وطن فقط یک سرزمین نیست نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

وطن فقط یک سرزمین نیست - نسخه متنی

کارین کوسترر، ادیتا دوگالیچ؛ مترجم: صدیقه وجدانی؛ وی‍راس‍ت‍ار: ت‍ران‍ه‌ ام‍ی‍راب‍راه‍ی‍م‍ی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید















استتار
(پدر تعريف مى كند)

بيست ودوم ژوئن سال 1992، ساعت دو بعد از ظهر، زمانى كه عذرا در آپارتمان كوچكمان در كرواسى ناهار را آماده مى كرد، پليس وارد خانه شد.

آن ها مرا از زير دوش بيرون كشيدند و به نام صدا كردند.

سپس چند دقيقه فرصت دادند كه به سرعت لباس بپوشم.

حتى اجازه ندادند كفش به پا كنم و مجبور شدم با همان دمپايى پارچه اى حمام با آن ها بروم.

فقط اجازه دادند يك كيف كوچك، مدارك و كمى پول بردارم.

زيرا گفتند كه به زودى مرا به خانه برمى گردانند.

با وجود اين، با من مثل يك جنايت كار رفتار مى كردند و حتى مى خواستند به دست هايم دست بند بزنند.

اما چون خودم داوطلبانه همراهشان رفتم، از اين كار صرف نظر كردند.

در نگهبانى اداره ى پليس، حدود ده مرد منتظر بودند.

آن ها را هم مثل من از خانه هايشان بيرون كشيده بودند.

بعد آن قدر پناهنده به آن جا آوردند كه حياط پر شد.

حدود ساعت سه، اتوبوس هاى بزرگى براى بردن افراد آمد.

به ما گفتند براى تمرين، به جايى نزديك شهر «رييكا(52)» مى رويم و سه هفته تمرين مى كنيم تا بتوانيم هنگام ضرورت، جزو نيروهاى ذخيره باشيم.

اما اكثر پناهنده ها حدس زده بودند كه آن ها را به منطقه ى جنگى مى برند.

براى همين، هيچ كس تمايلى به سوار شدن نداشت و آن ها ما را به زور سوار اتوبوس ها كردند.

تمام مدت، به عذرا و اديتا فكر مى كردم كه اطلاعى از من نداشتند.

همچنين مى ترسيدم پليس ها دوباره آنان را به زورنيك برگردانند و من ديگر نتوانم حمايتشان كنم.

من برگه اى داشتم كه اجازه مى داد سه ماه به منزله ى يك پناهنده در كرواسى بمانم.

اما آن هم كمكى نكرد.

در بين راه رييكا، به اتوبوس هاى زيادى برخورديم و ترافيك شديدى ايجاد شد.

ماشين هاى پليس فراوانى هم در مسير در حركت بودند تا هم نظم را حفظ كنند و هم مراقب پناهنده ها باشند.

در بندر رييكا، دو كشتى بزرگ منتظر ما بود.

پليس، نرده هاى كشتى ها را بسته بود و ما بايد از راهرو بسيار باريكى كه آن ها درست كرده بودند، مى گذشتيم و وارد كشتى مى شديم.

آن جا به اين نتيجه رسيدم كه فرار و پناهندگى هم براى ما فايده اى نداشته است.

چون باز هم عازم جنگ بوديم و اگر از روى عرشه فرارمى كرديم، مورد اصابت گلوله قرار مى گرفتيم.

اگر هم از تيراندازى جان سالم به در مى برديم، سرباز فرارى محسوب مى شديم.

آن روز، روى عرشه ى كشتى، به دو آشناى زورنيكى برخوردم.

آن ها بدترين حوادث را پشت سر گذاشته بودند.

ما تصميم گرفتيم تا هر وقت كه امكان داشته باشد، با هم باشيم.

براى همين، يك حوله ى رنگى را سه قسمت كرديم تا در آينده، در يك زورنيك آزاد، آن ها را دوباره به هم وصل كنيم.

هر يك از ما يك قسمت را برداشتيم و آرزو كرديم كه اين نماد وطن پرستى، براى ما خوش بختى بياورد.

وضعيت داخل كشتى بسيار بد بود.

دوازده ساعت در راه بوديم؛ اما نه چيزى خورديم و نه آبى نوشيديم.

در دست شويى ها آبى جريان داشت كه سالم به نظر نمى رسيد.

هر آن منتظر اتفاق وحشتناكى بوديم.

كما اين كه مردى دچار قلب درد شديدى شد و سكته كرد.

من نقشه مى كشيديم كه به توزلا، جايى كه ادو سرباز بود، بروم.

زيرا فكر مى كردم اگر قرار است بجنگم، بهتر است اين كار را براى ارتش بوسنى بكنم.

كشتى ما وارد بندر «اسپيلت» شد.

در آن جا هوا بسيار گرم بود.

از مسافران كشتى خبرى ندارم.

اما من و دوستانم را با اتوبوس به مرز بوسنى هرزگووين بردند و نزديك شهر «گروده(53)» پياده كردند.

سفر سخت و رنج آورى بود.

گرما فوق العاده طاقت فرسا بود و در بين راه، كسى اجازه ى پياده شدن نداشت.

تنها دو بار در بين راه، براى مسافران در بطرى هاى پلاستيكى آب آوردند كه آن هم به اندازه ى همه نبود.

رفتار مأموران با ما به گونه اى بود كه گويى چهارپايان را با اتوبوس حمل مى كنند.

دست هاى چند جوان را هم كه به اين وضع اعتراض كردند، با دست بند به ميله هاى اتوبوس بستند.

در گروده، ما را در منطقه ى كوچكى به نام «گوريچه(54)» در يك كارخانه جا دادند.

پليس، بعد از اين كه ما را به ارتش كرواسى تحويل داد، بازگشت.

مردان قوى هيكل ناچار شدند كيسه هاى آهك و سيمان را از انبارهاى چوبى بيرون بكشند تا جايى براى خوابيدن پيداكنند.

اما چون جا براى همه نبود، عده اى در فضاى آزاد خوابيدند.

هيچ كس از ما نمى پرسيد كه گرسنه هستيم يا نه.

چيزى هم براى خوردن پيدا نمى شد.

آن شب، من و دوستانم زير درخت گردو خوابيديم.

روز بعد، تصميم گرفتند ما را تقسيم بندى كنند.

من و دوستانم به دسته اى تعلق داشتيم كه بايد به «موستار(55)» مى رفت.

در شهر، همه ى خانه ها ويران شده بود.

ما سه روز تمام، غذا نخورده بوديم و حمام نكرده بوديم.

در موستار، ما را به ساختمان دانشگاه بردند كه نزديك ورزشگاه فوتبال بود.

در آن جا، صداى نارنجك ها را مى شنيديم و هر بار كه نارنجكى به زمين ورزشگاه اصابت مى كرد، به طور غريزى و ناخودآگاه، روى زمين دراز مى كشيديم.

سرانجام، در ساختمان دانشگاه توانستيم حمام برويم، اصلاح كنيم و از ميوه هاى نارس پاركى كه آن نزديكى بود، بخوريم تا كمى سير بشويم.

آن بخش از شهر، با آن كه به كلى ويران شده بود، هنوز بمباران مى شد و افراد ارتش كرواسى هم ما را كاملاً تحت نظر داشتند.

به اين سبب، هيچ كس به فرار فكر نمى كرد.

اين سربازان هم غذاى زيادى نداشتند.

با وجود اين، همان تكه گوشت كنسروشده و نان بيات خود را با ما تقيسيم مى كردند.

روز بعد، دوباره گروه ها را تقسيم كردند و من و دوستانم و 200 پناهنده ى ديگر، به طرف بخش ديگرى از شهر حركت كرديم.

در آن جا، يك كلبه ى چوبى، كه مربوط به ارتش يوگسلاوى بود، براى اسكان ما درنظر گرفته شده بود.

صبح روز چهارم، كمى نان با يك ليوان چاى به ما دادند و گفتند كه به زودى، يونيفورم، اسلحه و غذا برايمان مى آورند.

احساس مى كردم به يك تكه چوب تبديل شده ام كه حق حركت و تصميم گيرى ندارد.

اما از آن جا كه هيچ واحدى از ارتش ما را نمى پذيرفت، دوباره با اتوبوس راهى محل ديگرى شديم.

پيش از حركت، از شلوغى و هرج ومرج استفاده كردم و از يكى از نگهبانان خواهش كردم اجازه بدهد تلفن كنم.

خوش بختانه فهميدم كه شما به مجارستان رفته ايد و خيالم راحت شد.

از آن به بعد، بايد براى خودم فكرى مى كردم.

سرانجام، ما وارد شهر «يابلانيتسا(56)» شديم و شب را در يك ورزشگاه به سربرديم.

آن جا مردان و زنان و بچه هاى زيادى را ديديم كه با نگرانى، منتظر تعيين سرنوشتشان بودند.

آن ورزشگاه هم محل امنى نبود.

زيرا مى گفتند چند روز پيش، در اثر اصابت يك نارنجك، 15 پناهنده كشته شده اند.

من و دوستانم سعى كرديم درباره ى طريقه ى سفر پنهانى به توزلا، اطلاعاتى به دست بياوريم.

اما پناهندگان ما را از اين كار برحذر مى داشتند و از غارتگرانى مى گفتند كه در كوه ها و در ميان راه، مسافران را به قتل مى رسانند.

با شنيدن اين حرف ها، از نقشه اى كه كشيده بوديم منصرف شديم و قرار شد هر كس تصميم بگيرد كه چه كار بكند.

همان نگهبانى كه اجازه داده بود تلفن كنم، سرانجام با خواهش و تمناى فراوان، مرا به موستار بازگرداند.

در آن جا چند تلفن كردم و بعد از صحبت با مسئولان فهيمدم كه برايم مجوز رفتن به «هرسگ - بوسنا(57)» صادر شده است.

كروات ها، اين بخش از سرزمين بوسنى هرزگوين را، كه تحت كنترل ارتش كرواسى بود، به اين نام مى خواندند.

بنابراين، من به طور رسمى اجازه ى عبور از مرز كرواسى را نداشتم.

با وجود اين حركت كردم و با يك تى شرت، شلوار ورزشى و دمپايى پاره ى حوله اى، دو روز و يك شب راه رفتم تا از «هرسگ بوسنا» به كرواسى و بعد به مجارستان بروم.

به همين سبب، از سنگرهاى ارتش كرواسى، با احتياط رد مى شدم.

وقتى به «گروده» رسيدم، پاهايم را در يك سطل آب فرو بردم.

ناگهان متوجه شدم كه آب سطل قرمز شد.

اما با همان پاهاى خون آلود، به راهم ادامه دادم تا به يك فضاى باز روستايى رسيدم.

در آن جا داس يك كشاورز را بدون اجازه برداشتم و چنين وانمود كردم كه كشاورزم و براى غربال كردن گندم، به آن طرف مرز مى روم.

وقتى از مرز گذشتم، به شهر «ايموتسكى(58)» رسيدم.

در آن جا بليتى براى اسپليت خريدم تا به مبدأ حركتم بازگردم.

در راه، وقتى كه مدارك را كنترل مى كردند، ورقه ى مربوط به سه ماه اقامت در كرواسى را نشان دادم و آن ها پذيرفتند.

لباس هايم پاره شده بود و هيچ شباهتى به نظاميان نداشتم.

در اسپليت، گوجه فرنگى، نان و كمى گوشت پخته خريدم، گوشه اى روى اسكله نشستم و مشغول غذاخوردن شدم.

روز فوق العاده زيبايى بود و به نظرم مى آمد كه بعد از آن همه سختى، براى خودم جشن گرفته ام.

زيرا مدت زيادى از امنيت و آسايش به دور بودم.

بعد از خوردن غذا، در اين فكر بودم كه چه كنم مرا به جايى كه بودم، بازنگردانند.

در اين بين، در گوشه اى، چشمم به مقدارى لوازم زخم بندى افتاد.

تصميم گرفتم هر دو بازويم را با نوار زخم بندى ببندم تا مردم خيال كنند مجروح شده ام.

بعد سوار اتوبوس شدم و به طرف رييكا به راه افتادم.

اين سفر بدون خطر نبود؛ زيرا در «سيبنيك(59)» و «سادار(60)» جنگ جريان داشت و ناچار شديم با همان اتوبوس، با شناور از يك مسير انحرافى برويم.

سرانجام وقتى به رييكا رسيديم، به نظرم آمد سال ها در راه بوده ام.

از رييكا با قطار به زاگرب رفتم و از آن جا، مجدداً به بيله وار سفر كردم و نزد همان دوستى رفتم كه پيش از آن هم ما را پذيرفته بود.

در آن جا متوجه شدم كه عذرا، برايم ساكى محتوى لباس و وسايل ديگر گذاشته است.

نشانى اردوگاهى را كه آن ها در مجارستان در آن بودند، پيداكردم و به آن جا تلفن زدم.

بعد از آن تمام تلاشم اين بود كه به نحوى، خودم را به آلمان برسانم.

براى اين كه به دست پليس نيفتم، بايد با دقت و هوشيارى عمل مى كردم.

هيچ رغبتى نداشتم كه دوباره همان مسير سابق را طى كنم.

اما بايد بعضى جاها به ماجراجويى دست مى زدم تا بتوانم خودم را به خانواده ام برسانم.

اگر بخواهم تمام ماجراها را با جزئيات تعريف كنم، بايد ساعت ها حرف بزنم.

فقط همين قدر مى گويم كه در اين سفر، دوستان و آشنايان زيادى به من پناه دادند و كمك كردند از مرزهاى گوناگونى رد بشوم.

من شب ها در طول رودخانه «دراوا(61)» به طرف مجارستان شنا مى كردم و بعضى روزها ناچار مى شدم به دليل انحراف مسير، راه رفته را دوباره بازگردم.

سرانجام، موفق شدم از اسلوونى تا اتريش شنا كنم.

در آن جا، فرد نيكوكارى مرا در پناه خود گرفت و به پانسيون پناهندگان بوسنيايى برد.

از اسلوونى مجدداً با شما تماس گرفتم و فهميدم كه خانواده ام درصدد رفتن به آلمان هستند.

پيش از حركت آن ها به آلمان، يكى از دوستان، پدربزرگ و مادربزرگ را به اتريش نزد من آورد.

پانسيون ما در دره ى آلپ، در دهكده اى به نام «گريفن(62)» بود كه در منطقه ى «كرنتن(63)» قرارداشت.

«گريفن» بسيار زيبا و ديدنى بود و جهان گردان زيادى براى گردش و تفريح يا گذراندن دوران نقاهت به آن جا مى آمدند.

اما وضعيت ما با آن ها تفاوت زيادى داشت؛ ما مانند كشتى به گِل نشستگان بوديم.

من در آن جا كارى نداشتم.

به همين سبب، بيشتر اوقات به پياده روى مى رفتم و گل هاى زيباى دره ى آلپ را جمع مى كردم كه در نامه اى، مقدارى از آن ها را براى اديتا فرستادم.

اما پدربزرگ فقط در خانه مى نشست و قرآن مى خواند.

سپس در اواخر سپتامبر، خبر مرگ ادو رسيد.

اين خبر، مانند زلزله، مرا تكان داد و فكركردن به آن فوق طاقت من بود.

آن روز نمى دانم چه اتفاقى افتاد و چه بلايى بر سرم نازل شد.

فقط به ياد دارم كه پزشكى، آمپولى به من تزريق كرد.

با وجود اين، فكر مرگ ادو از سرم بيرون نرفت.

به روزهايى فكر مى كردم كه كوچك بود و ما با هم به ماهيگيرى مى رفتيم.

ياد روزى افتادم كه او با هيجان بسيار، اولين ماهى را گرفت.

يك پدر چه قدر بايد كار كند، زحمت بكشد، فرزندى را بزرگ كند و سرانجام او را با يك گلوله از دست بدهد.

نمى دانم اگر در يك روزنامه ى بوسنيايى عكس پسرم را نمى ديدم، مى توانستم به زندگى ادامه بدهم يا نه.

با ديدن آن عكس اندكى آرام گرفتم و بعد كه عذرا به من خبر داد ادو زنده است، تمام فكر و ذكرم اين بود كه او را به ترتيبى از اين جنگ خانمان سوز بيرون بكشم.

ما يك بار او را از دست داده بوديم و همان يك بار كافى بود.

متأسفانه نمى توانم بگويم چه كسى به زاگرب رفت و ادو را به اتريش آورد.

چون تمام كارها غيرقانونى انجام شده است و اگر نام آن شخص فاش شود، دردسر بزرگى برايش درست خواهد شد.

اما يك روز صبح، ما سر ميز صبحانه نشسته بوديم كه ادو از در وارد شد.

زبانم از خوشحالى بند آمده بود.

اگر تمام كلمات دنيا را هم رديف كنم، نمى توانم شادى آن لحظه را شرح بدهم.

پدربزرگ و مادربزرگ هم با خوشحالى او را در آغوش كشيدند و بوسيدند.

بعد به آلمان رفتيم.

در مرز، بازرسان دستى براى ما تكان دادند و ديگر كنترلى در كار نبود.

بايد اعتراف كنم وقتى راننده گفت كه حالا وقت استراحت است، من و ادو اصلاً متوجه نبوديم كجا هستيم.

ما بسته هاى جوجه ى سرخ شده را بازكرديم و آن ها را همراه با «اسليوويتسا(64)»، كه نوعى شربت آلوست، خورديم.

راننده گفت:«به افتخار آلمان» و ما با تعجب پرسيديم:«واقعاً در آلمان هستيم؟!»
من از آن جا به عذرا تلفن كردم و گفتم كه به زودى در پنسينگ خواهيم بود و مى توانم تصور كنم كه تا آمدن ما، به آن ها چه گذشت.

چون خودمان هم بيش از اين طاقت انتظار نداشتيم.

حدود ساعت ده شب، به پنسينگ رسيديم.

آن ها از شدت خوشحالى روى ادو پريدند.

خانواده ى فونك هم دست خوش احساسات شده بودند و سگشان مرتب دوروبر ما مى چرخيد.

حالا از شروع جنگ، براى نخستين بار دور هم جمع شده ايم و در امنيت كامل به سر مى بريم.

ميزبانان ما آدم هاى فوق العاده اى هستند و ما را به گونه اى پذيرفته اند كه گويى آشنايان و دوستانى هستيم كه مدت ها پيش گم كرده بودند.

/ 22