قصه منافقان كه پديدار آمدند اندر مدينه
و سبب آن چنان بود كه پيش از آن كه پيغامبر ما (عليه السلام) هجرت كرد و بمدينه آمد مردمان مدينه همه خط داده بودند بر مهترى عبد اللَّه بن ابى سلول «1» و او را تاجى كرده بودند از زر سرخ، و پنجاه هزار دينار قيمت آن گوهرها بود كه بدان تاج اندر نشانده بودند.و اين عبد اللَّه مهترى مدينه همى راند.و چون پيغامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) هجرت كرد و بمدينه آمد مردمان مدينه همه بمهترى عبد اللَّه خط داده بودند. و چون مردمان مدينه پيغامبر را بديد [ند]، بروى ايمان آوردند و او را در پذيرفتند بپيغامبرى، و جمله مردمان مدينه برو راست بيستادند و هيچ كس در آن جايگاه هيچ كار نكردندى بى حكم و فرمان او.و عبد اللَّه وقيعتها همى كرد اندر كار وى، و هيچ بسر نياورد. «2» و اهل مدينه خواستند كه او را بدست پيغامبر دهند تا بكشدش.و پس عبد اللَّه آگاه شد از آن كار، و بنزديك پيغامبر آمد و مسلمان شد اندر آشكارا، و لكن به پنهان كافرى مىورزيد. و چون پيش پيغامبر آمدى گفتى كه من با توام، و چون پيش جهودان و كافران رفتى «3» ايشان را گفتى كه من با شماام. و هر گاه كه پيغامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بغزاى رفتى «4» اين عبد اللَّه سلول با او برفتى.پس يك راه پيغامبر (عليه السلام) بغزاى «5» بنى المصطلق همى رفت(1) عبد اللَّه بن ابى بن سلول. (سيرة النبى)(2) بسر نبرد. (خ)- بر سر نياورد.(صو. ن)(3) و چون از پيش پيغامبر باز شدى، با كافران يكى شدى. (خ)- و چون از پيش او زاستر شدى با جهودان و كافران يكى شدى. (ن)(4) بغزوى رفتى. (ن)(5) بغزوه. (ن)- بغزوه. (خ)