وطن فقط یک سرزمین نیست نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

وطن فقط یک سرزمین نیست - نسخه متنی

کارین کوسترر، ادیتا دوگالیچ؛ مترجم: صدیقه وجدانی؛ وی‍راس‍ت‍ار: ت‍ران‍ه‌ ام‍ی‍راب‍راه‍ی‍م‍ی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید













كبوترهاى مسجد و قوهاى سياه
(ادو تعريف مى كند)

من در يك منطقه ى قديمى شهر «بيستريك(65)» و در يك قسمت كاملاً اسلامى زندگى مى كردم.

نزديك محل زندگى ما يك بازار بزرگ بود كه به زبان بوسنيايى، به آن «بازشجارشيا(66)» مى گويند.

در اين بازار، يك قسمت شرقى با كارهاى دستى، غرفه هاى كباب چى چى، رستوان هاى كوچك بومى، قهوه خانه، كفاشى، آهنگرى و طلا و نقره فروشى وجود داشت.

من در رشته ى حقوق تحصيل مى كردم و دوستان دانشجو و هنرمند زيادى داشتم كه از مليت هاى گوناگون بودند.

به علاوه در دانشگاه ما، دانشجويانى از عربستان، كشورهاى آفريقايى و اروپايى تحصيل هم مى كردند.

فقط يك سال از درسم باقى مانده بود كه در آغاز ماه مارس 1992، درست چند ساعت بعد از نظرخواهى درباره ى استقلال جمهورى بوسنى هرزگووين، صرب ها اولين ترور را انجام دادند.

آن ها كه صورت خود را با ماسك پوشانده بودند، خيابان هاى اصلى شهر را سد كردند.

بعد در حدود يك ماه، آرامش حكم فرما شد تا اين كه روز دوشنبه، ششم آوريل، اولين نارنجك در شهر منفجر گرديد.

من و دوستانم تازه از دانشگاه آمده بوديم و چند ساختمان دورتر از محل انفجار، در خيابان نشسته بوديم.

با آن كه نمى توانستيم از دور چيزى ببينم، شك نداشتيم كه صداى انفجار از يك نارنجك بوده است.

بعد از آن، 12 نارنجك ديگر هم در سطح شهر منفجر شد.

من به سرعت از راه بازار به طرف خانه ى دانشجويى ام دويدم.

در راه، به محلى رسيدم كه نارنجك آن جا را ويران كرده بود و آتش از همه جا زبانه مى كشيد.

اما هيج مجروح يا كشته اى نديدم.

تا اين كه راديو اعلام كرد در اين حمله، سه نفر كشته شده اند و اين نخستين برخورد من با جنگ بود.

زمانى كه در ارتش دوره ى آموزشى مى گذراندم، درباره ى نارنجك و اثر تخريبى آن مطالب زيادى خوانده بودم.

اما هيچ وقت اثر آن را از نزديك نديده بودم و نمى دانستم كه ممكن است تا اين اندازه ويران گر باشد.

نارنجكى كه آن روز در خيابان «وازو - ميسكين(67)» منفجر شد، آسيب زيادى به خانه ها و مغازه ها وارد آورد.

زمانى كه اين بلا نازل شد، بسيارى از مردم در خيابان ها، در حال خريد يا گردش بودند.

بلافاصله وحشت عجيبى بر همه جا حاكم شد.

همه مى دويدند.

زن ها و بچه ها از وحشت فرياد مى زدند.

هر كس مى خواست به سرعت خودش را به خانه و خانواده اش برساند.

اما بعضى ها در حومه ى شهر زندگى مى كردند.

به اين سبب، همه ى آن ها به اتوبوس ها هجوم آورده بودند.

روز بعد، دوستانم را در «پاتريوسك ليگا(68)» (انجمن ميهن پرستان) ملاقات كردم.

ما را به دليل كلاهى كه بر سر مى گذاشتيم، كلاه سبزها هم مى ناميدند.

هدف ما، دفاع از سرزمين پدرى مان بود.

در آن جا يك گروه كوچك تشكيل داديم تا بتوانيم از شهرمان دفاع كنيم.

ما چند تا اسلحه داشتيم كه بيشتر آن ها را از بوسنيايى هايى كه در خارج زندگى مى كردند، به دست آورده بوديم.

همان روزها، از يكى از دوستان صرب خواهش كردم اجازه دهد از منزلش به پدر و مادرم تلفن كنم.

چون مى دانستم تلفن ما كنترل مى شود.

در بعضى از شهرهاى بوسنى جنگ بود و درگيرى در زورنيك هم تازه شروع شده بود.

سرانجام، پدر را در خانه ى پدربزرگ پيدا كردم و فهميدم كه مادر و اديتا شهر را ترك كرده اند.

صد متر دورتر از خانه ى ما، سربازخانه ى ارتش سابق يوگسلاوى قرار داشت كه صرب ها آن را تصرف كرده بودند.

من و دوستانم آن جا سنگربندى كرديم تا راه ورود سربازان را به محله ى خودمان سد كنيم.

همه جا تك تيراندازانى، به زن ها و مردها و بچه ها شليك مى كردند.

چنين جوّ وحشت آفرينى در تمام شهرها وجود داشت تا مردم درمانده و سرگردان شوند.

ديگر كسى جرئت نمى كرد از خانه خارج شود و مردم، جز براى تهيه ى مايحتاج بسيار ضرورى خود، از خانه بيرون نمى آمدند.

يكى از وظايف مهم ما اين بود كه محله را از تيراندازى حفظ كنيم.

پس از ده روز، واقعاً موفق شده بوديم و صرب ها ديگر جرئت نزديك شدن به محله ى ما را نداشتند.

فكر مى كنم آن روزها به سه يا چهار نفر تيراندازى كردم كه همه ى آن ها تك تيرانداز بودند.

اولين تيراندازى، بسيار مشكل و ترسناك بود.

من، با وجود آن كه در ارتش مردمى يوگسلاوى افسر ارتش بودم و براى نظم و انظباط بدون قيد و شرط تعليم ديده بودم، اين كار را به سختى انجام دادم.

زيرا در ارتش، ما ابتدا به هدف و سپس به عروسك هاى يونيفورم پوش تيراندازى مى كرديم و هيچ وقت هدف انسانى نداشتيم.

به همين سبب، هميشه به نظرم مى آمد كه اين نوع تيراندازى هم نوعى بازى است.

اما براى نخستين بار، ناچار شدم به انسانى تيراندازى كنم كه مرا هدف قرار داده بود و همين باعث شد كه به سرعت دست به كار شوم.

چون فرصتى براى فكر كردن نداشتم.

تا آن روز، در تلويزيون تصاوير زيادى از كشتار، تجاوز و شكنجه ى مسلمانان به دست صرب ها ديده بودم و يادم است كه بار اول، جلو تلويزيون از وحشت بيهوش شدم.

من از كسانى كه چنين اعمالى را انجام مى دهند، نفرت بسيار دارم و حالا به اين نتيجه رسيده ام كه در زمان نفرت، كشتن ديگران كار چندان مشكلى هم نيست.

با وجود اين، به وضع موجود اطمينان نكردم و گزارش هاى رسيده از سارايوو و گزارش خود صرب ها و كروات ها را هم مطالعه مى كردم.

در مجموع، همه از جنگ اكراه داشتند و طرف مقابل را مسئول وضع موجود مى دانستند.

اما چيزى كه مسلم بود، آن بود كه اين جنگ، يك جنگ تبليغاتى است.

بيشتر ما، پيش از آن كه جنگ در بوسنى آغاز شود، متوجه شده بوديم كه در اطرافمان اتفاقاتى در شرف وقوع است.

در سارايوو، افراد ارتش مردمى، پرچم صرب ها را به دست داشتند و مساجد را منفجر مى كردند.

روز بيست و چهارم آوريل، «لرد كارينگتون(69)»، دلال معروف، وارد سارايوو شد و به همين سبب، آرامشى در شهر برقرار گرديد.

من از اين آرامش استفاده كردم و به توزلا رفتم.

چون توزلا مركز دفاعى بوسنى بود و مى خواستم از آن جا، براى آزاد كردن وطنم، زورنيك، بكوشم.

من، بدون يونيفورم و اسلحه، با قطار وارد قلمرو صرب ها شدم.

سپس از طريق «دوبژ(70)»، به توزلا رفتم و اگر اين كار را يك روز ديرتر انجام داده بودم، ديگر هرگز به توزلا نمى رسيدم.

توزلا پر از پناهنده بود و از زورنيك و شهرهاى ديگرى مانند «كولا» نيز عده اى به آن جا آمده بودند.

من كه از يك شهر جنگ زده آمده بودم، از ديدن مردان جوانى كه به آسودگى در رستوان ها نشسته بودند، شگفت زده شدم.

وقتى به خانه ى يكى از اقواممان رفتم، به او گفتم:«ما در سارايوو، به افراد ارتش ملى تيراندازى مى كرديم.

ولى در اين جا از جنگ خبرى نيست.» او فيلسوفانه سرى تكان داد و گفت: «اين جا هم به زودى شروع مى شود.» به او گفتم كه مى خواهم براى نجات زورنيك، در حزب وطن پرستان بجنگم.

اما او سعى كرد به من بفهماند كه حزب سبزها، يك حزب غيرقانونى است و به اين ترتيب، روح مبارزه طلب مرا دل سرد و مأيوس كرد.

در توزلا، بعد از پرس وجوى فراوان متوجه شدم كه پدر، در صربستان، نزد يك خانواده ى كروات زندگى مى كند و مادر و اديتا در مالى زورنيك، خانه ى خاله هستند.

به سرعت به آن جا تلفن كردم تا پدر را تحت فشار بگذارم كه هر چه سريع تر صربستان را ترك كند.

هجوم پناهندگانى كه در اثر اشغال شهرهايشان به توزلا روى آورده بودند، آتش جنگ را در اين شهر هم روشن كرد و صرب ها كه تقويت شده بودند، در اواسط ماه جنگ را آغاز كردند.

اين درگيرى به نفع ارتش بوسنى تمام شد و تمام سلاح ارتش ملى به دست ما افتاد.

با وجود اين، به هر 3 تا 5 سرباز، يك يونيفورم و يك اسلحه مى رسيد.

به علاوه، چون بايد براى پناهندگان بسيارى غذا تدارك مى ديدند، سربازان جيره ى كافى نداشتند.

من شش ماه تمام، در مقام يك سرباز بوسينايى، در شرق توزلا در كوه هاى «مايه ويتسا(71)» جنگيدم.

آن جا، اكثر سربازان مسلمان بودند.

اما در بين آن ها، سربازان صرب و كروات هم ديده مى شدند.

آنان نيز دوش به دوش برادران مسلمان خود، از سرزمينشان دفاع مى كردند.

رئيس گروه ما، هم شهرى من بود و ما با هم تفاهم زيادى داشتيم.

هدف همه ى ما اين بود كه قبل از رسيدن فصل زمستان، زورنيك را آزاد كنيم.

شعار دادن كار بسيار ساده اى است.

اما ما مى خواستيم در عين جنگيدن و دفاع از سرزمينمان، زنده هم بمانيم.

مردم دهكده هم از هر نظر، مايحتايج ما را تأمين مى كردند.

زيرا ما تنها اميد و پناه آن ها در برابر مرگ و رانده شدن بوديم.

آن ها براى قوى نگهداشتن ما، حتى گاوهايشان را هم سر بريدند.

من يك افسر بودم و بين كماندوها بى سيم توزيع مى كردم.

وقتى گروهى در يك جا جمع مى شديم، درباره ى تاكتيك هاى جنگى گفت وگو مى كرديم.

اما در ابتدا همه چيز درهم برهم و بى نظم بود.

زيرا به اندازه ى كافى، وسايل و امكانات نداشتيم و اكثر اوقات عقب نشينى مى كرديم.

اما بعد به موفقيت هايى دست يافتيم و شاهد عقب نشينى صرب ها شديم.

گاهى اوقات، احساس قهرمان بودن داشتيم و گاهى هم حالت رقت انگيز و حزن آورى به ما دست مى داد.

ما بحث ديگرى به غير از مرگ ومير نداشتيم و وقتى كسى كشته مى شد، به سادگى و بدون انجام دادن مراسم خاصى، او را به خاك مى سپرديم.

جبهه جاى خاصى است كه در آن، انسان اجازه ندارد به مرگ فكر كند و اين درحالى است كه همه چيز در حال تغيير و دگرگونى است.

در آن جا بايد هميشه به هوش بود و تا تيرباران شدن به دست دشمن هم پيش رفت.

ما، براى اين كه بتوانيم اين وضع را تحمل كنيم، بيشتر وقت ها با هم شوخى مى كرديم.

اكثر ما بسيار جوان بوديم و حتى به ندرت افراد 25 ساله داشتيم.

گاهى كارهاى مى كرديم كه گويى يك گاوچران يا يك سرخ پوستيم.

حتى هنگام تيراندازى، وقتى كه روى زمين دراز كشيده بوديم و زير آتش دشمن بوديم، به هم دهن كجى مى كرديم! اما در آن حالت هم ، احساس شجاعت مى كرديم و مى دانستيم كه جنگ بازى نيست.

يك روز، مى خواستيم يك برج فرستنده را كه روى كوهى قرارداشت، بگيريم.

هر يك از افراد واحدها يك اسم مستعار داشتند.

عده اى شيطان، برخى «جاميكى(72)»(كبوتر مسجد) و ديگران «سرنى لابود(73)»(قوى سياه) ناميده مى شدند.

من همه جا دوستانى داشتم و «ميرزا»، بهترين آن ها بود.

در زمان آزادى، انسان دوستان زيادى دارد.

اما دوستان زمان جنگ، به خصوص دوستانى كه با ما مشتركاً به مرگ تهديد مى شوند، كاملاً متفاوت اند.

در زمان جنگ، انسان احساس ديگرى دارد و مايل است هر كارى كه بتواند، براى دوستانش انجام بدهد.

در حمله هاى گوناگونى كه انجام داديم، تعداد زيادى از كبوترهاى مسجد و قوهاى سياه كشته شدند.

در حمله به آن گيرنده هم عده زيادى، از جمله ميرزا، از بين رفتند.

زيرا اين عمليات لو رفته بود و صرب ها انتظار ما را مى كشيدند.

وقتى كه ميرزا و ديگر دوستانم در خط دشمن كشته شدند، براى اولين بار آرزو كردم كه اى كاش من هم مرده بودم.

در آن لحظه، ديگر نمى توانستم به روشنى فكر كنم و تنها هدفم اين بود كه جنازه هاى آن ها را از دست دشمنان نجات دهم و به خانواده هايشان بسپارم.

بدين ترتيب، گروهى را كه تحت فرماندهى من بود، راه انداختم و از آن جا كه به اندازه ى كافى احتياط نكرديم، صرب ها موفق شدند ما را محاصره كنند.

ما، ساعت هاى متمادى به يك ديگر تيراندازى مى كرديم و بارانى از گلوله در فضا موج مى زد.

در اين گيرودار، ناگهان ضربه ى شديدى به سرم اصابت كرد و از حال رفتم.

وقتى به هوش آمدم، افراد گروهان من عده ى زيادى از سربازان صرب را كشته و از ميان آن ها عبور كرده بودند.

آنان، بدن من و جنازه هاى دوستانم را روى زمين كشيدند و با خود بردند و سه روز بعد، من روانه ى بيمارستان شدم.

در آن جا معلوم شد كه تركشى به بدنم اصابت كرده است.

فرماندهان ستادى مرا سرزنش كردند كه بى جهت جان خودم و دوستانم را به خطر انداخته ام و در اين زمان بود كه صرب ها خبر مرگ مرا منتشر كردند.

شايد آن ها واقعاً فكر مى كردند كه من، ادو دوگاليچ با نام مستعار «آلياس پنگا(74)»(به معنى پادشاه كولى ها) كشته شده ام.

شايد هم اين شايعه ى غلط و هدف دار به قصد تبليغات بود و از طريق يك تلفن مشكوك به پدرومادرم رسيد.

برخلاف رأى و نظر قبلى، رؤساى ما تصميم گرفتند از آزادسازى زورنيك صرف نظر كنند و به حفظ جبهه بپردازند.

من نمى فهميدم كه اين همه كشته براى چه بود؛ فقط اين را مى دانستم كه آنان مى خواهند مرا از ستاد دور كنند تا نتوانم در تصميم گيرى ها شركت داشته باشم.

من بايد بدون هيچ سؤالى مى جنگيدم و از آن جا بود كه اولين رخنه هاى شك و ترديد به مغزم خطور كرد.

سپس اولين نامه از آلمان رسيد.

بيشتر از شش ماه از خانواده دور بودم و تمام اقوام از ذهنم دور شده بودند.

كلمات نامه فشار زيادى بر من وارد كرد.

گويى آن نامه از دنياى ديگرى آمده بود.

نامه براى يك سرباز مرده، با اميدى واهى به زنده بودن او، نوشته شده بود و آنان آرزو كرده بودند كه من در قيد حيات باشم.

وقتى كه نامه را خواندم، شخص ديگرى شدم.

مثل اين بود كه آب سردى بر آتش تمام تفكرات سياسى من ريخته باشند.

در نتيجه آرزو كردم كه هر چه زودتر از آن جا دور شوم و نزد خانواده ام بازگردم.

با خواهش و تمنا، از رئيس اداره ى پست توزلا خواستم ترتيب يك ارتباط تلفنى را با آلمان بدهد.

آن روزها، به سختى مى شد از توزلا با خارج تماس گرفت.

زيرا بسيارى از كابل هاى برق و تلفن قطع شده بود.

ما مى دانستيم كه صرب ها، همه ى تلفن ها را كنترل مى كنند.

اما وقتى براى رئيس اداره ى پست توضيح دادم كه خانواده ام گمان مى كنند كشته شده ام، او به من كمك كرد.

سرانجام، توانستم با مادر صحبت كنم.

اما او باور نمى كرد كه من ادو هستم.

سؤالاتى از من پرسيد كه فقط خودم جواب آن ها را مى دانستم.

وقتى از پاى تلفن صداى گريه ى او را شنيدم، فهيمده ام كه مرا شناخته است.

من مجدداً به واحد خود برگشتم و اواسط اكتبر، توزلا را ترك كردم.

رؤساى گروهان با اين كار موافق بودند و دوستانم هم مرا تشويق مى كردند.

آن ها عقيده داشتند كه من بايد خوشحال باشم كه بعد از شش ماه بودن در جبهه، هنوز زنده هستم و حالا بايد اسلحه ام را به فرد ديگرى بسپارم كه راه مرا ادامه دهد.

بعضى از آن ها مى گفتند بعدها اگر زنده بودى، باز هم مى توانى به مردم بوسنى خدمت كنى.

من تمام مدارك و كاغذهاى مورد نياز را، كه نشان مى داد به مرخصى مى روم، دريافت كردم.

راننده ى يك خودرو ارتشى، كه به طرف زاگرب مى رفت، مرا با خود برد.

مسير بسيار خطرناك بود و بخش زيادى از آن از ميان كوه ها و نزديك به جبهه مى گذشت.

ما، سارايووى محاصره شده را با قوس بزرگى دور زديم و توانستيم با مشكلات زيادى به «ميتكوويچ(75)» برسيم.

تا اسپليت، مقدارى از راه زمينى بود و بقيه را با كشتى طى كرديم.

در زاگرب، تلفنى با پدر صحبت كردم و قرار شد يك نفر مرا به اتريش ببرد.

/ 22