محل فدك و كيفيت فتح رسول خدا آن را - جنة العاصمه در تاریخ ولادت و حالات حضرت فاطمه (سلام الله علیها) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جنة العاصمه در تاریخ ولادت و حالات حضرت فاطمه (سلام الله علیها) - نسخه متنی

حسن میر جهانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


محل فدك و كيفيت فتح رسول خدا آن را


در كتاب معجم البلدان است كه فدك قريه ايست در حجاز كه در ميان او تا مدينه دو روز و گفته شده سه روز راه است كه خدا از دست يهود برگرداند بر رسول خود صلى الله عليه و آله و سلم در سال هفتم هجرت به صلح و آن براى اين بود كه پيغمبر صلى الله عليه و آله چون در خيبر فرود آمد و حصارهاى آن را فتح كرد و باقى نماند براى ايشان مگر سه حصار و آنها را به شدت محاصره كرد فرستادند به نزد آن حضرت و پيشنهاد صلح كردند به اين نحو كه خواهش كردند از آن حضرت كه آنها را فرود بياورد تا از آنجا جلاء وطن كنند و بروند چون اين خبر به اهل فدك رسيد فرستادند نزد آن حضرت كه با آنها مصالحه كند به نصف از ميوه ها و مالهايشان و پيغمبر قبول كرد و مشى سريع نكرد و بدون خيل و سوار به او واگذار شد و خالصه خود پيغمبر بود و در آنجا چشمه آبى جوشنده و درختان خرماى بسيارى بود

و نيز گفته است در اين باب آنچه صحيح تر به نظر مى آيد و به من رسيده اينست كه احمد بن جابر بلاذرى در كتاب فتوح خود گفته بعد از انصراف رسول خدا صلى الله عليه و آله از خيبر كس بفرستاد به سوى فدك و او محيصة بن مسعود بود و در آن وقت رئيس فدك يوشع بن نون يهودى بود و آنها را به اسلام دعوت كرد چنين يافت كه آنها رُعب دارند و ترسيده اند وقتى كه خبر خيبر به آنها رسيده پس با پيغمبر مصالحه كردند به نصف خاك آن يعنى نصف زمين فدك مال پيغمبر باشد و نصف مال آنها و پيغمبر هم از ايشان قبول فرمود و امضاء آن را كرد و خالصه خود پيغمبر شد چون بدون خيل و ركاب به تصرف آن حضرت درآمد (تا آخر كلام او)

و در تفسير فرات بن ابراهيم


مسنداً به سند متصل از حضرت امام محمد باقر روايت كرده كه فرمود چون جبرئيل بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شد آن حضرت سلاح خود را محكم بست و على عليه السلام هم سلاح خود را محكم بست و هر دو اسبهاى خود را زين كردند و در دل شب بيرون رفتند و على نمى دانست كه رسول خدا كجا را اراده كرده رفتند تا اينكه به فدك رسيدند پس رسول خدا به على فرمود يا على مرا بلندم كن يا من تو را بلندت مى كنم على گفت من تو را بلند مى كنم اى رسول خدا. رسول خدا فرمود من تو را بلند مى كنم زيرا كه من بلند قدتر هستم از تو پس آن حضرت على را بر شانه خود بلند كرد و على روى شانه آن حضرت ايستاد و هميشه بلند مى شد تا اينكه على بالاى حصار رفت و تكبير گفت و بالاى حصار مى رفت و شمشير رسول خدا در دست او بود و اذان مى گفت اهل فدك از ترس مبادرت كردند و درب حصار را باز كردند و بيرون آمدند و آن دو بزرگوار را استقبال كردند و رسول خدا رو به آن جماعت آمد و على هم به سوى ايشان فرود آمد و هجده نفر از عظماء و بزرگان ايشان را كشت و باقى ماندگان را به دست آنها داد و رسول خدا هم ذريّه هاى ايشان را ميراند و كسانى كه باقى ماند از ايشان با غنيمتهايشان برگردن آنها بار كرد تا مدينه پس شتاب نكرد در فتح آنجا احدى غير از رسول خدا پس آن يعنى فدك مخصوص ذريّه او شد غير از مؤمنين

علّامه مجلسى


در بحارالانوار از كتاب خرائج از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله در غزوه اى رفت چون از آن برگشت در بعضى از راه كه رسيد مشغول طعام خوردن بود كه جبرئيل نازل شد و گفت اى محمّد برخيز سوار شو پيغمبر برخاست و جبرئيل با او بود زمين را براى او درهم پيچيد مانند درهم پيچيدن جامه تا اينكه به فدك رسيدند چون اهل فدك صداى اسب شنيدند گمان كردند كه دشمن به سوى ايشان آمده دروازه ها را بستند و كليدهاى آنها را به پيرزنى كه از ايشان بود دادند كه خارج از شهر بود و خودشان رفتند بر سر كوهها جبرئيل به نزد پيرزن آمد و كليدها را از او گرفت و دروازه هاى شهر را باز كرد و پيغمبر را در خانه ها و دهكده ها گردانيد پس جبرئيل گفت اى محمد اينست آنچه كه خدا مخصوص تو گردانيده و به تو عطا كرده غير از مردمان و آن است گفته خداى تعالى

و ما افاء اللّه على رسوله من اهل القرى فللّه و للرسول و لذى القربى- و ذلك قوله فما اوجفتم عليه من خيل و لا ركاب ولكنّ اللّه يسلّط رسله على من يشاء

يعنى چون رد كرد خدا بر فرستاده خود از اموال يهود اهل قريه ها آنچه باشد مخصوص خدا و مخصوص رسول و مخصوص خويشان او است (و آنست گفته خدا) آنچه را كه شتاب كرديد بر آن بدون لشكريان و سواران وليكن خدا مسلّط مى كند پيغمبران خود را بر هر كسى كه مى خواهد- و مسلمانان ندانستند و زمين را در زير پا نگذاردند وليكن خدا رد كرد آنها را بر فرستاده خود و دور زد خانه ها و ديوارهاى آن را و جبرئيل درهاى آن را قفل زد و كليدهاى آنها را به پيغمبر داد و رسول خدا آنها را در غلاف شمشير خود جاى داد و آن را به گردن اسب خود آويخت و سوار شد و جبرئيل زمين را براى آن حضرت درهم پيچيد مانند درهم پيچيدن جامه پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به نزد لشكريان خود آمد و آنها در جاى خود و مجالس خود بودند و متفرق نشده بودند و چنين اميدى را نداشتند پس رسول خدا فرمود به فدك رفتم و خدا آن را به من رد گردانيد پس بعضى از منافقين به بعضى ديگر به چشم اشاره كردند آنگاه رسول خدا فرمود اينها كليدهاى فدك است و از غلاف شمشير خود بيرون آورد پس رسول خدا سوار شد و مردمان هم با او سوار شدند چون وارد مدينه شد بر فاطمه داخل شد و فرمود اى دخترك من خدا فدك را به پدرت رد كرد و آن را مخصوص به خود او گردانيد كه مسلمانان بر آن حقى ندارند و من با آن هر كارى كه خواهم بكنم و مادرت خديجه را بر من مهرى است و پدرت فدك را در مقابل آن مهر براى تو قرار داد و من آن را به تو بخشيدم و به فرزندانت پس از تو پس پوستى را طلبيد و على بن ابيطالب را با غلام خود خواست و به على فرمود بنويس براى فاطمه فدك را كه من به او بخشيدم كه بخششى باشد از رسول خدا و بر آن شاهد گرفت على بن ابيطالب و غلام رسول خدا و امّ ايمن را و فرمود رسول خدا كه امّ ايمن زنى است از اهل بهشت پس از آن اهل فدك آمدند به سوى پيغمبر و آن حضرت مقاطعه داد فدك را به ايشان در هر سالى به بيست و چهار

هزار دينار

سيّد ابن طاوس عليه الرحمة در كتاب سعدالسعود از ابى سعيد خدرى روايت كرده كه چون آيه وات ذا القربى حقّه نازل شد رسول خدا صلى الله عليه و آله فاطمه زهراء سلام الله عليها را خواست و فدك را به او عطا فرمود- و در كتاب كشف المحجة كه به پسرش وصيّت كرده گفته است كه جدّت محمد صلى الله عليه و آله فدك و حوالى را به مادرت فاطمه بخشيد و درآمد آن بنابر روايت شيخ عبدالله بن حمّاد انصارى در هر سالى بيست و چهار هزار دينار بوده و به روايت غير او هفتاد هزار دينار بوده

گرفتن ابوبكر فدك را از فاطمه و طلب كردن فاطمه حق خود را


گرفتن ابوبكر فدك را از فاطمه عليهاالسلام و اعتراض آن مظلومه و مطالبه نمودن او حق خود را و دروغ گفتن ابوبكر و شاهد خواستن از آن معظّمه.

در كتاب اختصاص از عبدالله بن سنان از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود چون روح پيغمبر صلى الله عليه و آله قبض شد و ابوبكر به جاى او نشست فرستاد وكيل فاطمه را از فدك بيرون كرد پس فاطمه عليهاالسلام به نزد او آمد و فرمود اى ابابكر ادّعا مى كنى كه خليفه پدر من هستى و در جاى او نشسته اى و مى فرستى وكيل مرا از فدك بيرون مى كنى و حال آنكه مى دانى رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را به من بخشيده و صدقه قرار داده و من شاهدها بر آن دارم ابوبكر گفت پيغمبر ارث باقى نگذارده پس فاطمه برگشت به نزد على عليه السلام و خبر داد به آن حضرت گفته ابوبكر را آن حضرت به او فرمود برگرد برو به سوى او و بگو به او كه گمان مى كنى كه پيغمبر ارث نگذارده و حال آنكه سليمان پسر داود و يحيى پسر زكريّا وارث شدند چگونه من از پدرم ارث نمى برم عمر، چون فاطمه اين كلام را به ابى بكر گفت به او گفت تو ياد داده شده اى فرمود اگر ياد داده شدم پسر عمو و شوهرم مرا ياد داده ابوبكر گفت كه عايشه گواهى مى دهد و عمر هم گواهى مى دهد كه اين هر دو شنيده اند از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده است پيغمبر ارث نمى گذارد فاطمه فرمود اين اوّل شهادت دروغى است در اسلام كه اين دو نفر داده اند پس فرمود جز اين نيست كه رسول خدا آن را به من صدقه داد و من گواه بر آن دارم پس ابوبكر گفت گواه خود را بياور پس امّ ايمن و على را حاضر كرد ابوبكر گفت اى امّ ايمن تو شنيدى از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در حق فاطمه بگويد او گفت و على هم گفت شنيديم از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود فاطمه سيّده زنهاى اهل بهشت است آنگاه ام ايمن گفت كسى كه سيّده زنهاى اهل بهشت است ادّعا مى كند چيزى را كه مال او نباشد و من هم زنى هستم كه از اهل بهشتم شهادت نمى دهم به چيزى كه نبوده باشد. شنيدم از رسول خدا عمر گفت اى امّ ايمن اين قصه ها را كنار بگذار به چه چيز شهادت مى دهى گفت من در خانه فاطمه سلام الله عليها نشسته بودم و رسول خدا هم نشسته بود كه جبرئيل به سوى او نازل شد و گفت اى محمد برخيز زيرا كه خداى تعالى مرا امر فرموده كه به بال خود

خط بكشم براى تو فدك را پس رسول خدا برخاست با جبرئيل و طولى نكشيد كه برگشت و فاطمه گفت اى پدر كجا رفتى فرمود خط كشيد جبرئيل فدك را براى من به بال خود و تحديد كرد حدود آن را پس فاطمه گفت اى پدر من از فقر و احتياج بعد از تو مى ترسم پس آن را به فاطمه تصدق كرد و فرمود اين صدقه است براى تو پس فاطمه آن را قبض كرد و گفت خوبست آنگاه رسول خدا فرمود اى امّ ايمن شاهد باش و اى على شاهد باش

پس عمر گفت تو يك زن هستى و جايز نيست شهادت يك زن تنها و امّا على هم به طرف خود مى كشد پس فاطمه غضبناك برخاست و گفت خدايا اين دو نفر به دختر پيغمبرت ظلم كردند تو سخت بگير بر آنها به عذاب خود و بيرون آمد آنگاه على او را بر الاغى سوار كرد كه بر روى آن قطيفه سياهى بود و او را چهل صباح دور گردانيد در خانه هاى مهاجرين و انصار و حسن و حسين هم با آنها بودند و فاطمه مى گفت اى گروه مهاجرين و انصار خدا را يارى كنيد و دختر پيغمبرتان را شما با او بيعت كرديد روزى كه بيعت كرديد كه منع كنيد ذريّه او را از آنچه كه منع مى كنيد خودتان و ذريّه خودتان را و ظاهر كنيد براى رسول خدا بيعت خود را- گفت احدى او را اعانت و اجابت نكرد و يارى ننمود تا اينكه رفت نزد معاذ بن جبل و فرمود كه من آمده ام از تو يارى مى خواهم تو بيعت كردى با رسول خدا بر اينكه يارى كنى او را و ذريّه او را و منع كنى او را از آنچه كه منع مى كنى نفس خود را از آن و ذريّه خود را، ابوبكر فدك مرا غصب كرده و وكيل مرا از آن بيرون كرده گفت با من كس ديگرى غير از من هست فرمود احدى مرا اجابت نكرد گفت پس من كجا مى رسم كه تو را يارى كنم- راوى گفت پس فاطمه از نزد او بيرون رفت پسر معاذ به نزد پدر آمد و گفت دختر محمّد براى چه نزد تو آمد گفت آمده بود از من يارى مى خواست بر ابوبكر كه فدك را از او گرفته گفت تو او را چه جواب گفتى گفت من گفتم كه يارى كردن من براى تو نفعى ندارد من تنها هستم گفت از يارى كردن او ابا كردى گفت آرى گفت او چه چيز گفت، گفت به من گفت: به ذات خدا سوگند هرآينه با تو منازعه مى كنم با زبان فصيحى كه محل سخن گفتن است در سر من تا وقتى كه وارد شوم بر رسول خدا صلى الله عليه و آله

حضرت فرمود- پسر او به او گفت من هم به ذات خدا سوگند منازعه مى كنم با تو با زبان فصيحى كه محل سخن گفتن است در سر من كه چرا اجابت نكردى دختر محمد صلى الله عليه و آله را (اين پسر معاذ غير از سعد است كه او در زمان حيات رسول خدا از دنيا رفت)

فرمود و بيرون رفت فاطمه از نزد او و مى گفت به ذات خدا سوگند با تو سخن نمى گويم كلمه اى تا من و تو گرد آئيم نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و خارج شد- پس على عليه السلام به او فرمود كه به تنهائى برو نزد ابى بكر كه او رقّت قلبش زيادتر است از آن ديگرى و به او بگو ادّعا مى كنى جانشينى پدر مرا و اينكه تو خليفه او هستى و در جاى او نشسته اى اگر فدك مال تو بود و من از تو مى خواستم كه آن را به من ببخشى واجب مى شد كه آن را به من برگردانى- چون فاطمه به نزد او رفت و آن سخن را به او گفت در جواب گفت كه راست گفتى و نوشته رد فدك را نوشت و به او داد پس فاطمه بيرون آمد و نوشته با او بود عمر او را ملاقات كرد و گفت اين نوشته چيست با تو فرمود نوشته رد فدك است كه ابوبكر به من داده گفت بياور ببينم آن را فاطمه ابا كرد كه به او دهد پس با پاى خود لگدى به آن حضرت زد و او حامله بود به پسرى كه نام او محسن گذارده شده بود پس محسن را از شكم خود

سقط كرد پس سيلى به روى او زد كه گوشواره او در گوشش شكست و نوشته را گرفت و آن را پاره كرد آنگاه فاطمه رفت و هفتاد و پنج روز مريضه بود و از ضربت عمر از دنيا رفت چون زمان وفات او رسيد على عليه السلام را خواند و گفت آيا ضمانت مى كنى وصيّت مرا يا به پسر زبير وصيت كنم على فرمود من ضمانت مى كنم وصيّت تو را اى دختر محمّد گفت به حق رسول خدا صلى الله عليه و آله از تو خواهش مى كنم كه چون من مُردم اين دو نفر حاضر نباشند و نماز بر من نگزارند على گفت اين كار را براى تو مى كنم پس چون فاطمه از دنيا رفت در شب او را در خانه خود دفن كرد چون صبح شد اهل مدينه براى تشييع جنازه حاضر شدند و ابوبكر و عمر هم با آنها بودند امير مؤمنان بيرون آمد به او گفتند با دختر محمد چه كردى او را تجهيز كرده اى اى اباالحسن فرمود به ذات خدا سوگند او را دفن كردم آن دو نفر گفتند چه چيز تو را وادار كرد كه او را دفن كردى و ما را به مرگ او آگاه نكردى فرمود خود او مرا امر كرد عمر گفت به ذات خدا سوگند همّت گماشتم بر بيرون آوردن او از قبر و نماز گزاردن بر او على عليه السلام فرمود آگاه باش به ذات خدا سوگند تا زمانى كه دل من در ميان پهلوهاى من است و ذوالفقار در دست من است تو نمى توانى او را نبش كنى خودت مى دانى ابوبكر گفت برو اى عمر على سزاوارتر است از ما به او و مردمان منصرف شدند (صفحه 183 تا 185 كتاب اختصاص شيخ مفيد چاپ تهران سال 1379 هجرى)

مَبحث سوّم در بيان خطبه حضرت فاطمه و احتجاج او با ابوبكر در استرداد فدك


اين خطبه مباركه را جمع كثيرى از علماء خاصه و عامّه بطرق مختلفه در كتب خود روايت و نقل كرده اند از جمله آنها است احمد بن عبدالعزيز جوهرى كه عالم جليل و محدّث اديب و زاهد ثقه پرهيزگار بود در عصر خود و محدثين او را مدح و ثنا و تعديل و تبجيل نموده اند كه به سند متصل به چند طريق از عصمت صغرى زينب كبرى دختر اميرالمؤمنين عليه السلام و از حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام و حضرت زين العابدين و حضرت امام محمّد باقر و حضرت امام جعفر صادق عليهم السلام و عبدالله بن الحسن روايت كرده- و صاحب كتاب كشف الغمه على بن عيساى اربلى از كتاب سقيفه تاليف احمد بن عبدالعزيز جوهرى نقل نموده و مسعودى در كتاب مروج الذهب اشاره به آن فرموده و از سيّد مرتضى در كتاب شافى نقل نموده به چند طريق از عايشه روايت كرده و سيد ابن طاوس در كتاب طرائف از شيخ اسعد بن شقروه و در كتاب فائق از عالم ثقه عظيم الشان نزد عامه احمد بن موسى بن مردويه اصفهانى در كتاب مناقب و شيخ طبرسى در كتاب احتجاج و علامه مجلسى در مجلد هشتم بحارالانوار و ديگران از متقدمين و متاخرين در كتب خود نقل فرموده اند و در بعضى از آنها جملاتى اضافه از بعض ديگر دارد كه به آن اشاره خواهم نمود پس از نقل خطبه به ترجمه آن خواهم پرداخت انشاءالله تعالى و در اينجا متن خطبه را به نحوى كه در كتاب احتجاج روايت شده و علامه مجلسى در بحار از آن نقل نموده خاطرنشان مى نمايم و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين

قال الطبرسى رحمه اللّه تعالى روى عبداللّه بن الحسن باسناده عن آبائه عليهم السلام انّه لمّا اجمع ابوبكر على منع فاطمة عليهاالسلام فدك و بلغها ذلك لاثت خمارها على رأسها واشتملت بجلبابها واقبلت فى لمّة من حفدتها و نساء قومها و تطأ ذيولها ما تحزم مشيتها مشية رسول الله صلى اللّه عليه و آله و سلّم حتى دخلت على ابى بكر و هو فى حشد من المهاجرين والانصار و غيرهم فنيطت دونها ملأة فجلست ثم انّت انّة اجهش القوم لها بالبكاء فارتجّ المجلس ثمّ امهلت هنيّة حتّى اذا سكن نشيج القوم و هدأت فورتهم افتتحت الكلام بحمد اللّه والثناء عليه والصلّوة على رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله فعاد القوم فى بكائهم فلمّا امسكوا عادت فى كلامها

لغات كلمات


قولها اجمع ابوبكر يعنى محكم كرد نيّت و عزم خود را بر عَلَيْهِ او- لاثت خمارها يعنى بست و جمع كرد محكم مقنعه خود را- جِلباب: بكسر جيم مراد رداء و چادر و لباس گشادى است كه روى لباسها مى پوشند غير از چهارقد كه به آن زنها سرهاى خود را مى بندند- و حفدة: اعوان و خدمتگزاران- تطاء ذيولها: يعنى دامنهاى لباس او به قدرى بلند بود كه پاهاى او را مى پوشيد و هنگام راه رفتن پا بر روى آن مى گذارد- تحزم مشيتها: يعنى پا مى گذاشت و برمى داشت در راه رفتن مانند راه رفتن رسول خدا صلى الله عليه و آله- لمّة: بضم لام رفيق و مونس در سفر و غيره- حَشْد: به معناى جماعت- نيطت ملأتها: ملأه بضم ميم ازار يعنى آويزان كرد چادر و يا رداء و يا ازار خود را كه پرده اى باشد- جهش: فزع كردن انسان است نزد غير خود- ارتج: به معناى اضطراب و مضطرب گردانيدن است- هنيّة: صبر كردن زمان كم- نشيج: ناله و صداى دردناك- هدءت فورتهم: يعنى فرورفت جوش ايشان

تَرجُمه


يعنى طبرسى رحمه الله گفت روايت كرده است عبدالله بن حسن به اسناد خود از پدرانش عليهم السلام كه چون ابوبكر عزم و نيت خود را محكم كرد براى منع فدك از فاطمه عليهاالسلام و اين خبر به فاطمه رسيد محكم به مقنعه سر خود را بست و پوشيد رداء يا ازار خود را كه روى لباسهايش مى پوشيد و روآورد با جمعى از رفيقان و مونسهاى خود و قوم خود در حالتى كه دامن هاى لباس او به قدرى بلند بود كه روى پاهاى او را مى پوشيد و هنگام راه رفتن پا بر روى آن مى گذاشت و راه مى رفت پا مى گذاشت و برمى داشت مانند راه رفتن و پا گذاردن و برداشتن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تا اينكه بر ابوبكر وارد شد و او در ميان جماعتى از مهاجرين و انصار بود و غير آنها پس پارچه اى يا ازارى را در مقابل خود پرده و سترى قرار داد و ناله اى زد و به فزع و گريه درآورد جماعت را به سبب گريه كردن به نحوى كه مجلس به اضطراب درآمد پس كمى صبر كرد تا مجلس از ناله و صداهاى دردناك جمعيت آرام گرفت و جوش و خروش آنها فرونشست باب سخن را به حمد و ثناى خدا باز كرد و درود و صلوات بر رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستاد پس آن جماعت باز به گريه درآمدند چون ساكت شدند فاطمه عليهاالسلام سخن خود را اعاده كرد و فرمود

قولها


الحمد للّه على ما انعم و له الشكر على ما الهم والثناء بما قدم من عموم نعم ابتدءها وَ سبوغ آلاء اسداها و تمام منن والاها جمّ عن الاحصاء عددها و نأى عن الجزاء اَمَدها و تفاوت عن الادراك ابدها و ندبهم لاستزادتها بالشكر لاتصالها واستحمد الى الخلائق باجزالها و ثنى بالندب الى امثالها و اشهد ان لااله الّااللّه وحده لا شريك له كلمة جَعَلَ الاخلاص تاويلها و ضمن القلوب موصولها و انار فى الفِكَرِ معقولها الممتنع من الابصار رؤيته و من الالسن صفته و من الاوهام كيفيته ابتدع الاشياء لا من شى ء كان قبلها و انشأها بلا احتذاء امثله امتثلها كوّنها بقدرته و ذرأها بمشيّته من غير حاجة منه الى تكوينها و لا فائدة له فى تصويرها الّا تثبيتا لحكمته و تنبيها على طاعته و اظهارا لقدرته و تعبّدا لبريّته و اعزازا لدعوته ثم جعل الثواب على طاعته و وضع العقاب على معصيته زيادة لعباده عن نقمته و حياشة منه الى جنته

در بيان لغات خطبه و شرح آن


قولها عليهاالسلام- بما قدّم: يعنى به نعمتهائى كه به بندگان عطا كرده پيش از آنكه استحقاق آن را داشته باشند و محتمل است كه مراد از تقديم ايجاد و فعل باشد بدون ملاحظه ابتدائيت پس مراد تاسيس باشد. سبوغ: به معنى كمال. الالاء: يعنى نعمتهاى باطنيه و بعضى مطلق نعمتها گفته اند. اسدى: و اولى و اَعْطا هر سه به يك معنى استعمال شده. والاها: به معناى پى درپى دادن نعمتها بلافاصله هر يك بعد از ديگرى. جمّ: يعنى زيادتر و بيشتر. و نأى عن الجزاء امدها: اَمَد به معنى غايت و منتها است معنى اين جمله اينست يعنى دور است جزاى شكر از اينكه به منتهى برسد پس مراد از اَمَدْ يا آنست كه فرض شد يعنى حقيقتاً انتها ندارد و يا مراد اَمَد حقيقى است براى هر حدّى از حدود فرض شده و محتمل است كه مراد از باَمَدِها، ابتداءها باشد معانى ديگرى هم براى آن گفته شده. و تفاوت عن الادراك ابدها: يعنى دور است از ادراك هميشه باقى بودن آن به جهت اينكه آخر ندارد. و ندبهم لاستزادتها بالشكر لاتصالها يعنى رغبت و ميل داده است ايشان را به علت اتصال آنها به سبب شكر كردن به زيادتى آن تا آن نعمت متصل باشد و قطع نشود. واستحمد الى الخلائق باجزالها و خواسته است كه خلايق او را ستايش كنند به علت زياد كردن نعمتها. و ثنّى بالندب الى امثالها: و دو برابر كند به سبب ميل و رغبتى كه به آنها داده به علت شكرگزارى نعمتهاى اخروى خود را براى بندگان سپاسگزار- و ممكن است كه مراد از بالندب الى امثالها امر كردن او باشد بندگان را به احسان و معروف كه آن انعام بر آن كسى است كه به او احسان شده و بر احسان كننده هر دو زيرا كه احسان كننده به سبب احسانى كه كرده مستوجب عوض دنيوى و اخروى هر دو مى شود جعل الاخلاص تاويلها: مراد از اخلاص اينست كه كليّه اعمال بنده خالص براى خدا باشد و مشوب به ريا و اغراض فاسده نباشد اينست تاويل كلمه توحيد. و ضمن القلوب موصولها اين فقره چند وجه در معناى آن احتمال داده مى شود اوّل اينكه خداى تعالى الزام و واجب گردانيده است كه بندگان معتقد باشند كه مستلزم كلمه اخلاص اينست كه خدا را مركب ندانند و صفت زائدى

بر او قائل نشوند و او را منزه از نقايص امكانى بدانند دوّم آنكه مراد اين باشد قرار دهد آنچه را كه در اين كلمه به عقل مى رسد در دل خود جاى دهد به سبب آنچه در آفاق و انفس از آيات الهيه مى بيند يقين كند كه بدون صانع موجود نشده و صانع آن خداى يكتاى بى همتا است كه همه را به فطرت توحيد ايجاد فرموده سوّم اينكه يعنى عقلها مكلف نيستند كه به منتهاى دقايق كلمه توحيد برسند و تاويل آن را بدانند بلكه مكلفند به ظاهر معناى آن برسند كه مراد به موصول همين است چهارم آنكه ضمير موصولها راجع به قلوب باشد يعنى براى دلها لازم نيست مگر آنچه را كه بتوانند به آن برسند از تاويل كلمه طيبه و دقايقى كه از آن استنباط مى شود يا مطلقا و اگر تفكيك در كار نبود هرآينه نيكوترين بعد از وجه اوّل اين وجه بود بلكه مطلقا- و انار فى الفِكَر معقولها: يعنى واضح گرداند در ذهنها آنچه را كه تعقل شود از اين كلمه به تفكّر در دلائل و براهين- و احتمال مى رود كه ارجاع ضمير به قلوب باشد والفِكَر بصيغه جمع باشد و مصدر و مراد از رؤيت علم كامل و ظهور تام باشد چنانچه در الابصار هم اين احتمال مى رود و من الالسن صفته: ظاهر اينست كه صفت در اينجا مصدر باشد و محتمل است به معناى مشهور باشد با تقدير گرفتن يعنى بَيانُ صِفَتِه بلا احتذاء مثله يعنى بدون اقتداء كردن به چيزى كه مثل آن را آورد و تجاوز از آن نكند يعنى خلق نكرده است آن را موافق صنعى كه از غير او باشد. تنبيها على طاعته زيرا كه صاحبان عقلها متنبه مى شوند به مشاهده كردن مصنوعات او به اينكه شكر خالق و صانع آن واجب است و منعم و خالق آن مستحق عبادت است- يا به اينكه آن كه قدرت بر ايجاد و صنع آن داشته قدرت بر اعاده و انتقام هم دارد. و تعبّد البريّته: يعنى خلق اشياء را فرموده براى تعبّد مخلوق به معرفت او و استدلال كردن به آنها بر وجود او. و اعزاز الدعوته: يعنى آفريد چيزها را تا غلبه كند و ظاهر نمايد دعوت انبياء را به سوى خود و استدلال به آن. ذيادة لعباده عن نقمته: ذَوَدْ و ذياد بذال معجمه راندن و دور كردن و دفع كردن را گويند. و حياشة منه الى جنته: و براى دور كردن بندگان از حوالى عذاب و سوق دادن آنها به سوى بهشت خود

تَرجُمه


يعنى ستايش مخصوص خدا است بر آنچه كه نعمت داده و سپاس مر او راست بر آنچه كه به دلها انداخته و ثناگوئى او را سزا است بر نعمتهائى كه عطا فرموده پيش از آنكه استحقاق آن را داشته باشند و ايجاد كرده است موجودات را بر وجه تاسيس و براى عموم نعمتهائى كه ابتدا فرموده و كمال نعمتهاى ظاهريّه و باطنيّه او و براى پى درپى دادن نعمتها بدون فاصله هر يكى پس از ديگرى زيادتر و بيشتر و جزاى سپاسگزارى دور است از اينكه به پايان رسد و باقى و ابدى بودن آن دور است از ادراك براى اينكه آخرى ندارد و ميل و رغبت داده است سپاسگزاران را به سبب زيادتى سپاسگزارى به اينكه نعمت بر ايشان اتصال داشته باشد و قطع نشود و خواسته است كه خلايق او را شكرگزار باشند به سبب زياد كردن نعمتها و دو برابركننده است به سبب ميل و رغبتى كه به آنها داده براى شكرگزارى نعمتهاى اخروى براى سپاسگزاران و گواهى مى دهم كه نيست خدائى مگر خداى يگانه اى كه هيچ شريكى ندارد و لااله الاالله كلمه ايست كه تاويل آن را اخلاص قرار داده يعنى بايد كليّه اعمال گوينده آن خالص باشد براى خدا و مشوب به ريا و شركت قصد و اغراض فاسده نباشد و واجب گردانيده كه بندگان بدانند كه مستلزم كلمه اخلاص اينست كه خدا را مركب ندانند و صفت زائدى بر او قائل نشوند

و در چيزى از امور به غير او متوجه نباشند اينست تاويل كلمه توحيد زيرا كسى كه يقين به خالقيت او دارد و اينكه مدبرى جز او نيست و شريكى در خدائى او نيست سزاوار است كه غير او را شريك در عبادت قرار ندهد و در هيچ امرى از امور به غير او متوجه نگردد و او را از كليه نواقص امكانيه پاك و پاكيزه و منزه بداند و روشن گرداند در ذهنها آنچه را كه تعقل شود از اين كلمه به تفكر در دلائل و براهين او خدائيست كه به چشمها ديده نمى شود و به زبانها وصف كرده نمى شود يعنى چشمها و زبانها عاجزند از ديدن و وصف كردن او و كيفيت و چگونگى او از وهمها خارج است ايجاد فرموده است چيزها را بدون آنكه چيزى پيش از آنها بوده باشد يعنى بدون مادّه و بدون اينكه اقتدا كند به مثلى و مانندى از نيستى هستى داده همه چيزها را به قدرت و توانائى خود و آفريده است همه آنها را به مشيت خود بدون اينكه حاجتى به هست كردن آنها داشته باشد و در صورت بندى آن براى او فايده اى منظور او باشد مگر براى ثابت كردن حكمت خود و تثبيت كردن بندگان را به طاعت خود با كمال بى نيازى او از طاعات و بندگى آنها بلكه براى ظاهر كردن قدرت خود و تعبّد بندگان به امتثال اوامر و اجتناب از نواهى او كه فايده آن شامل حال خودشان شود و براى غلبه دادن دعوت خود تا اطاعت كنندگان از خود را ثواب دهد و وضع عقاب كند براى آنانى كه معصيت او را مى كنند براى دور كردن بندگان خود از چيزهائى كه سبب هلاكت آنها شود تا آنها را به بهشت خود بكشاند

قَوْلُها


و اشهد انّ ابى محمّدا صلى اللّه عليه و آله عبده و رسوله اختاره و انتجبه قبل ان ارسله و سمّاه قبل ان اجتبله واصطفاه قبل ان ابتعثه اذ الخلائق بالغيب مكنونة و بستر الاهاويل مصونة و بنهاية العدم مقرونة علما من اللّه تعالى بِمَأيِلِ الامور و احاطة بحوادث الدّهور و معرفة بمواقع المقدور ابتعثه اللّه تعالى اتماما لامره و عظيمة على امضاء حكمه و انفاذا لمقادير حتمه فرأى الامم فرقا فى اديانها عكفّا على نيرانها عابدة لاوثانها منكرة للّه مع عرفانها فانار اللّه بمحمد صلى اللّه عليه و آله ظلمها و كشف عن القلوب بهمها و جلى عن الابصار غممها و قام فى الناس بالهداية وانقذهم من الغواية و بصرهم من العماية و هداهم الى الدين القويم و دعاهم الى الطريق المستقيم ثم قبضه اللّه اليه قبض رافة و اختيار و رغبة و ايثار بمحمّد صلى اللّه عليه و آله عن تعب هذه الدّار فى راحة قد حفّ بالملائكة الابرار و رضوان الرب الغفّار و مجاورة الملك الجبّار صلى اللّه على ابى نبيّه و امينه على الوحى و صفيّه و خيرته من الخلق و رضيّه و رحمة اللّه و بركاته

شَرح لُغات خُطبة


قولها عليهاالسلام- قبل ان اجتبله: جَبَلْ به معناى خلق است گفته مى شود جبلهم اللّه يعنى خلقهم اللّه

و جبلّى او است بر هر چيزى يعنى طبيعت او است بر آن و محتمل است كه معناى آن اين باشد كه خداى تعالى نام گذارده بر پيغمبران خود پيش از اينكه بيافريند آنها را و شايد براى زيادتى مبالغه باشد بر اينكه او خلق بزرگى است و در بعضى از نسخه ها احتبله بحاء مهمله است از باب احتبله الصيد يعنى اخذه بالحبالة پس مراد از آن خلق يا بعث است مجازاً و در بعضى از نسخه ها قبل من اجتباه است يعنى برگزيد او را پيش از بعثت- و بستر الاهاويل مصونة براى اينست كه اشياء در آن حالات از موانع وجود است- و محتمل است كه مراد از مصونة عن الاهاويل بستر العدم باشد كه بعد از وجود ملحق به آن شود- و گفته شده است كه تعبير كردن از آن به اهاويل از قبيل تعبير كردن عدم است بظلمات- و معرفة بمواقع المقدور يعنى براى شناختن خداى تعالى است به آنچه كه شايسته و سزاوار است از زمامهاى امورى كه قدرت بر آن باشد و ممكن باشد- و محتمل است كه مراد از مقدور مقدّر باشد و اين اظهر است- اتماما لامره: يعنى براى تمام كردن حكمت كه اشياء به جهت آن آفريده شده- و انفاذاً لمقادير حتمه از باب اضافه صفت به موصوف است يعنى مقدراتى كه حتم شده- عكفا على نيرانيها تفصيل و بيان است براى فرق گذاردن به ذكر بعضى از آنها يعنى براى اقبال كردن و مواظب و ملازم بودن بر آنها- منكرة للّه مع عرفانها براى اينكه انكاركننده اند خدا را با اينكه معرفت او فطرى است يا اينكه دليلهاى روشنى قائم است بر وجود او- ظلمها ضمير راجع به امم است چنانچه دو ضمير بعد از آن هم ممكن است بازگشت آن به اُمَم باشد و ممكن است مرجع آنها قلوب و ابصار باشد و ظلم استعاره است براى جهالت و نادانى- بُهَمْ جمع بُهْمه است يعنى مشكلات امور- و غُمَم جمع غُمّه است يعنى امر مشكل پوشيده- العماية كوردلى و گمراهى

تَرجُمه


يعنى- و گواهى مى دهم به اينكه پدرم محمّد صلى الله عليه و آله بنده او و فرستاده او است كه اختيار كرده و برگزيده است او را پيش از آنكه او را مبعوث بر رسالت كند در دنيا و نام گذارده است او را پيش از اينكه بيافريند پيغمبران خود را يا پيش از آنكه در اين عالم طبع و مادّه قدم گذارد و برگزيده است او را پيش از آنكه قبول بعثت كند در موقعى كه هنوز خلايق در پرده غيب و پنهانى بودند و در پرده ظلمات عدم مستور بودند يعنى هنوز بوجود نيامده بودند و در منتهاى نيستى مقرون بودند و خدا داناى مآلهاى كارها بود و محيط به پيش آمدهاى روزگارها بود و مواقع مقدرات را مى دانست برانگيخت خداى تعالى او را براى تمام كردن حكمت خود كه علت غائى ايجاد موجودات است براى بزرگ داشتن امضاء حكم او و نفوذ دادن آنچه را كه مقدر و حتم كرده پس ديد و دانست همه امّتها را كه فرقه فرقه اند در دينهاى خودشان و رومى آورند بر آتشهائى كه خودشان برافروخته اند و عبادت كننده اند بتهاى خود را و انكار كننده اند شناسائى خدا را با اينكه به فطرت توحيد آفريده شده اند- پس روشن كرد خدا به محمد صلى الله عليه و آله تاريكى هاى جهالت و نادانى را و واضح كرد مشكلات امور آنها را و پرده را از چشمهاى دلهاشان برداشت و ايستادگى كرد در ميان مردمان به راهنمائى و نجات داد آنها را از گمراهى و بينا گردانيد آنها را از كورى و راهنمائى كرد آنها را به دين پايدار و خواند آنها را به راه راست- پس خدا روح او را گرفت گرفتنى با مهربانى و خوبى و ميل و ايثار نسبت به محمد صلى الله عليه و آله و او را از رنج اين دنيا نجات داد در كمال راحتى نيكان فرشتگان با او مهربان و در مقام رضوان

/ 33