افكندن ابرهيم (عليه السلام) بآتش
و چون آن هيزم را گرد كرده بودند آتش در آن زدند و نه شبان روز مىسوخت، و آتشى برخاست سخت بلند، و زبانه همى زد چنان كه باسمان اندر همى شد. «1» و ابرهيم (عليه السلام) را بياوردند و بزنجيرها محكم ببستند و مىخواستند كه بآتش او كنند و هيچ خلق نزديك آن آتش نمىتوانست «2» رفتن. و ابرهيم را بآتش نمىتوانستند انداخت.پس ابليس آگاه شد كه ابرهيم را بآتش نمىتوانند انداخت. ابليس بيامد و خويشتن را بياراست بجامهاى نيكو «3» و پيش نمرود آمد. و گفت كه تو كيستى؟ گفت من يكى مردم و دويست سال است تا مر ترا خدمت كنم بدين بيابانها اندر، اكنون شنيدم كه تو اين جادو را بگرفتهاى و بخواهى سوختن و نمىتوانى او را بآتش انداختن، و بيامدم تا ترا حيلت آن بياموزم كه او را بآتش توانى انداختن «4».نمرود گفتا بياموز. ابليسى هم اندر ساعت منجنيق را بساخت و هرگز پيش ازين هيچ كس منجنيق نساخته بود و اين حيلت منجنيق نخست «5» ابليس نهاد از بهر آن كه تا ابرهيم را بآتش اندازد.و چون آن منجنيق بساخت، ابرهيم «6» را بياوردند و دست و پاى او(1) بفرمود تا آتش بدان اندر زدند. آتش بر آمد، چنان كه زفانه آتش بر آسمان اندر همى شد. (خ)(2) هيچكس بحوالى آن آتش همى نتوانست. (خ)(3) بياراست بطيلسان و جامهاى پرمايگان. (خ)(4) انداخت (صو)(5) متن: نسخت. و اشتباه كاتب است.(6) بگرفته كه بسوزى و مى كسى به حوالى آن آتش مىنتواند رفتن. من آمدم كه مر ترا حيلتى بياموزم كه مر او را بميان آتش افكنى. گفت بياموز. ابليس منجنيق كردن مر او را بياموخت، نخستين منجنيقى كه ساختند آن بود. پس ابرهيم را. (خ)