حَديثْ دُوّمْ - جنة العاصمه در تاریخ ولادت و حالات حضرت فاطمه (سلام الله علیها) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جنة العاصمه در تاریخ ولادت و حالات حضرت فاطمه (سلام الله علیها) - نسخه متنی

حسن میر جهانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




شده انگور رازقى و رطب مشان و انار امليسى و شيب شيسقان (انگور رازقى مراد انگور ضعيف بى دانه است و رطب مشان و در بعضى وشان بر وزن غراب و كتاب هر دو آمده پاكيزه ترين رطبها است و رمّان امليسى يعنى انار بى هسته يا انار ميخوش يا انار كوهستانى را گويند و تفاح شيسقان گفته شده آن سيبى است منسوب به محلى نزديك مدينه در بيشتر نسخه هاى كافى شيسقان نوشته شده و در بعضى شيقان كه مراد جبلان است يعنى سيب كوهى و در بعضى از اخبار سيب اصفهانى است).


حَديثْ دُوّمْ



در كتاب محاسن برقى از پدرش از احمد بن سليمان كوفى از احمد بن يحياى طحان از كسى كه براى او حديث كرده از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود خمس من فاكهة الجنّة فى الدنيا الرّمان الملاسّى والتفّاح الاصفهانىّ والسّفرجل والعنب والرطب المشان- يعنى پنج ميوه است كه از ميوه هاى بهشت است در دنيا انار بى هسته يا ميخوش يا انار كوهستانى و سيب اصفهانى و گلابى يا به و انگور و رطب مشان


حَديثْ سِوُّمْ



در چهاردهم بحار از مجالس ابن الشيخ روايت كرده از پدرش از هلال از محمد حفار از اسماعيل بن على دعبلى از پدرش از حضرت رضا عليه السلام از پدرانش از اميرالمؤمنين عليهم السلام كه فرمود اربعة نزلت من الجنّة العنب الرازقى والرّطب المشان والرّمان الاملسى والتفاح الشعشعانى يعنى الشّامى و فى خبر اخر و السّفرجل يعنى چهار ميوه است كه از بهشت فرود آمده انگور رازقى و رطب مشان و انار املسى و سيب شعشعانى يعنى شامى و در خبر ديگر و گلابى يا بِه


وَ اما خَواصّ سيب



در كتاب كافى مسنداً از اسماعيل بن جابر روايت كرده كه گفت سمعت اباعبداللّه يقول التفاح نضوح للمعدة. يعنى شنيدم از ابى عبدالله (امام صادق عليه السلام) كه مى فرمود سيب خوشبوكننده و شستشودهنده است براى معده- و نيز مسندا از اميرالمؤمنين عليه السلام مثل آن را روايت كرده كه فرمود كلوا التفاح فانه نضوح المعدة و در خصال صدوق نيز مانند همين حديث را مسندا از امير مؤمنان عليه السلام روايت كرده


و در كتاب دعائم الاسلام نيز از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كرده كه فرمود عليكم بالتفاح فكلوه فانه نضوح للمعدة


و در كتاب مكارم الاخلاق از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده كه فرمود كلوا التفاح على الريق فانه نضوح للمعدة يعنى سيب را ناشتا بخوريد كه شستشو مى دهد و پاكيزه مى كند معده را


و نيز در كافى به سند خود از موسى بن جعفر عليهماالسلام روايت كرده كه مى فرمود التفّاح ينفع من خصال من السحّر والسمّ واللمّم يعرض من اهل الارض و البلغم الغالب و ليس بشى ء اسرع منفعة منه. يعنى


سيب نفع مى دهد از خصلتهايى از سحر و جادو و سم و چشم بد و صرع و جن زدگى كه عارض شود از اهل زمين و از غالب شدن بلغم و نيست چيزى كه منفعتش سريع تر از آن باشد


و در كتاب محاسن برقى به سند خود از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود كل التفاح فانه يطفى الحرارة و يبرّد الجوف و يذهب بالحمّى و فى حديث آخر يذهب بالوباء


يعنى بخور سيب را براى اينكه حرارت را فرومى نشاند و اندرون را خنك مى كند و تب را مى برد و در حديث ديگر وباء را مى برد


در كتاب وسائل الشيعه از طب الائمه حسين بن بسطام از ابوبصير روايت كرده كه گفت سمعت الباقر عليه السّلام يقول اذا اردت اكل التفاح فشمّه ثم كله فانك اذا فعلت ذلك اخرج من جسدك كلّ داءٍ و غايلة و علّة و سكن ما يوجد من قبل الارواح كلّها


بيان مراد از ارواح در اين حديث جنّ و اخلاط چهارگانه بدن همه آنها است يا صفرا و سوداى بخصوص زيرا كه در اخبار اطلاق بر هر دو شده است و اين اظهر است چنانچه مجلسى عليه الرحمة فرموده و فرموده است نيز كه علّت آن اين است كه استيلاء جن غالباً از ضعف قلب و دماغ است و خوردن و بوئيدن سيب تقويت مى كند هر دو را و دليل بر اينكه مراد از ارواح جن است كلام ابن اثير است در نهاية در حديث ضمام كه انّى اعالج هذه الارواح ارواح در اينجا كنايه از جنّ است و آنها را ارواح گفتند براى اينكه ديده نمى شوند


الحاصل ظاهر معناى حديث اينست كه ابوبصير گفت شنيدم از حضرت باقر عليه السلام كه فرمود هر وقت خواستيد سيب را بخوريد اول آن را بو كن و بعد بخور چون اين كار را كردى بيرون مى رود از جسد تو هر درد و شدت و علتى كه باشد و ساكن مى كند آنچه را كه از قبل جن يا اخلاط چهارگانه باشد همه آنها را


در كافى وَ وَسائل



مسنداً از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه راوى مقابل آن حضرت سيبهاى سبزى را ديد گفت به آن حضرت عرض كردم اتاكل من هذا والناس يكرهونه فقال وعكت فى ليلة هذه فبعثت فاتيت به فاكلته و هو يقلع الحمّى و يسكن الحراق


يعنى گفتم آيا مى خورى از اين سيبهاى سبز و حال آنكه مردمان كراهت دارند از خوردن آن فرمود در اين شب تب كرده بودم فرستادم اينها را برايم آوردند و خوردم تب را مى برد و سوزش را ساكن مى كند


وَ دَر كتاب محاسن برقى



به اسناد خود از درست بن ابى منصور روايت كرده كه گفت مفضل بن عمر مرا فرستاد به سوى ابى عبدالله عليه السلام با هديه هائى در بهار روزى كه در مقابل آن حضرت طبقى بود از سيب سبز يعنى نرسيده به خدا سوگند كه نتوانستم صبر كنم تا اينكه گفتم جعلت فداك


اتاكل هذا والناس يكرهونه قال كانه لم يزل يعرفنى انى وعكت فى ليلتى هذه فبعثت فاتيت به و هذا يقلع الحمّى و يسّكن الحرارة فقدمت فاصبت اهلى محمومين فاطعمتهُم فاقلعت الحمّى عنهم


يعنى گفتم فدايت شوم آيا اينها را مى خورى و حال آنكه مردمان كراهت دارند از خوردن آن فرمود گويا همچو مى پندارى كه من هميشه اين را مى خورم من در اين شب تب كردم فرستادم اينها را آوردند و اين تب را نابود مى كند و حرارت را تسكين مى دهد پس من برگشتم و رسيدم به كسان خود ديدم تب كرده اند پس از آن سيب سبز به آنها خورانيدم تب از ايشان كنده شد


كافى



به سند خود از زياد قندى روايت كرده كه گفت دخلت المدينة و معى اخى سيف فاصاب الناس رعاف فكان الرّجل اذا رعف يومين مات فرجعت الى المنزل فاذا سيف يرعف رعافا شديداً فدخلت على ابى الحسن عليه السّلام فقال يا زياد اطعم سيفا التفاح فاطعمته ايّاه فبرء يعنى داخل مدينه شدم و برادرم سيف با من بود پس خون آمدن از بينى بر مردمان اصابت كرد و هر مردى كه به خون بينى و تا دو روز طول مى كشيد ميمرد من برگشتم به منزل خود ناگاه برادرم سيف به خون بينى سختى مبتلا شد داخل شدم بر ابى الحسن يعنى موسى بن جعفر عليهماالسلام فرمود اى زياد سيف را سيب بخوران پس او را سيب خورانيدم خون ايستاد و برء حاصل شد


نيز در كافى به سند خود از زياد بن مروان روايت كرده كه گفت اصاب الناس وباء بمكة فكتبت الى ابى الحسن عليه السّلام فكتب الىّ كل التفّاح


يعنى فروگرفت مردمان را در مكّه وبائى نوشتم به سوى ابى الحسن عليه السّلام پس در جواب من نوشت كه سيب بخور و نيز در كافى به اسناد خود روايت كرده است از ابن بكير كه گفت رعفت سنة بالمدينة فسئل اصحابنا اباعبداللّه عليه السّلام عن شيى ء يمسك الرعاف فقال لهم اسقوه سويق التفاح فسقونى فانقطع عنى الرّعاف


يعنى ابن بكير گفت سالى خون دماغ شدم پس اصحاب من از ابى عبدالله عليه السلام پرسيدند از چيزى كه بازدارد خون دماغ را فرمود او را غاويت سيب بدهيد پس غاويت سيب به من آشامانيدند خون دماغ من قطع شد


و نيز در كافى به اسناد خود از احمد بن محمد بن يزيد روايت كرده كه گفت كان عليه السلام اذا لسع انسانا من اهل الدارحيّة او عقرب قال اسقوه سويق التفاح


يعنى آن حضرت عليه السلام هرگاه مار يا عقرب انسانى را در خانه مى گزيد مى فرمود غاويت سيب به او بياشامانيد


و نيز به اسناد خود از مفضل بن عمر روايت كرده كه حضرت ابى عبدالله عليه السّلام هرگاه از تب در نزد او ياد مى شد مى فرمود اناّ اهل البيت لا نتداوى الا بافاضة الماء البارد يصبّ علينا و اكل التفاح


يعنى ما اهل خانه اى هستيم كه مداوا نمى كنيم تب را مگر به ريختن آب سرد بر خودمان و خوردن سيب


و نيز به اسناد خود از حضرت ابى عبدالله عليه السلام روايت كرده كه فرمود لو يعلم الناس ما فى التفاح ما داووا مرضاهم الّا به- يعنى اگر مى دانستند مردمان چه خواصى در سيب هست مداوا نمى كردند مريضهاى خود را مگر به آن


و روى بعضهم عن ابى عبداللّه عليه السّلام قال اطعموا محموميكم التفاح فما من شيى ءٍ انفع من التفّاح و روايت كرده است بعضى از اصحاب از ابى عبدالله عليه السلام كه فرمود به تبداران خودتان سيب بخورانيد كه چيزى نفع دهنده تر از سيب نيست


در بيان خواصى كه از اين اخبار براى سيب استفاده مى شود



اوّل آنكه دبّاغى كننده و پاك كننده اخلاط فاسده است از معده


دوّم دافع سحر و جادو است از بوينده و خورنده آن


سوّم آنكه سمّ را از بدن دفع مى كند


چهارم آنكه اثر جن زدگى و جنون و صرع و چشم بد كه از اهل زمين عارض مى شود برطرف مى كند


پنجم بلغمى كه در مزاج غالب شده باشد دفع مى كند


ششم حرارت مزاج را فرومى نشاند و اندرون را خنك مى كند


هفتم تب را زايل مى كند


هشتم وبا را دفع و رفع مى كند


نهم دافع شدايد و علتها است


دهم هر دردى كه در بدن باشد بيرون كند


يازدهم رعاف يعنى خون بينى را قطع كند


دوازدهم خوردن غاويت آن براى گزيدن مار و عقرب نافع است


سيزدهم قلب و دماغ را تقويت مى كند


بيان سيزده لطيفه از مؤلف



چون از فوائد وَ خَواص تفاح دُنيَوى تا اندازه اى تذكّر داده شُدْ به نفع اَجسام دُنيويه بَشَرى مى پردازم به بيان لطائفى چند راجع به روح انسانى و فوايدى دل پسند كه از تفاح جنت استفاده مى شود براى ارواح قابله اهل ايمان


لَطيفه اوُلى



همچنانكه سيب اين عالم دنيا پاك كننده اخلاط فاسده است از معده و درون انسانى همانا محبّت و ولايت تفاحه بهشت عنبرسرشت صديقه طاهره سلام الله عليها دافع انواع كثافات گناه و معاصى مهلكه است در آخرت از وجود دوستان خود و پدر بزرگوار و شوهر عاليمقدار و فرزندانش مى باشد


لطيفه ثانيه



سيب دنيوى براى خورنده آن دافع سحر سحره و جادوى جادوگران است اما محبت و ولايت تفاحه جنّت در دنيا و آخرت دافع كيد كائدين و ظلم ظالمين و شرور حاسدين و معاندين است


لَطيفه ثالثه



چنانكه سيب اين جهان اثر ديوانگى و جن زدگى و گزند چشمى بدبينان را از خورنده آن دور مى كند دوستى و ولايت سيب حبيب حق وسواس خناس و نسناس و شيطان رجيم حق نشناس را از سينه هاى دوستان دور مى نمايد


لَطيفه رابِعَه



همچنانكه اين سيب عالم طبع و مادّه سم را از بدن خورنده آن دفع مى نمايد آن سيب حسيب در روز حساب سمّ نار سموم را از اجسام دوستان و شيعيان خود دفع و رفع مى فرمايد


لَطيفه خامِسَه



از خواص سيب دنيوى است كه بلغم را از مزاج خورنده آن برطرف مى نمايد و اما دوستى و محبت تفاحه فاطميّه اثرش آنست كه بلغم شرك و نفاق را از دل دوست مشتاق خود دور و نابود مى فرمايد


لَطيفه سادِسَه



سيب دنيوى حرارت را فرومى نشاند و اندرون را خنك مى سازد اما تفاحه احمديّه حرارت و سوزندگى محشر را از دوستان و شيعيان خود فرومى نشاند و آنها را با دل خنك شده وارد زمين محشر مى نمايد


لَطيفه سابِعَه



همچنانكه سيب اين دنياى ناپايدار حُمّى يعنى تب را از وجود خورنده آن دور مى كند سيب جنات عدن تجرى


من تحتها الانهار حميم جحيم را از هواخواهان و شيعيان خود دور دارد و آنها را در دارالقرار همجوار خود سازد


لَطيفه ثامِنَه



همچنانكه سيب دنيوى وبا را مى برد محبت و دوستى تفاحه شجره طوبى عذاب قيامت و عقوبات آخرت را از دوستان خود دور مى نمايد


لَطيفه تاسِعَه



چنانكه سيب دنيا دافع شدايد و علل است ولايت و محبت آن سيب بهشتى در صد موقف دافع شدايد و اهوال مى شود كه آسان ترين آن اهوال حالت سكرات مرگ و هنگام مردن باشد


لَطيفه عاشِره



همچنانكه سيب دنيوى هرگونه دردى را از بدن دور مى كند مهر و محبت آن سيب بهشتى هرگونه ذلت و عذابى را در قيامت از دوستان و علاقه مندان به خودش دور مى نمايد


لطيفه حاديه عَشَر



همچنانكه از خواص سيب دنيوى است كه خون بينى را بازمى دارد ولايت و محبّت آن سيب بهشتى در روز قيامت وقتى كه حرارت و گرماى محشر بر اهل آن تاثير كند بنحوى كه مغز سرهاى ايشان از شدت حرارت به جوش بيايد و خون و چرك از بينى هاى ايشان جارى گردد دوستان خود را دستگيرى كند و آنها را از آن ورطه هولناك نجات دهد


لَطيفه ثانيَه عَشَر



همچنانكه خوردن غاويت سيب دنيا از براى گزيدن مار و عقرب نافع است همانا ضلع شكسته و بازوى ورم كرده و صورت سياه شده تفاحه بهشتى براى گذرانيدن دوستان خود از صراط هنگام گذشتن ايشان از طريق جهنم براى دور كردن مارها و عقربهاى جهنمى نافع است


لَطيفه ثالِثَه عَشَر



همچنانكه سيب دنيوى قلب و دماغ را كه از اعضاء رئيسه هستند در بدن تقويت مى كند و اين دو عضو در بدن هر انسانى به منزله پيغمبر و امام مى باشد آن سيب بهشتى در تمام نشئات مقوى پدر بزرگوار و شوهر عاليمقدار بوده و مى باشد خصوصاً در قيامت كه تا آن بى بى معظمه قدم به عرصات محشر نگذارد امر شفاعت تمام نگردد


لمؤلفّه


وَ اَمَّا خَواصِّ رُطب



در كتاب السماء والعالم بحار به سند خود از كتاب محاسن برقى از عمرو بن عمير صوفى روايت كرده كه گفت هَبَطَ جبرئيل على رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و بين يديه طبق من رطب او تمر فقال جبرئيل اىّ شيى ء هذا قال البرنى قال يا محمّد كله فانّه يهنّى و يمرء و يذهب بالاعياء و يخرج الدّاء و لا داء فيه و مع كلّ تمرة حسنة


يعنى جبرئيل فرود آمد بر رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالتى كه طبقى از رطب يا تمر در مقابل آن حضرت بود جبرئيل گفت كه اين چيست فرمود خرماى برنى است گفت اى محمّد بخور آن را كه گوارا است و خستگى را مى برد و درد را بيرون مى كند و دردى در آن نيست و با هر خرمائى حسنه ايست


و نيز در همان كتاب مرفوعاً از حسن بن على بن ابى عثمان روايت كرده كه گفت عمير اهدى لرسول اللّه صلى اللّه عليه و آله تمر برنّى من تمر اليمامة فقال يا عمير اكثر لنا من هذا التمر فهبط جبرئيل فقال ما هذا فقال تمر برنّى اهدى لنا من اليمامة فقال جبرئيل للنّبى صلى اللّه عليه و آله التمر البرنى يشبع و يهنى و يمرى و هو الدّواء و لا داء له مع كل تمر حسنة و يرضى الرّب و يسخط الشيطان و يزيد فى ماء الظهّر


يعنى هديه بردم براى رسول خدا صلى الله عليه و آله خرماى برنى كه از خرماهاى يمامه بود حضرت فرمود اى عمير از اين خرما پس جبرئيل فرود آمد و گفت اين چيست حضرت فرمود كه خرماى برنى است كه از يمامه براى ما به هديه آورده شده جبرئيل براى پيغمبر گفت كه تمر برنى سير مى كند و گوارا است و عافيت مى دهد و آن دواء است و هيچ دردى براى آن نيست و با هر خرمائى حسنه ايست و خشنود مى كند پروردگار را و به خشم مى آورد شيطان را و زياد مى كند آب پشت را


و نيز مسنداً از صالح بن عقبه روايت كرده كه گفت سمعت عن ابى عبداللّه عليه السّلام يقول اطعموا البرنى نساءكم فى نفاسهن تحلم اولادكم


يعنى شنيدم از ابى عبدالله عليه السلام كه مى فرمود خرماى برنى را به زنهاى خود بخورانيد در حال نفاس ايشان تا فرزندان شما عاقل و بردبار شوند


و در حديث ديگر از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كرده كه فرمود خير تمراتكم البرنى فاطعموا نسائكم فى نفاسهن تخرج اولادكم حلماء علماء


يعنى بهترين خرماهاى شما خرماى برنى است بخورانيد به زنهاى خودتان در حال نفاسشان كه بيرون مى آيند فرزندان شما در حالتى كه عالم و عاقل خواهند شد


و نيز در همان كتاب از عدّه اى از اصحاب مسنداً از ابى بصير از ابى عبدالله عليه السلام روايت كرده كه فرمود لو كان طعام اطيب من الرّطب لاطعمه اللّه مريم يعنى اگر طعامى بهتر از رطب بود خدا به مريم مى خورانيد


و نيز در همان كتاب به سند خود مرفوعاً از امير مؤمنان عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده كه فرمود ليكن اوّل ما تاكل النفساء الرّطب فان اللّه عزّوجل قال لمريم بنت عمران و هزى اليك بجذع النخلة تساقط عليك رطبا جنيّا قيل يا رسول اللّه ان لم يكن اوان الرطب قال سبع تمرات من تمرات المدينة فان لم يكن فسبع تمرات من تمرات امصاركم فان اللّه تبارك و تعالى قال و عزّتى و جلالى و عظمتى و ارتفاع مكانى لا تاكل نفساء يوم تلد الرطب فيكون غلاماً الّا كان حليماً و لا جارية الّا تكون حليمة


يعنى بايد اول چيزى كه زن نفساء يعنى زنى كه تازه زائيده مى خورد رطب باشد زيرا كه خداى عزّوجل به مريم دختر عمران فرمود و بجنبان به طرف خود شاخه درخت خرما را تا بيفتد براى تو رطب تازه- گفته شد كه اى رسول خدا اگر فصل رطب نباشد فرمود هفت دانه از خرماهاى مدينه و اگر آن هم نباشد هفت دانه از خرماى شهرهاى خودتان بخورد زيرا كه خداى تعالى فرمود به عزت و جلال و بزرگى و بلندى مقام خودم سوگند كه نمى خورد زن نفساء رطب را در روزى كه مى زايد مگر اينكه اگر فرزندش پسر باشد عاقل و بردبار مى شود و اگر دختر باشد عاقله و بردبار مى شود


حاصل كلام



همينقدر از فضيلت رطب كه در اين كتاب ذكر كردم براى تذكره و تبصره كافى است اگر طالبين بيشتر از اين بخواهند آگاه شوند به كتب مبسوطه صحيحه و معتبره رجوع فرمايند


و خواصى كه براى رطب از اخبارى كه ذكر كردم مستفاد مى شود اوّل آنكه خستگى را مى برد دوّم آنكه درد را از بدن بيرون مى كند سوّم آنكه خوردن آن سبب خشنودى خدا است چهارم آنكه خوردن هر دانه اى از آن حسنه است پنجم خوردن آن شيطان را به غضب مى آورد ششم آنكه هرگاه زن تازه زا روز اول زائيدن از آن بخورد فرزند او عالم و عاقل و بردبار گردد هفتم آب پشت را زياد مى كند


همانا انعقاد نطفه طيبه صديقه طاهره سلام الله عليها از رطب بهشتى نيز خالى از لطافت و لطيفه هائى نباشد


اوّل



همچنانكه رطب دنيوى خستگى را مى برد ولايت و دوستى انسيه حوراء سلام الله عليها خستگى و تلخى هنگام جان دادن و سكرات مرگ را مى برد


دوّم



همچنانكه رطب دنيوى درد را از بدن بيرون مى كند ولايت و محبت اين تفاحه بهشتى امراض معاصى و عقوبات اخروى را از جان محبّان و دوستان خود دور مى كند


سوّم



همچنانكه خوردن رطب سبب خشنودى خدا است خشنود ساختن آن بى بى معظمه ميلياردها مرتبه بيشتر سبب خشنودى او و خشنودى خدا است چنانچه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود انّ اللّه يغضب لغضب فاطمة و برضى لرضاها


چَهارُم



همچنانكه خوردن رطب شيطان را به غضب درمى آورد ولايت و دوستى فاطمه نيز شيطان را بى حساب به غضب درمى آورد زيرا كه نقض غرض از براى او حاصل مى شود چه غرض او اضلال و اغواى اولاد آدم است در دنيا و معذب شدن و جهنمى شدن ايشان است در آخرت وليكن ولايت و دوستى بضعه زكيه احمديه سبب هدايت و نجات است در دنيا و آخرت


پنجُمْ



همچنانكه اولاد به واسطه رطب خوردن مادر ايشان در روز اوّل ولادت آنها حليم و عالم مى گردند شيعيان آن بانوى معظمه و پدر و شوهر و فرزندان طاهرين او چون از فاضل طينت ايشان خلق شده اند بردبار و حليم و عالم گردند


در بيان اجمالى از ترجمه و حالات والده ماجده آن حضرت خديجه كُبْرى



مادر ستوده سير آن حضرت ام المؤمنين خديجه كبرى بنت خويلد بن اسد بن عبدالعزى بن قصّى الاسدية القرشية رضى الله عنها است كه مادر او دختر زائدة بن الاصمّ ابن عامر بن لوىّ بوده و مادر مادر مادرش قلابه دختر عبدمناف و از بنى الحرث بوده و خديجه محترمه اول زنى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به زوجيّت اختيار فرمود و تا زمانى كه زنده بود آن حضرت زن ديگرى نگرفت و او اول زنى است كه به رسول خدا ايمان آورد و به تشرف اسلام مشرفّه شد و همه مسلمانان بر آن اجماع كرده اند- و شيخ صدوق عليه الرحمة در كتاب امالى به سند متّصل از ابن عباس روايت كرده كه گفت اول كسى از مردان كه به رسول خدا ايمان آورد على عليه السّلام بود و اوّل زنى از زنها كه به آن حضرت ايمان آورد خديجه رضوان الله عليها بود و در نهج البلاغه است كه اميرالمؤمنين عليه السلام فرموده كه و لم يجمع فى بيت واحد يومئذ فى الاسلام غير رسول اللّه و خديجه و اَنَا ثالثهما يعنى جمع نشد در آن روز يعنى روز بعثت آن حضرت در اسلام غير از رسول خدا و خديجه و من سوّم ايشان بودم و آنچه از تواريخ و سير مستفاد مى شود آنست كه آن مخدره معظمه قبل از مزاوجت با رسول خدا صلى الله عليه و آله دو شوهر ديگر داشته يكى از آنها ابى هاله پسر زرارة يا هند بن نباش تميمى و ديگرى عتيق بن عامر مخزومى بوده و در زمان تزويج با رسول خدا صلى الله عليه و آله چهل ساله بوده در حالى كه آن حضرت بنابر اصح بيست و پنج ساله و بنابر بعضى از اقوال بيست و يك ساله بوده و آن خاتون مكرّمه صاحب ثروت و مال و حشم بسيار بوده و تجارت داشته و بسيارى براى او به مضاربه كسب مى كردند و با سرمايه او تجارت مى نمودند و سبب تزويج او با پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله اين شد كه از دانشمندان و كهنه و رهبان قدر و جلالت آن حضرت را مكرّر در مكرّر شنيده بود و بخصوص از پسر عمّ خود ورقة بن نوفل بن اسد كه به شريعت مسيح و عالم به كتابهاى آسمانى بود پيوسته سخنان و پيش گوئيهائى مى شنيد دال بر عظمت مقام و ظاهر شدن رسالت و بلند شدن نام آن حضرت و اينكه خديجه به قيد زوجيّت او در خواهد آمد و بعلاوه در


صفات حميده و خصال پسنديده و اخلاق حسنه و كمالات مستحسنه و صدق حديث و عظم امانت آن حضرت در ميان خواص و عوام مشهور و معروف بود سينه بى كينه آن مخدره هدف تير عشق و محبت آن جناب گرديد بنحوى كه آنى از فكر مواصلت با حضرتش بيرون نبود و بيشتر از اوقات به تنهائى به ياد او گريه ها مى كرد و با خود زمزمه هائى داشت و با خيال وصال او روز را به شب و شب را به روز مى آورد و به سوز و ساز مى پرداخت و راز درون خود را با كسى اظهار نمى كرد




  • عشق آمد و خيمه زد به صحراى دلش
    اول قدمى پيش بشد پاى دلش
    دل رفت و نشست عشق بر جاى دلش



  • سودا بفزود بر سويداى دلش
    دل رفت و نشست عشق بر جاى دلش
    دل رفت و نشست عشق بر جاى دلش






تا اينكه كارش به جائى رسيد بنابر آنچه در كتب مبسوطه شرح داده شده از آن حضرت تمنّا نمود كه با اموالش تجارت فرمايد و آن جناب نيز تمناى او را پذيرفت و خديجه آنچه را كه به ديگران پاداش مى داد بمراتب بيشتر بر عطيّت آن حضرت افزود و ميسره و ناصح دو نفر غلام مخصوص خود را به خدمت آن جناب برگماشت و با حضرتش روانه داشت و آن حضرت نيز قبول فرمود و با ميسره به عزم تجارت به سمت شام رهسپار گرديد و آن جناب در اين مسافرت بهره هاى وافرى بدست آورد


خُلاصه كَلام


پس از مراجعت آن حضرت از سفر شام خديجه كس فرستاد به نزد آن حضرت و چنين پيغام داد كه همانا من راغبم به مزاوجت و همسرى با شما بواسطه قرابتى كه با هم داريم و شرافت و صدق حديث و امانتى كه در ميان قوم خود دارى ناگفته نماند كه خديجه محترمه از اواسط زنان قريش بود و از حيث جمال و كمال و مال و ثروت سرآمد همه آنها بود و در مكه معظمه خانه اى داشت در نهايت وسعت و بر بام خانه خود قبّه اى نصب كرده بود از حرير سبز مطنّب به طنابهاى ابريشم و ثروت و مال بى اندازه اى داشت امّا پس از ازدواج با رسول خدا صلى الله عليه و آله تمام اموال خود را در راه خدا براى رواج دين مقدس اسلام به آن حضرت بذل نمود و تحمّل كرد براى خدا صدمات و آزارها و شماتتها و آزارهاى قوم خود را و اين مقام فوق مرتبه و مقامى است كه خداوند متعال به او عنايت فرمود و او در حسن جمال و فضل و كمال و بسط يد و انفاق مال و عفت و نيكى خصال در عصر خود در ميان اقران و امثال شبيه و نظيرى نداشته و مهارت تامه اى در علم عروض و ادبيات و شعر داشته نگارنده اندكى از بسيار از اشعار آبدار او را در اين مختصر مى نگارم و از خود به يادگار مى گذارم


در بيان پاره اى از اشعار خديجه



از جمله اين اشعار است كه پس از توصيفات پسرعمويش ورقة بن نوفل بن اسد از حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله براى خديجه با نهايت وجد و شوق و شعف سروده بنحوى كه از شوق وصال آن حضرت نزديك بود جان از جسدش بيرون رود در آن حال بدون صبر و قرار درّ شاهوار اشك بى اختيار از ديده گهربار به رخسار خود مى باريد و آه سرد از دل پردرد بركشيد و مترنّم به اين اشعار آبدار گرديد و آتش محبّت و اشتياق وصال آن حضرت را از كانون دل مشتعل ساخت









  • كم استر الوجد والاجفان تهتكه
    جفانى القلبْ لما ان تملّكه
    ما ضرّ من لم يدع منّى سوى رمقى
    لو كان يسمح بالباقى ليتركه



  • و اطلق الشوق و الاعضاء تمسكه
    غيرى فوا اسفا لو كنت اَمْلكه
    لو كان يسمح بالباقى ليتركه
    لو كان يسمح بالباقى ليتركه






يعنى


تا چند وجد و شادى ايكه در دل دارم بپوشم و حال آنكه پلكهاى چشم آن را پاره مى كند و تا كى شوق وصال را رها كنم و حال آنكه اعضاى من آن را نگاه مى دارد دل من با من جفا كرد براى اينكه غير من آن را مالك شده و جاى تاسف است اگر من مالك شوم او را ضرر نكرد كسى كه جز رمقى براى من نگذارد اگر سهل مى گرفت به باقيمانده هر آينه ترك مى كرد آن را


در جلد ششم بحارالانوار پس از ذكر اين اشعار عبارتى فرموده كه ترجمه آن به فارسى اينست گفته است كه راوى گفت عجبتر چيزى كه در اين امر عجيب ديدم اين بود كه هنوز خديجه از انشاء اين اشعار فراغت نيافته بود كه صداى كوبه در بلند شد به كنيز خود فرمان داد كه فرود آى و ببين كيست در عقب در شايد خبرى از دوستان برسد و در همان حال اين اشعار را انشاء كرد




  • ايا ريح الجنوب لعلّ علم
    و لم لاحمّلوك الىّ منهم
    و حق ودادهم انّى كتوم
    ارانا اللّه وصلهَم قريباً
    فيوم من فراقكم كشهر
    و شهر من وصالكم كدهر



  • من الاحباب يطفى بعض حرّى
    سلاماً اشتريه و لو بعمرى
    و انّى لا ابوح لهم بسّرى
    و كم يُسْر اتى من بَعْد عسر
    و شهر من وصالكم كدهر
    و شهر من وصالكم كدهر






يَعنى


اى باد جنوب از دوستانم مرا خبر ده شايد از دانستن حالات ايشان بعضى از سوزش من فرونشيند چرا سلامى از خود به سوى من بواسطه تو نفرستادند تا من به جان خود آن را خريدارى كنم به حق دوستى اى كه من با ايشان دارم من كتمان كننده ام آن دوستى را و سرّ خود را براى ايشان فاش نمى كنم خدا وصال مرا به ايشان نزديك كند چه كه پس از هر دشوارى آسانى اى هست يك روز جدائى از شما مانند ماهى است براى من و يك ماه از وصال شما مانند روزگاريست


پس كنيز فرود آمد و گفت اولاد عبدالمطلب و سادات عربند خديجه با نهايت شوق از جا برخاست و به كنيز گفت در را باز كن و به ميسره خبر ده مسندها براى ايشان بگسترد و متكّاها در پشت هر يك از ايشان بگذارد اميدوارم كه حبيب من محمد را به همراه خود آورده باشند پس اين اشعار را انشاء كرد




  • الذّ حياتى وصلكم و لقائكم
    و لست الذّ العيش حتى اراكم



  • و لست الذّ العيش حتى اراكم
    و لست الذّ العيش حتى اراكم






/ 33