قصه عيسى ابن مريم (عليه السلام)
و اين قصّه چنان بود كه عيسى ابن مريم بدان وقت كه باز بيت المقدس آمد، خداى عزّ و جلّ او را فرموده بود كه خلق را بخداى خوان، و حجّتهاى خويش پيدا كن. و او بيامد و خلق را بخداى مىخواند. و مردمان او را گفتند چه حجّت دارى؟ گفت حجّت من آنست كه من از گل مرغى بسازم «2» و بدو اندر دمم، و آن مرغ زنده گردد، و اندر هوا بپرد بفرمان خداى عزّ و جلّ. گفتند كه: بكن. و عيسى پارهاى «3» گل برداشت و از آن مرغى بكرد، و بدو اندر دميد، و بفرمان خداى عزّ و جلّ زنده گشت و اندر هوا بپريد. و آن مرغ اين خفّاش است كه در شب «4» پرد. و اين آنست كه خداى عزّ و جلّ گفت:(1) (خ).(2) مرغى كنم. (خ. صو)(3) لختى. (صو. خ)(4) كه بشب. (صو. خ)