنده بودن من و پس از مردن من و اداكننده دين من است و وفاكننده به وعده من است و اوّل كسى است كه با من مصافحه مى كند نزد حوض من خوشا به حال كسى كه پيرو و ناصر او باشد و واى بر كسى كه با او مخالفت كند و او را خوار كند

پس با او برخاست برادرش عثمان بن حنيف:

و گفت شنيديم از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه مى فرمود اهل بيت من ستاره هاى زمينند از ايشان پيش نيفتيد و آنها را مقدّم بداريد ايشانند واليهاى بعد از من

پس مردى برخاست و گفت:

يا رسول اللّه كدام از اهل بيت تو فرمود على و پاكيزگان از فرزندان او و واضح كرد اى ابابكر اول كافر

به او مباش و خيانت نكنيد خدا و رسول را و خيانت نكنيد امانتهاى خود را و حال آنكه مى دانيد

پس ابوايوب انصارى برخاست و گفت:

بپرهيزيد بندگان خدا درباره اهل بيت پيغمبرتان و حق ايشان را به ايشان برگردانيد كه خدا آن را براى ايشان قرار داده محققاً شنيدند برادرهاى ما در مقامى بعد از مقام ديگر و مجلسى بعد از مجلس ديگر كه براى پيغمبر ما بوده و مى فرمود اهل بيت من پيشوايان شمايند بعد از من و اشاره مى فرمود به سوى على و مى گفت اينست امير نيكان و كشنده كافران خوار شده است كسى كه او را خوار كند و يارى كرده شده است كسى كه او را يارى كند پس برگرديد و توبه كنيد از ظلم و ستمگرى خودتان كه خدا آمرزنده مهربانست و پشت نكنيد از او و از او روگردان نشويد

امام صادق عليه السلام فرمود:

پس ابوبكر همينطور كه بالاى منبر بود به شدت و كراهت وارد در فكر شد نتوانست جواب بگويد پس از آن گفت ولى شما شدم و حال آنكه بهتر از شما نيستم نقض بيعت خود كنيد نقض بيعت خود كنيد آنگاه عمر پسر خطاب گفت فرود بيا از منبر اى احمق پست وقتى كه نمى توانى در مقابل احتجاج بايستى چرا براى خود اين مقام را قبول كردى به ذات خدا سوگند همّت بر اين گماشتم كه تو را خلع كنم و قرار دهم خلافت را در سالم غلام ابى حذيفه پس ابوبكر فرود آمد و عمر دست او را گرفت و او را به منزلش برد و تا سه روز در خانه او بودند و در مسجد رسول خدا داخل نشدند چون روز چهارم شد خالد بن وليد با هزار مرد به نزد ايشان آمد و گفت چرا نشسته ايد به ذات خدا سوگند بنى هاشم در آن يعنى خلافت طمع خواهند كرد- و سالم غلام ابى حذيفه هم به نزد ايشان آمد با هزار مرد و معاذ ابن جبل هم با هزار مرد به نزد ايشان آمد همينطور يكى يكى آمدند تا چهار هزار نفر جمع شدند و با شمشيرهاى كشيده بيرون آمدند و مقدّم بر همه ايشان عمر بن الخطاب بود تا ايستادند در مسجد پيغمبر عمر فرياد زد كه اى ياران على اگر مردى از شماها مانند روز گذشته خواست سخن بگويد هرآينه مى گيريم از او آنچه را كه چشمهاى او در آنست پس خالد بن سعيد بن العاص برخاست و گفت اى پسر صهّاك حبشيّه آيا به شمشيرهايتان ما را مى ترسانيد يا به جمعيتتان ما را به فزع مى اندازيد به ذات خدا سوگند كه شمشيرهاى ما تيزتر است از شمشيرهاى شما و جمعيت ما هرچند كمتر باشيم از شما بيشتر است زيرا حجت خدا در ميان ما است به ذات خدا سوگند اگر نبود كه مى دانستم كه فرمانبردارى از امامم سزاوارتر است از شمشير كشيدن من هرآينه با شما جهاد مى كردم در راه خدا تا عذرم برداشته شود- امير مؤمنان عليه السلام فرمود بنشين اى خالد خدا مقام تو را دانست و كوشش تو را سپاس گفت پس خالد نشست

و سلمان فارسى برخاست و گفت:

اللّه اكبر اللّه اكبر شنيدم از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و اگر نه دو گوش من كر شود كه مى فرمود كه برادر و پسر عم من نشسته بود در مسجد با چند نفر از ياران او كه ناگاه وارد شدند بر او جماعتى از سگهاى اهل آتش كه مى خواستند او را بكشند و كسانى كه با او بودند و من شكى ندارم كه آنها شمائيد پس عمر خطاب قصد كشتن سلمان را كرد امير مؤمنان از جاى جست و اطراف جامه هاى عمر را گرفت و بر

زمينش زد و فرمود پسر صهاك حبشيه اگر كتاب خدا از پيش نبود و عهد پيغمبر هم نبود پيش از اين به تو مى نمودم كه كدام يك از ما ناتوان تر است يارى كننده او و كمتر است شماره او- پس روكرد به ياران خود و فرمود برويد خدا شما را رحمت كند به ذات خدا سوگند كه داخل مسجد نخواهم شد مگر همچنانكه دو برادر من موسى و هارون داخل شدند در آن وقتى كه ياران او به او گفتند برو تو و پروردگارت و همديگر را بكشيد ما اينجا نشسته ايم به ذات خدا سوگند داخل نخواهم شد مگر براى زيارت رسول خدا و براى قضيّه اى كه در آن حكم كنم زيرا كه جايز نيست براى حجتى كه رسول خدا برپا داشته است كه مردمان را در سرگردانى واگذارم

در كتاب سليم بن قيس هلالى


از ابان بن ابى عياش از سلمان و عبداللّه بن عباس روايت كرده كه گفتند روزى كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله وفات كرد او را هنوز در قبرش نگذارده بودند كه مردمان بيعت او را شكستند و مرتد شدند و جمع شدند براى مخالفت با على عليه السلام و على به رسول خدا مشغول بود تا اينكه از غسل دادن او فارغ شد و او را حنوط و كفن كرد و در قبر گذارد بعد از آن بنا به وصيّت رسول خدا صلى الله عليه و آله به جمع آورى قرآن مشغول شد

پس عمر به ابى بكر گفت اى شخص همه مردمان با تو بيعت كردند مگر اين مرد يعنى على و اهل بيت او بفرست بطلب او پس پسر عموى عمر را كه نام او قنفذ بود گفت اى قنفذ برو به نزد على و به او بگو اجابت كن خليفه رسول خدا را چند مرتبه او را فرستادند كه على بيايد و آن حضرت ابانمود پس عمر غضبناك از جاى خود بلند شد و خالد بن وليد را ندا كرد با قنفذ و گفت هيزم و آتش با خود برداشتند و روآوردند به طرف خانه على تا رسيدند به در خانه، عمر پيش آمد و در خانه را كوبيد و فرياد كرد كه اى پسر ابى طالب در را باز كن فاطمه فرمود اى عمر ما را با تو چه كار است كه نمى گذارى به مصيبت خود مشغول باشيم عمر گفت در را باز كن والّا خانه را بر سر شما مى سوزانم فاطمه گفت اى عمر آيا از خداى عزّوجل نمى ترسى در خانه من هجوم آورده اى پس عمر از منصرف شدن ابا كرد و آتش طلبيد و در خانه را آتش زد و بر در لگد زد و در را انداخت فاطمه پيش آمد و فرياد زد كه اى بابا اى رسول خدا پس عمر شمشير خود را با غلاف بلند كرد و به پهلوى فاطمه زد فاطمه فرياد زد با تازيانه بر بازوى او زد فرياد زد و پدر خود را صدا زد على بن ابيطالب از جاى خود جست و اطراف جامه عمر را گرفت و تكان داد و او را بر زمين زد و بينى و گردن او را كوبيد و خواست او را بكشد پس سخن رسول خدا را به خاطر آورد كه او را وصيّت به صبر و طاعت فرموده بود پس فرمود به حق خدائى كه محمّد را به پيغمبرى گرامى داشت اى پسر صهّاك اگر نبود كتاب خدا از پيش مى دانستى كه نمى توانى داخل خانه من شوى پس عمر استغاثه كرد و از مردمان يارى خواست همه رو به خانه آوردند و جمعيت بسيارى داخل خانه شدند و طنابى به گردن على انداختند كه او را از خانه بيرون كشند فاطمه ميان آنها و دَرِ خانه

حائل شد قنفذ با تازيانه او را زد به نحوى كه زمانى كه از دنيا رحلت فرمود اثر آن در بازو مانند بازوبندى بوده بر او باد لعنت خدا- آن حضرت را در ميان چهارچوب در چنان فشار داد كه استخوان دنده او شكست و جنين خود را سقط كرد و به همين علت در بستر افتاد تا از دار دنيا رحلت فرمود

چهار هزار مرد على را از خانه به مسجد بردند


در روايت بحار است كه عمر بن الخطاب با چهار هزار مرد هجوم آوردند در خانه كه براى بيعت گرفتن على را از خانه به مسجد برند فاطمه در عقب در محكم خود را به در چسبانيده بود كه داخل خانه نشوند عمر بر در لگدى به پاى خود زد دَرْ كنده شد و بر شكم فاطمه افتاد و محسن او سقط شد و وقتى كه جامه على را مى كشيدند كه او را به مسجد برند فاطمه با اينكه دل او به شدت درد داشت خود را به على چسبانيده بود و طرف جامه را نگاه مى داشت و مى كشيد به طرف خود به نحوى كه آن جماعت برمى گشتند و به روى يكديگر مى ريختند بر روى زمين و به زانو درمى آمدند و پيوسته آنها جامه حضرت را مى كشيدند و فاطمه هم مى كشيد تا اينكه عمر شمشير خالد بن وليد را گرفت و با غلاف آن بر شانه فاطمه مى زد تا آنكه مجروح شد سه مرتبه اين عمل را كرد و نتوانستند جامه را از دست فاطمه بگيرند تا اينكه جامه پاره پاره شد يك پاره آن در دست فاطمه ماند و پاره هاى ديگر آن در دستهاى آن جماعت ماند و آن جراحت بر بازوى زهراء عليها سلام الله بود تا وقتى كه از دنيا رحلت فرمود

در اثر ضربتهائى كه به فاطمه وارد شد آن حضرت غش كرد وقتى به هوش آمد كه خانه خالى شده بود و على را برده بودند پرسيد كه على كجا است فضّه گفت مردمان او را كشيدند و بردند براى بيعت گرفتن چون فاطمه اين سخن را شنيد لباس خود را پوشيد و چادر بر سر كرد و دست حسن و حسين را گرفت با جمعى از زنها در عقب امير مؤمنان روانه شد تا او را از دست آنها نجات دهد چون بر دَرِ مسجد رسيد نظر كرد ديد ابوبكر بالاى منبر پدرش نشسته و على سر برهنه پائين منبر و شمشير در دست عمر است و مى گويد اى على بيعت كن و اگر نه گردنت را مى زنم صديقه كبرى فاطمه زهراء صيحه اى زد و پدرش را ندا كرد

در احتجاج طبرسى روايت كرده


از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود چون على را از منزل بيرون بردند فاطمه عليهاالسلام بيرون رفت و زن هاشميّه اى باقى نماند مگر آنكه با او بيرون رفتند تا اينكه نزديك قبر رسيد پس فرمود دست از پسر عمم برداريد سوگند به آن كسى كه محمّد را به حق فرستاد اگر دست از او برنداشتيد موى خود را پريشان مى كنم و پيراهن پدرم را بر سر مى گذارم و به سوى خدا فرياد مى كنم ناقه صالح نزد خدا گرامى تر از من نيست و بچه او نزد خدا گرامى تر از دو پسر من نيست سلمان گفت من نزديك فاطمه بودم به ذات خدا قسم ديدم پايه هاى ديوارهاى مسجد رسول خدا از طرف پائين آن از جا كنده شد كه اگر مردى مى خواست از زير آن بگذرد مى توانست نزديك او رفتم و گفتم اى سيّده و وليّه من خداى تبارك و تعالى پدرت را رحمت قرار داد تو نقمت و عذاب براى آنها نباش پس ديوارها برگشت به جاى خود و غبارى از پائين بلند شد

/ 33